🌺🌺 پایـی که جا مانـد 🌺🌺
🇮🇷 قسمت نود و سوم
قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/331
✒فرق یک زندانی عادی با یک اسیر جنگی در این است که زندانی معمولی میزان و مدت محکومیت خود را میداند، اما اسیر جنگی نه. به قول غلامرضا کریمی ما مثل یک بیمار سرطانی هستیم که پایان مرگ خود را نمیدانیم.
عراقیها گفته بودند ساعت ۹ صبح قرار است تلوزیون عراق خبر مهمی را اعلام کند. اهمیت ندادم. به بچهها گفتم: حتماً خبر مهمشان بعد از کویت تصرف عربستان است! بچهها جلو تلوزیون جمع شدند. خبر که اعلام شد، خشکم زد. هاج و واج بچهها را نگاه میکردم. این بار واقعاَ فکر میکردم خواب میبینم.
در زندگیام دو حادثهی باورنکردنی برایم پیش آمده بود؛ یکی اسیر شدنم، دیگری این خبر. عباس بهنام در حالی که میخندید و اشک میریخت، گفت: سید! بالاخره آزاد شدیم!
تصورم این بود که چند سال دیگر را مهمان عراق هستیم.
خبرنگار تلوزیون در حال قرائت نامه صدام، خطاب به آقای هاشمیرفسنجانی بود. وقتی بند چهار نامه، تبادل اسرای جنگی از تلوزیون قرائت شد، بچهها سر از پا نمیشناختند. بغض بچهها ترکید و کمتر کسی بود که اشک شوق نریزد. گویا تولدی دوباره بود. خوشحالترین خبر دوران عمرم را میشنیدم. خبری که آرزوی شنیدنش را داشتم. بعضی نگهبانها خوشحال بودند، اما بعضیشان نه. بچهها نماز شکر به جا آوردند. خود عراقیها هم شوکه بودند.
رژیم بعث عراق به خواستههای به حقمان تن داده بود. صدام در سپتامبر سال ۱۹۸۰ (۱۳۵۹) یادداشتی برای دولت ایران نوشت که قرارداد ۱۹۷۵ (۱۳۵۴) الجزایر از نظر بغداد معتبر نیست. او در ۲۶ شهریور ۱۳۵۹ عهدنامهی مرزی و حسن همجواری ۱۹۷۵ الجزایر را در پارلمان عراق در مقابل نمایندگان مجلس، خبرنگاران و رسانههای خبری با غرور و مستی پاره کرد و گفت این قرارداد را به رسمیت نمیشناسد! او میخواست نظام اسلامی را سرنگون کند، ژاندارم منطقه شود و رهبری جهان عرب را بعد از جمال عبدالناصر در سر میپروراند.
رهبری حضرت امام خمینی (ره)، وحدت و هوشیاری مردم، حضور به موقع مردم در صحنههای مختلف دفاع از کشور، خون شهدا، مجاهدت رزمندگان، ایثار جانبازان و صبر و استقامت آزادگان، خواب راحت را از چشمان صدام و اربابانش ربود و صدام را مجبور به پذیرش خواستههای به حق ایران کرد.
آخرهای شب، تعدادی از بچهها برای گرفتن انتقام سراغ جاسوسها و منافقان رفتند. بچهها قصد کشتن بعضیهاشان را داشتند. تعدادی از آنها جرمشان سنگین بود و جای ترحم و گذشتی نگذاشته بودند. با میانجیگری بزرگترهای اردوگاه بچهها کوتاه آمدند.
◀️ ادامه دارد . . .
قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/337
مسئول کانال: Mehdi2506@
🇮🇷🇮🇷 وقتی مهتاب گم شد 🇮🇷🇮🇷
✒قسمت ششم؛
قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/330
فصل اول
کوچه باغهای محله شترگلو (۴)
... شلاق میان هوا میچرخید و به جان و تن ما می نشست. فضای تاریک اتاق مجالی بود که من پشت یک صندوق میوه قایم شوم. صندوقی که پر بود از برگهای خشک شده زردآلو. و حالا هم کتک میخوردم هم برگه زردآلو.
حاجی جان اگر چه بهتر از بقیه به شیطنت های من واقف بود، نازم را میکشید و به من اعتماد میکرد.
یک شب منزل ما مهمانی بود و من باید وسیلهای را از باغ او به خانه میآوردم. مادربزرگم گفت: جمشید جان با احتیاط به باغ برو و وسیله را بردار و بیاور.
گفتم: چشم
از خانه ما در محله شترگلو تا باغ حدوداً ۴ کیلومتر بود و باید تمام مسیر را پیاده میرفتم و برمیگشتم.
از تاریکی شب و دوری راه نمیترسیدم ولی نگران همان اراذل اوباش بودم که باغ های خلوت پاتوق شان بود.
از قضا مسیر زیادی از راه را نرفته بودم که خودم را در حلقه محاصره ۵ نفر از آنها که هر کدام شان ده پانزده سال از من بزرگتر بودند دیدم.
یکی از آنها کارد داشت و عربده میکشید و فحش میداد.
جلوتر که آمد، دستم را داخل جیبم بردم.
می ترسیدم؛ اما جسارت هم داشتم و این دو یعنی ترس و جسارت با هم قاطی شد و دستم به پنجهبوکس رفت.
قدش خیلی بلندتر از من بود. پریدم و با پنجهبوکس ضربهای محکم وسط صورتش زدم.
جای معطلی نبود. اگر می ماندم تکهتکهام میکردند.
مثل تیری که از چلهی کمان رها شود دویدم و از چشمان آن گرگهای طماع دور شدم.
مادرم مرا در میدان روستای مراد بیک پیش یک بستنی فروش گذاشت که کار کنم بی جیره و مواجب؛ فقط با سهم هر روز یک بستنی.
اسم این اوستا هم آقا غلام بود. اسمش هیبت نام غلام لبشکری را داشت ولی اخلاقش مثل او نبود.
ملایمت او به من جسارت میداد که دور چشمش در یخچال را باز کنم و با کاردک به جان بستنی ها بیفتم. گاهی هم که میدانستم استاد غلام حالا حالاها آفتابی نمی شود، داخل یخچال میپریدم و آنقدر میخوردم که از دل درد میمردم.
تابستان تمام شد و من باز به مدرسه رفتم حالا کلاس دوم شده بودم.
با شروع سال تحصیلی چشمم به یک بوتهی هندوانه بود که فراش مدرسه گوشه حیاط لب خانهاش کاشته بود.
شاید هفته اول بود که به داد آن هندوانه رسیده هم رسیدم.
همان سال گفتند که فرح دیبا همسر شاه به همدان آمده و قرار است آپارتمانهای روبروی محله ما در کمال آباد را افتتاح کند.
باز رگ شیطنتم جنبید.
رفتم و دیدم خیابان را بستهاند و کارگران شهرداری آب و جارو میکنند و آن طرفتر گوش تا گوش صندلی چیدهاند.
هنوز مراسم شروع نشده بود، چون عده ای داشتند روی میزها میوه و شیرینی میچیدند آهسته آهسته رفتم زیر یک میز که رویش با رومیزی بلندی تزیین شده بود نشستم. دقایقی بعد کسی انگار داشت میوه و مشروب روی میز میچید.
بوی میوه ها را میشناختم. آرام گوشهی رومیزی را کشیدم که یک دفعه سیبهای سرخ و پرتقال ها از بالا ریختند کف خیابان.
سیبها میغلطیدند و چشم من دنبالشان بود و چشم کارگران دنبال من که آن زیر بودم.
با یک عده مامور کراواتی آمدند که اسلحه داشتند. مأموران مرا زیر مشت و لگد گرفتند.
آن روز اولین بار بود که اسلحه واقعی میدیدم ...
◀️ ادامه دارد ...
با ما همراه باشید با هر روز یک قسمت از داستان زندگی قهرمان ملی همدانی در کتاب "وقتی مهتاب گم شد"
قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/343
🖋سالن مطالعه، با کلی کتاب، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
🌺🌺 پایـی که جا مانـد 🌺🌺
🇮🇷 قسمت نود و چهارم
قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/335
✒پنج شنبه بیست وپنجم مرداد 1369- تکریت- اردوگاه16
عطیه که آدم نرمالی نبود از اینکه اسرای دو کشور آزاد می شدند خوشحال نبود. عطیه به بچه ها گفت:«خیلی خوشحال نباشید تا پاتون واردخاک کشورتون نشده خوشحالی نکنید. هرلحظه امکان داره صدام پشیمون بشه، تو عراق بمونید و مهمان کابل های ما باشید!»
هرچند عطیه دیگر مثل قبل نمی توانست از روی خشونت برخورد کند، اما جلوی مکنونات قلبی اش را هم نمیگرفت. اگر ازاد می شدیم بازار عطیه کساد میشد.
عطیه گفت: «شما مفقود الاثرها مشمول این نامه صدام نمی شید!» برای اینکه لج او را در آورده باشم، گفتم: «من به خود نامدم اینجا که به خود باز روم/انکه اورد مرا بازبرد در وطنم! خودتان ما رو آوردید اینجا، خودتون هم برامون میگردانید. » ناراحت شد، اما کاری به کارم نداشت.
به سید محمد شفاعت منش گفت: «خوشحالی که داری میری ایران؟» سید گفت:«ما سی ،چهل هزار اسیر ایرانی حاضریم در عراق بمونیم ،تا حق سی، چهل میلیون ایرانی در جنگی که شما شروع کردید، ثابت بشه !»
عطیه که از سابقه حاضر جوابی های سید محمد اطلاع داشت، بعد از چند فحش و ناسزا گفت: «اینا معلولاشونه، سالم هاشون دیگه چه جونورایی اند!»
به عطیه گفتم: «بالا خره زمستان رفت و روسیاهی به زغال ماند. مامیریم ایران ولی با کوله باری از خاطرات تلخ! چی می شد ما با خاطرات خوبی عراق رو ترک می کردیم و همیشه به نیکی از تون یاد می کردیم .»
امروز سروان عباس ،فرمانده جدید اردوگاه، به نگهبان ها رسما دستور داد کابل ها را دور بیندازند. نگهبانها حق نداشتند از کابل و باتوم استفاده کنند. عراقی ها نمیخواستند وقتی اسرای ایرانی به کشورشان بر میگردند، جای کابل و باتوم روی بدنشان باشد. و دوربین خبرنگاران روی بدن کبودشان متمرکز شود.
بعد از ظهر، سلوان سراغم امد واز من عذر خواهی کرد.دلش میخواست بداند آیا واقعا از ته قلب او را بخشیدهام یا نه؟ بهش گفتم : «سلوان! تو که این همه برات مهمه بدونی آیا اسیری مثل من از ته قلب تو را بخشیده یا نه ، چرا خوبی نکردی ؟!»
سلوان عذاب وجدان میکشید. از بچه ها حلالیت طلبید. من که از ته قلب سلوان را بخشیدم، اما ولید را نه. با اینکه بارها از او کتک خورده بودم. چندبار کمکم کرده بود. مخصوصا زمانی که خورش روی عکس صدام در صفحه اول روزنامه ریخته بودم ، به ماجدگفته بود کاری به کارم نداشته باشد. ماجد با غرور و نخوت به محمد کاظم بابایی که کنارم ایستاده بود،گفت:«من شما رو اذیت کردم، دست خودم نبود. اینجا ما وظیفهمون رو انجام میدادیم.»
محمد کاظم به ماجد گفت: «اشکالی نداره، نیش عقرب نه ازسرکین است/اقتضای طبیعتش این است.»
برخوردهای عطیه که یادم میآمد خندهام میگرفت. بارها پیش میآمد عطیه صدایم میزد و میگفت :« ها ناصر استخباراتی، من ازتو خیلی بدم میاد، انت حرس خمینی!»
میگفتم:«حالا باید چه کار کنم؟» پوتینش را جلوی دهانم میآورد و می گفت:«کفش منو گاز بگیر!» مدت ها قبل وقتی زیاد خیرهاش شدم، بهم گفت :«چیه؟» گفتم: «هیچی با یه من عسل هم نمیشه خوردت!»
عطیه واقعا قاطی داشت. بچه ها از انحراف چشم او خاطرات تلخی دارند. بارها کاردستمان داده بود. به شخص دیگری نگاه میکرد، اسیر دیگری را صدا می زد!
به همین خاطر، چون عطیه هنگام صدا زدن به فرد مورد نظر خود نگاه نمیکرد، همیشه شخص دیگری که نگاهش متوجه او بود در مقابلش حاضر می شد. عطیه به جان ان اسیر بیچاره میافتاد، کتکش میزد و میگفت: «تورو که صدا نزدم!» یا بر عکس شخصی را که صدا کرده بود هم کتک میزد .به او می گفت: «قشمار! چرا صدات زدم نیامدی؟»
◀️ ادامه دارد . . .
از قسمت اول داستان نوجوان ۱۶ساله در زندان اسارت عراق، کتاب بینظیر "پایی که جا ماند":
https://eitaa.com/salonemotalee/111
مسئول کانال: @mehdi2506
🌺🌺پایی که جاماند🌺🌺
🇮🇷 قسمت نود و پنجم
قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/337
✒شنبه بیست وهفتم مرداد ۱۳۶۰ - تکریت - اردوگاه ۱۶
امروز دهمین سالگرد حادثه " ده بزرگ" است. روز قبل اولین گروه از اسرای ایرانی به ایران برگشتند. هر سال ۲۷ مرداد ماه برای من روز تلخی است. ده سال قبل ،حادثه ده بزرگ رخ داد. حادثه ای که برای من جانگداز بود. هرسال در این روز خاطرات آن حادثه عذابم می دهد .گویا قرار بود امسال دراین روز کمتر به آن حادثه فکر کنم .لطف خدا را دراین روز شاهد بودم .خدا می خواست امسال با نامه ای که صدام نوشت و ازادی اسرای جنگی رسما اعلام شد، مرا خوشحال کند و اواخر مرداد ماه که برای من بدترین روز زندگی ام بود، بهترین روز زندگی ام باشد. خدا میخواست یک روزقبل از سالگرد ان حادثه تلخ، اولین گروه از اسرای ایرانی آزاد شوند وبه ایران برگردند تا من خوشحال شوم وبه این روز فکر نکنم ،یا کمتر فکر کنم .
راستش هیچ خبری به جز ازادی ،کام تلخ مرا از اواخر مرداد شیرین نمی کرد. من این لطف خدا را با تمام وجود لمس کردم .از بس خوشحال بودم سعی کردم به حادثه ده بزرگ فکر نکنم.از اینکه از زندان تکریت و از شر ولید خلاص می شدم ،خوشحال بودم.
دوشنبه بیست و نهم مرداد ۱۳۶۹ -تکریت-اردوگاه ۱۶
سروان عباس فرمانده اردوگاه به اتفاق افسر مسئول دایره توجیه سیاسی وارد اردوگاه شدند. دستورداد اسرا در محوطه اردوگاه جمع شوند. اسرا که جمع شدند شروع به سخنرانی کرد. صحبت هایش حساب شده بود. نمیدانم با چه رویی بعضی حرف ها را می زد. فرمانده اردوگاه از اسرا خواست ازآنچه در اردوگاه های عراق گذشته ، در ایران چیزی نگوییم.
او گفت: «کام خانواده هایتان رابا بیان خاطرات اسارت تلخ نکنید، به جای اینکه به فامیل ها دوستانتون بگید در اردوگاه ها چه گذشت، ازدواج کنید، به فکر تشکیل زندگی باشید ،خوش باشید بالا خره هرچه بود، گذشت. گذشته را باید فراموش کرد وبه تاریخ سپرد. خاطرات جنگ خوبش هم بد است. خاطرات جنگ تلخ است، زندگی را هم تلخ می کند!»
سروان عباس صحبت هایش رابا ذکر این جمله خاتمه داد: «تمام خاطرات تلخ دوران زندان را همین جا دفن کنید و بر گردید کشورتون!»
این کار برای من سخت تر از بقیه بود. تا امروز کدها و رمز های خاطرات فراموش نشدنی اسارت را ثبت کردهبودم. دوست داشتم دفترچه روز نوشت خاطراتم را برای یادگاری داشته باشم تاراحت تر بتوانم خاطراتم را برای دیگران تعریف کنم.
بعد از او افسر بعثی بخش توجیه سیاسی اردوگاه گفت: «ما با هم برادریم ، این جنگ را نا خواسته آمریکاییها بر ما تحمیل کردند، ما تاوان زیادی دادیم !»
سه شنبه سی ام مرداد ۱۳۶۹
تکریت -اردوگاه ۱۶
کاریکاتور یکی از اسرا باعث شد با وجود دستور سروان عباس، عراقی ها از کابل استفاده کنند. بعد از اینکه صدام طی نامه ای به آقای هاشمی رفسنجانی قرداد ۱۹۷۵ الجزایر را به رسمیت شناخته بود یک کاریکاتور، فضای سوله را به سمت خشونت و کابل برد. علی سعادتی گفت : «کاریکاتور کار مسعود شفاعت است.» کاریکاتور روی کاغذ پاکت سیمان کشیده شده بود. مسعود، لج نگهبان ها را در آورد. عراقی ها حق داشتند عصبانی شوند. سمت چپ کاریکاتور ، صدام در حالی که به توپ دوربرد تکیه داده بود و سران کشورهای آمریکا، شوروی و بعضی از کشورهای عربی مثل ملک فهد، حسنی مبارک و حسین اردنی، پشت سرش ایستاده بودند، قرداد ۱۹۷۵ الجزایر را پاره کرده بود .پایین کاریکاتور صدام ، نوشته شده بود: سال ۱۳۵۹ -قرداد ۱۹۷۵ الجزایر را قبول ندارم، خوزستان وشط العرب را ظرف سه روز از ایران خواهم گرفت .در طراحی سمت راست کاریکاتور اقای هاشمی رفسنجانی روی مبلی لم داده بود، دستش را جلو آورده بود ، صدام درحالی که قرداد ۱۹۷۵ الجزایر دستش بود، دست آقای رفسنجانی را می بوسید.
◀️ادامه دارد.....
از قسمت اول داستان نوجوان ۱۶ساله در زندان اسارت عراق، کتاب بینظیر "پایی که جا ماند":
https://eitaa.com/salonemotalee/111
مسئول کانال: @Mehdi2506
وقتی مهتاب گم شد 🇮🇷🇮🇷
✒قسمت هفتم؛
قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/336
فصل اول
کوچه باغهای محله شترگلو (۵)
همهی قوم و خویش به مادرم گفتند که دوای درد این طفل بیقرار تو، رفتن به جلسات قرآن است.
مرا به جلسات آقای مسکین فرستادند.
جلسه هفتهای دو بار بود و مسافت منزل ما تا محل جلسه بسیار زیاد. اما شوق آشنایی با قرآن و احکام دین به ویژه نماز، من و بقیه هم سن و سالهایم را به جلسات کشاند.
در این جلسات با همان گروه بازیگوش باغ و محله همراه بودیم. با هم میخواندیم و با هم تمرین می کردیم.
یادم نمیرود که مادرم به من یاد داده بود که این آیه را زیاد تکرار کنم: "ربنا آتنا فی الدنیا حسنه و فی الآخره حسنه و فنا عذاب النار".
اتفاقاً روزی در جلسه، مربی از بچهها خواست اگر کسی آیه یا سوره جدیدی را حفظ کرده بخواند.
من بلند شدم و این آیه را اشتباه، پس و پیش خواندم و همه خندیدند.
من از خجالت آب شدم و همان جا جلسه را رها کردم.
وقتی با گریه به خانه میآمدم یک کیف جیبی پر از پول پیدا کردم با چشم های اشکی کیف را به مادرم دادم که به معتمد محلمان بدهد و گفتم دیگر به جلسه نمیروم.
مادرم گفت: جمشید جان از جلسه قرآن دلسرد نشو اگر تو امروز این کیف پر از پول را به صاحبش برمیگردانی، تاثیر همان جلسات قرآن و نماز است.
کلاس چهارم نوع بازی و سرگرمی من متفاوت شده بود. دوچرخه سواری، فوتبال و الک دولک، جای پرسه در باغات را گرفته بود.
درسم خیلی خوب نبود اما معلمان مثل گذشته از من شاکی بودند. تنها خطای من در ان سال، آن روز بود که یکی از معلمان مدرسه به من فحش داد و خواست پشت بندش لگدی هم بزند که خیلی تیز و فرز جاخالی دادم و زمین خورد. بچه ها خندیدند و من باز از مدرسه فرار کردم.
کلاس پنجم پایم به نماز و مسجد باز شد خیلی مراقب بودم که خطایی از من سر نزند به درسم فکر می کردم و به جلسه قرآن و گاهی به بازی فوتبال.
اما از بد حادثه، اتفاق و ماجرا سراغم میآمد و مرا باز به حاشیه میبرد.
یکی از این اتفاق های پیش بینی نشده، این بود که روزی تیم فوتبال محله رو به رو برای مسابقه آمدند آنها یک توپ تازه فوتبال به همراه داشتند.
سر نیمه که شد سه نفر از بچههای محل ما در گوشی به هم گفتند که توپ میهمان را بدزدند و بفروشند و از فروش آن سهمی هم به من بدهند.
توپ را دزدیدند بعد از بازی تیم میهمان در به در دنبال توپشان بودند. رفتم به اصل ماجرا و توطئه هم تیمیها را به آنها گفتم.
توپ به آنها برگشت، اما ماجرا به اینجا ختم نشد. فردا صبح زنگ خانه ما خورد.
همین که در را باز کردم سه هم تیمی خود را دیدم که دزدیشان را لو داده بودم.
دونفر پریدند و دستانم را از چپ و راست گرفتند و نفر سوم یا همان دزد اصلی و طراح توطئه با یک پنجه بوکس به وسط پیشانیم کوبید.
به ثانیه ای خون فوران کرد. دماغم از چند جا شکست.
مردم رسیدند و قبل از اطلاع به خانواده راهی بیمارستان شد.
همان شب پدرم به همدان رسید و چون فکر میکرد سهم من در این دعوا کمتر از طرف مقابل نیست به آزادی ضارب رضایت داد. اما اگر چه من پنجهبوکس را کنار گذاشته بودم، کینه او برای تلافی در دلم ماند.
◀️ ادامه دارد ...
با ما همراه باشید با خاطرات قهرمان ملی همدانی در کتاب "وقتی مهتاب گم شد"؛ قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/349
🖋سالن مطالعه، با کلی کتاب، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
🌺🌺 پایـی که جا مانـد 🌺🌺
🇮🇷 قسمت نود و ششم
قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/335
✒قبل از ظهر مجروحین را در حیاط اردوگاه جمع کردند. نگهبانها گفتند: قرار است معلولین را زودتر از بقیه آزاد کنند. خوشحال بودم. از دوستانم خداحافظی کردم. قبل از این که سوار اتوبوس شوم، برای آخرین بار به محوطهی اردوگاه خیره شدم. تمام خاطراتم در مقابلم مجسم میشد. با این که سختی های زیادی کشیده بودم، تعلق خاصی به اردوگاه و کمپ ملحق داشتم. دلم گرفته بود. به در و دیوار و زمین خاکیاش عادت کرده بودم. میدانستم از اسرا که جدا شوم دیگر خیلی از آنها را نخواهم دید.
عراقیها میخواستند اسرای مجروح را از دیگر اسرای سالم جدا کنند تا در افکار عمومی کمتر زیر سؤال بروند. نمیخواستند رسانههای خبری جهان تصویر اسرای قطع عضو را در اردوگاه های مخفی تکریت در کنار اسرای سالم پخش کنند. از مدتها قبل نام و نامخانوادگی بیش از چهارصد اسیر را در لولهی عصایم جاسازی کرده بودم. اسرایی که قرار بود به محض آزادی مشخصاتشان را تحویل سازمان هلال احمر ایران بدهم، زودتر از من آزاد شدند.
اتوبوسها از پادگان صلاحالدین خارج شدند، بهترین لحظات زندگیام را سپری میکردم. تعدادی از نگهبانها از بچهها حلالیت طلبیدند. سامی، علی جارالله و دکتر مؤید هنگام خداحافظی با اشک بدرقهمان کردند. یکی از بهترین گلدوزیهایم را برای یادگاری به دکتر مؤید دادم. در بین نگهبانها ولید سعی نکرد و نخواست آزار و اذیتهایش را از دل من در آورد.
اتوبوس دژبانی پادگان صلاحالدین را پشت سر گذاشت. از تکریت که خارج شدم به دوسال قبل فکر میکردم، وقتی از همین جاده ما را به اردوگاه میآوردند. گنبد و بارگاه امامان شیعه حضرت امام علیالنقی (ع) و امام حسنعسکری(ع) را که دیدم اشکم درآمد.
نزدیک غروب اتوبوس حامل مجروحین وارد بیمارستان ۱۷ تموز شد. ما را به سالن بزرگی در گوشهای از بیمارستان انتقال دادند. وارد سالن که شدم، معلولین و مجروحین دیگر اردوگاههای تکریت آنجا بودند. گرسنه و تشنه بودیم. برخورد نگهبانهای بیمارستان بد نبود. آسایشگاه تلویزیون داشت. تا دیروقت بچهها بیدار بودند. آخرهای شب جعفر دولتی مقدم متن سخنرانیاش را تنظیم میکرد. جعفر گفت: آزاد که شدم قبل از خطبههای نماز جمعه زابل برای مردم شهرم سخنرانی میکنم! جعفر که روح حماسی و لطیفی داشت، گفت: به مردم زابل خواهم گفت: در شلمچه چه شد... خواهم گفت روح قاسم میرحسینی از بچههای زاهدان راضیه، خواهم گفت: ایران بی خمینی برای ما زندان است. ای کاش امام بود و ما بر میگشتیم!
امشب تصمیم گرفتم به محض این که آزاد شدم به یکی از مساجد شهرم بروم و از آن چه در اردوگاههای مخفی عراق گذشته بود، برای مردم حرف بزنم.
فردا صبح افسر عراقی که درجهی سروانی داشت وارد آسایشگاه شد. بعد از این که مشخصات فردیمان را نوشت، گفت: امروز و فردا صلیب سرخیها میآن این جا، شما حق ندارید بگید ما در تکریت با اسرای سالم زندگی میکردیم.
گفتم: بگیم کجا زندگی میکردیم؟ گفت: بگید ما تو همین بیمارستان زندگی میکردیم!
محمدکاظم بابایی گفت: سیدی! پایههای ستون ساختمان دروغ خیلی شلِ، زود فرو میریزه! چند روز بعد تعدادی از نظامیان عراقی که در جنگ کویت مجروح شده بودند را به بیمارستان ۱۷ تموز آوردند. گویا جوانان کویتی در قالب گروههای مقاومت با عراقیها به جنگ خیابانی پرداخته بودند. عصر در روزنامهی الثوره نقشهی جدیدی که کویت به عنوان استان نوزدهم ضمیمهی خاک عراق شده بود را دیدم. به شعبان نگهبان بخش گفتم: جوانان کویتی این نقشهها رو دیدن که مقاومت میکنن و با شما میجنگن.
در بین نگهبانهای بیمارستان، انور علاوی با ما رفیق شده بود. دوست داشت ایران بیاید. آدرس دو، سه نفرمان را نوشت. اهل کوت بود. میگفت پسر عمویم خلبان است، بارها و بارها اهواز و دزفول را بمباران کرده بود. آن طور که میگفت پسر عمویش در یک سانحهی رانندگی خانم و پسر ش را از دست داده بود. قضیهی تصادف پسرعموی خلبانش به سال ۱۹۶۸ یعنی سال ۱۳۶۵ بر میگشت. میگفت بعد از آن تصادف پسر عمویم سمیر میگوید: این تصادف انتقام خدا بود؛ خودش اقرار میکرد که من خون بیگناهان زیادی از غیر نظامیان خوزستانی را به زمین ریختهام.
شب جلوی تلوزیون عراق جمع شده بودیم و تبادل اسرای دو کشور را تماشا میکردیم. عراقیها از تلوزیون آسایشگاه ما استفاده میکردند، مثل کمپ ملحق. وقتی تلوزیون اسرای عراقی را نشان داد، عراقیها را خوشحال نمیدیدم. آنها نتوانستند مکنونات قبلیشان را از ما پنهان کنند. یکیشان گفت: ایرانیها از اسرای عراقی مشتی آخوند پرورش دادند!
◀️ ادامه دارد . . .
از قسمت اول داستان نوجوان ۱۶ساله در زندان اسارت عراق، کتاب بینظیر "پایی که جا ماند":
https://eitaa.com/salonemotalee/111
مسئول کانال: Mehdi2506@
🔴 پایـی که جا مانـد 🔴
🇮🇷 قسمت نود و هفتم
قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/344
✒صدام از اسرای عراقی به بمبهای اتم تعبیر کرده بود. اسرای عراقی همه پیراهن سفید آخوندی پوشیده بودند و بعضاً دکمهی آخر پیراهنشان را بسته بودند. نگهبانهای بیمارستان از این شکل لباس پوشیدنشان ناراحت بودند. میدانستند ایرانیها به اسرای عراقی رسیدگی کردهاند و برایشان کم نگذاشتهاند.
بیست ودو روز از تبادل اسرای دو کشور سپری میشد. روزانه قریب به هزار اسیر جنگی از هر کشور آزاد میشدند.
حوصله مان سر رفته بود. برای آزادی لحظه شماری میکردیم. سیزده روز قبل که ما را از تکریت آوردند، گفتند قرار است فردای همان روز آزاد شویم. صبح فردا، قبل از ورود نمایندگان صلیبسرخ، نظامیان اردوگاه ۱۳ رمادیه تهدیدمان کردند از زندگی نابسامان اردوگاه و سرنوشت کسانی که در اردوگاهها جان دادهاند، حرفی نزنیم. آنها گفتند: نمایندگان صلیب سرخ که رفتند، ما هستیم و شما، اگه حرف بزنید، نمیذاریم بروید ایران.
بازرسان با دیدن اسرای قطع عضو تعجب کردند! اردوگاه رمادیه ۱۳ محل نگهداری اسرایی بود که در جزیرهی مجنون اسیر شده بودند. دیوارهای رنگ و رو رفتهی اردوگاه پر از نوشتههای کج و معوج و اسامی و تاریخ های اسارت و شهرستان محل سکونت افراد بود. شب به دور از چشم نگهبانها شروع به نوشتن نامهای به آقای کورنیلیو سومارو - رئیس سازمان صلیبسرخ جهانی - کردم. میخواستم با این کار صدای مظلومیت اسرای مفقودالاثر را به گوششان رسانده باشم.
امروز سهشنبه اعضای صلیب سرخ برای تکمیل اطلاعاتشان به اردوگاه آمدند. یکی از مجروحین سراغشان رفت و نامهای داد. بازرسان که رفتند، نگهبانها سراغش آمدند و با لگد به جانش افتادند. میخواستند بدانند در نامه چه نوشته است. هر چه کتکش زدند چیزی نگفت. وقتی دژبانها رفتند حقیقت را به ما گفت: عراقیها حسین پیراینده بچهی سراب را در روزهایی که اسرای دو کشور مبادله میشدند، هدف گلوله قرار داده و شهید کردند. این اتفاق در اردوگاه ۱۸ بعقوبه رخ داد. میگفت: شهید پیراینده خوشحال بود که اسرای ایران و عراق آزاد میشوند، آن طور که او میگفت: شهید پیراینده نذر کرده بود، آزاد که شد از شهرستان سراب تا مشهد مقدس را پیاده به زیارت آقا علیبنموسالرضا (ع) برود!!
امروز صبح ، افسر عراقی که درجه سروانی داشت، وارد آسایشگاه شد. بعداز اینکه مشخصات فردی مان را نوشت، گفت: «امروز و فردا صلیب سرخی ها میان اینجا ،شما حق ندارید بگید ما در تکریت با اسرای سالم زندگی می کردیم .»
گفتم :«بگیم کجا زندگی می کردیم ؟» بگید ماتو همین بیمارستان زندگی می کردیم! محمد کاظم بابایی گفت :«سیدی! پایه های ستون ساختمان دروغ خیلی شل،زودفرو می ریزه!»
پنج شنبه هشتم شهریور 1369
رمادیه-بیمارستان17 تموز
امروز، تعدادی از نظامیان عراقی که در جنگ کویت مجروح شده بودند را به بیمارستان 17 تموز آوردند. گویا جوانان کویتی در قالب گروه های مقاومت با عراقی ها به جنگ خیا بانی پرداخته بودند. نگهبان بخش ما که شعبان نام داشت می گفت که این ها در منطقه جابریه کویت مجروح شده اند. عصر ،در روزنامه الثوره، نقشه جدیدی که کویت به عنوان استان نوزدهم ضمیمه خاک عراق شده بود را دیدم .در این نقشه کویت استان نوزدهم بود ،اما بخش های شمالی کویت شامل وربه وبوبیان به استان بصره ملحق شده بود.
به شعبان ،نگهبان بخش گفتم : «جوانان کویتی این نقشه ها رو دیدن که گروه های مقاومت تشکیل دادن و با شما می جنگن.»
شنبه دهم شهریور 1369
رمادیه -بیمارستان17 تموز
برای آزادی لحظه شماری می کنم. ساعتها و روز ها خیلی دیر میگذرد. سخت تر از روز هایی که خبری از آزادی نبود . اما عراقیها برای آزادیمان امروز و فردا می کنند.
روزانه حدود هزار اسیر از دو کشور آزاد می شوند.
قبل از ظهر، یکی از اسرای عراقی که گویا ده، دوازده روز قبل، از ایران آزاد شده بود آمد ه بود بیمارستان ،به زبان فارسی مسلط بود. در ادای بعضی کلمات مشکل داشت. نامش امجد بود. متوسط و صورت سبزه ای داشت. از قیافه اش پیدا بود در ایران به او خوش گذشته است. کت وشلوار سرمهای رنگی که ایرانی ها هنگام تبادل اسرا به او داده بودند، تنش بود. گویا قبل از اسارت در این بیمارستان کار میکرد. آمده بود سری بزند به محل کار قبلیاش. واردبیمارستان که شد همکارانش به او گفتند؛ تعدادی از اسرای معلول ایرانی اینجا هستند. سراغمان آمد. وقتی گفت در ایران اسیر بودم، احساس کردم بوی ایران میدهد.
◀️ادامه دارد....
قسمت اول داستان نوجوان ۱۶ساله در زندان اسارت عراق، کتاب بینظیر "پایی که جا ماند":
https://eitaa.com/salonemotalee/111
🌺🌺پایی که جاماند🌺🌺
🇮🇷 قسمت نود و هشتم
قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/345
✒از او پرسیدم : «شما را در ایران اذیت میکردن ؟»
گفت: «چرا این سئوال رو میپرسی؟»
گفتم :«منظوری دارم از این سئوال.»
گفت: «خدا میدونه ایران برای ما اسرای عراقی بهتر از عراق بود وخیلی از اسرا پناهنده شدند و در ایران ماندند. اگر بحث دلتنگی و دوری این سال ها نبود ایران میماندم .
بهش گفتم : «تو رو خدا این حرفا روبه این عراقی ها و این نگهبان ها بگو.اینا همیشه میگن شما اسرای مارا فلان کردید و تو ایران خورد و خوراک اسرای ما علف است.»
شبها، از تلویزیون عراق تبادل اسرا را تماشا میکردیم. ایرانی ها به اسرای عراقی کت و شلوار و پیراهنهای شیک داده بودند و عراقیها به اسرای ایرانی لباسهای نظامی آستین کوتاه خاکی که در انبار هایشان خاک میخورد!
دوشنبه دوازدهم شهریور 1369
رمادیه-بیمارستان17 تموز
قبل از ظهر، مجروحان دیگر اردوگاهها را آوردند. بین آن ها لطیف دهقان را دیدم. خیلی خوشحال شدم .به طرفش رفتم. بغلش کردم و به تلافی دو سالی که ندیده بودمش زیاد بوسیدمش. باور نمیکردم اورا ببینم. نصیحتهای دلسوزانهاش را در بیمارستان الرشید فراموش نکرده بودم. لطیف جملهای از صدام را برایم ترجمه کرد: «نحن مستعدون للحرب مع ایران، العراق مستعد الدفاع لحاکمیته ولشرف العراق؛
مااماده جنگ با ایران هستیم، عراق اماده هر نوع جنگی برای دفاع از حاکمیت و شرف خود است.»
این جمله. صفحه اول روزنامه القادسیه بود. روزنامه مربوط به سالها قبل بود. عراقی ها برای جلوگیری از نور خورشید، روزنامه را به شیشه پنجره چسبانده بودند. جمله صدام را یاداشت کردم .جمله مربوط به آوریل سال ۱۹۸۰ (۱۳۶۹) بود.
یاد جملهای افتادم که روی دیوار پادگان سپاه چهارم عراق در المیمونه نوشته شده بود:
«من یقاتل بشرف یستحق المجد؛ کسی که برای شرف می جنگد، مجد و عظمت سزاوار اوست.» وقتی لطیف این جمله رابه فارسی برایم ترجمه کرد، گفتم: «لطیف! ما که داریم ازاد میشیم، به این عراقیها بگو مگه کی به شرف و حاکمیت شما تجاوز کرده که صدام اینو گفته؟!»
گفت:
سید! مثل بیمارستان الرشید بغداد برامون شر چاق نکن و ماجراجویی نکن. نه به اون آهنگران خوندنت که کار دست من داد، نه به این ماجراجوییات. ول کن تو رو خدا، این چند روز مونده به ازادی درد سر درست نکن .بذار آزاد بشیم و از شرشون خلاص شیم!
از امجد پرسیدم: « اسرای آزاد شده عراقی رو چه کارشون می کنن؟ گفت: «خدا میدونه!» بعد ادامه داد: «افسر استخبارات گفت؛ اگر خانوادههاشون پیشتون اومدند و سراغ این اسرا رو گرفتند، شما اظهار بیاطلاعی کنید!»
بعدها شنیدم صدام گفته من با اسرای عراقی که در ایران مصاحبه کردهاند و با آبروی عراق در برابر مجوسهای ایرانی بازی کردهاند، حسابها دارم !
گفتم : «از اینکه واقعیت رو به مصاحبهگر ایرانی گفته بودند، پشیمان نبودند؟! نگفتند ای کاش هیچی نمیگفتیم تا حالا میرفتیم خونهمون و گرفتار استخبارات نمیشدیم؟!» مکثی کرد، آهی از ته دل کشید و گفت : «این چندسالی که ایران بودیم، خیلی چیزها برامون روشن شد. اسیرهای ما پشیمون نبودند که حقیقت رو گفتند. بعضی وقتها آدم رو برای گفتن حقیقت میکشند، زندان میکنند، کتک میزنند، تو عراق که این جوریه. این چیزها تو تاریخ عراق زیاده!»
امجد ادامه داد: « روزی که اسیر شدیم، دو نظامی بعثی که مجروح شده بودند وخون زیادی ازشان رفته بود، اجازه ندادند بهشان خون تزریق کنند. می گفتند: ما بمیریم اجازه نمیدهیم خون مجوس ها به بدنمان تزریق شود. یکی از همان بعثیها را در اردوگاه حشمتیه دیدم. بهم گفت: امجد ایرانیها ان طوری که تو عراق تبلیغ میکردن نیستن. خیلی آدمهای خوبیاند.»
انگار که با یک اسیر ایرانی حرف می زدم. قسممان داد چند روزی که در عراق هستیم از آنچه برایمان گفته، مخصوصا به پرسنل بیمارستان که بعضی از آنها همکارانش بودند، حرفی نزنیم. امجد ایرانیها را آدمهای باصداقت و راز نگهداری میدانست. به ما اعتماد کرده بود. او گفت: «چون ایرانی هستید این حرف ها را بهتون گفتم اگه عراقی بودید، بهتون اعتماد نمیکردم!»
◀️ادامه دارد.....
از قسمت اول داستان نوجوان ۱۶ساله در زندان اسارت عراق، کتاب بینظیر "پایی که جا ماند":
https://eitaa.com/salonemotalee/111
مسئول کانال: @mehdi2506
🌺🌺پایی که جاماند🌺🌺
🇮🇷 قسمت نود و نهم
قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/347
آن طور که میگفت گویا در قرنطینه استخبارات، ماموران دنبال اسرایی میگشتند که سال ۱۳۶۲ در تظاهرات سراسری اسرای عراقی درخیابانهای تهران، علیه صدام شعار داده بودند.
عراقیها از روی فیلم تظاهرات آن روز، عده ای از اسرای عراقی را شناسایی و به استخبارت برده بودند. امجد گفت: «وارد عراق که شدیم، افسر ان عراقی گفتند بعضی از شماها در ایران با ابروی عراق و رئیس القائد صدام بازی کردید. بعثیها سراغ اسرای عراقی که ان سال ها درنماز جمعه تهران شرکت می کردند، نیز رفته بودند.»
حرف که میزد، نمیتوانست جلوی گریهاش را بگیرد. وقتی از وضعیت اسرای عراقی در ایران از او پرسیدم، گفت: «شما بوی ایران می دهید، دلم برای ایران تنگ میشه. الان که عراق هستم قدر ایران رو بهتر میدونم!»
اعضای صلیب سرخ درمورد وضعیت ما از عراقیها سئوال کردند و افسران عراقی جواب های بی سروته میدادند. افسران و نگهبان ها لحظهای بازرسان را رها نمیکردند. مواظب بودند حرفی خلاف میل و مصالح عراق نزنیم. دنبال فرصتی بودم تا نامهای به رئیس سازمان صلیب سرخ درباره آنچه در این مدت بر ما گذشته بود بنویسم. امید داشتم مفید واقع شود وروزی به عنوان یک سند از یک اسیر قطع عضو ایرانی در صلیب سرخ جهانی ثبت شود.
یکشنبه هیجدهم شهریور ۱۳۶۹
رمادیه - اردوگاه ۱۳
اردوگاه رمادیه ۱۳ ، محل نگهداری اسرایی بود که درجزیره مجنون به اسارت در آمده بودند. دیوارهای رنگ و رو رفته اردوگاه، پر از نوشتههای کج و معوج و اسامی و تاریخهای اسارت و شهرستان محل سکونت افراد بود. دوستان و همرزمانم که در پد خندق اسیر شده بودند، آنجا بودند. اردوگاه مرتبی بود. زیر نظرصلیب سرخ جهانی اداره میشد. بچه ها شانس آوردند، که صلیب سرخ انها را ثبت نام کرده بودند. نام تعدادی از دوستان و همشهریهایم را روی دیوار آسایشگاهها خواندم. زمان چه زود گذشت. انگار حماسه پد خندق همین دیروز بود!
شب از یکی از نگهبانها خودکار و کاغذ خواستم. ساعتی بعد سراغم آمد و خودکار و چند برگ کاغذ در اختیارم گذاشت. میخواستم به رئیس سازمان صلیب سرخ نامه بنویسم. به یکی از بچه ها که به زبان انگلیسی مسلط بود، گفتم.
دوشنبه نوزدهم شهریور ۱۳۶۹
رمادیه - اردوگاه ۱۳
غروب روز قبل که ماموران سازمان صلیب سرخ به اردوگاه آمدند، از یکشان پرسیدم: «رئیس سازمان صلیب سر خ جهانی کیه؟» او که سوئدی بود، گفت: "مستر کورنیلیو سومارو" شب، با کمک محمد کاظم بابایی و لطیف دهقان به دور از چشم نگهبانها شروع به نوشتن نامهای به اقای کورنیلیو سومارو کردم. می خواستم با این کار صدای مظلومیت اسرای مفقودالاثر را به گوششان رسانده باشم.
◀️ ادامه دارد...
قسمت اول داستان نوجوان ۱۶ساله در زندان اسارت عراق، کتاب بینظیر "پایی که جا ماند":
https://eitaa.com/salonemotalee/111
🇮🇷🇮🇷 وقتی مهتاب گم شد 🇮🇷🇮🇷
✒قسمت هشتم؛
قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/343
فصل اول
کوچه باغهای محله شترگلو (۶)
... در سال ۱۳۵۷ تمام شهر ها آبستن یک حادثه تاریخی بزرگ به نام انقلاب بود. اتفاق بزرگی که امثال من برای تحقق آن از هر اقدامی فروگذار نمیکردیم.
در آن سالها در مدرسه هم معلم زن داشتیم و هم معلم مرد. با خانم معلمهای بیحجاب میانه خوبی نداشتم و به هر بهانهای اذیتشان میکردم. اما برای خانمهای محجبه احترام خاصی قائل بودم.
مردها نیز با همان شلوارهای پاچه گشاد و کراواتهای پهن و درازشان به دو طیف موافق و مخالف انقلاب تقسیم میشدند.
معلمهای ضد انقلاب بیشتر با کنایه مخالفت خود را با بروز انقلاب ابراز میکردند.
من و عده ای از دانش آموزان که سرمان برای به تعطیلی کشاندن مدرسه و به خیابان رفتن، درد میکرد، زنگ تفریح از دور میایستادیم و با تیروکمان پنجرهها و شیشههای کلاس و حتی دفتر را نشانه میگرفتیم.
مدرسه گاه و بی گاه تعطیل می شد اما من در هر وضعیتی خود را به خیل مردمی میرساندم که فریاد "یا مرگ یا خمینی" آنان هر کوی و برزنی را پر کرده بود.
وقتی به انبوه جمعیت می پیوستم انگار خود را پیدا میکردم، خود واقعیام را.
رحلت روحانی و فقیه یگانه شهر همدان "آیت الله آخوند ملاعلی معصومی" و تشییع ایشان مرحله جدیدی از حرکت مردم برای تحقق انقلاب بود که به تیراندازی رژیم شاه و درگیری خیابانی منجر شد.
آن روز ضرب اولین باتومهای پاسبانها را در حوالی امامزاده عبدالله نوش جان کردم و به تلافی آن به جان کیوسکهای تلفن و پارکومترها افتادم.
با کمک مردم مثل درخت آنها را تکان میدادیم و از بیخ میکندیم.
یادم نمیرود بانک سپه خیابان شورین را همان روز آتش زدیم. ساختمان دو طبقه بانک یک پارچه آتش شده بود و گرما و حرارت لاستیکهایی که جلوی بانک روشن کرده بودیم سوزش چشمهایمان را که از گازهای اشک آور میسوخت التیام می داد. در این ماجرا پسر خالهام حمید صلواتی همراهم من بود.
کار که به اینجا رسید نظامیان وابسته به حکومت شاه با تفنگ ژ۳ مردم را به گلوله بستند.
صدای سنگین و گوشخراش ژ۳ تمام خیابان را گرفته بود که سربها را به سینه میدوخت. پیر و جوان، زن و مرد هم آماج رگبار مأمورانی بودند که از فراز "کاخ دایی قاسم" به مردم تیراندازی میکردند.
من یاد گرفته بودم که وقتی وزوز تیرها به سمتم میآمد پشت دیوار یا درخت قایم میشدم رگبار که قطع میشد میپریدم وسط خیابان و شعار میدادم "قسم به خون شهدا شاه تو را میکشیم".
◀️ ادامه دارد ...
با ما همراه باشید با هر روز یک قسمت از داستان زندگی قهرمان ملی همدانی در کتاب "وقتی مهتاب گم شد"
قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/351
🖋سالن مطالعه، با کلی کتاب، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
🌺🌺پایی که جاماند🌺🌺
🇮🇷 قسمت صدم
قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/348
✒سه شنبه بیستم شهریور ۱۳۶۹
رمادیه - اردوگاه ۱۳
امروز، اعضای صلیب سرخ برای تکمیل اطلاعاتشان به اردوگاه آمدند. یکی از مجروحان سراغشان رفت نامهای به یکی از انها داد. بازرسان که رفتند، نگهبانها سراغش آمدند و با لگد به جانش افتادند. دژبانها میخواستند بدانند در نامهاش چه نوشته است. اسیر مجروح که حسن نام داشت از بچههای اردوگاه ۱۸ بعقوبه بود. هر چه کتکش زدند چیزی نگفت. وقتی دژبانها رفتند، حقیقت را به ما گفت به او گفتم: «نباید جلوی عراقیها به صلیب سرخیها نامه میدادی» گفت: راهی نداشتم؛ موضوع مهم بود. باید قضیه را برایشان مینوشتم. حسن که بچه باغیرتی بود. قضیه را برایمان گفت: عراقیها حسین پیراینده بچه سر اب را در روزهایی که اسرای دو کشور مبادله میشدند، هدف گلوله قرار داده و شهید کردند. این اتفاق در اردوگاه ۱۸ بعقوبه رخ داد. میگفت که شهید پیراینده خوشحال بود که اسرای ایران و عراق ازاد میشوند، آنطور که او میگفت شهید پیراینده نذر کرده بو د، آزاد که شد از شهرستان سراب تا مشهد مقدس را پیاده به زیارت آقا علی بن موسیالرضا برود.
مجروح دیگری که از اردوگاه ۱۷ تکریت آمده بود، قضیه محمود امجدیان را نوشته بود و منتظر فرصتی بود تا نامهاش را به یکی از اعضای صلیب سرخ جهانی بدهد. محمود امجدیان کرد کرمانشاه بود. اواخر تیر ماه ۶۹ در اردوگاه به شهادت رسیده بود. اردوگاه ۱۷ در فاصله سیصد متری اردوگاه ما بود. حاج آقا ابوترابی شاهد شهادت مظلومانه محمود بود.
چهارشنبه بیست ویکم شهریور ۱۳۶۹
رمادیه- اردوگاه ۱۳
یکی از نگهبانها که آدم خوش اخلاقی است، گفت: «این چند روز هر چه اسیر وارد عراق می شود، در خرمشهر اسیر شده اند.»
نگهبان که آدم با جنبه و با اطلاعاتی است، گفت: «شما ایرانیها در عملیات فتح خرمشهر به اندازه همه دوران جنگ از ما اسیر گرفتید؛ هفده هزار نفر امار کمی نیست!»
به حرفهایش که فکر میکنم، به عظمت و بزرگی عملیات بیت المقدس بیشتر پی میبرم.
او گفت: «می دونید چرا این همه عراقی به اسارت شما در اومدند؟»
بعد ادامه داد: «عراقی ها به خوبی میدانستند اگه مقاومت کنند کشته میشوند، عقب نشینی کنند، تیرباران می شوند، پس تنها راهی که زنده بمانند همان اسارت است!»
او وقتی دید عراقیها اطرافش نیستند، ادای فرماندهان عراقی را در آورد و گفت: «فرماندهان عراقی تو عملیاتها فقط بلد بودند تو سنگرهاشون بنشینند و بگویند: اذهبو الی الامام، قاوموا، لاترجعوا...، برویدجلو، مقاومت کنید. عقب نشینی نکنید، نتیجهاش شد هفده هزار اسیر تو عملیات خرمشهر!»
او گفت: «این جنگ، خیلی ازفرماندهان ارشد عراق را به جوخه اعدام سپرد!» نگهبان عراقی از اعدام شدن سرتیب ستاد، شوکت احمد عطا فرمانده سپاه هفتم عراق به خاطر عقب نشینی از فاو در عملیات والفجر هشت و سرتیب ستاد، ضیا توفیق ابراهیم، فرمانده سپاه دوم عراق به خاطر باز پسگیری مهران توسط ایرانی ها در سال ۱۳۶۵ و... برایمان صحبت کرد.
در بین فرماندهان لشکرهای ما سه نفر را میشناخت، قاسم سلیمانی، مرتضی قربانی واحمد کاظمی. میگفت بیشتر نظامیان عراقی نام این سه فرمانده لشکر را میدانند و از آنها میترسند. وقتی حرفهایش تمام شد، پرسید: «تو هشت سال جنگ، خمینی چند فرمانده لشکر شما رو تیر باران کرد؟»
خندهام گرفت. حق داشت فرماندهان دو کشور را این گونه مقایسه کند. اطلاعاتی از این طرف خاکریز نداشت. از روحیه جهادی و اطاعتپذیری بچههای سپاه، بسیج و ارتش چیزی نمیدانست. وقتی از تفاوت بین فرماندهان ایران و عراق برایش گفتیم، تعجب میکرد.
حرفهایمان را که بادقت گوش داد، گفت: «شمادروغ میگید. اگه راست میگید، پس چرا اینهمه فرماندهان شما تو جنگ کشته شدن!» با توضیحاتی به اوگفتم: «فرماندهان ما همهشون تو خط شهید شدند!»
یعنی میخوای بگی وقتی ما مهران و خرمشهر رو از شما گرفتیم، خمینی هیچ فرمانده لشکری رو اعدام نکرد؟
گفتم: مگه عراقه؟ تو ایران هر کس تا پای جان میجنگید! ولی تو عراق، قضیه فرق میکرد، اینجا خیلیها اعدام شدن. بالاخره باید یه تفاوتی بین ما و شما باشه.
◀️ادامه دارد.....
از قسمت اول داستان نوجوان ۱۶ساله در زندان اسارت عراق، کتاب بینظیر "پایی که جا ماند":
https://eitaa.com/salonemotalee/111
مسئول کانال: Mehdi2506@
وقتی مهتاب گم شد 🇮🇷🇮🇷
✒قسمت نهم؛
قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/349
فصل اول
کوچه باغهای محله شترگلو (۷)
... همانجا پیرمرد نفت فروش کوتاه قامتی به اسم "بابا قدرت" یا "قدرت نفتی" در کنارم شهید شد و آن روز خیابان شورین به نام خیابان شهدا تغییر نام داد.
یک روز همهمهای میان بزرگترها در خیابان افتاد؛ "برویم برای تسخیر ساختمان ساواک"
ساختمان ساواک را دیده بودم. در همان خیابانی که منزل ما در انتهای آن قرار داشت. معطل نکردم. پریدم پشت دوچرخه و رکاب زدم و عرقریزان به آنجا رسیدم. مردم، به ویژه جوانان مثل مور و ملخ از در و دیوار ساختمان ساواک بالا میرفتند.
شاید کم سن و سالترین فرد که از دیوار بلند ساواک بالا میکشید، من بودم. نه از گلوله میترسیدم و نه از ضرب باتوم آژانها. این کار دیگر از نوع شیطنتها و ماجراجوییهای نوجوانی من نبود.
بغض و کینه نسبت به حکومت طاغوت در دل و جانم زبانه میکشید. احساس میکردم کارم با معرفت و آگاهی همراه است. از حادثه و ماجرا لذت نمیبردم فکر میکردم به آموزههای منبر و مسجد عمل می کنم. لذا وقتی وارد ساختمان ساواک شدم دنبال اسلحه و نارنجک و اینجور چیزها نبودم.
مردم در یک کمد را با آهن شکستند و اسلحه و مهمات زیادی بیرون ریخت. چشمم به یک آلبوم بزرگ افتاد. همان جا در آن ازدحام و شلوغی یکی از آن ها را ورق زدم. پر بود از عکسهای نیروهای انقلابی در زندان با سرهای تراشیده و قیافههای نحیف و پیراهن یک شکل زندانی ها و پلاکی که از گردنشان آویزان بود.
آلبوم دیگری پیدا کردم برخلاف قبلی پر بود از عکس آدمهای اتو کشیده و فکل کراواتی و در صفحه اول آلبوم عکس بازدید شاه از همدان در قطعات بزرگ سیاه و سفید بیشتر به چشم میآمد.
حدسم درست بود این عکس ها می توانست بعد از پیروزی انقلاب برای شناسایی ساواکیها مدرک خوبی باشد.
آلبوم ها را زیر پیراهنم قایم کردم و از معرکه گریختم. به خانه رسیدم. قیافه ظاهریام تابلو بود که چیزی مهم را زیر پیراهنم قایم کردهام.
مادرم با نگرانی پرسید: "چی زیر لباست قایم کردهای؟
-- دوتا آلبوم عکس. آلبوم انقلابیها و آلبوم ساواکیها.
مادرم آمد دست روی جیب برآمده شلوارم زد. خودم هم فراموش کردم که قبلاً جیبم را از فشنگ پر کردهام.
مادر به گریه افتاد؛ میخواهی پای پاسبانها را به خانهمان باز کنی؟ و با دست به خانه همسایه اشاره کرد.
درست میگفت در همسایگی ما دو پاسبان زندگی می کردند که البته چندان آزار و اذیتی نداشتند ولی به هر حال مامور حکومتی بودند.
معطل نکردم. برای آرامش دل مادر از نردبان بالا رفتم و روی پشت بام یکی از همان پاسبانها فشنگ ها را ریختم و به خانه برگشتم.
وقتی مادرم آرام شد دور از چشم او دوباره آلبومها را مرور کردم. در این فکر بودم که آلبوم ها را کجا و به چه کسی تحویل بدهم. کانون هدایت مردم، بیت آیت الله مدنی بود. پشت دوچرخه پریدم و تا بیت ایشان یک نفس رکاب زدم و آلبوم ها را تحویل دادم. ...
◀️ ادامه دارد ...
قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/357
با ما باشید با خاطرات علی خوشلفظ قهرمان ملی در کتاب: "وقتی مهتاب گم شد"؛
🖋سالن مطالعه، با کلی کتاب، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
🌺🌺پایی که جاماند🌺🌺
🇮🇷 قسمت صد و یکم
قسمت قبل: hhttps://eitaa.com/salonemotalee/350
محمد کاظم بابایی به او گفت : «جنگ تموم شده ،اسرای دو کشور همه دارن برمی گردن کشور شون اما آخرش شما این کلید بصره رو به ما ندادید!»
نگهبان عراقی که نمی دانست قضیه کلید بصره چیست در فکر فرو رفت. در حالی که به ماخیره شده بود، با تعجب پرسید: «شینو کلید بصره؟؛ کلید بصره چیه؟»
بابایی گفت: مگه صدام نگفت اگه ایرانی ها خرمشهر رو پس گرفتند، من کلید بصره روبه اونها می دم!
پنج شنبه بیست و دوم شهریور ۱۳۶۹ - رمادیه - اردوگاه ۱۳
آخرین روز اسارت را در عراق سپری میکنم .شب قبل گفته بودند امروز آزاد می شویم. صبح زود، برای بچه ها زیارت عاشورا خواندم. به محض اینکه گفتم "اللهم العن اباسفیان و معاویه ویزیدبن معاویه علیهم ..." یکی از نگهبانها پشت پنجره آمد و گفت : «اهناماکو محرم ،ممنوع دعا؛ اینجا محرم نیست ،دعا ممنوع است.»
در جوابش گفتم: «کل ارض کربلا، کل شهر محرم و کل یوم عاشورا.» خیلی بهم برخورد. از اینکه دعایم را قطع کرده بود، ناراحت بودم. اهمیتی ندادم .دعا را ادامه دادم. آخرهای دعا بود که باپوتین به کمرم کوبید. از بس خوشحال بودم دارم ازاد می شوم که دردش را احساس نکردم!
گفتم: «چیزیش نمونده، اجازه بده تمومش کنم!» بهم گفت: «اگه دعارو ادامه بدی نمیذاریم برید کربلا!» اهمیتی ندادم. این حرف او راجدی نگرفتم. اگر میدانستم واقعا قرار است از زیارت کربلا محروم شوم، زیارت عاشورا نمیخواندم.
بچه ها گفتند: تواخرین روز اسارت با نگهبان ها بحث وجدل نکنیم. نگهبان قضیه زیارت عاشورای ما را به سروان عراقی گزارش داد. سروان عراقی امد و مترجم را صدا زد. نگاهش را با تعجب و نفرت، به من که رو به رویش ایستاده بودم، دوخت و گفت: «شما رو کربلا نمیبریم !»
از چند روز قبل خودشان گفته بودند، قبل ازاینکه ازادمان کنند، مارا مثل دیگر اسرای ایرانی برای زیارت مرقد اقا امام حسین به کربلا خواهند برد. همانطوری که برای رفتن به ایران لحظه شماری میکردیم، برای زیارت کربلا نیز بی قرار بودیم. از سروان پرسیدم: «واقعا میخواید ما رو زیارت کربلا نبرید؟»
گفت: همین که ازاد میشید، برید به جان رئیس القائد دعا کنید!
گفتم: شما که همه اسرای سالم رو قبل از ازاد شدن بردید زیارت کربلا، به ما که رسید میگید نه!
گفت: دعا بخونید، شما آرزوی زیارت حسین را به خاطر زیارت عاشورا به گور خواهید برد!
حدود ساعت ده صبح بود که دو دستگاه اتوبوس با پلاک نظامی وارد اردوگاه شدند. به دستور عراقی ها در چند ردیف نشستیم.
افسر عراقی اسمهایمان را خواند و یکی یکی سوار اتوبوسها شدیم. فکر میکردم میخواهند از طریق مرز خسروی ازادمان کنند. اتوبوس ها پس از خروج از دژبانی وارد فرودگاه بین المللی بغداد شدند. دو ساعتی در فرودگاه معطل شدیم .نظامیان عراقی و بازرسان اعزامی سازمان صلیب سرخ در فرودگاه مقدمات مبادله مجروحان را فراهم میکردند.
فرودگاه پر از نظامیان به خصوص افسران عراقی بود .در سالن انتظار به ردیف نشسته بودیم. بیشتر بچه ها عصایی بودند. آرزو میکردم عصایم را از دستم نگیرند و باند روی عضو قطع شده ام را وارسی نکنند. دفترچه بیست برگی کوچکی را لای بانداژ پای مجروحم قایم کرده بودم. روزشمار و درحقیقت شناسنامه خاطرات اسارتم بود. سرهنگ عراقی اسم هایمان را خواند و یکی یکی برای سوار شدن از سالن فرودگاه به محوطه پرواز رفتیم. صدای ضربان قلبم را می شنیدم .
دنبال فرصتی بودم تا نامه ای را که چند شب قبل، خطاب به اقای کوردنیلیوسومارو نوشته بودم تحویل بازرسان سازمان صلیب سرخ دهم. بازرسان صلیب سرخ همراهمان بودند. یکی از آن ها اسمهایمان را کنترل میکرد. فرصت را غنیمت شمردم و به دور از چشم افسران عراقی نامه را به او دادم.
◀️ ادامه دارد...
قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/356
قصه_اصحاب_فیل.mp3
6.64M
#لالایی_فرشتهها
قسمت هفتم
قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/359
🌺🌺پایی که جاماند🌺🌺
🇮🇷 قسمت صد و دوم
قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/352
✒ قبل از اینکه سوار هواپیما شویم، سرهنگ عراقی که فرد مسن سبزهای بود، به همراه چند نفر از ماموران سازمان مجاهدین خلق سر و کله شان پیدا شد. سرهنگ با ملایمت و مهربانی شروع به صحبت کرد و گفت: «هر کی بخواد میتونه پناهنده دولت عراق بشه، شما میتونید زندگی خوب و راحتی در عراق داشته باشید، اگه بخواهید میتونید به سازمان مجاهدین خلق بپیوندید!»
بچهها به حرفهای سرهنگ اهمیتی ندادند و فرمهای پناهندگی را پاره کردند. فقط به ایران فکر میکردیم. ثانیهها چه دیر میگذشت. آنها به هر کداممان یک جلد کلام الله مجید که اخر ان نام نامبارک صدام نوشته شده بود هدیه دادند و سوار هواپیما شدیم. حاج اسدالله گل محمدی گفت : «ای کاش این قران ها را در اردوگاه به ما میدادید.»
تعدادی از بازرسان صلیب سرخ، از جمله همان ماموری که نامه را به وی داده بودم تا ایران همراهمان آمدند. سوار هواپیما شدیم . یکی از ماموران سازمان صلیب سرخ که نیکل نام داشت واهل سوئیس بود، صندلی کناریام بود. وقتی هواپیما در باند پرواز قرار گرفت، در گوشه پرتی در فرودگاه، هواپیمای ایرباس ایران را با پرچم جمهوری اسلامی دیدم که هواپیما ربایان آن را زمان جنگ ربوده وبه بغداد برده بودند.
دلم مانند کویر خشکیده و تفتیده، تشنه دیدار کشورم بود. بچهها از شدت خوشحالی اشک شوق میریختند .زیباترین و قشنگترین لحظه زندگی ام را تجربه میکردم .هنوز هم باورم نمیشد ازاد میشوم.
لحظهها و ثانیهها چه دیر میگذشت هر چقدر به فرودگاه نزدیکتر میشدم تپش قلبم بیشتر میشد.
فکرهای عجیب و غریبی در مغزم دور میزد به خانوادهام فکر میکردم. بیشتر به پدر و خواهرانم.
در این فکر بودم که برای اولین بار که آنها را می بینم چه حالی خواهم داشت. احساس میکردم اصلاً آمادگی برای دیدارشان ندارم.
دلم میخواست بدانم هواپیما چه موقع وارد خاک ایران میشود وقتی فهمیدم وارد آسمان ایران شدهایم خوشحالیام مضاعف شد.
حدود ساعت ۳ بعد از ظهر بود که هواپیما در فرودگاه مهرآباد به زمین نشست.
وقتی چرخهای هواپیما باند فرودگاه را لمس کرد خیالم راحت شد. باورم شد آزاد شدهام.
با آزادی این احساس را کردم که مزد آن همه سختیها را گرفتهام این وعده قرآن است که خداوند پاداش صابران و مومنان را خواهد داد.
از پلکان هواپیما پیاده شدیم. گروه موزیک ارتش در صفوف منظم سرود جمهوری اسلامی را نواختند. اسرای مجروح عصاهای خود را انداختند و همه بر آسفالت فرودگاه مهرآباد بوسه زدیم و دو رکعت نماز شکر به جا آوردیم.
یادگار امام "حاج احمد آقا" و تعدادی از مسئولین کشوری و لشکری به استقبالمان آمده بودند برای اولین بار که چشمم به عکس حضرت امام خمینی در قسمت ورودی سالن فرودگاه افتاد، دلم گرفت. زیر عکس امام این جمله نوشته شده بود:
"اگر روزی اسرا برگشتند و من نبودم سلام من را به آنها برسانید و بگویید خمینی در فکرتان بود"
گریه کردم ...
◀️ادامه دارد.....
از قسمت اول داستان نوجوان ۱۶ساله در زندان اسارت عراق، کتاب بینظیر "پایی که جا ماند":
https://eitaa.com/salonemotalee/111
مسئول کانال: @mehdi2506
🇮🇷🇮🇷 وقتی مهتاب گم شد 🇮🇷🇮🇷
✒قسمت دهم؛
قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/351
فصل اول
کوچه باغهای محله شترگلو (۸)
... جوانان انقلابی در حیاط بیت آقا صحبت از پایین آوردن مجسمه شاه میکردند.
همانجا آقای مدنی به جوانان پرشور و انقلابی فرمود: "مجسمه و شاه پایین خواهند آمد. اما اینکار نباید به قیمت از دست دادن جوانان ما باشد"
فردا صبح علیالطلوع خودم را به میدان مرکزی شهر رساندم که مجسمه اسب سوار شاه در وسط آن مثل خاری در چشم مردم مسلمان و انقلابی بود.
انبوهی از تانکها به دور آن حلقه زده بودند تا نگذارند دست انتقام مردم نماد ظلم و بیداد او را پایین بیاورد.
گاهگاهی عدهای بیاعتنا به تهدید ماموران به تانک ها نزدیک میشدند. خدمهها موتور تانک را روشن میکردند و دود سفیدی میدان را میگرفت.
همانجا فرصت خوبی بود که در پوشش دودها پاهایم را به سینه تانکها برسانم. اما این کار بینتیجه بود. صدای آقا در گوشم مانده بود؛ "مجسمه و شاه پایین خواهند آمد اما این کار نباید به قیمت از دست دادن جوانان ما باشد"
مسجد، پایگاه انقلاب شده بود و هر کسی بعد از نماز به تناسب روحیه و توان خود فعالیتی را برای تقویت حرکت عمومی مردم به منظور براندازی حکومت شاه انجام میداد.
فرزی و چابکی من مسئولان و جوانان انقلابی مسجد را بر آن داشت که مرا در تیم تقسیم اعلامیههای انقلابی و پیامهای امام سازماندهی کنند.
اعلامیه ها را می گرفتم و شبانه در مراکز اصلی و معابر عمومی میچسباندم.
روزهای آخر عمر طاغوت داشت سپری میشد که خبر آوردند ستونی از تانکهای ارتش پشت تریلیها از کرمانشاه حرکت کردهاند تا از همدان بگذرند و برای سرکوب مردم مسلمان به تهران بروند.
تقویم ۲۱ بهمن سال ۱۳۵۷ را نشان می داد. دوچرخه دم دستم نبود. از محله شترگلو تا سه راهی همدان به کرمانشاه را یکنفس دویدم.
تمام تنم در عرق نشسته بود به محلی رسیدم که مردم با چوب و چماق به جان تانکها افتاده بودند. البته خدمه تانکها هم چندان بیمیل نبودند که ماموریتشان ناتمام بماند.
مردم از تریلیها بالا میرفتند و خودشان را تا برجک تانکها بالا میکشیدند و دست دسته گل به گردن سربازانی که به آغوش مردم بازگشته بودند، میانداختند.
با پیروزی انقلاب در ۲۲ بهمن ماه سال ۵۷ جوانانی مثل من زیر چتر معنویت اسلام و پایگاهی به نام مسجد محل مسیر تازه ای را در زندگی خود را آغاز کردند.
پنجه بوکس را دور انداختم. عکس خوانندههای دوران طاغوت را که همیشه مایه رنجش مادرم بود از در و دیوار اتاق کندم و دلخوشی و سرگرمیام شد منزل و مدرسه و مسجد.
کلاس اول راهنمایی را در سال ۵۸ با سه تجدیدی به پایان رساندم و به کلاس دوم رفتم.
در این سال به کلاس عکاسی بیشتر از درس علاقهمند شدم.
سرم به کارم بود و مسیر زندگیام در مثلث خانه و مدرسه و مسجد میچرخید.
روزی بعد از کلاس عکاسی، گنده لات محل که رضا سیاه صدایش میکردند با سه تن از رفقایش جلویم سبز شد ...
◀️ ادامه دارد ...
با ما همراه باشید با هر روز یک قسمت از داستان زندگی قهرمان ملی همدانی در کتاب "وقتی مهتاب گم شد"
قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/361
🖋سالن مطالعه، با کلی کتاب، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
1_104492930.m4a
18.33M
#لالایی_فرشتهها
قسمت هشتم
قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/365
🌺🌺پایی که جاماند🌺🌺
🇮🇷 قسمت صد و سوم
قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/347
🔹️شنبه ۲۳ شهریور ۶۹ -- تهران پادگان لشکرک
امروز ظهر سعی کردم از پادگان خارج شوم و به منزل داییام بروم.
دژبانهای پادگان با مهربانی بهم گفتند: عزیزم ما باید شما را ببریم شهرهاتون. نمی تونید از پادگان خارج بشید. برامون مسئولیت داره.
شب برای شام وارد سالن غذاخوری پادگان شدیم.
بچهها سر سفره شام بودند. شام برنج با مرغ بود.
وقتی برایم غذا ریخت، به مقسم غذا گفتم اگه سیر نشدم یه پرس دیگه بهم میدید؟
گفت: آره پسرم غذا خیلی زیاده. من که سالها معدهام کوچک شده بود و به غذای کم عادت کرده بود فقط نصف غذا را خوردم. شکمم ظاهراً سیر شده بود اما چشمهام گرسنه بود
🔹️شنبه ۲۴ شهریور ۶۹
ما را به فرودگاه مهراباد بردند در فرودگاه با دوستانم خداحافظی کردم. زدم زیر گریه اسارت. با همه سختیهایش با بودن در کنار دوستانی که از صمیم قلب دوستت داشتند، شیرین و با صفا بود.
با هواپیما از تهران عازم شیراز شدیم در مهمانسرای یکی از ادارات شیراز استراحت کردیم. ماشین نیسان پاترول کرم رنگی برای بردن ما به یاسوج مهیا شد. ساعت نه و نیم وارد شهر شدیم ما را به مهمان سرایی بردند.
تا این لحظه هیچ یک از خانواده ام نمی دانستند زندهام در مهمانسرا سرهنگ حبیبی مرا شناخت. وقتی مرا دید تعجب کرد باور نمی کرد زنده باشم مرا بوسید و ابراز محبت کرد و با خواهرم بیبی مهتاب که خانهشان یاسوج بود تماس گرفت خواهرم باورش نمی شد زنده باشم.
دیدارش برایم غیر منتظره بود. باورم نمی شد الان ایران باشم و خواهر بزرگم توی حیاط منتظرم باشد. انگار همه چیز به یک رویا شبیه بود.
از بین شش برادر و هفت خواهرم، بیبی ماهتاب اولین فرد خانواده بود که میدیدمش. تشنه دیدارش بودم. در بین خواهرانم او از بقیه عاطفیتر بود. از در حیاط مهمانسرا که بیرون رفتم به طرفم دوید و مرا در آغوش گرفت. با اینکه خواهرم بود، احساس کردم بوی مادرم را میدهد. صدای گریهاش بلند شد. بیش از بیست دقیقه دستش دور گردنم بود، میبوسید و گریه میکرد.خودم هم زیاد گریه کردم.
آقای حبیبی بهش گفت: «مثل اینکه برادرت یه پا نداره، خستهاش نکن، یه مقدار از گریههاتو بزار برای خونه»
از ماهتاب سراغ پدر ،خواهر و برادرانم را گرفتم در مورد پدرم فکرهایی میکردم .می ترسیدم پدرم در این مدتی که من نبودم، از دنیا رفته باشد.
ساعت ده ونیم صبح به اتفاق سید محمد شفاعت منش عازم گچساران شدیم. دو راهی باشت که از او جدا شدم ، خاطرات روزهای اسارت جلوی چشمانم مجسم میشد. شوخیهایش، صبوریاش، مشاعرههایش و از همه مهمتر وفاداریاش.
خوشحال بودم که هر وقت دلتنگش میشوم، میتوانستم او را ببینم. با این شوخی از سید محمد جدا شدم: آبتان نبود، نانتان نبود، مرگتون چه بود آمدید جبهه؟
◀️ ادامه دارد...
قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/367
وقتی مهتاب گم شد 🇮🇷🇮🇷
✒قسمت یازدهم
قسمت قبل: hhttps://eitaa.com/salonemotalee/357
فصل اول
کوچه باغهای محله شترگلو (۹)
... این که انقلاب به شکل اساسی در سطح نوجوانان و جوانان تحولی شگرف ایجاد کرده بود. اما باز در گوشه و کنار شهر امثال رضا سیاه پیدا میشدند.
شاید پنج شش سال از من بزرگتر بود.
سر راهم ایستاد در حالی که نوچه هایش چپ و راست بودند با لحنی مسخره خطاب به آنها گفت:
بچهها تا آنجایی که من میدانم توی این محله بچه سوسول نداشتیم! داشتیم؟
منتظر بود که جوابش را بدهم. اطرافیانش آنطور که او میخواست، جواب دادند:
نه آقارضا! نداشتیم.
در دستش یک کمربند چرمی با قلاب آهنی بود که در هوا میچرخاند. مطمئن شدم که مفری برای گریز نیست.
معطل نکردم و با مشت وسط پیشانیاش کوبیدم.
انگار کور شده باشد سر خم کرد و مشت دوم و سوم را برقآسا خورد.
همین که نوچه هایش نزدیک شدند مثل تیر از معرکه گریختم.
رضا سیاه عربده میکشید و فحش میداد و چهار نفری دنبالم میکردند.
آنها میدویدند و مردم بی خبر از اصل آن ماجرا به آنها ملحق میشدند و در توهم اینکه فرد فراری مقصر است دنبالم میکردند.
نزدیک مسجد رسیدم. احساس خوبی داشتم. شاید فکر میکردم بچههای مسجد به کمکم خواهند آمد که رضا سیاه رسید و مثل فیلمهای زمان طاغوت نوچههایش را عقب زد و تنهایی جلو آمد.
مردم نگاه میکردند. برای یک لحظه مثل گردباد به هم پیچیدیم. آنقدر زد و زدم که یکباره درد جانکاهی در دستم احساس کردم.
از ضربه مشتی که زده بودم، دستم شکست کوچکی برداشته بود. رمق نداشتم و خواست خدا بود که مردم جدایمان کردند.
فردا مثل توپ توی منطقه کمال آباد و شترگلو پیچید که یکی پیدا شده و گنده لات محل را زیر مشت و لگد سیاه کرده است.
خیلیها خوشحال شدند. بیشتر از همه آن کسانی که زهر تحقیر و توهین رضا سیاه را کشیده بودند.
من هم به جای دکتر و دوا دستم را با دستمال یزدی بستم و تا مدتی با درد کنار آمدم
عباس حیدری (از جوانان اهل مسجد) یادم داد که با صدای اذان به مسجد بیا. اگر نماز را اول وقت بخوانی، دور دعوا خط خواهی کشید و همین هم شد.
یک شب شام منزل آقای خضریان میهمان بودیم که رادیو خبر ناگواری را داد. خبر از سربریدن پاسداران شهر پاوه توسط نیروهای ضد انقلاب و گروههای کمونیستی بود.
حضرت امام از مردم خواست برای کمک به پاسداران و محاصره شدگان در پاوه خودشان را به آنجا برسانند.
دلم میخواست شرایط رفتن من هم فراهم شود اما سن و سالم برای اعزام به کردستان کم بود.
سال ۱۳۵۹ فرا رسید و حالا در کنار مدرسه و مسجد در رشتههایی مثل فوتبال، دوچرخهسواری، کونگفو و ... فعالیت میکردم.
یک روز با بچههای محل در زمین خاکی کنار انبار گندم فوتبال بازی میکردیم که صدای مهیب انفجاری تمام شهر را لرزاند.
بازی نیمه تمام ماند و هر کسی به گوشهای دوید.
دقایقی بعد صدای عبور گوش خراش هواپیما دیوار صوتی را شکست و همه چشمها را رو به آسمان و در بهت و حیرت فرو برد.
صدای هواپیما مرا به توهم مانور هواپیماها در آستانه انقلاب برد و نمیدانستم که یک جنگ تمام عیار از زمین و هوا و دریا آغاز شده است آن روز ساعت ۲ بعد از ظهر ۳۱ شهریور ماه سال ۵۹ بود
◀️ ادامه دارد ...
با ما همراه باشید با؛ خاطرات علی خوشلفظ از جانبازان و شهدای همدانی در کتاب "وقتی مهتاب گم شد"؛
قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/368
🖋سالن مطالعه محله زینبیه، با کلی کتاب، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
1_104492930.m4a
18.33M
#لالایی_فرشتهها
قسمت نهم
قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/369
🌺🌺پایی که جاماند🌺🌺
🇮🇷 قسمت صد و چهارم
قسمت قبل: hhttps://eitaa.com/salonemotalee/360
🔹️حوالی ساعت دوازده ظهر وارد گچساران شدم. سیل عظیم مردمی که به استقبال آمده بودند، دردها و رنج های اسارت را از تنم میزدود. تصورم از آزادی چیز دیگری بود.
فکر میکردم روزی که آزاد شوم، هلال احمر به اندازه کرایه و تو راهی، مقداری پول بهمان میدهد و میگویند که هر کس برود خانهاش. تصور نمیکردم این طوری وارد گچساران شوم.
حدود بیست روز قبل از ازادیام در بیمارستان ۱۷ تموز به جعفر دولتی مقدم گفته بودم: «آزاد که شدم برای مردم شهرم در یکی از مساجد و یا نماز جمعه صحبت میکنم .»
البته این انگیزه را جعفر در من به وجود آورد. متن و شالوده سخنرانیام را در رمادیه آماده کرده بودم. میدانستم باید به مردم چه بگویم.
بیش از پنج، شش هزار گچسارانی برای استقبال جلوی ساختمان بسیج جمع شده بودند. بیشتر مردم باشت و طوایف بزرگ باوی برای استقبال به گچساران امده بودند. جلوی بسیج تا چشم کار میکرد زن و مرد بود.
بچههای سپاه کولم کردند و بالای ساختمان بسیج بردند. برای امام جمعه، فرماندار، مسئولان شهر روی ساختمان بسیج صندلی چیده بودند. پایین را که نگاه کردم از جلوی ساختمان بسیج تا مسجد صاحب الزمان، از چهار راه فرمانداری تا محله سادات جمعیت سر پا ایستاده بود.
درست مثل متینگهای انتخاباتی گچساران.
راستش را بخواهید تصوری از چنین استقبالی نداشتم.
حاج آقا متقی، امام جمعه شهر گفت:
"برای مردم از اسارت بگو از سختیها، شهادت دوستانت، مقاومت و ایستادگی بچهها، و هر حرفی که در زندگی این مردم تاثیر داشته باشد."
احساس کردم نمی توانم در برابر این جمعیت سخنرانی کنم. از اضطراب قلبم تند تند میزد. ترسیدم نکند خراب کنم، هرچند خودم را باور داشتم.
دردها و حرفهای زیادی توی دلم تلنبار بود. دوست داشتم حرف هایم را با دیگران تقسیم کنم. دوست داشتم به مردم شهرم بگویم؛ ما چه کشیدیم
به مردم که نگاه میکردم، همه منتظر شنیدن صحبتهای یک اسیر آزاد شده از زندان عراق بودند.
کم سن و سال بودن، و قطع عضوم انگیزه آنها را برای شنیدن بیشتر میکرد.
در اوج احساسات پاک و زلال مردم، مجری برنامه گفت:
"در این قسمت از برنامه گوش جان میسپاریم به صحبتهای برادر آزاده سید ناصر حسینی پور. او از نسل خاک و خاکریز و باروت است، از جماعت خندقی هاست. یاد و خاطرات فرزندان شهید این استان را در سینه دارد. فرزندان شهیدی که برای دفاع از عزت و آب و خاک این ملت سینههاشان آماج گلولههای بعثیها شد. مردانی که رفتند تا ایران پاینده باشد.
با عصا پشت تریبون رفتم. و این اولین سخنرانی من در ایران بود.
"به نام الله پاسدار حرمت خون شهیدان. سلام بر امام بتشکن، خمینی عزیز. امامی که آرزو داشتیم وقتی برمیگردیم وطن، برای دیدنش به جماران برویم.
ما آمدیم اما امام رفته بود.
شاید به قول دوستم هادی گنجی؛ امام از ما ناراحت بود. شاید ما در جنگ، بسیجیهای خوبی برای او نبودیم.
امام عزیز! من به عنوان یک مسافر جامانده از قافله شهدا، در حضور این مردم عرض میکنم؛
فرزندان شما در جزیره مجنون، تا آخرین گلوله جنگیدند. بچهها تکهتکه شدند. دشمنان با ماشین روی جنازه شهدای خندق تاختند. درست مثل عصر عاشورا ...
◀️ ادامه دارد...
قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/370
🇮🇷🇮🇷 وقتی مهتاب گم شد 🇮🇷🇮🇷
✒قسمت دوازدهم؛
قسمت قبل: hhttps://eitaa.com/salonemotalee/361
فصل دوم
پایگاه راه خون (۱)
خبرهای نگرانکنندهای از مرزها میرسید.
شهرهای مرزی از شمال غرب تا غرب و جنوب صحنه درگیری مردم بیدفاع و نیروهای محدود نظامی ما با ارتش مجهز بعث عراق بود.
ثقل جنگ در جنوب به ویژه در خرمشهر و آبادان بود. این را میشد از خبرهای مکرر رادیو بهخوبی فهمید.
یعنی همان شهرهایی که خاطرات سفرهای هر ساله من در کودکی به همراه خانواده ام سرشار از شیرینی آن بود.
شهرهای مرزی یکی پس از دیگری به دست دشمن می افتاد.
با سقوط خرمشهر، فامیل خرمشهری ما به تهران هجرت کردند. آنها و بسیاری از مردم مرزنشین خانه و کاشانه خود را رها میکردند و به شهرهای امنتر می آمدند.
خانواده آقای ناظری وقتی از جنایتهای دشمن در خرمشهر میگفتند، فکر رفتن به جبهه به سرم زد. سنم کم بود اما روانه بسیج شدم.
مسئول اعزام نیرو وقتی شناسنامهام را دید، قد و قامتم را برانداز کرد و خندید و گفت:
"پسرم جنگ به این زودی تمام نمی شود فعلاً برو درست را بخوان و حداقل دو سال دیگر بیا"
دل من با جنگ بود. تنها که میشدم به شناسنامه لعنتیام خیره میماندم و از این سن کم لجم میگرفت . دنبال راهی برای دستکاری شناسنامه بودم اما فکرم به جایی نمیرسید.
وقتی به مدرسه میرفتم، میدیدم جبهه دیگری در شهرهای پشت جبهه باز شده است. جبهههای متشکل از ائتلاف و هماهنگی دهها حزب و گروه وابسته به شرق و غرب از گروه های کمونیستی تا سازمان التقاطی منافقین و حزب هایی که یک شب هم مثل قارچ روی داده بودند و با اعلامیه و پوستر و روزنامه در نقطه نقطه و اعلام موجودیت می گردند.
غروب که میشد پاتوق من خیابان بوعلی همدان مقابل فروشگاه کفش ملی بود. یعنی همان مکانی که از ازدحام حضور انواع گروهها پیاده رو و حتی خیابان بسته می شد.
در آن آشفته بازار بحث و جدل های خیابانی به پیشنهاد بچه های مسجد من لب خیابان کتاب میفروختم. بیشتر کتابهای شهید مطهری و شریعتی.
دور تا دور من کف خیابان پر بود از کتاب کتابفروشی با آن جلدهای رنگارنگ و پر جذبه به وسیله دختران و پسران دانش آموز و دانشجو عرضه می شد.
اوایل محیط آرام بود. اما کمکم به کشمکش و مجادله رسید قدرت مناظره و بحث نداشتم اما در دلم چراغی روشن بود که سیاهی مسیر آنها را به خوبی نشان می داد.
کار که از مباحثه و جدل میگذشت، دعوا و یقه گیری شروع میشد.
اینجا دیگر کم نمیآوردم. به محض اینکه با پا کتابهایم را به هم میریختند و بهانه به دستم می آمد گاه میزدم و کمتر میخوردم.
گاهی دعوا و نزاع های دسته جمعی میان جمعی که از پلیس هم کاری بر نمیآمد. شبها که به خانه میرفتم مادرم با صورت کبود و کتک خوردهام روبرو میشد. ناراحت و دلگرفته نصیحت میکرد:
"از تو بزرگتر ها زیر مشت و لگد این از خدا بی خبرها له میشوند، تو یه الف بچه شدی یک طرف دعوا تا دیروز که سرت درد میکرد برای دعوا در کوچه و محل حالا هم که بساط می زنی و مقابل ضد انقلاب سینه سپر میکنی. پس کی درس می خوانی؟"
این گلایه ها را میکرد و به گریه میافتاد.
من هم دلم میگرفت اما با وجود جنگ در مرزها و توطئه گروهکها در شهرها برای درس خواندن کاملاً بی انگیزه بودم.
◀️ ادامه دارد ...
با ما همراه باشید با هر روز یک قسمت از داستان زندگی قهرمان ملی همدانی در کتاب "وقتی مهتاب گم شد"
قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/373
🖋سالن مطالعه محله زینبیه، با کلی کتاب، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
1_105387963.mp3
10.33M
#لالایی_فرشتهها
قسمت دهم
قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/375
🌺🌺پایی که جاماند🌺🌺
🇮🇷 قسمت صد و پنجم
قسمت قبل: hhttps://eitaa.com/salonemotalee/367
✒ امام عزیز!
خدا می داند چقدر بچهها را در زندان الرشید میزدند که به شما توهین کنند و نکردند. شلاقها، گرسنگیها، تشنگیها، فحشها و باتوم های دژبانهای بعثی ما را از عشق به شما جدا نکرد. ما به شما وفادار ماندیم.
من به عنوان یک مسافر جامانده به خانوادههای شهدای خندق عرض میکنم؛
فرزندان شما تا آخرین گلوله مردانه ایستادند و عاشورای دیگری خلق کردند.
جنازه شهدا در دست دشمن ماند تا یک وجب از خاک ایران در دستش نماند.
این روزهای آخر که اسرا به ایران برمیگشتند، فرمانده اردوگاه ما، نقیب عباس برای مان سخنرانی کرد و گفت:
"اگر رفتید ایران دیگر از جنگ چیزی نگویید. به خانوادههاتان نگویید در اردوگاهها چه گذشت. اینجا هر چه بود تمام شد."
میگفت:
"قلب خانوادههاتان را با حرفهای تلخ، ناراحت نکنید. حرفهای خوب بزنید. شاد باشید و بگویید و بخندید. به رئیس القائد، صدام حسین دعا کنید که شما را آزاد کرد.
ظلم بزرگ بعثیها، همین صحبتهای نقیب عباس بود که دوست داشت خانوادههای اسرای ایرانی و شما مردم عزیز ندانید بر اسرایتان در اردوگاههای تکریت چه گذشت.
سالها ما را از چشم صلیب سرخ جهانی مخفی کردند.
ستوان فاضل میگفت:
"جان شما به اندازه یک مرغ برای ما ارزش ندارد."
ولید میگفت:
"ما جوری به شما غذا میدهیم که فقط زنده بمانید و نفس بکشید تا در آینده شما را با یک اسیر عراقی مبادله کنیم."
وقتی خبر مذاکرات آقای دکتر ولایتی و طارق عزیز را در روزنامههای عراق میخواندیم، از ستوان قحطان، یکی از معاونان اردوگاه پرسیدم:
"ستوان! ما کی آزاد میشویم؟"
میدانید ستوان قحطان چه گفت؟
گفت:
"هر وقت دیدید مردی حامله شد، آن وقت شما هم ازاد میشوید!"
دلم میخواست امروز ستوان قحطان صدایم را میشنید تا به او میگفتم:
"ستوان! دیدی بدون اینکه مردی باردار شود، ما آزاد شدیم ..."
وقتی ایران قطعنامه ۵۹۸ را پذیرفت، بچهها میگفتند:
"ای کاش میتوانستیم پیام خودمان را به ایران برسانیم و به مسئولان ایرانی بگوییم؛ مبادا به خاطر ما اسرا امتیازی به دشمن بدهید. ما راضی نیستیم.
بعثیها میخواستند به کسی نگوییم؛ محمد بخردها، علی شاه آوریدهها، حسین نورانیها، دهقان منشاویها وعلی لشکریها براثر امراضی که ناشناخته بود، در اردوگاه تکریت شهید شدند و جنازههاشان در بیابانهای کویری تکریت خاک شد!!
میخواهند مردم ندانند دراردوگاه تکریت اسیر نه ساله داشتیم. امیر، اسیر نه سالهای بود که با برادرش، ابراهیم، در یکی از روستاهای مرزی ایلام دستگیر شدند. چوپان بودند. حتی گوسفندانشان را بردند وغذای چند روز یکی از لشکرهای عراق در آن منطقه شد.
مردم عزیز گچساران! پایم در بغداد جا ماند، تا یک وجب از خاک این کشور در دست دشمن نماند.
پای مجروحم لگد مال شد تا شرف ما و عزت ما لگد مال نشود.
پایم کرم زد تا شرف وغیرتمان کرم نزند.
پایم کرم زد تا ابروی ایران کرم نزند.
پایم کرم زد تا تعصب و مردانگی کرم نزند.
آمریکای جنایتکار و نوکر حلقه به گوشش صدام، فکر میکردند میتوانند این انقلاب را شکست بدهند.
ان چیزی که ما را با دست خالی دربرابر دشمنانمان پیروز کرد، ایمان و توجه به اهل بیت بود. خون شهدای مظلوم و بیگناه ما، صدام را مجبور کرد قرار داد ۱۹۷۵ الجزایر را قبول کند.
غرور صدام شکست. باور کنید که صدام دوست نداشت به این راحتی این قرارداد را قبول کند.
این صدام همان کسی بود که سالها قبل این قرار داد را در مجلس عراق در برابر خبرنگاران پاره کرده بود.
این صدام همان کسی بود که میگفت اگر ایرانی ها خرمشهر را میخواهند، باید بروند کره ماه را بگیرند.
این صدام همان کسی بود که گفت اگر ایرانی ها خرمشهر را گرفتند، من کلید بصره را به انها میدهم .
یقین دارم رهبری امام، خون شهدا، ایثار جانبازان، صبر آزادگان و دعای این ملت، صدام را مجبور کرد تن به چیزی دهد که هیچ وقت میل به آن نداشت...»
◀️ادامه دارد.....
قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/371
مسئول کانال: @mehdi2506
🌺🌺پایی که جاماند🌺🌺
🇮🇷 قسمت صد و ششم
قسمت قبل: hhttps://eitaa.com/salonemotalee/370
🔹️عصر، بعد از سخنرانی، مردم کولم کردند و سوار ماشین استیشن سپاه، عازم زادگاهم شدم. بیش از سیصد ماشین مرا همراهی میکردند. سیل عظیم مردمی که برای استقبال به خیابان اصلی شهر باشت آمده بودند، دردها و رنجها و خستگیهای اسارت و غربت را از تنم زدود. کوچک و بزرگ، پیر و جوان همه به استقبالم آمده بودند.
سر کوچه برایم گوسفند سر بریدند. ازدحام جمعیت باعث توقف ماشین شد. مردم از سر کوچه تا دم در خانهمان مرا کول کردند. هرکس سعی کرد خودش را به من برساند و مرا ببوسد و یا بدن مرا لمس کند.
سر کوچه، پدرم جلوی در ایستاده بود. جوانهای قویهیکل در آن شلوغی به سختی توانستند کانال انسانی تشکیل دهند تا من و پدرم برای اولین بار همدیگر را در آغوش بگیریم.
وقتی روبه روی پدرم قرارگرفتم برایم لحظه بسیار زیبایی بود. لحظهای که سالها آرزویش را داشتم. پدر را در آغوش گرفتم و هر دو زدیم زیر گریه. همه کسانی که اطرافم ایستاده بودند شاهد این لحظه دیدار پدر و پسر بودند، گریهشان گرفته بود.
در کنار خواهرانم، ماهتاب، نرجس، فیروزه، پروانه، لاله، سیما و هنگامه، بهترین روزهایم را سپری میکنم. پدرم وقتی نگاهم میکند گریهاش می گیرد. باور نمیکرد، آزاد شدهام. برادرم، سید قدرت الله گفت: «میدونی دیروز پدر چه گفت؟»
گفتم: "نه!"
گفت: "دیروز که بیبی ماهتاب خبر آمدن شما رو بهش داد، باورش نشد. هر چه قسم میخوردیم باز میگفت دروغه که ناصر زنده باشه. آخر سر وقتی داشتیم چادر میزدیم، گوسفند میکشتیم و مقدمات آمدن شما رو فراهم میکردیم، پدر گفت : اگه ناصر اومد، من هم میرم سر قبر سید منصور، (پدربزرگمه که فوت کرده) میگم تو هم پاشو بیا خونه.
شب، پسر عمویم، سید غلام بلادی، خبر شهادت احمد فروزان را بهم داد. نتوانستم گریه نکنم. با اینکه حیاط مملو از مردمی بود که به دیدنم آمده بودند، بلند شدم رفتم داخل اتاق و یک دل سیر گریه کردم.
احمد عزیزترین دوستم بود. در عملیات مرصاد شهید شده بود.
برادرم سید شجاع الدین، نامهای را که احمد درباره من به او نوشته بود، نشانم داد.
چه روزگار عجیبی است. آن روزها احمد زنده بود ومن مفقودالاثر. امروز احمد از من جلو زدهبود. هرچقدر هم میدویدم به او نمیرسیدم. من بعد از سال ها مفقود بودن و از نگاه احمد شهید بودن، از زندان عراق ازاد شدهام، زنده هستم و احمد شهید شده.
با خودم گفتم: «یاد روزهایی بخیر که از نگاه احمد شهید بودم، ایکاش شهید میماندم.»
احمد آدم شوخی بود. شاعر بود. خوش خط بود و ذوق ادبی خوبی داشت. بیشتر وقتها که شوخیاش گل میکرد، به بچههای تخریب میگفت:
«ننم میگه جبهه نرو. جبهه میری تخریب نرو، تخریب میری رو مین نرو، رو مین میری هوا نرو!» ...
... امروز، تعدادی از بچههای همان گروهی که سال ها قبل تشکیل داده بودم، به دیدنم آمدند. فایز، جمشید، عیسی، ابراهیم، داریوش و... آن روزها فایز مسئول پرسنلی گروه بود. جنگ و اسارت تمام شده بود. وقتی خاطرات آن روزها برایم تداعی میشد، دلم میگرفت.
◀️ ادامه دارد...
قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/376
با ما همراه باشید با داستان نوجوان ۱۶ساله در زندان اسارت عراق، کتاب بینظیر "پایی که جا ماند":