🌺🌺 پایـی که جا مانـد 🌺🌺
🇮🇷 قسمت پنجاه و چهارم
قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/188
✒قبلازظهر آیفای نظامی تدارکات وارد اردوگاه شد. اسرا برای گرفتن سهمیهی دمپایی سال دوم اسارت در محوطهی اردوگاه جمع شدند. بچهها به ردیف و در صفوف منظم سهمیهی دمپاییشان را تحویل گرفتند.
قرار بود ماه بعد سهمیهی لباسمان را تحویل دهند. من و محمد کاظم بابایی که هر دو قطع عضو بودیم، آخر صف ایستادیم. من پای راستم قطع بود و محمدکاظم پای چپش. با هم توافق کرده بودیم، دمپاییهایمان را که گرفتیم، لنگهی راستش را به محمدکاظم بدهم، او هم لنگهی چپش را به من. با این کار هر کداممان برای یک پایمان یک لنگه دمپایی اضافه داشتیم.
نوبت به من و محمدکاظم رسید. کنار در عقب آیفا ایستاده بودم. همین که سرباز تدارکات خواست دمپاییام را تحویلم دهد، سروان خلیل فرمانده اردوگاه که کنار آیفا ایستاده بود، به سرباز گفت: یک جفت دمپایی برای این دونفر کافیه! خلیل بدجور به من و محمد کاظم ضدِ حال زد. آدم تیز و باهوشی بود. آنها یک جفت دمپایی به ما دونفر دادند و یک جفت دیگر را در تدارکات ارتش عراق برای ذخیره نگه داشتند!
مدتی بود برایمان تلویزیون آورده بودند. شب قبل یعنی جمعه 12 خرداد 68 وقتی تلویزیون عراق، سیمای رنجور و بیمار امام را نشان داد، دلها فرو ریخت. وقتی اخبار شبانگاهی تلویزیون عراق تصویر بستری شدن امام در بیمارستان قلب تهران را نشان داد، اسرا با سرعت به تلویز یون هجوم بردند و سراپا گوش شدند. عراقیها بهت زده بودند. نگهبانها تا آن روز نتوانسته بودند با تهدید و اجبار، اسرای ایرانی را پای برنامهی رقص، ترانه و شوهای تلویزیونیشان بنشانند.
در اسارت همانطور که به خانوادهمان فکر میکردیم، به همان میزان به امام میاندیشیدیم. بیشتر دلخوشیها این بود که بعد از آزادی ما را به دیدار امام میبرند. فکر دیدن امام بعد از آزادی، دردها و رنج های اسارت را آسان می کرد. عشق به امام به نوعی با زندگی اسارتی گره خورده بود. قلبی نبود که با یاد امام نتپد. دلی نبود که به یاد امام نباشد. به اتفاق دیگر مجروحین جلوی تلویزیون جمع شدیم. چشمهای گریان و نگران اسرا متوجه خبرنگار و اخبار شبانگاهی بود. برای لحظه ای سکوت بر فضای سوله حاکم شد. هیچ کس آرام و قرار نداشت. دلم برای دیدن عکس امام تنگ شده بود. بعد از شنیدن خبر بستری شدن امام بیصبرانه منتظر شنیدن خبر بهبودیاش بودیم.
پخش تصویر سیمای امام که از تلویزیون عراق به پایان رسید، بچهها از جلوی تلویزیون متفرق شدند. هرکسی مثل ماتم زدهای به گوشه و کناری رفت و برای سلامتی امام دست به دعا برد. حاج سعدالله با حالت خاصی گفت: خدایا! خودت میدونی ماییم و این امام، امام رو از ما نگیر! شب سختی بود. خیلی دیر گذشت. آن شب تا صبح بیشتر بچهها در اضطراب و نگرانی به سر بردند حتی آنهایی که خیلی وقتها بیتفاوت بودند. شب را به این امید که فردا خبری از سلامتی امام به دستمان برسد، سپری کردیم.
◀️ ادامه دارد . . .
قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/190
🌺🌺 پایـی که جا مانـد 🌺🌺
🇮🇷 قسمت پنجاه و پنجم
قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/189
✒امروز یک شنبه ۱۴ خرداد سال ۱۳۶۸ تعدادی از بچهها در محوطهی خاکیِ اردوگاه رو به قبله روی زمین نشسته و برای سلامتی امام دعا میکردند. حاج حسین شکری میگفت: مطمئنم اگر خدا بخواد دعای کسی رو اجابت کنه، اون دعای اسرای دل شکسته است. اما اگه امام از خدا خواسته باشه که بره پیش شهدا و جدِّ اطهرش، دعای ما تأثیری نداره!
بعد از ظهر سوت آمار به صدا درآمد و بچهها مضطرب و نگران روانهی سولهها شدند و در صف آمار به ردیف نشستند. نگاهها متوجه عراقیها و اعلاء، مترجمِ عرب زبانِ ایرانی بود.
اعلاء هر روز قبل از اینکه فرمانده اردوگاه برای آمار وارد سوله شود، اخبار روزنامههای عراق را به فارسی برایمان ترجمه می کرد. این شیوهی ترجمهی روزنامههای عراق توسط یکی از اسرای عرب زبان در صف آمار در سولهها مرسوم بود.
منتظر شنیدنِ خبر بهبودی امام بودیم. از بعد از ظهر تعداد زیادی نگهبان اطراف سوله را گرفته بودند. از افزایش نگهبانهای دور اردوگاه، این گونه استنباط میشد که به عراقیها آماده باش دادهاند.
وارد سوله که شدیم عراقیها در را بستند و از سوله خارج شدند. اعلاء مثل همیشه نبود. قبلاً با آرامش و بدون معطلی اخبار روزنامههای عراق را ترجمه میکرد. اعلاء که سعی داشت جلوی گریهاش را بگیرد، خبر دلخراشی را اعلام کرد. وقتی با گلوی بغض گرفتهاش گفت: امام خمینی رحمت الله علیه به ملکوت اعلی پیوست! خشکم زد! فکر میکردم خواب میبینم.
هیچ وقت به جماران بدون امام فکر نکرده بودم. بعد از چند ثانیه که سکوت بر فضای سوله حاکم بود، به یک باره نالهی اسرا بلند شد. تمام سوله گریه و ناله شد. خیلیها بر سر و صورت خود میزدند، هر یک از اسرا انگار یکی از فامیلهای درجه یک خود را از دست داده بود. صدای ضجه و گریه در فضای سوله پیچیده بود. بعضیها همان لحظهی اول بیهوش شدند. هر کس به گونهای ناله میکرد، از عمو ابراهیم پیرترین تا امیر نه ساله کوچکترین اسیر اردوگاه. باور نمیکردیم وجود نازنین امام را از دست داده باشیم.
نگهبانان تصور نمیکردند اسرای ایرانی این قدر به امام دلبسته باشند. ستوان فاضل، معاون دوم ارودگاه وارد سوله شد. به دستور او حق نداشتیم بیش از دو ساعت برای امام عزاداری کنیم؛ آن شب وقتی عراقیها گفتند برای گرفتن سهمیهی شام جلوی در سوله به صف شوید، هیچ کس نرفت. تنها شبی بود که هیچ کس لب به غذا نزد. آخر این رحلت، فرزندان امام را در غربت یتیم کرده بود. آخرای شب از گوشه و کنار صدای گریه و ناله بلند بود. هوای داخل سوله گرم بود، بچهها سرشان را زیر پتو کرده و گریه میکردند. این گریهها و نالهها تا نیمههای شب در گوشه و کنار سوله به گوش میرسید.
◀️ ادامه دارد . . .
با ما همراه باشید هر روز با یک قسمت از کتاب بینظیر پایی که جا ماند
قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/195
💣اعترافات یک زن از جهاد نکاح
✒قسمت بیست و سوم
قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/184
خانم مائده برای اینکه به روی خودش نیاره و فضا رو عوض کنه گفت: تا شما چاییتون رو میل کنید، من یه سر به داداشم بزنم ببینم کاری نداره...
از اتاق که بیرون رفت، برگشتم سمت فرزانه و اومدم یه چیزی بگم، دستهاش رو برد بالا، گذاشت روسرش و گفت: تسلیم! دیگه حرف نمیزنم ...
با این حرکتش حرفم رو خوردم و چیزی نگفتم...
چند لحظه بعد خانم مائده اومدن داخل و گفتن: عه! چرا چایتون رو میل نکردین؟ شاید سرد شده. برم عوضش کنم؟ ... فرزانه زیر لب به من گفت: توقع داره خونه یه داعشی، ما از خودمون پذیرایی کنیم!
الان اینجا نشستیم امنیت نداریم، فرض کن چایی ام بخوریم. اگه یه چیزی داخلشون ریخته باشه چی؟!!! گوشهی لبم رو گزیدم و آروم گفتم فرزانه الآن گفتی دیگه حرف نمیزنی...
خانم مائده که متوجه پچ پچ ما شد، گفت: اگه چایی دوست ندارین قهوه یا چیز دیگهای بیارم؟
من گفتم: نه دستتون درد نکنه. حقیقتا ما وقت مصاحبه کلا چیزی نمیخوریم. چون همینجوریشم وقت کم میاریم...شما بفرمایید بشینید ادامه بدیم...
گفت: هر جور راحتید و آروم نشست روی صندلی ...
گفتم: رسیدیم به اینجا که با تیم دوستاتون مرتب روی معنویاتتون کار میکردید ...
گفت: درسته. اتفاقاتی که اون موقع به صورت ناخواسته داشت شکل میگرفت باعث میشد من فکر کنم که خیلی کار بزرگی دارم میکنم. اینکه نافلههام ترک نمیشه. یا دعا و مناجاتم همیشه به راهه و ...
عشق به جهاد و مبارزه هر روز تو وجودم بیشتر میشد. دلم میخواست هر جور شده یه مجاهد واقعی باشم...
بعد ادامه داد البته جهادی که من میگم با جهادی که در ذهن شماست خیلی فاصله داره. خیلی ...
فرزانه با حرص برگشت گفت: قطعا همینطوره بالاخره ما یکی بود دو لیتر بنزین تو باک ماشینمون بریزه!
یه نگاه جدی به فرزانه انداختم بعد به خانم مائده گفتم: ببخشید ادامه بدید...
خانم مائده با آرامش گفت : بالاخره حق با دوستتون هم هست اگر تفکر و منطق پشت معنویت باشه میشه به مسیری که انتهاش بهشته رسید...
ولی اگر همون تفکر و منطق نباشه هر انسانی ممکنه آخرش مثل من در یه برهه زمانی به ناکجا آباد برسه !
فرزانه که انگار فتحالفتوح کرده باشه با یه لبخندی معنا دار حرفهای خانم مائده رو تایید کرد...
خانم مائده ادامه داد: اتفاق بدتری که در اون زمان برای من داشت میافتاد این بود که...
◀️ ادامه دارد ...
قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/196
سلام
قسمت اول داستان واقعی، درسآموز و پر از هیجان "بی تو هرگز":
https://eitaa.com/salonemotalee/5
قسمت اول "رنگ عشق"، داستان جذاب از زندگی دانشجوی کانادایی:
https://eitaa.com/salonemotalee/84
قسمت اول داستان آموزنده و تکان دهنده "اعترافات یک زن از جهاد نکاح"
https://eitaa.com/salonemotalee/96
قسمت اول داستان نوجوان ۱۶ساله در زندان اسارت عراق، کتاب بینظیر "پایی که جا ماند":
https://eitaa.com/salonemotalee/111
🌺🌺 پایـی که جا مانـد 🌺🌺
قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/190
🇮🇷 قسمت پنجاه و ششم
✒دوشنبه ۱۵ خرداد ۱۳۶۸ ـ
تکریت ـ اردوگاه ۱۶
دید و بازدیدهای شبانه به غم و عزا تبدیل شده بود. کارهای روزانه به سختی انجام میشد. هیچ کس دل و دماغ درس دادن و درس خواندن نداشت. بچهها در گوشه و کنار حیاط اردوگاه مینشستند، زانوی غم بغل میگرفتند و به نقطهای خیره میشدند. خیلیها دیگر مثل قبل حتی حوصلهی قدم زدن در محوطهی خاکی اردوگاه را نداشتند. در صف آمار بیشتر بچهها در خود فرو میرفتند و با بغل دستیشان صحبت نمیکردند.
رامین حضرتزاد گفت: سید! آقا امامحسین با شنیدن خبر شهادت علیاکبر گفت: علی الدنیا بعدک العفا، بعد از تو خاک بر این دنیا، ما هم باید بگیم بعد از امام خاک بر این دنیا!
بعضی از نگهبانها با دیدن سیل عظیم اسرایی که برای امام گریه میکردند، مات و مبهوت بودند. شاهد گریهی دو نگهبان سامی و علی جارالله بودم. دکتر مؤید برای امام ناراحت بود ولی پنهان میکرد. بعضی از نگهبانهای بعثی خوشحال بودند.
یزدانبخش مرادی به عطیه گفته بود: بالاخره یه روزی تاریخ به ملت عراق خواهد گفت خمینی که بود و دیگران که بودند. خمینی چه کرد و دیگران چه کردند! اسرا ناراحت و نگران که بعد از امام چه میشود.
دوست داشتیم بدانیم بعد از امام چه کسی سکان رهبری ملت ایران را در دست میگیرد. آن روزها نگهبانهای بعثی زیاد زخم زبان میزدند. آنها بعد از رحلت امام همه چیز را تمام شده میدانستند. حامد میگفت: چه میشد رهبر شما زمان جنگ میمرد، تا ما ایران رو فتح میکردیم!
بعثیها از جمله ستوان فاضل میگفتند: با مرگ رهبرتون، حکومت ایران از هم میپاشد. اصغر اسکندری در جوابشان گفت: آیا پس از رحلت پیامبر اکرم (ص) اسلام شکست خورد؟! انقلاب ایران قائم به شخص نیست؛ همان طوری که اسلام قائم به شخص نبوده و نیست.
ولید میگفت: با رحلت رهبرتون ظرف چند روز آینده مسعود رجوی به ایران خواهد رفت و رهبر ایران خواهد شد. اما علی جارالله و سامی میگفتند: ایران کشوری نیست که با رحلت رهبرش مشکلی پیدا کند. علی که در جمع اسرا علاقهاش به امام را کتمان نمیکرد، دلداریمان داد و گفت: ما هم از رحلت آقای خمینی ناراحتیم، خمینی مرد بزرگی بود!
امروز بچهها برای اینکه سیاهپوش شده باشند، به جای لباسهای زرد رنگ اسارت، لباسهای سورمهایشان را پوشیده بودند. بعد از تحویل لباسهای زرد رنگ مصوب اسارت، سرنگهبان اجازه نمیداد اسرا از لباسهای سورمهای یعنی همان بیلر سوتهایی که شلوار و پیراهنشان به هم دوخته بود، استفاده کنند.
خبری از تصمیم مجلس خبرگان نداشتیم. نظرات مختلفی مطرح میشد. هرکس نام یکی از علما و بزرگان انقلاب را بر زبان میآورد. حاج سعداللّه گلمحمدی، حسن بهشتی پور، یزدانبخش مرادی، مهندس غلامرضا کریمی و تعدادی از اسرا میگفتند آقای خامنهای شایستهی رهبری است، ولی من در عالم نوجوانیام تصور نمیکردم با وجود آن همه مراجع بزرگ و شخصیتهای مسن، جوانی مثل آیتاللّه خامنهای با محاسن سیاه برای رهبری انتخاب شود؛ همیشه تصورم از رهبر کشورم این بود که باید شخصیتی با محاسن سفید و سن بالای هفتاد سال رهبر باشد؛ نمیدانم چرا آن روزها مطرح شدن نام آیتاللّه خامنهای آن همه به ما آرامش و قوت قلب میداد.
◀️ ادامه دارد . . .
با ما همراه باشید با هر روز یک قسمت از کتاب بینظیر "پایی که جا ماند"
قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/199
💣 اعترافات یک زن از جهاد نکاح
قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/191
✒قسمت بیست و چهارم
فکر میکردم دارم راه درست رو میرم و خیلی شخصیت خاصی هستم. این ماجرا ادامه داشت با همون روال و روحیهای که داشتم. خیلی از هم سن و سالهای من یا هنوز مشغول عروسک بازی بودن یا دنبال چشم و ابرو اومدن برا جنس مخالف!
ولی من هدفهام رو مقدس تر از این حرفها و رفتارها میدیدم. هر چند از دید خیلیها این نوع رفتارها یه جور افراطیگری محسوب میشد ...
ولی من با اینکه دختر بودم همچنان مصمم، روحیه مبارزه و جهاد رو داشتم. دیگه هجده، نوزده ساله شده بودم که خوب مثل هر دختر دیگهای، اون موقع اوج خواستگارهام بود...
با یکی که بیشتر ازهمه به ایدهآلهام نزدیک بود، نامزد شدیم. همیشه با خودم فکر میکردم کسی که با من ازدواج کنه، خوشبختترین مرد دنیاست و کجا دیگه میتونه یه دختری با این همه ویژگیهای مثلا خوب پیدا کنه!
اما واقعیت چیز دیگهای بود. من اون روز نمیدونستم چه اتفاقاتی برام در آینده میافته!
به هر حال؛ من با همون گرایشهایی که داشتم و کمالگراییهام، ازدواج کردم.
پسر خاصی بود فکر میکردم مثل خودمه ولی اینطوری نبود! اهل مبارزه و جهاد بود. ولی نه مثل من! این رو بعد ازدواجمون فهمیدم...
چیزی که من راجع به ازدواج فکر میکردم با چیزهایی که میدیدم زمین تا آسمون تفاوت داشت !
قبل از ازدواج فکر میکردم این آقا یکی از خاصترین وجهههای مذهبیه ولی این توهم فقط تا شب عروسی همراه من بود...
من مثل خیلی از دخترها که ازدواج را فقط تو لباس عروسش میبینن و ماه عسلش، نبودم...
به هر حال هم خونده بودم، هم شنیده بودم که با ازدواج نصف دین انسان کامل میشه و من هم شدیداً به دنبال این تعالی...
ولی شنیدن کی بود مانند دیدن...
عروسیمون شب جمعه بود. من که توقع داشتم برای اولین بار با همسرم که دیگه نصفهی نداشتهی دینم رو کامل میکرد بعد از رفتن مهمونا و توی خونهی خودمون دعای کمیل بخونیم. با اولین ضربهای که مثل پاتک رو سرم خراب شد رو به رو شدم...
و این تازه اول قصه بود اون شب به اندازه هزار سال تو جهنم زندگی کردن برام گذشت ...
به هقهق افتاد و اشکهاش روی صورتش جاری شد...
نمیدونم چرا توی اون لحظات دلم براش سوخت فرزانه هم دیگه فقط گوش شده بود...
خانم مائده ادامه داد: از اونجایی که توی دوران نوجونیم تمام سعی ام این بود که گذشت داشته باشم و ببخشم ...
روزهای سختی بدون حرف زدن راجع به هدفهای مقدسم و اتفاقاتی که میافتاد به همین منوال میگذشت...
و من، به حساب خودم خیلی روحیاتم رو کنترل میکردم و زجری که تقریبا دو سال طول کشید رو پنهان کردم ...
احساس میکردم تمام برنامههای زندگیم بهم خورده. نصف دینم که کامل نشد بماند! همون نصفهای هم که داشتم نابود شد!
با اینکه مخالفتی نداشت، ولی نمیشد مثل قبل به تمام دعاها و مناجاتهام برسم. زندگی رویایی که من فکرش رو میکردم تبدیل شده بود به یک کنیز برای شستن و پختن و ...
خودم رو مدام دلداری میدادم و بابت گذشت و صبری که تو ذهن خودم داشتم جایگاه مقربها رو تصور میکردم!
ولی دیگه این آقای خاص مذهبی تو ذهن من در اون موقعیت، به چنان قهقرا و پستی سقوط کرده بود که هیچ جوره نمیتونستم درستش کنم...
پریدم وسط حرفش و گفتم: چرا؟ اذیتتون میکرد؟
حرفی! کتکی! یعنی اینجوری بود؟
در حالی که امتداد نگاهش به قاب روی دیوار بود گفت: نه اصلا اینطوری نبود ...
بدتر از این باهام رفتار میکرد شما فکر میکنید بدتر از کتک زدن یه فرد چه کاری میتونه باشه؟
من و فرزانه نگاهی به هم انداختیم و سرمون رو تکون دادیم و چیزی نگفتیم.
خانم مائده که چشمهاش پر از اشک بود گفت: میگم براتون تا خودتون قضاوت کنید این نوع اذیت کردن سخت تره یا کتک خوردن!! خصوصا از وقتی که سوریه رفتیم...
◀️ ادامه دارد ...
قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/200
سلام
قسمت اول داستان واقعی، درسآموز و پر از هیجان "بی تو هرگز":
https://eitaa.com/salonemotalee/5
قسمت اول "رنگ عشق"، داستان جذاب از زندگی دانشجوی کانادایی:
https://eitaa.com/salonemotalee/84
قسمت اول داستان آموزنده و تکان دهنده "اعترافات یک زن از جهاد نکاح"
https://eitaa.com/salonemotalee/96
قسمت اول داستان نوجوان ۱۶ساله در زندان اسارت عراق، کتاب بینظیر "پایی که جا ماند":
https://eitaa.com/salonemotalee/111
🌺🌺 پایـی که جا مانـد 🌺🌺
🇮🇷 قسمت پنجاه و هفتم
قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/195
✒روزنامههای عصبانیِ عراق، جزئیات نشست تاریخی مجلس خبرگان ایران را نوشتند. از خبر روزنامهی الثوره فهمیدیم آیتاللّه خامنه ای بهعنوان رهبر جمهوری اسلامی ایران انتخاب شده است.
از روز قبل عراقیها بهخصوص افسر شفیق عاصم، مسئول بخش توجیه سیاسی، دربارهی رهبری آینده نظر اسرا را جویا میشدند. دلشان میخواست بدانند ݘه کسی رهبر ایران خواهد شد. افسران و نگهبانها وقتی جواب اسرای ایرانی را میشنیدند چهرهشان در هم میرفت و نمیتوانستند ناراحتیشان را پنهان کنند. دوست نداشتند آیتاللّه خامنه ای رهبر ایران شود. حتماً علتش را خودشان بهتر میدانستند.
بعضی از آنها میگفتند: رئیس القائد، شورای فرماندهی حزب بعث از جمله عزت ابراهیم الدوری و طارق عزیز دوست دارند، ایران بعد از خمینی، مسعود رجوی را به عنوان رهبر انتخاب کند. اگر رجوی نشد، آیتاللّه منتظری! به گروهبان مؤذن گفتم: من تعجب میکنم که شما چطور نمیدانید که هیچ آدم کت وشلواری نمیتواند رهبر شود. مهندس کریمی به او گفت: عزت ابراهیم و طارق عزیز دوست دارند سر به تن ملت ایران نباشد!
تنها خبری که دلهای نگران و مضطرب اسرای ایرانی را آرام کرد، انتصاب آیت اللّه خامنهای به عنوان رهبر ملت ایران بود. خبری که مرهمی شد بر دلهای داغ دار و مصیبتدیده اسرا در سیاهچالهای عراق.
امشب آخرین برنامه تلویزیونی سیمای مقاومت سازمان منافقین از تلویزیون عراق پخش شد؛ نمیدانم چرا مجری این برنامه زیاد به امام توهین کرد. بچهها واکنش نشان دادند و صدای مرگ بر منافق و مرگ بر رجوی گوش آدم را کر میکرد. سازمان منافقین همه چیز را تمام شده میدانستند. بچهها به خاطر توهین خبرنگار برنامهی سیمای مقاومت به سر نگهبان گفتند تلویزیونشان را ببرند بالا و اِلا آن را میشکنند!
یکی از بچهها رفت که تلویزیون را بشکند. حاج سعداللّه مانعش شد. تعجب کردم وقتی حاج سعداللّه به او گفت: میخوای تلویزیون رو بشکنی، بیتالماله! به حاج سعداللّه گفت: مگه ایرانه که ماله بیتالمال باشه. حاجی به او گفت: مگه حتماً باید مال ایران باشه تا بیتالمال محسوب بشه، این تلویزیون مال مردم عراقه، درسته که در اختیار ارتش صدامه، ولی همیشه که صدام زنده نیست، یه روزی هم عراق از شرش راحت میشه. به بچهها اعلام کرد هیچ کس تلویزیون عراق را نگاه نکند.
بعد از رحلت امام بچهها آتش زیر خاکستر بودند. مدتها قبل بچهها به خاطره توهین برنامه رادیوی مجاهد به سمت بلندگوهای اردوگاه سنگ پرت کرده بودند. رادیو مجاهد با هزینه غربیها علیه انقلاب و امام تبلیغ میکرد. برنامههای سیمای مقاومت و سخن روز سازمان منافقین از ایستگاههایی که اطراف شهر بغداد با هزینه های سازمان سیا و دیگر کشورهای اروپایی تأمین شده بود، پخش میشد. از همان اوایل جنگ یک فرستنده رادیویی به نام صدای آزاد ایران زیر نظر ارتشبد اویسی ایجاد شده بود که علیه نظام اسلامی ایران فعالیت میکرد.
نگهبانها فکر میکردند با نشاندن اجباری بچهها پای تلویزیون و تماشای برنامه سازمان منافقین، میتوانند ما را نسبت به نظام و انقلاب و امام بدبین کنند. علی جاراللّه میگفت : اصلاً بعثیها با این امید که بتوانند فکر شما را منحرف کنند براتون تلویزیون آوردن!
◀️ ادامه دارد . . .
با ما همراه باشید هر روز با یک قسمت از کتاب بینظیر پایی که جا ماند
از قسمت اول داستان نوجوان ۱۶ساله در زندان اسارت عراق، کتاب بینظیر "پایی که جا ماند":
https://eitaa.com/salonemotalee/111
💣 اعترافات یک زن از جهاد نکاح
قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/196
✒قسمت بیست و پنجم
خانم مائده مشغول صحبت بود که صدای آقایی از پشت در بلند شد بعد هم آروم زد به در اتاق پذیرایی و گفت: آبجی خانم یه لحظه میشه بیاید؟
خانم مائده مثل فنر از جاش پرید و رفت سمت در همین طور بلند بلند داشت صحبت میکرد ای وای رسول! چرا از جات بلند شدی! چیزی شده چیزی نیاز داری؟
گفت: آبجی به خدا شرمنده. هفت و هشت نفر از بچهها تازه خبردار شدن برای پاهام چه اتفاقی افتاده دارن میان عیادت، من گفتم که موقعیت مناسب نیست. بیخیال نشدن و گفتن تو راهیم. اصرار من هم بیفایده بود میشناسیشون که!
صدای صحبتهاشون کاملا واضح بود. من به فرزانه نگاهی کردم و گفتم: انگار این مصاحبه تمومی نداره! تازه داشتیم میرسیدیم به اوج ماجرا...
فرزان شونههاشو بالا انداخت و گفت: چی بگم؟ این حکایت ظاهراً سر دراز دارد... به نظرم دفعه بعد با آقا رسول هماهنگ کنیم بهترهها. والا!!!
هنوز حرفش تموم نشده بود که خانم مائده رو به فرزانه گفت: خانمی ببخشید داداشم با شما کار دارن، چند لحظه میشه بیاید؟
چشمای فرزانه از حدقه زد بیرون. با نگاه متحیری به من گفت: چیزی نگفتم که!! گفتم: برو ببین چه کار داره خواهرش که اونجا وایستاده!
ناخودآگاه دست من را هم گرفت کشید بلند کرد با هم رفتیم جلوی در...
رسول یه نگاهی به فرزانه کرد و گفت: بله درسته شما عینک داشتید. بعد اسپری گاز فلفل و چاقو رو داد سمتش و گفت: فکر کنم این وسایل مال شماست دیروز وسط ماجرا از دستتون افتاد رو زمین...
فرزانه که ذوق کرده بو، گفت: بله، بله. ممنون
رسول با یک نگاه خاص همونجوری که دوتا عصا زیر بغلش بود گفت: البته برازنده یک خانم با شخصیتی مثل شما نیست یک چنین وسایلی همراهش باشه! حدس زدم باید امانت باشن دستتون؟
فرزانه یکم خودش را جمع و جور کرد و با اخم گفت: بله وسایل داداشم هستند. به هر حال ممنون!
رسول ادامه داد: داداشتون نظامی هستن؟ فرزانه خیلی جدی گفت: ممنونم از این که وسایل رو دادید بعد هم اومد سمت کیفش...
منم رفتم و وسایل رو جمع و جور کنم که خانم مائده در حالی که عذرخواهی میکرد گفت: چرا وسایلتون رو جمع میکنید. ببخشید شرمنده شما شدم ولی میتونیم برای ادامهی مصاحبه بریم داخل اتاق کناری...
فرزانه سری تکون داد که نظرت چیه؟ آروم طوری که فقط خودش متوجه بشه گفتم: دختر! اون دفعه سه نفر بودن سکته کردیم این بار هفت، هشت نفرن! یکم عقلمون رو به کار بندازیم با توجه به موقعیت مکانی به نظرم فرار را بر قرار ترجیح بدیم بهتره...
هنوز داشتیم مذاکره میکردیم آیفون زنگ خورد رسول گفت: خودشونن. ببخشید خانما. حلال کنید بعد لنگان لنگان رفت سمت آیفون و در رو زد
حالا فرض کنید من و فرزانه کنار خانم مائده ایستادیم رسول هم عصا به دست کمی اون طرف تر ...
دونه دونه دوستاش از پله ها بالا میومدن. بین اون هفت، هشت نفری که از جلومون رد شدن دو سه نفرشون خیلی قیافه های خاصی داشتن نسبت به بقیه که معمولی بودن ...
نفر اول که گل و شیرینی دستش بود قد کوتاهی داشت که موها و ریش بلندش خیلی تو چشم میزد. گل و شیرینی رو داد دست خانم مائده و حال و احوال حسابی کرد و رفت سمت رسول روبوسی کرد و رسول هدایتش کرد داخل اتاق پذیرایی
یکی دیگشون که نمی دونم چندمی بود تیپ خاصی داشت تیشرت مشکی و شلوار پلنگی قد بلندش با موهای بوری که داشت جذبهی عجیبی بهش داده بود. خیلی جدی از جلوی ما رد شد به رسول که رسید چنان بغلش کرد که نزدیک بود با جفت عصا بخوره زمین. از حالتشون معلوم بود خیلی صمیمی هستند...
نفر آخر هم چون خیلی با بقیهشون متفاوت بود خوب یادم موند. کت و شلوار پوشیده بود با عینک آفتابی بر عکس همهشون ته ریش داشت به قول فرزانه وقتی این آقا رو دید گفت: مثل توی فیلم های ایرانی این آقا یا جاسوسه بین اینا یا از بچههای بالاست. قیافهش اصلا به این جمع نمیخوره...
نکته جالب و مهمش این بود که تک تکشون چنان با خانم مائده حال و احوال گرم و محترمانهای داشتن که هر کی نمیدونست فکر میکرد خانم مائده چه شخصیت شخیصیه!!!
◀️ ادامه دارد ...
قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/204
🌺🌺 پایـی که جا مانـد 🌺🌺
🇮🇷 قسمت پنجاه و هشتم
قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/199
✒ چهارشنبه ۲۴ خرداد ۱۳۶۸ ـ تکریت ـ اردوگاه ۱۶
برایم عجیب بود چرا سیدحسن نگهبان عراقی با من خوشرفتار شده. در ضرب و شتمهایی که میشدیم، با من و سید محمد شفاعتمنش کاری نداشت. او تنها نگهبان سید اردوگاه بود. از این که با من و سیدمحمد با ملایمت و محبت برخورد میکرد، تعجب میکردم.
سیدحسن اهل شهر کوت بود. آدم سیاه چهره و لاغر اندامی بود. به قیافهاش میآمد، سی و پنج سالی داشته باشد. آدم خشک و بد اخلاقی بود. کمتر در کار بچهها ریز میشد. با وجود اینکه سید بود، کینهاش به خاطر کشته شدن پسرعمویش در جنگ ایران و عراق بود. آنطور که تعریف میکرد، گویا از بچگی با پسرعمویش همبازی بود.
به سیدمحمد گفتم: سید محمد! این سیدحسن با من مهربان شده، میگه با سادات کاری ندارم، چی شده رفتارش تغییر کرده؟ ازش بپرسیم ناراحت میشه؟ سیدمحمد گفت: برخوردش با من هم خوب شده. بپرسیم، چرا ناراحت بشه، اون که باهامون خیلی خوبه!
از آن جمع هزار نفری بیش از سی، چهل نفرمان سید بودیم. با کسانی که میفهمید سید هستند، خوشرفتار بود. به همراه سید محمد کنار در ورودی سوله صدایش زدم و علت خوش رفتاریاش را پرسیدیم.
سیدحسن گفت: کاری با سادات ندارم! شما دو تا که باید خوشحال باشید! گفتم: خوشحالی که سر جای خودشه، همین جوری دلم میخواد بدونم چی شده که با من و سیدمحمد کاری نداری! گفت: این بار که رفتم مرخصی، وقتی داشتم برمیگشتم، مادرم صِدام زد و گفت: پسرم! میدونم تو اردوگاه اسیران ایرانی خدمت میکنی، شیرم را حلالت نمیکنم، اگه تو اردوگاه، فرزندان حضرت زهرا سلاماللّهعلیها را اذیت کنی! به این خاطرِ که باهاتون کاری ندارم!
خود سیدحسن اقرار میکرد: اگر مادرم این حرف را نمیزد، رفتارم مثل قبل بود. برای مادرش حرمت زیادی قائل بود. میگفت: مادرم خیلی برام عزیزه، بهش قول دادم با سادات کاری نداشته باشم! در دلم گفتم، چه میشد اگر مادر دیگر نگهبانها مثل مادر سیدحسن سفارش سادات و غیره سادات را میکردند. اگر چنین اتفاقی میافتاد، اردوگاه گلستان میشد. برای مادر سید حسن از ته قلب دعا کردم.
هفتهی بعد، عصر پنجشنبه مقداری حلوا و خرما برای مجروحین آورد. خیرات بود. یکسال قبل پدرش بر اثر سکته قلبی فوت کرده بود. مادرش از او خواسته بود این بار حلواها و خرماها را بین اسرای مجروح تقسیم کند و اسرای ایرانی برای پدرش فاتحه بخوانند. اولین و آخرین باری بود که در اسارت خیرات میآوردند و برای اموات یکی از نگهبانها فاتحه میخواندم. به نظر میآمد مادرش زن مؤمنه و متدینی باشد.
◀️ ادامه دارد . . .
با ما همراه باشید هر روز با یک قسمت از کتاب بینظیر پایی که جا ماند.
قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/206
💣 اعترافات یک زن از جهاد نکاح
✒قسمت بیست و ششم
قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/200
رفتیم داخل اتاق کناری یک کتابخونه بزرگ با کلی کتاب داخلش بیشتر فضا رو پر کرده بود. یه گوشه نشستیم و آماده ادامه مصاحبه شدیم
خانم مائده گفت: ببخشید! من فقط وسایل پذیرایی رو آماده میکنم و زود برمیگردم. خودشون بقیه کارها رو میکنن و سریع رفت بیرون...
فرزانه گفت: اووف چه خبره اینجا...
چقدر اینا ارتباطاتشون قویه ...
پسره رو دیدی! همین آقا رسول. چطوری برنامههامون رو بهم ریخت، بچه پرو تفتیش هم میکنه !
گفتم: ولش کن. خیلی جدی نگیر. امروز مصاحبه تموم میشه و پروژه بسته! ذهنت رو درگیر نکن. بعد بلند شدم، یه نگاهی به کتابها انداختم. برام جالب بود این همه کتاب! واقعا داعشیها اینقدر اهل مطالعهان؟!
عنوانهای کتابها رو که میخوندم از حیرت داشتم شاخ در میاوردم گفتم فرزانه نگاه چه کتابهایی میخونن ؟!
فرزانه گفت: بله دیگه دشمن همینه! اول شناسایی می کنه، بعد که فهمید کیه شروع میکنه نقطههای حساس رو هدف قرار دادن...
فکر کردی همون اول بار میان میگن بیا برو جهاد نکاح تا بری بهشت !
خوب معلومه! هیچ فردی چنین چیزی رو قبول نمی کنه! اول نگاه میکنن ببینن نقطههای حساس دین کجاست؟ بعد هم رو همون نقاط کار میکنن، حالا برای اینکه بدونن چه چیزی بیشتر روی خانمها تاثیر داره؟ خوب طبیعیه این مدل کتابها رو بخونن...
اتفاقی یکی از کتابها رو برداشتم و بازش کردم. صفحهی اولش با خودکار قرمزی نوشته شده بود: تقدیم به همسر عزیزم که واقعا یک مجاهد فی سبیل الله است..
گفتم: فرزانه! چقدر خودشون رو هم تحویل میگیرن...
داشتم کتاب را ورق میزدم که خانم مائده اومدن داخل ...
کمی هول شدم. کتاب را گذاشتم سر جاش و گفتم: ببخشید بدون اجازه دست زدم. کتابخونهای به این بزرگی آدم رو وسوسه میکنه! بعد هم آروم آمدم نشستم. خانم مائده لبخندی زد و گفت: اشکال نداره
برای اینکه بیشتر ضایع نشم سریع رفتیم سراغ ادامه مصاحبه گفتم: خوب داشتید می گفتید با صبر کردن روزهای سختی رو میگذروندید...
سری تکون داد و گفت: بله روزهای سختی بود و هر چی جلوتر میرفت سختتر هم میشد. بعد از دو سال بچهی اولمون که به دنیا اومد، شرایط خیلی عوض شد دیگه حتی از همون صبر و گذشتی هم که داشتم خبری نبود...
شب بیداری ها و دردسرهای بچه داری که من هیچی بلد نبودم و کارهای خونه و رسیدگی به شوهر.... باعث شد که همون مقدار صبر و گذشتم جای خودش رو به خشم و عصبانیت و غر غر کردن بده...
خودم رو یه ورشکسته میدیدم که روزهای عمرم بر فنا میرفت دیگه از دعا و نافله خبری نبود که هیچ! کلی کارهای وقت گیر هم اضافه شده بود.
حس اینکه به هدفهای دوران مجردیم، مثل جهاد، مثل رسیدن به قرب خدا و... نرسیدم داشت توان جسمیام رو تحت تاثیر قرار میداد. افسردگی شدیدی گرفتم و شروع کردم به جر وبحث با شوهرم ...
اینکه: اونی که من فکر میکردم تو نبودی. من دنبال هدفهای مقدس بودم. من دنبال رسیدن به خدا بودم. دنبال بهشت! نه این جهنمی که برام درست کردی. همش خونه همش کار....
شوهرم که کمکم داشت زاویههای پنهان وجود من براش آشکار میشد و بعد از دوسال تازه آرمانها و هدفهای من رو فهمیده بود، پیش خودش تصمیمی گرفت که من ازش خبر نداشتم ولی زندگیم رو تحت تاثیر زیادی قرار داد...
بعد از این ماجراها و حالتهای روحی من، یه بار اومد بهم گفت: دوست داری جهاد کنی؟
دوست داری برای خدا کار کنی؟
دوست داری به بهشت برسی؟
من هم مشتاق؛ گفتم: معلومه!
اینها اهدافم هستن ...
آرزوهایی که برای رسیدن بهشون دست و پا میزنم...
گفت: ببین مائده راجع به این موضوع با چند تا از دوستام صحبت کردم. یه راهی پیشنهاد دادن، ولی قبلش باید یه سری کتاب بخونی تا آمادگیش رو پیدا کنی...
◀️ ادامه دارد ...
قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/207
🌺🌺 پایـی که جا مانـد 🌺🌺
🇮🇷 قسمت پنجاه و نهم
قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/203
✒علی جاراللّه نام تعدادی از جاسوسها و خبرچینها را به رامین حضرتزاد گفته بود. تعدادی از آنها را میشناختم. بعضیشان آدمهای زیرکی بودند و دم به تله نمیدادند. فقط خودشان و عراقیها میدانستند جاسوساند. جاسوسها تصور نمیکردند علی جارالله چیزی بگوید. ما هم به روی خودمان نمیآوردیم. رامین خیلی حرص میخورد. قصد داشت با دو، سه نفر از جاسوسها ارتباط برقرار کند. میخواست با آنها طرح دوستی بریزد و کاری کند که دست از این کارشان بردارند.
قبل از ظهر رامین سراغم آمد و گفت: یه فکری دارم!
- چه فکری، خیره ان شاالله؟
- در مورد آدمایی که خبر چینی میکنن و دونسته یا ندونسته جاسوس عراقیا شدن!
رامین معتقد بود نباید دست روی دست بگذاریم تا عراقیها این همه جاسوس پروری کنند. راهی پیدا کرده بود. بیشتر جاسوسها، افراد سیگاری بودند. رامین معتقد بود با ابزار سیگار در برابر سیگار میتوانیم خیلی از آنها را از این کارشان منصرف کنیم. کاری که با تعدادی از بچهها در کمپ ملحق انجام دادیم، اما سازماندهی شده نبود. وقتی صحبت هایش را شنیدم، امیدوار شدم.
میخواست تشکیلاتی و حساب شده عمل کند.قرار شد با همان حقوق یک و نیم دینار ماهیانه همه را سیگار بخریم. دیگر دوستان غیر سیگاری اش را نیز تشویق کرد از حقوق ماهیانه شان سیگار بخرند. به همراه خیلی از بچههای هم فکرمان که رامین را قبول داشتیم، تصمیم گرفتیم سیگارهایمان را در اختیار رامین قرار دهیم. رامین کار بلد بود و حساب شده عمل میکرد. بلد بود با آنها از چه دری وارد شود. اگر من به یکی از جاسوسان پنج نخ سیگار میدادم که جاسوسی نکند، رامین با یکی، دو نخ او را از این کار برحذر میداشت. او جاسوسها را از طریق افراد خاصی زیر نظر داشت. اگر جاسوسی از او سیگار میگرفت که جاسوسی نکند، بیخبر و مخفی که سراغ نگهبانها میرفت و خبر میبرد، رامین میفهمید. میدانست چه کسانی هم از توبره میخورند، هم از آخور. بعضی وقتها با این عده از جاسوسها با زبان خشونت سخن میگفت.
گروه واکنش سریع رامین که سرگروهشان علی کارکن بود، گوش به فرمانش بودند؛ هر چند تا کارد به استخوانش نمیرسید از ابزار خشونت استفاده نمیکرد. در شرایط خاص که سیگارها به ته میرسید، رامین از بچهها سیگار قرض میگرفت.
بیشتر اسرای سیگاری که سیگارشان همان ده، پانزده روز اول ته میکشید، از رامین سیگار قرض میگرفتند. بعضی از بچهها هر ماه یکی، دو پاکت سیگار بلاعوض به رامین میدادند تا در "بانک سیگار" استفاده کند. سیگار ابزاری بود که عراقیها در جهت اجیر کردن اسرای ضعیفالنفس از آن به خوبی بهره میبردند.
بازار عراقیها با تدبیری که رامین به خرج داده بود، کساد شد. عراقیها تعدادی از فرماندهان را در اردوگاه شناسایی کردند. وقتی افراد لو رفتند، بچهها به خبرچینها میگفتند : ارزش لو دادن فلانی چند نخ سیگار بود؟ میاومدید دو برابر اونو از خودمون میگرفتید، اما این کارو نمیکردید.
عراقیها از رامین و همفکرانش بدشان میآمد. نمیخواستند جاسوسی در اردوگاه با مشکل مواجه شود. هر چند هیچ وقت بساط جاسوسی برچیده نشده، اما رامین عراقیها را غافلگیر کرد. او با جاسوسهای سیگاری صحبت میکرد و بیشتر از سیگاری که عراقیها میدادند به آنها میداد تا به هموطنشان خیانت نکنند. رامین به آنها میگفت: شما از عراقیها سیگار میگیرید و در عوض دوستان و هموطنان خودتون رو لو میدید، ما به شما سیگار میدیم، این کارو نکنید؛ به هم اسارتیهای خودتون ظلم نکنید، خودتون رو آلودهی گناه و معصیت نکنید.
بعضی از سیگاریها که از راه حلال سیگار به دست میآوردند، بلند میگفتند: چهار نوبت ماساژ، هر بار دو ساعت، یک نخ سیگار؛ کی حاضره!؟
◀️ ادامه دارد . . .
با ما همراه باشید هر روز با یک قسمت از کتاب بینظیر پایی که جا ماند
قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/211
💣 اعترافات یک زن از جهاد نکاح
◀️ قسمت بیست و هفتم
قسمت قبل:
https://eitaa.com/salonemotalee/204
شروع کرد برام کتاب گرفتن...
اوایل هفتهای یک کتاب برام میآورد. من با وجود بچه و کارهای زیاد به خاطر رسیدن به آرزوهام تمام سعیم رو میکردم کتابها رو بخونم ولی خیلی وقت کم میآوردم.
بعد از یه مدت متوجه شد من نمیرسم کتابها رو بخونم در نتیجه با نصفه و نیمه خوندن هیچ تغییری در روحیات من بوجود نیومده بود!
برنامههای کاریش را با اینکه سنگین بود و بیشترمواقع خونه نبود، طوری تنظیم کرد تا مواقعی که خونه هست شرایط رو برای من فراهم کنه تا کتابها رو تموم کنم.
معتقد بود با خوندن این کتابها، اتفاقات مهمی برای من و زندگیمون رخ میده و درست حدس زده بود...
گفتم: محتوای کتابها بیشتر چی بود که باعث تغییر شما شد؟
خانم مائده گفت: بیشتر کتابهایی که محتواشون راجع به تفکر و نوع فکر کردن بود را برام می آورد و کمکم روی من خیلی اثر گذاشت
فرزانه متعجب گفت:تفکر! فکر کردن!
خانم مائده با یه لبخند خاصی به فرزانه گفت:بله دقیقا همون دو لیتر بنزینی که ماشین من نداشت!
فرزانه هم کم نیاورد و گفت: بله البته ماشین با بنزین هم که باشه مهمه در چه جهتی حرکت کنه!
خانم مائده گفت: به همین خاطر جهت حرکتم رو بعد از خوندن کتابها تغییر دادم و تصمیم گرفتم با شوهرم برم سوریه برای جهاد یک جهاد سخت ولی شیرین....
دیگه مصاحبه داشت به جاهایی میرسید که حالم بهم میخورد. با خودم گفتم: جهاد سخت ولی شیرین!!! خدا به انسان قدرت تفکر داده ولی این جماعت نشون دادن هر کسی میتونه هر چیزی که خدا داده را به جای استفاده درست، نابودش کنه و به ته دره پرت بشه!
در همین حین فرزانه پرسید میشه راجع به تفکری که اینقدر باعث تغییر شما شد بیشتر توضیح بدید. چطوری حاضر شدید این جهاد به قول خودتون سخت ولی شیرین رو انجام بدید؟ برای من اصلا قابل پذیرش نیست این حرفتون!
خانم مائده گفت: اگر شوهر من هم همینجوری و بدون مقدمه و مطالعهی اون همه کتاب، بهم چنین پیشنهادی میداد منم شاید مثل شما قبول نمیکردم!
ولی زیرکی که اون به خرج داد این بود که اول با دادن کتابها و فراهم کردن شرایط خوندنشون غیرمستقیم و بدون دخالت شخصی خودش، به فکر من جهت داد و کار اصلی رو کرد، بعد من با خط فکری که تازه جوانه زده و بوجود اومده بود به عمل و رفتارم جهت دادم ...
چیزی که من از محتوای کتابها یاد گرفتم این بود که وقتی فکر پشت هر عملی بیاد جهت پیدا میکنه و وقتی عملی را در جهت درستش انجام دادیم ما را به هدفمون می رسونه...
یکدفعه صدای رسول از پشت در بلند شد. آبجی! یه لحظه میشه بیاید؟ تا خانم مائده رفت ببینه آقا رسول چکارش داره من رو به فرزانه گفتم: این چی داره میگه؟ جهت درست چی؟!
فرزانه با دست کوبید به پیشونیش و گفت: یه خورده جلوتر بریم منم فک کنم با این سبک فکری بهش بپیوندم!
◀️ ادامه دارد ...
قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/212
🌺🌺 پایـی که جا مانـد 🌺🌺
🇮🇷 قسمت شصتم
قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/206
✒شنبه ١٧ تير ماه ١٣٦٨
تكريت - اردوگاه ١٦
بازیهای جامجهانی ١٩٩٠ ايتاليا شروع شده بود. امروز مسابقهی فينال بود. به بركت اين بازیها، عراقیها به بچهها كمتر گير میدادند. بازیها باعث شده بود بچهها با تدبير و زيركی برای رسيدن به مقصودشان به بازيكنان مورد علاقهی نگهبانها ابراز محبت كنند. نگهبانهای فوتبالدوست با وسواس و تعجب خاصي بازیهای جامجهانی را دنبال میكردند.
هر يک از آنان به تيم و بازیكن خاصی علاقه داشت. سعد، ارشد نگهبانها طرفدار سرسخت مارادونا بود. وليد طرفدار آندرياس برمه مدافع آلمان غربی بود. حامد طرفدار اسكيلاچی ايتاليا، گلزن برتر مسابقات جام جهاني بود. سلوان طرفدار اسكوهراوی چك اسلواكی بود. سامی طرفدار ميشل اسپانيا بود اما دكتر مؤيد علاقهی خاصی به فوتبال نداشت.
همان اوايل شروع بازیهای جام جهانی، عراقیها ساعتها دربارهی بازی افتتاحيه كه بين تيمهای آرژانتين، قهرمان دورهی قبل و كامرون يك تيم گمنام برگزار شده بود، صحبت میكردند. از اين كه كامرون تيم آرژانتين را برده بود، تعجب میكردند. با كنايه به حامد گفتم: اصلاً تعجب نداره، در جنگ ايران و عراق يه بسيجی كم سن و سال تو شلمچه چند سرهنگ عراقی رو به اسارت در آورد، حالا كامرون جامجهانی دوره قبل رو برده!
در بازی فينال سعد و سلوان طرفدار آرژانتين بودند، وليد و حامد طرفدار آلمان. وليد اسرا را تهديد كرده بود اگر آلمان باخت، به تلافی باخت حالمان را میگيرد. میگفت: دعا كنيد آلمان ببرد و گرنه تلافی باخت آلمان را سر شما خالی میكنم!
سعد كه بعضی وقتها آدم مؤدبی بود و از تهديدهای وليد با اطلاع بود، به بچهها قول داده بود، اگر تيم آرژانتين قهرمان جام جهاني شود، اجازه خواهد داد بچهها بعد از يك ماه حمام درست و حسابی كنند. من و تعدادی از بچههای بازداشتگاه ترجيح میداديم حمام كنيم! اما گويا بخت يار وليد بود. آلمان برای سومين بار قهرمان جامجهانی شد. وليد و حامد خوشحال شدند. اما سعد و سلوان تا چند روزی حالشان گرفته بود.
پنجشنبهی همان هفته عراقیها ناراحت بودند، نمیدانستم چرا! سامی گفت: عبدالرحمن قاسملو دبير کل حزب دموكرات كردستان در وين توسط گروهی ناشناس ترور شد. حامد گفت: حيف شد. يكی از كسانی كه در جبهه متحد عراق عليه شما بود، از سر راه ايران برداشته شد. وقتی حامد از اسرا پرسيد: به نظر شما كی قاسملو را كشت؟ بهش گفتم: خدا میدونه، تيرها و موشکهای سرگردان تو دنيا زياده، معلوم نيست!
◀️ ادامه دارد . . .
با ما همراه باشید هر روز با یک قسمت از کتاب بینظیر پایی که جا ماند
قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/214
💣 اعترافات یک زن از جهاد نکاح
قسمت قبل: hhttps://eitaa.com/salonemotalee/207
✒قسمت بیست و هشتم
گفتم فرزانه حرفهایی که داره میزنه تمام معادلات و اطلاعات ما رو داره بهم میریزه! من واقعا گیج شدم هنوز حرفم تموم نشده بود، خانوم مائده اومد داخل، عذرخواهی کرد و نشست.
بدون معطلی گفتم: لطفاً میشه این جمله تفکر پشت هر عمل را باز کنید! دقیقا منظورتون چه جور تفکر و چه جور عملیه؟
سری تکون داد و گفت: ببینید من قبل از ازدواجم هم اهل دعا و مناجات بودم هم اهل صبر و گذشت ولی چون هیچ تفکری پشتش نبود بعد از ازدواجم و گذشت زمان همراه با شرایط سخت، دیگه نه خبری از دعا و مناجات بود نه خبری از صبر و گذشت و مهربونی!
چون احساس میکردم هدفم نابود شده ولی وقتی کتابها رو میخوندم متوجه شدم صبری که همراه با تفکر باشه در مقابل یه بار اذیت دو بار اذیت سه بار اذیت و هر چند بار... دچار خشم نمیشه بلکه دنبال راهکار برای حل مسئله میره نه اینکه خودش رو ورشکسته حساب کنه!
خوب یادمه بعد از دوسال که دیگه کم کم با همسرم راجع به این مسائل صحبت میکردم یه بار بهم گفت: مائده جان فکر میکنی بدن انسان برای زنده موندن به چی نیاز داره؟ منم نگاه نامفهومی بهش کردم و گفتم: معلومه آب و غذا!
گفت: برای اینکه انرژی بیشتری داشته باشه نشاط پیدا کنه چه تقویت کننده هایی خوبن؟
گفتم: چه سوالهایی میپرسی! خوب مثل میوه و نوشیدنیهای مفید؛ خشکبار و از این جور چیزها..
دستم رو گرفت تو دستش و گفت: حالا نفسم! اگه به جای آب و غذا مدام بهش از این مدل تقویت کنندهها بدیم چی میشه؟! دستم تو دستش بود و گرمی دستاش حالم را خوب کرده بود گفتم: خوب مریض میشه دیگه!
چشمهاش خیره شد به چشمهام. لبخندی زد و گفت: قربون چشمای خوشگل و معصومت برم، حالا روح ما برای ادامه حیات هم به آب و غذا به سبک خودش که میشه انجام واجبات و تر ک محرمات نیاز داره، تقویت کنندههاش هم برای انرژی بیشتر و نشاطش مستحباته که خوب هر کدومش جای خودش لازمه، ولی اگه قرار باشه به جای اصل وظیفه، فقط مستحبات بهش بدیم خوب طبیعیه مریض میشه، خسته میشه...
من که تازه متوجه شدم چی داره میگه گفتم: قبول. ولی چرا وظیفهی من باید یه کاری باشه که نه ادامهی حیات روحمه! نه تقویت کنندهاش!
من بدم میاد چون روحم را داره متلاشی میکنه! دور از اهداف منه و من را به اون چیزی که میخوام نمیرسونه؟
دستمو محکم فشار داد و سرش رو انداخت پایین.... نمیدونم شاید اون لحظه به خودش فکر کرد شاید هم به من! به دوسال نقش بازی کردن از انجام کاری که دوست نداشتم!
بعد از چند لحظه سرش رو آورد بالا گفت: خانومم دوست نداشتن شما به خاطر نحوهی فکر کردن به کاریه که انجام میدادی، حالا بیا این بار یه جور دیگه به این قضیه نگاه کنیم ...
بعد خانم مائده نگاهی به ما کرد و گفت: البته تا جایی که حیا اجازه بده سعی می کنم بگم. چون شاید کسی قبل از خوندن این مصاحبه مثل من دچار مشکلات اوایل ازدواج باشه و با شنیدن این حرفها متوجه اشتباهش بشه.
◀️ ادامه دارد ...
قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/216
سلام و عرض ادب
در این کانال کتابها و داستانهایی با هدف معرفی سبک زندگی اسلامی ایرانی بصورت روزانه یک قسمت ارائه میشود.
امیدواریم راهگشا باشد و تا آخر همراهیمان کنید.
قسمت اول داستان واقعی، درسآموز و پر از هیجان "بی تو هرگز":
https://eitaa.com/salonemotalee/5
قسمت اول "رنگ عشق"، داستان جذاب از زندگی دانشجوی کانادایی:
https://eitaa.com/salonemotalee/84
قسمت اول داستان آموزنده و تکان دهنده "اعترافات یک زن از جهاد نکاح"
https://eitaa.com/salonemotalee/96
قسمت اول داستان نوجوان ۱۶ساله در زندان اسارت عراق، کتاب بینظیر "پایی که جا ماند":
https://eitaa.com/salonemotalee/111
🌺🌺 پایـی که جا مانـد 🌺🌺
🇮🇷 قسمت شصت و یکم
قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/211
✒شنبه ۲۴ تیر ۱۳۶۸
تکریت ـ اردوگاه ۱۶
کنار در ورودی سوله نشسته بودم. سیدعلی آشنا در حالی که اشک در چشمانش حلقه زده بود، از کنارم رد شد. سیدعلی آدمِ تودار، عاطفی و با محبتی بود. صدایش زدم و گفتم: سیدعلی! چیه، چرا ناراحتی؟ علاقهی خاصی به من داشت. مدتی بود به عنوان ارشد سوله انتخاب شده بود.
آمد کنارم نشست و گفت: آقا سید! اون پشت سوله یه قضیهای رو دیدم که نتونستم جلوی خودمو بگیرم. بهش گفتم: گفتنی است؟ گفت: ستوانیار اسداللّه پناهی بچهی اصفهان رو میشناسی؟ گفتم: آره، میشناسمش! گفت: اونو پشت سوله دیدم نشسته، مسواکی دستشِ، داره نگاش میکنه و گریه میکنه، جلو رفتم و گفتم ستوان پناهی! تو چرا گریه میکنی؟ شما بزرگترها باید مقابل مشکلات و سختیها صبور و محکم باشید، به ما کوچکترها روحیه بدید، مثل اینکه یکی باید بیاد به خودتون دلداری بده!
ستوان پناهی مسواکی رو که دستش بود، بهم نشون داد. روی مسواک نام دخترش حک شده بود، گفت: علی آقا! من آدم تودار و محکمیام، تو ارتش خدمت کردم، سختی زیاد دیدم، اما کم آوردم. روزی که از خانه خدا حافظی کردم و اومدم جبهه، دخترم عاطفه بهم گفت: بابا! برگشتی واسم یه مسواک بخر. گفتم چشم دخترم، حتماً برگشتنی برات مسواک میخرم! این مسواک رو واسه اون خریدم، اما دیگه برگشتی در کار نبود، اسیر شدم و اون هنوز منتظرِ این مسواکه!
این را که گفت یاد شهید پیران مستوفیزاده افتادم. پیران دو روز قبل از شهادتش بهم گفت: روزی که از خانه میآمدم جبهه، پسرم یاسر دنبالم میآمد و زیاد گریه میکرد. هر کاری کردم برنمیگشت. برای اینکه او را آرام کنم تا برگردد خانه، بهش گفتم: پسر گلم! میرم دهدشت برات پیراهن بخرم، زود برمیگردم.¹
سیدعلی که با دیدن این صحنهی عاطفی اشکش درآمده بود، گفت: علی آقا! خیلی دلم واسه عاطفهام تنگ شده، فکر میکنم دیگه هیچ وقت عاطفه رو نبینم!
◀️ ادامه دارد . . .
با ما همراه باشید هر روز با یک قسمت از کتاب بینظیر پایی که جا ماند
قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/220
💣 اعترافات یک زن از جهاد نکاح
✒قسمت بیست و نهم
قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/212
من سری تکون دادم و گفتم: بفرمایید
ادامه داد همسرم گفت: مائده جان حتما می دونی خدا برای چه کارهایی گفته قبلش وضو بگیرید بعضی هاش مثل نماز، واجبه و بعضی هاش هم مثل مسجد رفتن مستحبه. درسته؟ سرم رو به نشونهی تایید تکون دادم.
گفت: عزیزدل من! حتما باز هم میدونی این کارها مقدس هستن که خدا چنین توصیهای کرده که با طهارت بریم سراغشون؟ گفتم: بله
گفت: حالا شما می دونستی تاکید شده قبل از روابط زناشویی توصیه کردن وضو بگیرید!
من چشمهام رو گرد کردم و گفتم جدی میگی!
لبخندی زد و گفت: صبرکن هنوز مونده...
درست کلمه به کلمه را یادمه
دستی کشید روی سرم و گفت: عشق من! شما که اهل دعا و مناجات بودی حتما میدونی چه چیزهایی باقیاتالصالحاته! چیزی نگفتم و صبر کردم ادامه بده ...
گفت: مثل حفر چاه آب، کاشت درخت و ... و یکیشونم فرزند صالحه، درسته!؟ خوب حالا شما برا هر کدوم از قبلیها که تلاش میکنی، فکر میکردی عمل صالح داری ...
ولی به فعلی که ابتداش را با وضو توصیه کردن و بعد هم به اذن خدا فرزند صالح را در بر میگیره و در انتهاش هم بخشش کلی از گناهانه که برای بخشیده شدن هر یه دونه گناهمون چقدر باید اشک بریزیم و توبه کنیم ولی خدا در همین یک فعل از ابتدا تا انتهاش رو برای شما ثواب مینویسه و باقیاتالصالحات عنایت میکنه و گناهان رو میلحظه.
تا حالا اینجوری بهش نگاه کرده بودی؟!
سرم رو انداختم پایین و به جهل روزگاری که سخت برام گذشت فکر کردم چه فرصتهایی که من زجر روحی میکشیدم و چه فکرها که راجع به همسرم نکردم در حالی که همش میتونست من رو پلهپله به خدا نزدیک کنه...
فرزانه رو به خانم مائده گفت : شما گفتید اذیتتون میکرد. زجر روحیتون میداد. حتی از دعوا و کتک هم بدتر!
ولی تو این حرفها تون که فقط عشق موج میزد! قضیه چیه؟
گفت: حقیقتا خیلی طول میکشه بخوام براتون تعریف کنم فقط اینکه من ساعت دوازده و نیم کلاس پسرم تموم میشه باید برم دنبالش اگر اشکال نداشته باشه ادامهاش رو بذاریم یک روز دیگه تو همین هفته.
گفتم: باشه اشکال نداره وسایلمون رو جمع و جور کردیم اومدیم بیرون فرزانه گفت: دیدی چه جوری جواب سوال رو پیچوند!!!
گفتم از اون جالبتر نوع ترغیب کردن شوهرش برای جهاد نکاح بود!!! چه تحلیلهای منطقی و معنوی براش کرده بود قشنگ مشخصه شوهرش خیلی آدم زیرکیه...
فرزانه گفت: من به این بُعدش اصلا فکر نکردم. به نظرم شوهرش خیلی عاشق و مهربون اومد! ولی جدی من خودم هیچ وقت به مسئله ازدواج اینجوری نگاه نکرده بودم به نظرم خیلی دقیق و حساب شده بود.
نگاهی به فرزانه انداختم و گفتم: خانم امجد جان معلومه که صحبتها دقیق و منطقی بود چون این حرفها دقیقا حرف دین ماست! فقط اینکه شوهر خانم مائده در جهت کار خودش طرف رو مجاب کرده احتمالا باید پول زیادی بهش داده باشند که حاضر شده ....
فرزانه نفس عمیقی کشید و گفت: امیدوارم اینجوری که ما فکر میکنیم نباشه. چقدر بد! ...
◀️ ادامه دارد ...
قسمت بعدی:https://eitaa.com/salonemotalee/221
✅بسم الله الرحمن الرحیم
... و عرض سلام و ارادت خدمت همراهان گرامی؛
از امروز علاوه بر ارائه روزانه دو داستان "پایی که جا ماند" و "اعترافات یک زن از جهاد نکاح"، متن مصاحبهی بانویی اهل یزد که در نوجوانی "ستپوش" بوده، هماکنون خود را "سرباز حاج قاسم" میداند، با امر امام انقلاب کارآفرین شده و عملا آمر به معروف گشته، تقدیم حضورتان میشود.
نتیجهگیری و پندآموزی با خودتان
یاعلی
🇮🇷 دختر ستپوشی که سرباز حاج قاسم شد. 🇮🇷
✒قسمت اول؛
"حس حضور"
«هر جا کار سخت میشد و به مشکل برمیخوردم، در دلم به حاج قاسم میگفتم: من این کار را به عشق شما شروع کردم. همهاش به نام شماست. تنهایم نگذارید. و واقعاً هم نگاه مهربانش را در تمام مراحل کار حس کردهام. حس من این است که اگر قصدت سربازی کردن باشد، تنهایت نمیگذارند. این کار از نگاه من، یکجور سربازی برای آقا و حاج قاسم بود و واقعاً در تمام مراحل، حضور سردار را در کنارمان حس کردهام.»
برای «سمیه رضایی»، بانوی 28 ساله محلاتی که حالا در شهر یزد لباس سربازی پوشیده، تلاش در مسیر تولید پوشاک مرغوب ایرانی، یک جور جهاد است. برای همین است که با همه داشتههایش وارد میدان شده تا در این جنگ اقتصادی و فرهنگی، مثل یک سرباز در جبهه ایران اسلامی خدمت کند.
شهادت سردار دلها و امر فرمانده برای قوی شدن در تمام عرصهها، همان تلنگری بود که عزم بانوی جهادگر داستان ما را از همیشه جزمتر کرد تا با ورود به حوزه تولید مانتوهای باکیفیت، پوشیده و زیبای ایرانی، به سهم خودش به پر کردن یکی از خلأهای جدی موجود در عرصه اقتصاد و فرهنگ کشور کمک کند؛ حرکت دغدغهمند و آگاهانهای که استقبال بانوان سراسر کشور از آن، نشان داد این محور از جبهه ایران اسلامی چقدر به حضور فرماندهان جوان، خوشفکر و جهادی نیاز دارد. با گفتوگوی ما با این کارآفرین جوان و جهادگر همراه باشید ...
◀️ ادامه دارد ...
قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/222
سلام و عرض ادب
در این کانال کتابها و داستانهایی با هدف معرفی سبک زندگی اسلامی ایرانی بصورت روزانه یک قسمت ارائه میشود.
امیدواریم راهگشا باشد و تا آخر همراهیمان کنید.
قسمت اول داستان واقعی، درسآموز و پر از هیجان "بی تو هرگز":
https://eitaa.com/salonemotalee/5
قسمت اول "رنگ عشق"، داستان جذاب از زندگی دانشجوی کانادایی:
https://eitaa.com/salonemotalee/84
قسمت اول داستان آموزنده و تکان دهنده "اعترافات یک زن از جهاد نکاح"
https://eitaa.com/salonemotalee/96
قسمت اول داستان نوجوان ۱۶ساله در زندان اسارت عراق، کتاب بینظیر "پایی که جا ماند":
https://eitaa.com/salonemotalee/111
قسمت اول "دختر ستپوشی که سرباز حاج قاسم شد"
https://eitaa.com/salonemotalee/218
🌺🌺 پایـی که جا مانـد 🌺🌺
🇮🇷 قسمت شصت و دوم
قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/214
✒سهشنبه ۲۷ تیر ۱۳۶۸
تکریت ـ اردوگاه ۱۶
امروز به خاطر مداحی روز قبل، حبوش نگهبان جدید عراقی قرار بود تنبیهام کند. علی آقایی ارشد سوله سعی کرد میانجیگری کند تا اذیتم نکند. حبوش اولین کابل را که به کمرم کوبید، برای اینکه کتکم نزند، بهش گفتم: سیدی! به نظر تو بچه زدن داره؟
حبوش به فاضل که مترجم بود، گفت: هذا شی گول؟ (این چی میگه) فاضل به حبوش گفت: سیدی! میگه مگه بچه زدن داره؟ حبوش برای لحظاتی خیرهام شد و به فاضل گفت: بهش بگو برو من کاریت ندارم، اما شفیق عاصم حسابت رو میرسه!
بعد از آمار شب میثم سیرفر چشم درد شدیدی داشت. حاج سعداللّه که خیلی به او علاقه داشت، سراغ نگهبانِ سوله رفت و قُرص مُسکن میخواست. دست خالی که برگشت ناراحت بود. حاجی که میثم را میثم تمار صدا میزد تا نیمههای شب بر بالین میثم نشسته بود. بیشتر وقتها به میثم میگفت: آزاد که شدیم و رفتیم ایران بیا دامادم شو.
حاجی میگفت: تو بیمارستان ۱۷ تموز با اینکه آب به مقدار کافی بود، میثم سیر آب نمیخورد. آب خوردنش در حد رفع عطش بود. وقتی بهش میگفتم: بندهی خدا تو چرا در حد بخور و نمیر آب و غذا میخوری؟ میگفت: حاجی! اگر بخوام سیر آب و غذا بخورم، بچهها باید روزی دو، سه بار منو ببرن توالت. براشون زحمت میشه، کمتر که بخورم روزی یکبار مزاحمشون میشم. این طوری کمتر اسباب زحمت بچهها میشم!!
◀️ ادامه دارد . . .
با ما همراه باشید هر روز با یک قسمت از کتاب بینظیر پایی که جا ماند
قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/223
💣 اعترافات یک زن از جهاد نکاح
✒قسمت سیام
قسمت قبل:
https://eitaa.com/salonemotalee/216
گوشیم شروع کرد زنگ خوردن مامانم بود. بعد از حال و احوال، گفت: فاطمه خانم اینا قرار شده فردا شب بیان خونه، هماهنگ کن فردا مرخصی بگیری...
گفتم چشم هماهنگ می کنم خداحافظی کردیم و گوشی رو قطع کردم
به فرزانه گفتم: پروژه روی پروژه میدونی یعنی چی؟ سری تکون داد و گفت: چرا؟ چی شده؟ گفتم خواستگاری. فرض کن تو این موقعیت!
زد به شونم و با خنده گفت: چی بهتر از این! امروز هم که یه دور کلاس همسرداری گذروندی ... این گوی و این میدان، این بهونه ها چیه در میاری و سختگیری می کنی! به یکی بله بگو تموم بشه دیگه! اینقدر ملت را حیرون نکن!
با اخم نگاهش کردم و گفتم: نه اینکه خودت خیلی آسون میگیری یه جوری میگی انگار به اولین خواستگارت بله رو گفتی و یه چند ده سالی هست که ازدواج کردی والا!
رسیدیم دفتر آقای جلالی پشت میزش مثل همیشه نشسته بود با یه عالمه کاغذ ...
فرزانه گفت: آخرش نفهمیدیم ارتباط جلالی با اون دو تا پسری که خونه ی خانم مائده دیدیم چی بود؟
گفتم: صبر کن مطمئن باش تا آخر این مصاحبه معلوم میشه هر کسی چکاره است؟!
رسیدیم جلوی اتاق جلالی ما را دید بلند شد و اومد بیرون گفت: خوب تموم شد. دیدید گفتم سوژهی خاصیه...
حرفش تموم نشده بود برای اینکه زودتر در جریان قرار بگیره گفتم: متاسفانه نه! قرار شد یک جلسه دیگه هم داشته باشیم
دستی به صورتش کشید و گفت: عجب! خوب برای فردا هماهنگ میکردید
گفتم: ببخشید! من فردا نمی تونم. کار مهمی دارم اگر اجازه بدید مرخصی میخواستم بگیرم
گفت: می خوام این مصاحبه زودتر آماده بشه. بعد هم ادامه داد: هرچی خیره و رفت تو اتاقش...
کیفم را گذاشتم روی میز...
هنوز ننشسته بودم که فرزانه گفت: حالا طرف کی هست؟ می شناسیش؟ گفتم نه نمی شناسم پسر یکی از دوستای مامانمه ...
بنده خدا مامانم گفت: شاید این آقاپسر همون بستهی سفارشی شما باشه از طرف خدا!
منم گفتم حالا دلش را نشکنم...
فرزانه گفت: شایدم حرف مامانت درست از آب در بیاد. از کجا می دونی؟
گفتم: چم، شاید؟
هر چند که من معیارهام سختگیرانه نیست ولی تا حالا کسی که معیار هام را داشته باشه پیدا نکردم...
فرزانه با کنجکاوی گفت: معیارهات چی هست خانم؟! بعد من قضاوت کنم ببینم سخت گیر هستی یانه!
◀️ ادامه دارد ...
قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/224
🇮🇷 دختر ستپوشی که سرباز حاج قاسم شد. 🇮🇷
قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/218
✒قسمت دوم؛
"کمرمان شکست اما غیرتمان جوشید"
«با اینکه هیچوقت سردار سلیمانی را ندیدهبودیم، اما شخصیت مهمی در زندگیمان بود. سالها قبل، یکی از خواستگاران من، کرمانی و از آشنایان سردار بود. در جریان تحقیقات درباره او بود که خانوادهام با شخصیت سردار آشنا و عاشقش شدند. مادرم که خرداد ماه سال گذشته از دنیا رفت، بینهایت سردار سلیمانی را دوست داشت. هر اتفاقی میافتاد و هر مشکل و ناامنی در کشور و مرزها ایجاد میشد که باعث میشد بترسد و نگران شود، بلافاصله میگفت: "خدا رو شکر که سردار هست." همه اینها باعث شد شهادت حاج قاسم، خیلی برایم سنگین باشد؛ حتی سنگینتر از داغ مادرم. یک هفته، کارم گریه بود. رفتن سردار مرا از پا انداخت و بیش از همه، دیدن اشکهای آقا، دلم را سوزاند. احساس میکردم رهبر بعد از رفتن حاج قاسم، غریب شده. اما مدام به خودم نهیب میزدم که: نه! آقا یک عالمه سرباز فدایی دارد... اینطور بود که در تمام آن روزهای عزاداری برای حاج قاسم، در این فکر بودم که در کنار غصهخوردن باید یک کاری هم بکنیم. باید بلند شویم و حرکتی انجام دهیم. وقتی آقا گفتند باید قوی شویم تا کسی نتواند ما را تهدید کند، چیزی در ذهنم جرقه زد...»
چیزی که «سمیه رضایی» دنبالش میگشت، در دلش جوشیدهبود. او هم اهل فرصتشناسی بود و قبل از اینکه حرارت این خون تازه در قلبش سرد شود، دست روی زانویش گذاشت و بلند شد: «به فکرم رسید، حالا که آقا گفتهاند باید در تمام جهات قوی شویم، ما میتوانیم وارد حوزه تولید مانتو شویم و با این کار، بهاصطلاح با یک تیر چند نشان بزنیم. با مشکلات این حوزه از خیلی قبلتر آشنا بودم. شاید باورتان نشود، ۲ سال در بازار میگشتم اما آخرش هم مانتویی که قد و آستین مناسب و دکمه داشتهباشد، پیدا نکردم. عاقبت مجبور شدم پارچه بخرم و بدهم به خیاط. و نشان به آن نشان که ۵۵۰ هزار تومان هزینه دستمزد خیاط شد و آن مانتو هم یک سال طول کشید تا به دستم برسد! بنابراین با توجه به شرایط نابسامان بازار مانتو، فکر کردم با یک فعالیت هدفمند و اصولی در این حوزه، میتوانیم علاوهبر اشتغالزایی، با استفاده از پارچه ایرانی، از کالا و تولیدکننده ایرانی هم حمایت کنیم و در نهایت، عاملی برای تقویت جبهه ایرانی در جنگ اقتصادی و فرهنگی باشیم. تصمیمم را گرفتم و وقتی موضوع را با همسرم مطرح کردم، استقبال کرد و گفت همهجوره در کنارم خواهد بود.»
◀️ ادامه دارد ...
قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/225
🌺🌺 پایـی که جا مانـد 🌺🌺
🇮🇷 قسمت شصت و سوم
قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/220
✒سهشنبه ۳ مرداد ۱۳۶۸
تکریت ـ اردوگاه ۱۶
علی آقایی تنها اسیری بود که برای افسران و نگهبانهای عراقی، احترام نظامی بجا نمیآورد. علی به قانون خودش پایبند بود، این را همیشه میگفت. یکی از قوانین حاکم بر اردوگاه، احترام نظامی به افسران و نگهبانها بود. در اردوگاه وقتی آنها از کنارمان رد میشدند، باید احترام نظامی بجا میآوردیم. من و محمدکاظم به خاطر نداشتن پا از این قانون مستثنی بودیم. علی برای ستوان فاضل احترام نظامی بجا نیاورد. قبلاً یکی، دوبار ستوان فاضل با صحبتهایش علی را تحقیر کرده بود. علی در جوابش گفته بود: ما ایرانیها همان آدمایی هستیم که در اوج تحریمهای نظامی، موشک رها شده از هواپیمای شما رو بر فراز خلیج فارس در حال اصابت به هدف منفجر کردیم!
ستوان فاضل از علی متنفر بود. علی پیه همه چیز را به تنش مالیده بود. به خاطر حرفهایی که میزد زیاد کتک میخورد؛ بجا نیاوردن احترام نظامی که جای خودش را داشت. ستوان فاضل از علی پرسید: چرا مثل بقیه اسرا احترام نظامی نمیذاری، این قانونشکنی برات گرون تموم میشه! علی آدمِ رُک، نترس و بی پروا بود. هر وقت از او میخواستم با عراقیها لج نکند و تابع مقررات اردوگاه باشد، حرف خودش را میزد.
وقتی ستوان فاضل دلیل مقید نبودنش به احترام نظامی را پرسید: علی بهش گفت: سیدی! من یه فرماندهای دارم به نام محسن رضایی، او به من یاد نداده برای عراقیا احترام نظامی بجا بیارم!
ستوان فاضل که عصبانی بود، گفت: ابله، یادت داده بیادب باشی؟ علی گفت: نه، یادم داده خوب بجنگم و اسیر نشم که شدم.
وقتی عراقیها دست از ضرب و شتم علی برداشتند، با سر و صورت کبودش به ستوان فاضل گفت: یه علت دیگه هم داره که براتون احترام نظامی نمیذارم!
ستوان فاضل منتظر بود ببیند چه میگوید. علی به فاضل گفت: ستوان! پا نکوبیدن من ریشه در تولی و تبری داره. دوستی با دوستان خدا و دشمنی با دشمنان خدا، شما دشمنان خدا و اهلبیت رسولاللّه هستید!
ستوان فاضل دستور داد او را در قفس مخصوص حبس کنند.
به دستور سروان خلیل فرمانده اردوگاه، قفس فلزیای به عرض نیم متر و طول یک متر درست کرده بودند. چیزی شبیه قفس های فلزیِ مرغی. این قفس بین سولهی یک و دو در انتهای ضلع شمالی سولهی ما قرار داشت. نردهکشیهای این قفسِ تنگ از میله گرد بود. در اسارت، دو بار آن قفس فلزی را تجربه کردم.
نمیتوانستیم داخل قفس دراز بکشیم. آخرین بار به جرمِ مداحیِ روزِ اربعین امام که مصادف شد با سالگرد به قدرت رسیدن حزب بعث، در آن قفس زندانی شدم. روزهای بعد که علی آقایی از آن قفس خلاص شد، بهش گفتم: علی! قفس چطور بود؟ علی گفت: هرچه قفس تنگتر باشه، آزادی شیرینتره!
◀️ ادامه دارد . . .
قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/227