#پرونده_ویژه_جنگ_جهانی_غذا (۱۸)
مقاله هشتم
#گیاهشناس_یهودی_در_ایران_چه_میکرد؟
اشاره
در قسمتهای قبلی، تغییرات در آرایش قدرت با محوریت کمپانیهای آمریکایی بررسی شد.
سپس چند شماره به معرفی اصلیترین کنشگران «کشاورزی صنعتی» یعنی راکفلرها اختصاص داده شد.
از مهمترین راهبردهای ابرکمپانیهای آمریکایی برای تسلط بر کشورهای دنیا طی ۱۲۰ سال اخیر، «تسلط بر دانش و علوم نوین» بوده،
و همچنین فعالیتهای دانشی در عرصه علوم بینرشتهای نیز از ابتدای «قرن بیستم» در دستور کار آنها قرار داشته است.
چه اینکه تسلط بر «حیات گیاهی» سرزمینهای مختلف، مستلزم تسلط بر ابعاد گوناگون حیات بود که بهوسیلهی دانش «ژنتیک گیاهی» محقق میشد.
گزارش جالبِ پیشِرو، پیشینهی یکصدسالهی اقدامات صهیونیستها برای شناسایی ابعاد «حیات» در «فلات ایران» را روشن میکند.
◀️ میکائیل زهری
بیایید داستان دستبردن در کشاورزی و گیاهشناسی دنیا را از اقدامات «میکائیل زُهَری» (۱) آغاز کنیم. (۲)
وی یهودی مارکداری است که در سال ۱۸۹۸ در روستایی در مرز لهستان و اوکراین فعلی چشم به جهان گشود.
در سال ۱۹۲۰ از طرف بریتانیا به سرزمین فلسطین تحت قیمومتِ انگلستان (۳) فرستاده شد.
میکائیل زهری در فلسطین گنجینههای ژنتیکی گیاهی کل غرب آسیا [خاورمیانه] – با محوریت فلات ایران – را جمعآوری و شناسایی کرد و دانشنامه بسیار مهم «پایههای جغرافیای گیاهشناسی خاورمیانه» (۴) را منتشر نمود.
وی همچنین در سال ۱۹۳۱، به اتفاق الکساندر ایگ (۵) و نائومی فینبرن داثان (۶) «باغ ملی گیاهشناسی اسرائیل» (۷) را در کوه اسکوپوس، تأسیس کرد.
متعاقب تشکیل اسرائیل، زهری در سالهای ابتدایی دهه ۱۹۵۰، در رشته گیاهشناسی در دانشگاه عبری اورشلیم به تدریس پرداخت؛
در ادامه جایزه اسرائیل (۸) در علوم مرتبط با حیات (۹) در سال ۱۹۵۴ به او اعطا شد.
وی در سال ۱۹۶۳، اولین دانشنامه جامع درباره گیاهشناسی سرزمین ایران را با نام «درباره ساختار جغرافیای گیاهشناسی ایران» (۱۰) منتشر کرد!
دانشنامه گیاهان کتاب مقدس (۱۱) آخرین کار علمی میکائیل زهری است که کمی پیش از مرگش در سال ۱۹۸۳ منتشر شد.
پس از میکائیل، فرزندش دانیل زهری (۱۲) نیز راه پدر را ادامه داد و به یک گیاهشناس برجسته و «متخصص پرورش گیاهان ماقبل تاریخ» تبدیل شد.
از آثار دانیل میتوان به سری کتابهای ارزشمند «تقسیمات گیاهان ماقبل تاریخ» (۱۳) اشاره کرد.
بنابراین روشن است که صهیونیستها، تمرکز جدی و راهبردی بر شناسایی گونههای گیاهی را حداقل از ابتدای قرن بیستم بهصورت نظاممند و جدی در دستور کار قرار دادهاند.
در قسمت بعدی پرونده بهصورت اجمالی ادوار تاریخی این برنامه، و روششناسی اقدامات آنان طی ۱۲۰ سال گذشته معرفی خواهد شد.
ادامه دارد ...
--------------
🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
هدایت شده از سالن مطالعه
35.27M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مستند
#ارباب_رخنهها
پدرخوانده
خاندان راکفلر - قسمت سوم
ادامه دارد ...
--------------
🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
31.73M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#مستند
#ارباب_رخنهها
#پدرخوانده
#خاندان_راکفلر - قسمت چهارم
🔗 ادامه دارد ...
🔸🌺🔸 --------------
📚"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
📖 @salonemotalee
#خاطرات
#ظهور_دوباره_شهید ...
🖋قسمت سوم
از شدت هیجان چنان می لرزیدم که ترسیدم قلبم تاب نیاورد. آقا مرتضی را صدا کردم و با چشمانی اشکبار دستخط حاج یونس را نشانش دادم و گفتم : این دستخط را می شناسید؟
با دقت نگاه کرد و ناباور به من خیره شد. گفت: خط حاج یونس است! و حیران به خط نگاه کرد و باز به من.
پرسید: این را از کجا آورده اید؟
او پس از شنیدن توضیح من آنقدر هیجان زده شد که نوشته شهید را با خود برد و لحظاتی بعد صدای گریه و فریاد زن ها و بچه ها بلند شد. همسرش نام او را صدا
می زد و فرزندانش بابا بابا می کردند. من که قادر به حفظ اشک هایم نبودم، به این فکر می کردم که چرا حاج یونس برای ارتباط برقرار کردن با من از روش های غیر معمول استفاده می کند؟
آمدن به خواب امری طبیعی تلقی می شود ، اما تلفن زدن و بر کاغذ نوشتن و در جسم یک کبوتر حلول کردن هر چقدر هم که ملموس باشد و به چشم خود ببینی و به گوش خود بشنوی ، باز هم باورش برای کسی که ندیده است، سخت است. ناگهان صدای حاج یونس را شنیدم. نه از روبرو یا از پشت سر، که از همه جهات. به هر سو که می چرخیدم ، در وضوح صدا تغییری احساس نمی کردم:
بستگان و دوستان را به همان خوابشان رفتن کفایت است، اما تو که راوی منی، باید حضور مرا احساس کنی و لمس کنی و دریابی که آنچه نامش عند ربهم یرزقون است، چیست؟ که اذن خداوند به شهید تا به کجاست؟ که شهید عزیز کرده خداوند است و هر شهید بنا به درجه اش نزد حق تعالی می تواند تا آنجا پیش رود که علاوه بر حضور در خواب به حضور در بیداری نیز اقدام کند تا مایه عبرت غافلان گردد. تا این دنیای فانی را که کفی بر دهان ابدیت است، به هیچ گیرد و بداند آنچه حقیقی است؛ نه دنیا، که آخرت است. پس تو روایت کن مرا، آنچنان که به قدرت لایزال حق تعالی دنیا را در مشت دارم و دلم برای دنیا زدگان سخت می سوزد که غافلانند....
زانو زدم و دست هایم را دراز کردم تا به دستانی که می دانستم دست دراز شده ام را رد نمی کنند، لمس شوم. شروع کردم به گریه کردنی سخت و به صدایی بلند که تاب نگه داشتن نفس را در سینه نداشتم. گفتم: حاجی جان، شفاعت ما یادت نرود... و سر بر سجده گذاشتم و نالیدم : دریغا...
بعد از شام مجلس را با حضور #حاج_قاسم سلیمانی، خوشی، محمد زنگی آبادی و نجف زنگی آبادی آغاز کردیم. همرزمان حاج یونس حامل سلام از خیل دوستانی بودند که نتوانسته بودند در این جلسه حضور یابند. من توضیح دادم که اداره جلسه با خود شهید است. تمامی تصمیم گیری ها با اوست. در واقع او خود نویسنده خاطراتش است.
آقای خوشی گفت: اگر دستخط حاج یونس را ندیده بودم و اگر جوهرش به این تر و تازگی نبود هیچکدام از این اتفاقات را باور نمی کردم. اما حالا هر چه بگویید باور می کنم . اگر بگویید اینجاست، شک نمی کنم. اگر بگویید الان ظاهر می شود و خود را به ما که آرزوی دیدارش را داریم، نشان می دهد. باور می کنم و به احترام حضو رش می ایستم و منتظر می مانم تا ظاهر شود. آنچه آقای خوشی گفت، مرا لرزاند و آن طور که آماده ایستاد که انگار قرار است حاج یونس ظاهر شود. به نظرم آمد که شدنی است. می شود. باور حضور فیزیکی شهید آن قدر جدی شد که همه بر خواستند. حاج قاسم گفت: ما شک نداریم. نجف آقا گفت: دیدن چنین چیزی کم نیست. محمد آقا گفت: معجزه است. اندام آقای خوشی از شدت گریه بی صدا تکان می خورد. .صدای گریه زنها که از اتاق برمی خواست ،او هم صدای گریه اش را رها کرد. همه بی اختیار نام شهید را صدا می زدیم. من می گفتم: حاجی ...حاج یونس عزیز. نجف آقا فریاد می زد: :یونس جان ... آقا مرتضی می گفت: برادر. حاج قاسم او را حاجی جان می خواند. صدای همسر شهید که او را حاج آقا خطاب می کرد اتمام حجتی بود بر باوری که تبدیل به یقین شده بود. و حالا فرزندان معصوم شهید پدر را صدا می زدند. فاطمه حین دویدن به سمت اتاق زن ها با چشمانی گریان می گفت: بابا...بابا... و مطصفی با دستهایش اشکهایش را پاک می کرد و زمزمه می کرد: بابا جان... بابا جان.... دیگر گریه زنان، شیون شده بود و صداهای ما فریاد. من فریاد زدم: :حاجی ...تو را به شهادتت قسم که اگر اذن داری، خودت را برما نمایان کن. حتی یک لحظه. که ببینیمت ...لمست کنیم ...متبرک شویم ...
ناگهان چراغ پر نور شد و خاموش شد. همه جا ظلمات شد. فقط صدای شیون و فریاد به نام حاج یونس بلند بود.
ادامه دارد ...
--------------
🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
#لطیفه_نکته ۱۲۱
-واسه کسی بمیر که واست
-تبـــــ🤒
-لت بخره.📱📱😍
-خب تب کنه که چی بشه ؟؟؟؟🤕
-واست آب و نون میشه ؟؟؟🤪
-یه کم واقع بین باش..😁😂
یوسفم واسه فرعون از هوشش استفاده کرد که بهش خدمت کردند تب نکرد.😍😍
به نام خدای عزت بخش
سلام
خداوند منان در قرآن کریم می فرمایند
وَ قالَ الَّذِی اشْتَراهُ مِنْ مِصْرَ لاِمْرَأَتِهِ أَکْرِمِی مَثْواهُ عَسی أَنْ یَنْفَعَنا أَوْ نَتَّخِذَهُ وَلَداً وَ کَذلِکَ مَکَّنّا لِیُوسُفَ فِی الْأَرْضِ وَ لِنُعَلِّمَهُ مِنْ تَأْوِیلِ الْأَحادِیثِ وَ اللّهُ غالِبٌ عَلی أَمْرِهِ وَ لکِنَّ أَکْثَرَ النّاسِ لا یَعْلَمُونَ
و کسی از مردم مصر که یوسف را خرید، به همسرش گفت:مقام او را گرامی دار (او را به دید برده، نگاه مکن) امید است که در آینده ما را سود برساند یا او را به فرزندی بگیریم. و اینگونه ما به یوسف در آن سرزمین جایگاه و مکنت دادیم (تا اراده ما تحقق یابد) و تا او را از تعبیر خواب ها بیاموزیم و خداوند بر کار خویش تواناست، ولی اکثر مردم نمی دانند.
سوره یوسف آیه ۲۱
*جمله ی شاید بتوانیم او را به فرزندی قبول کنیم در دو مورد در قرآن به کار رفته است: یکی در مورد حضرت موسی وقتی که صندوق او را از آب گرفتند، همسر فرعون به او گفت: این نوزاد را نکشید، شاید در آینده به ما سودی رساند. و دیگری در اینجاست که عزیز مصر به همسرش می گوید: احترام این برده را بگیر، شاید در آینده به درد ما بخورد. آری، به اراده ی خداوندی، محبّتِ نوزاد و برده ای ناشناس، چنان در قلب حاکمانِ مصر جای می گیرد که زمینه های حکومت آینده ی آنان را فراهم می سازد.*
*از این آیه می توان نکات زیر را به دست آورد.*
۱. بزرگواری در سیمای یوسف نمایان بود. تا آنجا که عزیز مصر سفارش او را به همسرش می کند.
۲. زن در خانه، نقش محوری دارد.
۳. اطرافیان و آشنایان را به نیکی با مردم دعوت کنید. (عزیز مصر به همسرش گفت یوسف را احترام کن)
۴. در معاملات آینده نگر باشید. (یوسف را خریدند به امید این که در آینده به آنان سود برساند)
۵. با احترام به مردم، می توان انتظار کمک و یاری از آنان داشت.
۶. دلها به دست خداوند است. مهر یوسف، در دل خریدار نشست.
۷. تصمیم های مهم را پس از ارزیابی و آزمایش و مرحله ای اتّخاذ کنید. (اوّل یوسف را به عنوان کمک کار در خانه، کم کم به عنوان فرزند قرار دهیم)
۸. فرزندخواندگی، سابقه تاریخی دارد.
۹. عزیز مصر فاقد فرزند بود.
۱۰. عدو شود سبب خیر اگر خدا خواهد. (برادران او را در چاه انداختند و او امروز در کاخ مستقر شد)
۱۱. زیردستان را دست کم نگیرید، چه بسا قدرتمندان و حاکمان آینده باشند.
۱۲. علم و دانش، شرطِ مسئولیّت پذیری است. (اگر کسی بدون علم و دانش لازم مسئولیت کاری را قبول کند خائن است)
۱۳. بیشتر اوقات پایان تلخی ها، شیرینی است.
۱۴. اراده غالب خدا، یوسف را از چاه به جاه کشاند.
۱۵. آنچه را ما حادثه می پنداریم، در حقیقت طراحی الهی برای انجام یافتن اراده ی اوست.
۱۶. چه بسا حوادث ناگوار که چهره واقعی آن خیر است.(یوسف در ظاهر به چاه افتاد، ولی در واقع قرار است عزیز مصر شود)
۱۷. مردم، ظاهر حوادث را می بینند، ولی از اهداف و برنامه های الهی بی خبرند. (آخر آیه می فرمایند مردم نمی دانند)
--------------
🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
KayhanNews75979710412150515454163.pdf
11.08M
بسم الله الرحمن الرحیم
تمام صفحات #روزنامه_کیهان
امروز پنجشنبه ۲۶ خرداد ۱۴۰۱
--------------
🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#روانشناسی_و_مشاوره
💢#فرزندپروری
✅ کارشناس:استاد #اخوی
روان شناس و استاد مرکز مشاوره حوزه علمیه
🔷 جلسه پنجم: آموزش والدین
#سبک_زندگی_اسلامی
#آموزش_والدین
◀️ نکته: معمول مطالب این بخش از کانال "سماح" مرکز مشاوره حوزه علمیه قم گرفته میشود.
--------------
🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
📖 فرنگیس
#خاطرات_فرنگیس_حیدریپور
🖋قسمت ۷۹م
همۀ مردم و فامیلها آمدند. عروس خیلی کوچک بود و دوازده سال بیشتر نداشت. آنقدر کوچک بود که بین مردم گم شده بود.
وقتی باید دنبال عروس میرفتیم، به ابراهیم گفتیم: «بیا برویم عروس را از روستای خودشان بیاوریم.»
ابراهیم دنبال عروس نیامد. گفت عیب است که من بروم. عروسی ایلی بود و عروس و داماد هنوز همدیگر را ندیده بودند. برادرم رحیم به جای ابراهیم رفت تا عروس را بیاورد. وقتی عروس را آوردند، مردم کل کشیدند و ساز و دهل به پیشوازش رفت. هم گریه میکردم و هم میخندیدم.
دلم گرفته بود. در میان این همه عزاداری، حالا میتوانستیم شاد باشیم و یادمان باشد هنوز زندهایم. دلم برای همۀ کسانی که
رفته بودند، تنگ شده بود.
عروس را که آوردند، صدای شادی مردم به هوا رفت. روی سر عروس تور قرمز بود. چند تا از زنها، عروس را میان مردم گرداندند. برادرم و خودم مرتب آسمان را نگاه میکردیم و دعا میکردیم. همه چیز با خیر و خوشی تمام شد.
چند روز از عروسی گذشته بود. برادرم را دیدم که ساک میبندد. با تعجب پرسیدم: «به خیر، کجا میروی؟»
خندید و گفت: «همانجا که باید بروم.»
مادرم کنارمان آمد و گفت: «ابراهیم، برایت زن گرفتیم که کمتر از ما دور شوی.»
ابراهیم سرش را بلند کرد و گفت: «هیچ چیز نمیتواند مرا اینجا نگه دارد. باید بروم.»
هر چقدر پدر و مادرم اصرار کردند ابراهیم مدتی دیگر بماند، قبول نکرد. گفت: «یعنی شما راضی میشوید اینجا بمانم و برادرهایم توی سنگرها تنها بمانند؟»
بالاخره رفت. بعد از آن، ماهی یک بار میآمد و سری میزد و میرفت. میگفت: «تا دشمن در سرزمین ماست، ماندن توی خانه ننگ است.»
اسفند ۱۳۶۴ بود. سالگرد جمعه را گرفته بودیم. یک سال از رفتن برادرم میگذشت. خانۀ پدرم مراسم فاتحهخوانی بود. چند نفر از فامیل، خانۀ پدرم بودند. آمده بودند برای مراسم فاتحهخوانی. در مورد برادرم حرف میزدند. استکانها را از جلوشان برداشتم و کنار چشمه بردم و شستم.
همانجا کنار چشمه نشستم. با خودم گفتم چه روزها که برادرم جمعه میآمد اینجا و توی آب بازی میکرد. کنار چشمه سبزههای ریز و کوچک در آمده بودند. آن طرفتر، چند تا گل ریز دیدم. خیلی قشنگ بودند. چند روزی به عید مانده بود، اما از سبزهها و گلهای کنار چشمه، میشد حدس زد که عید زودتر آمده است. با خودم فکر کردم امسال که عید نداریم. جمعه رفته، این همه درد کشیدهایم، این همه شهید دادهایم، دیگر چه عیدی؟
استکانها را دستم گرفتم و به طرف خانه راه افتادم. دم در، پدرم را دیدم. عصایش را دست گرفته بود و داشت از در خانه میآمد بیرون. پرسیدم: «باوگه، کجا میروی؟
سرش را تکان داد و گفت: «گوسفندها را میبرم بچرند. حواست به میهمانها باشد، تا برگردم. حال خوشی ندارم.» گفتم: «تو نرو. گوسفندها را بده من ببرم بچرانم.»
سرش را تکان داد، کتش را مرتب کرد و گفت: «نه. میخواهم خودم بروم. میخواهم هوایی عوض کنم.»
میدانستم میخواهد برود و گوشهای تنها بنشیند. ایستادم و از پشت، رفتنش را نگاه کردم. عصایش را توی هوا میچرخاند و کنار گوسفندها آرام به زمین میزد تا گوسفندها راه خودشان را بروند. پشتش خمیده بود
پدرم که رفت، مردهای فامیل هم خداحافظی کردند و رفتند. مادرم شروع کرد به نان پختن. کنار دستش نشستم و نانها را از روی ساج برمیداشتم. رحمان با بچهها توی ده بازی میکرد. گاهی بلند میشدم و از کنار دریچۀ اتاق، نگاهش میکردم. مادرم گفت: «برو به بچهات برس، خودم نانها را برمیدارم.»
خندیدم و گفتم: «نه، کمکت میکنم.»
ادامه دارد ...
--------------
🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
#پرونده_ویژه_جنگ_جهانی_غذا (۱۹)
مقاله نهم
#چهار_دوره_کشاورزی_جهانروای_راکفلر
چهار دوره متمایز کنشگری کشاورزی صنعتی
در یک دستهبندی، از ابتدای سده بیستم تاکنون کشاورزی صنعتی در سطح جهانی شاهد چهار دوره اساسی بوده است.
این دورهها تحت تأثیر شرایط مالی، سیاسی و دانشی بنیادهای ثروتمند آمریکایی – خصوصاً #بنیاد_راکفلر – شکل میگرفته و دچار تغییر میشده است.
این چهار دوره به قرار زیر است:
🔸 از سال ۱۹۰۰ تا قبل از سال ۱۹۴۰ میلادی
🔸 مابین ۱۹۴۰ تا ۱۹۶۰ میلادی
🔸 مابین ۱۹۶۰ تا ۱۹۹۰ میلادی
🔸 از ۱۹۹۰ میلادی تاکنون
تشریح سطح، نوع و همچنین گستره اقدامات این کمپانیها در هر دوره، از بخشهای بسیار خواندنی و جذاب این پرونده است. در ادامه این چهار دوره بهصورت مختصر معرفی شده است.
◀️ دوره اول(۱۹۰۰ تا ۱۹۴۰):
سالهای بنیانسازی و ریلگذاری
طی چهار دهه ابتدایی قرن بیستم، اقدامات ابرکمپانیهای آمریکایی در دو حوزه «کنش سیاسی در ساختار قدرت» و همچنین «تربیت دانشی در دانشگاههای آمریکا» تعریف میشود.
در این زمان #راکفلرها هنوز از پایه دانشی کافی برای سیطره بر کشاورزی برخوردار نیستند و با سرمایهگذاری روی پروژههای زیستی از خدمات نهادهایی مانند «بنیاد کارنگی» و «دوپونت» بهره میبرند.
این شرایط بعد از ۱۹۴۰ دچار تغییر میشود، به این ترتیب که راکفلرها خود با تأسیس شبکه گسترده نهادهای دانشی، دانشمندان علوم گیاهی جهان را در اختیار میگیرند و به این ترتیب هرچه پیشتر میرویم همزمان با قدرت گرفتن #راکفلرها در این عرصه، نقش بنیادهایی همچون کارنگی در پازل کشاورزی جهانروا به نقشی حاشیهای و کمرنگ تبدیل میشود.
راکفلرها در این چهار دهه بسیار فعال عمل میکنند؛ بررسی افراد و نهادهای مؤثر این جریان طی این سالها نشانگر اهمیت راهبردی اقدامات این بنیاد است.
همکاری نزدیک و مستقیم افرادی چون «ژاکوب (یعقوب) هرار»، «هنری والاس»، «الوین استکمن» و «جرج واشنگتن کارور» و همچنین آغاز به همکاری نورمن بورلاگ با راکفلرها قابل توجه است.
ادامه دارد ...
--------------
🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
هدایت شده از سالن مطالعه
31.73M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مستند
#ارباب_رخنهها
پدرخوانده
خاندان راکفلر - قسمت چهارم
ادامه دارد ...
--------------
🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
32.44M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#مستند
#ارباب_رخنهها
#پدرخوانده
#خاندان_راکفلر - قسمت پنجم
ادامه دارد ...
🔸🌺🔸 --------------
📚"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
📖 @salonemotalee
#خاطرات
#ظهور_دوباره_شهید ...
🖋قسمت چهارم
ناگهان چراغ پر نور شد و خاموش شد.
همه جا ظلمات شد.
فقط صدای شیون و فریاد به نام حاج یونس بلند بود.
آن همه تاریکی به ظهور نوری ملایم، روشن شد و بیشتر و بیشتر رنگ گرفت تا به رنگ طلایی حضور شهید متوقف شد.
در هیات یک آدم، رشید بود.
در برابر چشمان حیران ما و زیر فشار خرد کننده صدای قلب ما شروع به چرخش کرد و برابر هر یک از ما ایستاد و ما را مورد تفقد قرار داد.
با مهربانی از ما گذشت و سپس به اتاق دیگر رفت.
ما ایستاده بودیم و یونس یونس از زبانمان نمی افتاد.
دیگر همه طاقت از دست داده بودیم و افتادیم .
و من در این اندیشه بودم که مگر قلم خود شهید بتواند این ظهور را بنویسد.
حاج یونس در هیبت نوری طلایی به اتاق باز آمد و به همان ملایمتی که ظاهر شده بود، محو شد.
دلم نمی خواست چراغ روشن شود.
دلم می خواست درآن ظلمات روشن تر از نور، سر به سجده سایم و فریاد زنم:
"عنده ربهم یرزقون"
حاج یونس زنگی آبادی در سال ۱۳۴۰ در خانوادهای مستضعف و متدین در روستای« زنگی آباد» کرمان به دنیا آمد.
پدرش، ملاحسین، مردی مومن و عاشق اهل بیت بود.
سنگ صبور یونس در سن هفتاد و پنج سالگی از دنیا رفت،
یونس دوازده سال بیشتر نداشت که یتیم شد.
پس از پدر؛ مادر خانواده، قمر خانوم، با سختی و مشقت برای تامین معاش زندگی همت کرد.
یونس نیز برای کمک به خانواده بعد از مدرسه یا به جالیز خیار کربلایی احمد می رود یا سری به جالیز هندوانه مشهدی عباس می زند، یا به پسته تکانی می رود و یا در شخم زدن زمین و برداشت محصول به اهالی کمک می کند.
او حتی به کار سخت خشت مالی می پردازد تا از نظر مالی در تنگنا نباشند.
ارادت او به خانواده و مادرش در سالهای بعد نیز تداوم دارد.
آنجا که وقتی مادر سکته می کند ودست، پا و زبانش سنگین می شود؛ حاج یونس، یک ماه، علیرغم زخم ها و جراحت های سخت ناحیه شکم، خودش مادر را به دوش میگیرد و برای مداوا به کرمان می برد.
و حتی زمانی که همسرش از او می خواهد تا این کار را به او بسپارد می گوید: این وظیفه من است.
حاج یونس با پیروزی انقلاب اسلامی به کردستان رفت و در سال ۱۳۶۰ لباس سبز پاسداری را رسماً به تن کرد.
تدبیر، اخلاص و شجاعت او در عملیاتهایی چون فتحالمبین، بیتالمقدس، والفجر مقدماتی، رمضان، خیبر و بدر باعث شد تا سردار #حاج_قاسم سلیمانی، فرمانده وقت لشکر ۴۱ ثارالله کرمان، حاج یونس ۲۳ ساله را به فرماندهی تیپ امام حسین (ع) لشکر ۴۱ ثارالله کرمان برگزیند.
با شکوهترین فراز زندگی او در روز بیست و پنجم دی ماه سال ۱۳۶۵ در شلمچه رقم خورد.
او با تأسی از مولایش حسین(ع) و همچون علمدار کربلا ، شهد شیرین شهادت را نوشید و مصداق آیه «عند ربهم یرزقون» شد.
در مورد شهید حاج یونس زنگی آبادی همین بس که سردار قاسم سلیمانی در باره اش گفت:
"وقتی حاج یونس در خط بود، انگار نه یک لشکر که چند لشکر در خط بود. او در هر خطی بود احساس می کردم امکان ندارد آن خط شکسته شود"
اگر حال و اتصالی حاصل شد التماس دعا
--------------
🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
#لطیفه_نکته ۱۲۲
غول چراغ جادو اومده پیشم گفت : یه آرزو بکن
گفتم : یه خونه میخوام💪
گفت : اگه اینکار ازم برمیومد خودم تو آفتابه نمیخوابیدم😒
خدایی خیلی قانع شدم😂
دقیقا مثل دکتر کاشت مو که خودش کچله و دکتر لیزر چشم که خودش عینکیه.😜😄
*به نام خدای حق مدار*
*سلام*
*خداوند حق محور در قرآن کریم فرمودند*
*وَ لا تَلْبِسُوا الْحَقَّ بِالْباطِلِ وَ تَـكْـتُمُوا الْحَقَّ وَ اَ نْتُمْ تَعْلَمونَ*
*حق را با باطل مخلوط نكنيد، و حقيقت را با اين كه مى دانيد، پنهان نكنيد.*
*سوره بقره، آيه ۴۲*
*امتياز انسان، به شناخت اوست و كسانى كه با ايجاد شكّ و وسوسه و شيطنت، حقّ را مىپوشانند و شناخت صحيح را از مردم مىگيرند، در حقيقت يگانه امتياز انسان بودن را گرفتهاند و اين بزرگترين ظلم است. حضرت على عليه السلام مىفرمايد: اگر باطل خالصانه مطرح شود، نگرانى نيست. (چون مردم آگاه مىشوند و آن را ترك مىكنند.) و اگر حقّ نيز خالصانه مطرح شود، زبان مخالف بسته مىشود. لكن خطر آنجاست كه حقّ و باطل، بهم آميخته شده و از هر كدام بخشى چنان جلوه داده شود كه زمينهى تسلّط شيطان بر هوادارانش فراهم شود. البته اگر ما شاهد فریب و جانشینی باطل برای حق باشیم باید دیگران را آگاه کنیم زیرا در جایی که حق و باطل درحال جنگند سکوت کردن جز دفاع از باطل نیست.*
--------------
🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
KayhanNews75979710412150515654164.pdf
8.98M
بسم الله الرحمن الرحیم
تمام صفحات #روزنامه_کیهان
امروز شنبه ۲۸ خرداد ۱۴۰۱
--------------
🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#روانشناسی_و_مشاوره
💢#فرزندپروری
✅ کارشناس:استاد #اخوی
روان شناس و استاد مرکز مشاوره حوزه علمیه
🔷 جلسه هفتم: اثر دعا برای فرزندان
#سبک_زندگی_اسلامی
#اثر دعا برای فرزندان
◀️ نکته: معمول مطالب این بخش از کانال "سماح" مرکز مشاوره حوزه علمیه قم گرفته میشود.
--------------
🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
📖 فرنگیس
#خاطرات_فرنگیس_حیدریپور
🖋قسمت ۸۰م
یک ساعتی گذشت. مادرم لباسش را تکاند و آبی به صورتش زد. کنار نانها زانو زد و
دستمالی برداشت. چند تا نان توی دستمال پیچید. پرسید: «سیما کجاست؟»
بلند شدم و سیما را صدا زدم. از کوچه با خنده پرید توی خانه و پرسید: «چی شده؟»
مادرم نان و غذا را داد دستش و گفت: «بیا، این را ببر برای پدرت. خیر ببینی، دختر.»
سیما اخم کرد و گفت: «داشتم بازی میکردم.»
دستمال را دستش گرفت. چوب کوچکی را از روی زمین برداشت و گفت: «من رفتم .
میپرید و میرفت. دمپاییهایش این طرف و آن طرف میرفت و صدا میداد.
سیما که رفت، مشغول تمیز کردن خانه شدم. جارو را دستم گرفتم و روی زیلو را جارو زدم. گرد و خاک زیادی بلند شده بود. جارو را خیس کردم و دوباره روی زیلو کشیدم. با روسری، جلوی دهانم را گرفته بودم. به مادرم گفتم: «نزدیک عید است. کاش این زیلو را میشستیم.»
مادرم اخم کرد و گفت: «خیلی دلم خوش است؟! با چه دلخوشی میخواهی دودۀ عید بگیری ؟
گفتم : «نگفتم دودۀ عید بگیر. گفتم شاید بخواهی زیلو را برایت بشویم.»
دیگر چیزی نگفتم. خاکها را با خاکانداز جمع کردم و بردم توی سطل دم در ریختم. جارو دستم بود و داشتم وارد خانه میشدم که دشت لرزید. دل من هم لرزید. صدای افتادن ظرفها را از دست مادرم شنیدم. صدای فریاد و جیغ بلند شد. همه به سمت کوه نگاه کردیم. از آن طرف، صدای جیغ میآمد. هزار تا فکر افتاد تو سرم مردم خانهها ریخته بودند بیرون. همه به سمت کوه میدویدند. من هم جارو را انداختم و بنا کردم به دویدن. همه از هم میپرسیدند: «چه کسی؟» و میدویدند. کفشهایم را سر پایم انداخته بودم و تمام راه را تا کوه یکنفس دویدم.
وقتی رسیدم، وحشت کردم. سیما، غرق در خون، روی زمین افتاده بود و پدرم توی سرش میزد. پیراهن سیما خونی و تکهتکه بود. ران و پشتش زخمی شده بود. نزدیک بود از حال بروم. سبزهها و گلهای ریز اطراف، از خون سرخ شده بودند
مینی که منفجر شده بود، روی زمین پخش بود. لباس پدرم هم پر از خون بود.
فریاد زدم: «نترسید، چیزی نیست. همه بروید کنار.»
مردم پس نشستند. وحشتزده فقط به سیما نگاه میکردند. سیما وقتی مردم را با آن قیافهها دید که چطور نگاهش میکنند، صدای گریهاش بلندتر شد. تکانش دادم و گفتم: «سیما، آرام باش، به من نگاه کن.»
وحشتزده نگاهم کرد. گفتم: «چیزی نیست ، فقط کمی زخمی شدی. الآن تو را میبرم دکتر.»
مردم فریاد میزدند: «در راه خدا، ماشینی پیدا کنید.»
چند مرد، از تپه شروع کردند به دویدن تا ماشینی بیاورند. سیما را بغل کردم. صدای جیغش بلند شد. فهمیدم ران و پشتش زخمی شده. با احتیاط، دستهایم را پایینتر آوردم و زیر زانویش را گرفتم. با یک دستم هم پشتش را گرفتم. از پدرم پرسیدم: «چی شده؟»
نالید و گفت: «داشتم نماز میخواندم
اصلا نفهمیدم چطور شد. تا روی زمین نشست، چیزی ترکید. مین بوده، مین.»
باز هم مین. لعنت بر مین!
سیما را بغل کردم و از روی تپه، شروع کردم به دویدن و پایین آمدن. خون از بدن سیما چکهچکه روی لباسهایم و زمین میریخت. سیما سبک بود و راحت تا توی ده دویدم. به محض اینکه رسیدیم، ماشینی از راه رسید. سیما را بردم توی ماشین.
مادرم پای ماشین از حال رفت. فقط نالید و گفت: «خدایا، این چه بلایی بود که نازل شد؟»
به پدر و مادرم گفتم: «شماها بمانید. من با سیما میروم.»
مادرم جیغ میزد و بر سرش میکوبید. رو به مادر زبانبستهام کردم و گفتم: «مواظب دخترم باش تا برگردم.»
مادرم یقهاش را رو به آسمان گرفت و نالید. رو به آسمان فریاد زد: «اوو...»
اینطور میخواست صدام را نفرین کند.
پدرم روی زمین نشسته بود و بر سر میزد. ماشین که راه افتاد، انگار کوهی را روی شانههایم گذاشتند
تمام راه، توی ماشین بالا و پایین میافتادم. سیما مینالید و من مرتب دلداریاش میدادم. آرام پرسید: «فرنگیس، چی شده؟ تو را به خدا بگو پشتم چی شده؟»
او را دمر روی پاهایم دراز کرده بودم. گفتم: «چیزی نیست. لباست یک کم خونی است. زخمت کم است. خوب میشوی. میرویم دکتر.»
شروع کرد به گریه کردن. مرتب میگفت: «میترسم بهم آمپول بزنند.»
بغض کرده بود. گفت: «به خدا حواسم نبود بابا داشت نماز میخواند. دستمال غذا را روی زمین گذاشتم. خودم هم روی زمین نشستم که انگار چیزی زیرم ترکید.»
من هم اشکهایم راه گرفت. زیر لب دعا میخواندم: «خدایا، سیما زنده بماند. خدایا، زیاد صدمه ندیده باشد. خدایا، سیما دختر است، به او رحم کن!»
ادامه دارد ...
--------------
🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee