#لطیفه_نکته ۶۲
*به نام خدای خالق مادر*
_پسره تو پیجش عکس مادرشُ گذاشته نوشته بوسه بر دستانت میزنم مادر 😘_
_مادرش کامنت گذاشته: بوسه نمی خواد بزنی تو جوراب خودتو بشوری کافیه 😕😂😂_
*باسلام و ادب محضر همه شما مخصوصا مادران از خود گذشته و با تبریک ولادت بی بی حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها و روز ارزشمند مادر خدمت شما*
*خداوند تبارک و تعالی فرمودند*
*وَقَضَى رَبُّكَ أَلَّا تَعْبُدُوا إِلَّا إِيَّاهُ وَبِالْوَالِدَيْنِ إِحْسَانًا إِمَّا يَبْلُغَنَّ عِنْدَكَ الْكِبَرَ أَحَدُهُمَا أَوْ كِلَاهُمَا فَلَا تَقُلْ لَهُمَا أُفٍّ وَلَا تَنْهَرْهُمَا وَقُلْ لَهُمَا قَوْلًا كَرِيمًا*
*و پروردگارت فرمان داده: جز او را نپرستید! و به پدر و مادر نیکی کنید! هرگاه یکی از آن دو، یا هر دوی آنها، نزد تو به سن پیری برسند، کمترین اهانتی به آنها روا مدار! و بر آنها فریاد مزن! و گفتار لطیف و سنجیده و بزرگوارانه به آنها بگو*
*قرآن سوره اسراء آیه ۲۳*
*اگر بخواهیم مقام مادر را به صورت خلاصه معرفی کنیم باید او را خدایی پس از الله معرفی کنیم که هم دلسوز فرزند است و هم اطاعتش بر فرزند واجب است. اف یعنی حد اقل بی توجهی اگر اهانتی کمتر از اف بود خداوند ما را از آن نهی می فرمودند. یعنی ما حق کمترین بی اعتنایی و بی احترامی به والدین را نداریم تا چه رسد به دشنام دادن و .... خدایا ما را در رعایت حقوق والدین در زمان حیات و پس از مرگشان موفق بدار.*
--------------
🖋سالن مطالعه محله زینبیه، با کلی کتاب، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
- ناشناس.mp3
6.54M
❌🎧 شرح کتاب #آن_سوی_مرگ
🔺 #جلسه_۸
👈 ادامه داستان دوم: تجربه مرگ مهندس ساختمان
▪️بدنم را پشت وانت گذاشتند و حرکت کردند، من هم از بالا، با بدنم در حرکت بودم، اما وزش باد را حس نمیکردم!
▪️رنگ هایی که میدیدم رنگ های زنده و حیرت انگیز بودند
▪️صدایی روحانی با من صحبت کرد!
▪️توضیحاتی جالب در مورد ملک "هدی" که مهندس به آن اشاره کرد..
📚 مرور و بررسی کتاب #آن_سوی_مرگ
👤 توسط حجت الاسلام امینی خواه
🌐 منبع: کانال امینی خواه
--------------
🖋سالن مطالعه محله زینبیه، با کلی کتاب، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
هدایت شده از رسانه اجتماعی مسجد و محله
خطبه ۳۳.mp3
5.44M
#شرح_نهجالبلاغه
شرح و تفسیر خطبه ۳۳
نهجالبلاغه
درخدمت حجةالاسلام استاد احمد غلامعلی
یکشنبه ۲۶ دی
مسجد حضرت زینب علیهاالسلام/شهرک شهید زینالدین
--------------
کانال عمومی فرهنگی مسجد حضرت زینب علیهاالسلام @ahlolmasjed
هدایت شده از رسانه اجتماعی مسجد و محله
recording-20220123-182344.mp3
5.26M
#شرح_نهجالبلاغه
شرح و تفسیر خطبه ۳۴
نهجالبلاغه
درخدمت حجةالاسلام استاد احمد غلامعلی
یکشنبه ۳ بهمن
مسجد حضرت زینب علیهاالسلام/شهرک شهید زینالدین
--------------
کانال عمومی فرهنگی مسجد حضرت زینب علیهاالسلام @ahlolmasjed
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام
#معرفی_کتاب
لطفا تا آخر ببینید.
--------------
🖋سالن مطالعه محله زینبیه، با کلی کتاب، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
roshangari.ir - آن سوی مرگ - استاد امینی خواه.mp3
7.67M
❌🎧 شرح کتاب #آن_سوی_مرگ
🔺 #جلسه_۹
👈 ادامه داستان دوم: تجربه مرگ مهندس ساختمان
▪️یاد برادرم افتادم که از دنیا رفته بود، رفتم که او را ببینم
▪️خواستم وارد قبر برادرم شوم
✖️در این بخش از کتاب، نویسنده متوجه میشود که مهندس میتواند ذهن را بخواند!
▪️قبر برادرم مکانی به طول ۵۰۰ در ۳۰۰ متر بود/به سمت دیواره های ابری قبر رفتم، سعی کردم وارد شوم که مکانی بینهایت زیبا دیدم..
📚 مرور و بررسی کتاب #آن_سوی_مرگ
👤 توسط حجت الاسلام امینی خواه
🌐 منبع: کانال امینی خواه
--------------
🖋سالن مطالعه محله زینبیه، با کلی کتاب، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
📰 #خبر_مهم
📚 ویراستاری گسترده کتاب #صعود_چهل_ساله در نمایشگاه مجازی کتاب تهران منتشر شد.
🔸 #ویراستاری_جدید کتاب صعود چهل ساله ماحصل ۲۵هزار ساعت پژوهش تیم نخبگانی اندیشکده راهبردی سعداء، چاپ شد.
🔸 شایان توجه است ۵۰ درصد مطالب این #کتاب نسبت به نسخه قبلی آن جدید است و ۱۰۰ درصد آمارهای آن بروز شده است.
🔸 یادآور میشود موضوع این کتاب، اثبات کارآمدی نظام با تکیه بر #اسناد_بینالمللی است که طبق فرموده فرزند رهبری، قلب #رهبر_معظم_انقلاب را شاد کرد.
♨️ برای تهیه این کتاب با ۲۰ درصد تخفیف و #ارسال_رایگان میتوانید به نشانی زیر مراجعه فرمایید:
🌐 http://yun.ir/souod40
roshangari.ir - آن سوی مرگ - استاد امینی خواه.mp3
8.55M
❌🎧 شرح کتاب #آن_سوی_مرگ
🔺 #جلسه_۱۰
👈 ادامه داستان دوم: تجربه مرگ مهندس ساختمان
▪️بعد از برادرم، سر قبر شخص دیگری رفتم که آدم خوبی نبود!
▪️صدای روحانی به من گفت، آدم های بد را به قبرستان دیگری منتقل میکنند!
▪️ارواحی را میدیدم که شبیه حیوانات بودند و دیوانه وار به سمت جسد هایشان میپریدند
▪️ارواحی را دیدم که شبیه اسکلت بودند، به قدری غمگین بودند که به هیچ چیز جز قبرشان متوجه نبودند!
📚 مرور و بررسی کتاب #آن_سوی_مرگ
👤 توسط حجت الاسلام امینی خواه
🌐 منبع: کانال امینی خواه
--------------
🖋سالن مطالعه محله زینبیه، با کلی کتاب، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
roshangari.ir - آن سوی مرگ - استاد امینی خواه.mp3
9.87M
❌🎧 شرح کتاب #آن_سوی_مرگ
🔺 #جلسه_۱۱
👈 ادامه داستان دوم: تجربه مرگ مهندس ساختمان
▪️وارد تونل علم که شدم، تمامی علوم را به خاطر آوردم
▪️عالم قبل از دنیا رو به خاطر آوردم/فهمیدم قبل از این بشر، بشر دیگری بوده است/تفسیر تمامی آیات قرآن را به یاد آوردم
▪️شیطان باقی مانده از بشر قبل است/ زن و بچه شیطان هم نابود شدند
▪️بیان داستانی ناگفته از شیطان
▪️بیان مشخصاتی از عالم زر خودش
✖️این جلسه از سخنرانی را از دست ندهید
📚 مرور و بررسی کتاب #آن_سوی_مرگ
👤 توسط حجت الاسلام امینی خواه
🌐 منبع: کانال امینی خواه
--------------
🖋سالن مطالعه محله زینبیه، با کلی کتاب، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
roshangari.ir - آن سوی مرگ - استاد امینی خواه.mp3
8.36M
❌🎧 تجربه پس از مرگ !
🔺 #جلسه_۱۲
👈 ادامه داستان دوم کتاب #آن_سوی_مرگ
▪️"وضعیت مردم شهر را به من نشان دادند... چند صحنه خاص و تاسف آور از مردم را به من نشان دادند.."
📚 مرور و بررسی کتاب #آن_سوی_مرگ
👤 توسط حجت الاسلام امینی خواه
🌐 منبع: کانال امینی خواه
--------------
🖋سالن مطالعه محله زینبیه، با کلی کتاب، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
هدایت شده از رسانه اجتماعی مسجد و محله
ضمن تبریک ایامالله دهه فجر انقلاب اسلامی
به عرض میرسد؛
برای قربانی اول ماه قبل(جمادیالثانی) مبلغ ۱۴ میلیون و ۱۹۰ هزار تومان جمعآوری و تعداد ۸ راس قربانی تقدیم خانوادههای نیازمند شد.
از طرفی خانوادههای تحت حمایت مسجد، بجز گوشت نیازهای دیگری مانند درمان، معیشت، تحصیل، قبضها، اجاره منزل و ... دارند.
اگر بانیان بزرگوار اجازه دهید، درصدی از مبالغ اهدایی اول هر ماه برای این امور صرف شود.
خداوند از همهی بزرگواران به احسن وجه قبول فرماید.
والحمدلله
@ahlolmasjed
- ناشناس.mp3
7.63M
❌🎧 تجربه پس از مرگ !
🔺 #جلسه_۱۳
👈 ادامه داستان دوم کتاب #آن_سوی_مرگ
▪️"وضعیت مردم شهر را به من نشان دادند... چند صحنه خاص و تاسف آور از مردم را به من نشان دادند.."
📚 مرور و بررسی کتاب #آن_سوی_مرگ
👤 توسط حجت الاسلام امینی خواه
🌐 منبع: کانال امینی خواه
--------------
🖋سالن مطالعه محله زینبیه، با کلی کتاب، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
- ناشناس.mp3
7.45M
❌🎧 تجربه پس از مرگ !
🔺 #جلسه_۱۴
👈 ادامه داستان دوم کتاب #آن_سوی_مرگ
▪️روح شهردار در اتاقش بود و به جانشینش فحش میداد !!
▪️مردی که مشروب خورده بود و شیاطین در کنار او میرقصدند!!
📚 مرور و بررسی کتاب #آن_سوی_مرگ
👤 توسط حجت الاسلام امینی خواه
🌐 منبع: کانال امینی خواه
--------------
🖋سالن مطالعه محله زینبیه، با کلی کتاب، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
هدایت شده از رسانه اجتماعی مسجد و محله
بحمدالله با بهبودی حال استاد پس از دو هفته بیماری
شرح و تفسیر
نهجالبلاغه
درخدمت حجةالاسلام استاد احمد غلامعلی
امشب پس از نماز عشا برقرار است
مسجد حضرت زینب علیهاالسلام/شهرک شهید زینالدین
@ahlolmasjed
خطبه ۳۵.mp3
4.97M
#شرح_نهجالبلاغه
شرح و تفسیر خطبه ۳۵
نهجالبلاغه
درخدمت حجةالاسلام استاد احمد غلامعلی
یکشنبه ۲۴ بهمن
مسجد حضرت زینب علیهاالسلام/شهرک شهید زینالدین
--------------
کانال عمومی فرهنگی مسجد حضرت زینب علیهاالسلام @ahlolmasjed
هدایت شده از رسانه اجتماعی مسجد و محله
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 لحظاتی شاد از دیدار فرزندان شهدای مدافع حرم با پدر امت
هدایت شده از رسانه اجتماعی مسجد و محله
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷😭سلام علیکم... به امام علی (ع ) قسمتون می دهم... تا پایان بشنوید... انشاالله علوی باشیم... علوی زندگی کنیم... و علوی به سوی خدا برویم😭🌷
هدایت شده از رسانه اجتماعی مسجد و محله
خطبه ۳۶.mp3
4.81M
#شرح_نهجالبلاغه
شرح و تفسیر خطبه ۳۶
نهجالبلاغه
درخدمت حجةالاسلام استاد احمد غلامعلی
یکشنبه اول اسفند
مسجد حضرت زینب علیهاالسلام/شهرک شهید زینالدین
--------------
کانال عمومی فرهنگی مسجد حضرت زینب علیهاالسلام @ahlolmasjed
📣 #معرفی_کتاب
#خاطرات_فرنگیس_حیدریپور
🖋 به کوشش و به قلم خانم مهناز فتاحی
"کتاب فرنگیس"
راجع به خاطرات و زندگی فرنگیس حیدرپور در سال ۱۳۹۴ توسط انتشارات سوره مهر منتشر شد.
این کتاب نامزد جایزه ادبی جلال آل احمد در بخش مستند نگاری و برگزیده هفدهمین دوره کتاب سال دفاع مقدس شد.
این کتاب در خبرگزاریها، روزنامهها، تلویزیون و صدا و سیمای ایران، بازتابهای مختلفی داشت از جمله مصاحبههایی با نویسنده و راوی این کتاب، معرفی و خوانش بخشهایی از کتاب، خوانش کامل متن کتاب طی چند قسمت از برنامه «رو به روی ماه» از شبکه آموزش؛ همچنین جهت معرفی کتاب.
تقدیر از نویسنده و راوی کتاب یا خوانش و نقد و بررسی کتاب «فرنگیس» نشستها، جلسات و همایشهایی در شهرهای مختلف ایران از جمله تهران، مشهد و کرمانشاه برگزار شد.
این کتاب حاشیه مکتوب رهبر معظم انقلاب را دریافت کرد که تقریظ در چاپهای بعدی این کتاب آورده شد. «فرنگیس» به زبانهای اردو، انگلیسی و کردی ترجمه شده.
یک نسخه ویژه نوجوانان آن نیز با عنوان «بچههای آوهزین» منتشر گردید.
کتاب صوتی فرنگیس نیز با اجرای افسانه محمدی به مدت ۱۱ ساعت و ۴ دقیقه در ۲۷ فصل تولید شده.
به گزارش خبرگزاری تسنیم، نگارش فیلمنامهای با اقتباس از کتاب «فرنگیس» در مرکز تولید متن سازمان سینمایی حوزه هنری آغاز شده و این سازمان قصد ساخت فیلمی سینمایی بر اساس رمان «فرنگیس» دارد.
--------------
🖋سالن مطالعه محله زینبیه، با کلی کتاب، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
درباره کتاب
"فرنگیس"
#خاطرات_فرنگیس_حیدریپور
--------------
🖋سالن مطالعه محله زینبیه، با کلی کتاب، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
--------------
🖋سالن مطالعه محله زینبیه، با کلی کتاب، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
#خاطرات_دفاع_مقدس
📖 فرنگیس
#خاطرات_فرنگیس_حیدریپور
◀️ فصل یکم
🖋قسمت اول
مادرم همیشه میگفت: «چقدر شری تو، فرنگ! اصلاً تو اشتباهی دنیا آمدی و باید پسر میشدی. هیچ چیزت به دخترها نرفته. دختر باید آرام و باحیا باشد، متین و رنگین...»
وقتی میدید به حرفش گوش نمیدهم، میگفت: «فرنگیس، مردی گفتند، زنی گفتند... کاری نکن هیچ مردی برای ازدواج نیاید سراغت! دختر باید سنگین و رنگین باشد.»
وقتی مادرم اینطوری نصیحتم میکرد، حرصم میگرفت. اصلاً هم دلم نمیخواست سنگین و رنگین باشم. چه اشکال داشت شلوار پسرانه پا کنم و چوپان باشم؟ چه اشکال داشت شبها دخترها را توی تاریکی بترسانم و خودم بخندم؟ چه اشکال داشت وقتی برای بازی میرفتیم سمت قبرستان، با هر بهانهای، پسرها را بترسانم و آنان را فراری دهم و خودم همانجا بنشینم و بهشان بخندم؟
اصلاً بگذارید قصۀ زندگیام را از اول برایتان تعریف کنم. از وقتی خودم را شناختم، همیشه در دل کوه بودم. زمان بچگی، تا فرصت گیر میآوردم، میدویدم سمت کوهها و راحت از چغالوند بالا میرفتم. کوه چغالوند را خیلی دوست داشتم. همیشه تا پای کوه میدویدم و با سرعت میرفتم بالا. پشت سرم را هم نگاه نمیکردم. دلم میخواست زمانی پشت سر را نگاه کنم که همه چیز کوچک شده باشد.
روی چغالوند که میرفتم، روی تختهسنگ بزرگی که خیلی دوستش داشتم، مینشستم. انگشتانم را گره میکردم و از بین انگشتها، روستایمان آوهزین را میدیدم. خوشم میآمد، وقتی میدیدم روستای به آن بزرگی، توی دو تا انگشتم جا شده است.
همان وقتها بود که یک روز دیدم توی ده، همۀ مردم میروند و میآیند. خانوادۀ داییهایم خوشحال بودند و حرف میزدند. از دخترداییام پرسیدم چی شده؟» گفت: «میخواهیم برویم زیارتِ قدمگاه.»
ذوق کردم و پرسیدم: «ما هم میآییم؟» گفت: «نه!»
وقتی شنیدم با آنها نمیرویم، اشک توی چشمم جمع شد. بعد فهمیدم همۀ فامیل یک جیپ کرایه کردهاند. فرمان تنها کسی بود که جیپ داشت و تنها رانندۀ روستا بود. وقتی ماشینِ فرمان میآمد، با بچهها دنبالش راه میافتادیم و سر تا پایمان خاکی میشد. همهمان دوست داشتیم پشت ماشین بدویم و با آن مسابقه بدهیم.
همه داشتند آماده میشدند بروند. داشتم دیوانه میشدم. پرسیدم:
همهتان میروید؟» گفتند: «آره.»
میخواستند به چم امام حسن بروند. چم امام حسن، قدمگاهی است که هر کس حاجتی داشت، به آنجا میرفت. شنیده بودم امام حسن عسگری(ع) از آنجا رد شده. به همین خاطر، آنجا قدمگاهی درست کرده بودند.
به سمت خانه دویدم و فریادزنان گفتم: «دالگه، همه دارند میروند زیارت. ما هم برویم؟»
مادرم با ناراحتی نگاهم کرد و با عصبانیت گفت: «همه پول دارند. ما چطور برویم؟ پولمان کجا بود!»
حرفش انگار آب سردی بود که روی تنم ریخت. وقتی قیافه و چشمهای اشکآلودم را دید، کمی ساکت شد و با ناراحتی ادامه داد: «روله، من از تو بیشتر دلم میخواهد بروم زیارت، اما رویم سیاه، چه کنم با دست خالی. نباید پول کرایۀ ماشین داشته باشیم؟ نباید غذایی درست کنیم؟»
بعد هم بدون اینکه یک کلام دیگر بگوید، پشتش را به من کرد و رفت. برگشتم و جلوی درِ خانه، زانوها را بغل کردم و نشستم. زیرچشمی، به دخترداییهایم نگاه میکردم که هی این طرف و آن طرف میرفتند و شادی میکردند.
دلم میخواست من هم با آنها بروم زیارت. بچهها توی کوچهها میگشتند و دست میزدند و میگفتند میخواهیم برویم زیارت. هر کدام با خوشحالی کاری میکردند. من فقط حرص میخوردم و بغض بیخ گلویم را فشار میداد.
همانطور که کز کرده بودم، پدرم را دیدم که میآید. وقتی رسید، پرسید: «روله، چی شده؟ چرا اینقدر ناراحتی؟»
تا دست روی سرم کشید، گریهام گرفت. حالا گریه نکن، کی کن. پدرم نشست کنارم و با تعجب نگاهم کرد. هقهقکنان گفتم: «کاکه، مردم میخواهند بروند چم امام حسن. من هم دلم میخواهد بروم.»
خشکش زد. اولش هیچی نگفت، ولی بعد دهن باز کرد و جویدهجویده گفت: «غصه نخور، روله. خدای ما هم بزرگه.»
از جلوی در خانه تکان نخوردم. به چشمه خیره شده بودم و به صدای آدمها گوش میدادم. با خودم میگفتم کاش ماشینِ فرمان خراب شود و هیچ کدامشان نرسند به زیارتگاه!
نمیدانم چه مدت آنجا نشسته بودم که از دور پدرم را دیدم که خوشحال و خندان میآمد. رسیده نرسیده، بلند گفت: «فرنگ... بدو برو حاضر شو. وسایلت را جمع کن که جا نمانی.»
فکر کردم خواب میبینم. نمیدانم از کجا، اما پول سفرم را تهیه کرده بود.
ادامه دارد ...
--------------
🖋سالن مطالعه محله زینبیه، با کلی کتاب، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
هدایت شده از رسانه اجتماعی مسجد و محله
خطبه ۳۷.mp3
4.6M
#شرح_نهجالبلاغه
شرح و تفسیر خطبه ۳۷
نهجالبلاغه
درخدمت حجةالاسلام استاد احمد غلامعلی
یکشنبه ۱۵ اسفند
مسجد حضرت زینب علیهاالسلام/شهرک شهید زینالدین
--------------
کانال عمومی فرهنگی مسجد حضرت زینب علیهاالسلام @ahlolmasjed
📖 فرنگیس
#خاطرات_فرنگیس_حیدریپور
◀️ فصل یکم
🖋 قسمت دوم
میدانستم جور کردن این پول برایش سخت است، اما به خاطر اینکه دل من نشکند، هر طور شده، پولش را جور کرده بود. پول کرایهام را به فرمان داد و پولی هم داد دست داییام. مادرم هم غذایی درست کرد و داد دستم. پدرم خوشحال بود که مرا به زیارت میفرستد. خوبِ خوب یادم هست که چشمهایش پر از اشک شده بود. میدانستم خودش هم دوست دارد بیاید زیارت. گوشۀ سربندش را جلوی چشمهایش گرفته بود و هایهای اشک میریخت.
از خوشحالی روی پاهایم بند نبودم. بالا و پایین میپریدم و مدام میرفتم پیش این و آن و میگفتم: «من هم میآیم زیارت!»
وقتی قرار شد حرکت کنیم، دویدم پشت جیپ و کنار بقیه نشستم. قرار بود ماشین یک عده را ببرد و برگردد بقیه را هم بیاورد. پدرم سفارشم را به همه کرده بود. با خوشحالی از پنجرۀ پشت ماشین او را نگاه میکردم و برایش دست تکان میدادم. پای دیوار ایستاده بود و رفتن ما را نگاه میکرد. راه که افتادیم، همه صلوات فرستادند. راستی راستی که از خوشحالی داشتم پرواز میکردم.
توی راه فقط شادی میکردم. زیاد بودیم. ته جیپ، کیپ تا کیپ هم نشسته بودیم و به هم فشار میآوردیم. گنبد زیارتگاه که از دور پیدا شد، همه بیاختیار صلوات فرستادند.
چم امام حسن، جای قشنگ و آبادی بود. پر بود از درخت خرزهره که گلهای صورتی داشت. و چشمهای پُرآب و قشنگ. دور تا دور چم و قدمگاه هم کوه بود. قدمگاه کنار چشمه بود. تا از ماشین پیاده شدیم، خودمان را به آب چشمه زدیم. یک رودخانه کوچک بود که ته آن سنگهای قشنگی داشت و آبش زلال بود؛ مثل اشک چشم.
وسایل را از ماشین پایین آوردیم و توی سایۀ درختها نشستیم. آنجا درخت نخل هم زیاد داشت. خیلی بلند بودند. هوا خنک بود. انگار به بهشت آمده بودیم. باورم نمیشد جایی اینقدر قشنگ نزدیک ما بوده باشد.
زنها وقتی وسایل را روی زمین چیدند، جمع شدیم و رفتیم زیارت. زیارتگاه گنبد قشنگی داشت. برای اولین بار بود جایی برای زیارت میرفتم. زنها به ما میگفتند توی قدمگاه نباید بازیگوشی کنیم. باید حرمت اینجا را نگه داریم و...
زنداییام گوهر گفت: «حاجتتان را بخواهید. امام حاجت شما را برآورده میکند.»
هزار تا آرزو داشتم. هول شدم کدامشان را اول بگویم! شروع کردم به آرزو کردن. تندتند میگفتم و با انگشتهایم یکییکی میشمردم تا چیزی از یادم نرود. اول برای پدرم دعا کردم. هی میگفتم: «خدایا، همۀ آرزوهای باوگهام را برآورده کن!»
بعد رفتم سراغ آرزوهای مادرم و دیگران. آرزوهایم زیاد بود.
توی قدمگاه آینهکاری بود. هی این ور و آن ور میرفتم و عکس خودم را توی آینهها میدیدم و خوشم میآمد. زندایی گوهر که دید دارم بازیگوشی میکنم، آرام گفت: «فرنگ، بیا اینجا، میخواهم چیزی نشانت بدهم.»
جلو رفتم. روی قسمتی از دیوار، یک سکه چسبانده بودند. پرسیدم: «این چیه؟»
گفت: «اگر آرزویی داری، این سکه را به دیوار بچسبان. اگر نیفتاد، آرزویت برآورده میشود.»
سکه را چسباندم. نیفتاد! از خوشحالی داشتم پر در میآوردم. فکر کردم همۀ آرزوهایم برآورده میشود. بعد دخترداییهایم یکییکی سکههاشان را روی دیوار چسباندند. وقتی سکهای میچسبید، همه خوشحال میشدیم.
تا از قدمگاه بیرون آمدیم، با داد و جیغ و فریاد پریدیم توی چم. همدیگر را خیس میکردیم و با سنگ، قورباغهها را میزدیم. آنجا یک عالمه قورباغه داشت که صدای قورقورشان بلند بود.
خوشحال بودم. چم امام حسن جای زیبایی بود. هیچ وقت اینطور جایی را ندیده بودم.
بعد زنداییام گفت چنگیر جمع کنیم. چنگیر چیزی شبیه صدف بود؛ در میان شنهای ته آب. زنداییهایم میگفتند: «توی آب چنگ بیندازید، اگر چنگیر دستتان آمد، حتماً آرزویتان برآورده میشود.»
آستین لباس کردیام را بالا زدم و توی آب رفتم. چشمهایم را بستم و چنگ انداختم. چیزی شبیه چنگیر توی دستم آمد. مشتم را طرف زنداییام دراز کردم و نشانش دادم. پرسیدم: «چنگیر همین است؟» گفت: «نه! دوباره دستت را توی آب بکن و بگو پری پری دالگمی... پری پری دالگمی... فرشته کمک میکند چنگیر به دستت بیاید.»
چنگ توی آب انداختم و گفتم: «پری پری دالگمی.» دستم را که جلوی زنداییام باز کردم، گفت: «خودش است!»
به بچهها نشان دادم و گفتم ببینید من چقدر چنگیر جمع کردم! باورشان نمیشد این همه داشته باشم. دستم پر از چنگیر بود. مرتب میخواندم: «پری پری دالگمی.» بچهها میخندیدند و میگفتند: «قبول نیست، دست فرنگیس بزرگ است، دست ما کوچک است.»
ادامه دارد ...
--------------
🖋سالن مطالعه محله زینبیه، با کلی کتاب، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
📖 فرنگیس
#خاطرات_فرنگیس_حیدریپور
◀️ فصل یکم
🖋 قسمت سوم
میخندیدم و با شادی جواب میدادم: «خب، میخواستید دست شما هم بزرگ باشد! ببینید من چقدر جمع کردهام!»
با بچهها توی چشمه شروع به هلپرکی کردیم. داییام مرتب سفارش میکرد که مواظب باشیم. من هی میگفتم: «خالو، تماشا کن!»
دوست داشتم داییام ما را نگاه کند و ببیند چقدر خوشحالیم.
میخندیدم و جیغ میکشیدم.
آن روز، مثل این بود که توی بهشت باشم.
وقتی وسایل را جمع کردیم برگردیم، دلم گرفت. وسایل را که توی ماشین گذاشتیم و سوار شدیم، به شیشۀ عقب جیپ چسبیدم و به چم امام حسن نگاه کردم. انگار خوابی بود و رفته بود.
توی ماشین چند بار خوابیدم و بیدار شدم.
وقتی چشم باز کردم، همه جا تاریک بود و به آوهزین رسیده بودیم.
پدرم تا مرا دید، بوسید.
دست به صورتم کشید و با همان دست، به صورت خودش کشید.
صلواتی داد و گفت: «روله، زیارت قبول.»
اشک از روی ریشهای بلندش تا پایین ریخت.
یک لحظه دلم سوخت.
با خودم گفتم: «کاش کاکه هم همراهمان آمده بود.»
آن روز بهترین روز زندگیام بود.
ده ساله بودم.
توی خانه مشغول کار بودم که صدای پدرم آمد.
یاالله میگفت.
فهمیدم میهمان داریم.
زود به مادرم خبر دادم.
مادرم سربندش را مرتب کرد و آمد توی حیاط.
دو تا مرد، با پدرم وارد خانه شدند که تا آن موقع ندیده بودمشان.
غریبه بودند.
یواشکی از پدرم پرسیدم: «اینها کی هستند؟»
خندید و گفت: «از فامیل هستند، منتها تو تا حالا آنها را ندیدهای.» پرسیدم: «مال کدام ده هستند؟»
دستش را دراز کرد طرف دورها و جواب داد: «از عراق آمدهاند.»
نمیدانم چرا آن روز پدرم موقع حرف زدن با من، مرتب لبخند میزد.
شب، مادرم مرغی سر برید و غذا درست کرد.
دو تا مردِ میهمان، تا آخر شب با پدرم مشغول صحبت بودند.
یواشکی صحبت میکردند و گاهی زیرچشمی نگاه به من می انداختند.
صبح که بلند شدم، مادرم داشت کره و شیر و پنیر روی سفره میگذاشت.
وقتی پای سماور نشسته بود و چای میریخت، دیدم اشک روی صورتش قل خورد و چکید پشت دستش.
با نگرانی پرسیدم: «دالگه، چیزی شده؟»
چه اتفاقی افتاده بود که مادرم بیصدا گریه میکرد؟
وقتی رو ازم برگرداند و جوابم را نداد، دوباره پرسیدم: «چی شده؟»
بدون اینکه حتی نگاهم کند، فقط گفت: «روله، چیزی نیست. فقط دعا کن.»
مرتب استکانها را توی کاسهای که جلوی دستش بود، میچرخاند و آبکشی میکرد.
آن هم نه یک بار و دو بار.
تعجب کرده بودم. بعد
یکدفعه رو برگرداند طرفم، بغلم کرد و بنا کرد به اشک ریختن و هایهای گریه کردن.
تا آن روز مادرم را اینطور ندیده بودم.
اصلاً کمتر پیش میآمد مرا بغل کند.
از ته دل ترسیدم.
میدانستم اتفاق بدی دارد میافتد.
پدرم و دو تا مردی که از عراق آمده بودند و تازه فهمیده بودم اسمشان اکبر و منصور است، با هم حرف میزدند کنجکاو شدم. پشت درِ اتاق گوش ایستادم. پدرم میگفت: «من این دختر را به اندازۀ چشمانم دوست دارم.»
یکی از مردها جواب داد: «خیالت راحت باشد. ما که فامیل هستیم. حواسمان به او هست. بگذارید دخترتان خوشبخت شود.»
پدرم گفت: «نمیدانم چه کار کنم. باید فکر کنم. اینجا هم میتوانم شوهرش بدهم.»
مرد سرفهای کرد و گفت: «میتوانی. اما دخترت باید همیشه در حال کارگری باشد و برای این و آن کار کند. بگذار دخترت خانم خانۀ خودش باشد.»
سکوت شد و مرد ادامه داد: «کسی که میخواهیم فرنگیس را به او بدهیم، جوان خوبی است. عراق و ایران ندارد. مهم این است که آدم خوبی باشد. به خاطر خوشبختی دخترت، قبول کن.»
پدرم مرتب بهانه میآورد. همانجا که ایستاده بودم، خشکم زده بود. نمیدانستم باید چه کار کنم؛ خوشحال باشم یا ناراحت. عروسیها را دیده بودم، اما اینکه خودم عروس شوم... با بچهها هم گاهی عروسبازی کرده بودیم. نمیدانستم این حرفهاشان چه معنیای میدهد. هزار تا فکر به سرم آمد. تازه فهمیدم مادرم چرا ناراحت بود و گریه میکرد. بیچاره مادرم!
بعد از آن، پدر و مادرم بنا کردند به بحث و حرف. جرئت نداشتم خودم را نشان بدهم. منتظر بودم آن دو تا به نتیجهای برسند. در آن سن و سال، توی مردم ما، دخترها هیچ نقشی در ازدواجشان نداشتند. حتی تا وقت ازدواج، شوهرشان را نمیدیدند. فقط وقتی عقد میشدند، میفهمیدند شوهرشان کیست.
بیرون خانه با بچهها مشغول بازی بودم که پدرم صدایم زد. تا رفتم، گفت: «فرنگیس، باید آماده شوی. میخواهیم برویم سفر.»
ادامه دارد ...
--------------
🖋سالن مطالعه محله زینبیه، با کلی کتاب، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee