ywnowd1361659314389360.pdf
8.48M
بسم الله الرحمن الرحیم
تمام صفحات #روزنامه_کیهان
امروز دوشنبه ۱۰ مرداد ۱۴۰۱
--------------
🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
🔥 تنها میان داعش🔥
#تنها_میان_داعش
◀️ قسمت پنجم
💠 در خلوتی که پیش آمده بود، سرم را بالا آوردم و دیدم حیدر خجالتیتر از همیشه همچنان سرش پایین است...
انگار با بر ملاشدن احساسش بیشتر از نگاهم خجالت میکشید و دستان مردانهاش به نرمی میلرزید.
موهای مشکی و کوتاهش هنوز از خیسی شربت میدرخشید و پیراهن خیس و سپیدش به شانهاش چسبیده بود که بیاختیار خندهام گرفت.
💠 خندهام را هرچند زیرلب بود، اما شنید که سرش را بلند کرد و با مهربانی به رویم لبخند زد. دیگر از راز دلش خبر داشتم که تا نگاهم کرد از خجالت سر به زیر انداختم.
تا لحظاتی پیش او برایم همان برادر بزرگتر بود و حالا میدیدم در برابر خواهر کوچکترش دست و پایش را گم کرده و عاشق شده است.
اصلاً نمیدانستم این تحول عاشقانه را چگونه تعبیر کنم که با لحن گرم و گیرایش صدایم زد :«دخترعمو!»
💠 سرم را بالا آوردم و در برابر چشمان گرم و نگاه گیراترش، زبانم بند آمد و او بی هیچ مقدمهای آغاز کرد :«چند روز بود بابا سراغ اون نامرد رو میگرفت و من نمیخواستم چیزی بگم. میدونستم اگه حرفی بزنم تو خجالت میکشی.»
از اینکه احساسم را میفهمید، لبخندی بر لبم نشست و او به آرامی ادامه داد :«قبلاً از یکی از دوستام شنیده بودم عدنان خیلی به تکریت رفت و آمد داره. این چند روز بیشتر حساس شدم و آمارش رو گرفتم تا امروز فهمیدم چند ماهه با یه گروه بعثی تو تکریت ارتباط داره. بهانه خوبی شد تا پیش بابا عذرش رو بخوام.»
💠 مستقیم نگاهش میکردم که بعثی بودن عدنان برایم باورکردنی نبود و او صادقانه گواهی داد :«من دروغ نمیگم دخترعمو! حتی اگه اونروز اون بیغیرتی رو ازش ندیده بودم، بازم همین بعثی بودنش برام حجت بود که دیگه باهاش کار نکنیم!»
پس آن پستفطرتی که چند روز پیش راهم را بست و بیشرمانه به حیایم تعرض کرد، از قماش قاتلان پدر و مادرم بود! غبار غم بر قلبم نشست و نگاهم غمگین به زیر افتاد که صدای آرامشبخش حیدر دوباره در گوشم نشست :
«دخترعمو! من اونروز حرفت رو باور کردم، من به تو شک نکردم. فقط غیرتم قبول نمیکرد حتی یه لحظه جلو چشم اون نامرد باشی، واسه همین سرت داد زدم.»
💠 کلمات آخرش بهقدری خوشآهنگ بود که دلم نیامد نگاهش را از دست بدهم؛ سرم را بالا آوردم و دیدم با عمق نگاهش از چشمانم عذر تقصیر میخواهد.
سپس نگاه مردانهاش پیش چشمانم شکست و با لحنی نرم و مهربان نجوا کرد :«منو ببخش دخترعمو❗از اینکه دیر رسیده بودم و تو اونقدر ترسیده بودی، انقدر عصبانی شدم که نفهمیدم دارم چیکار میکنم! وقتی گریهات گرفت، تازه فهمیدم چه غلطی کردم! دیگه از اونروز روم نمیشد تو چشمات نگاه کنم، خیلی سخته دل کسی رو بشکنی که از همه دنیا برات عزیزتره!»
💠 احساس کردم جمله آخر از دهان دلش پرید که بلافاصله ساکت شد و شاید از فوران ناگهانی احساسش خجالت کشید!
میان دریایی از احساس شفاف و شیرینش شناور شده و همچنان نگاهم به ساحل محبت برادرانهاش بود؛ به این سادگی نمیشد نگاه خواهرانهام را در همه این سالها تغییر دهم که خودش فهمید و دست دلم را گرفت :«ببین دخترعمو! ما از بچگی با هم بزرگ شدیم، همیشه مثل خواهر و برادر بودیم. من همیشه دلم میخواست از تو و عباس حمایت کنم، 💪🏻حتی بیشتر از خواهرای خودم، چون شما امانت عمو بودید!👌🏻 اما تازگیها هر وقت میدیدمت دلم میخواست با همه وجودم ازت حمایت کنم، میخواستم تا آخر عمرم مراقبت باشم!🌹 نمیفهمیدم چِم شده تا اونروز که دیدم اون نانجیب اونجوری گیرت انداخته، تازه فهمیدم چقدر برام عزیزی و نمیتونم تحمل کنم کس دیگهای...» 🥀
💠 و حرارت احساسش بهقدری بالا رفته بود که دیگر نتوانست ادامه دهد و حرف را به جایی جز هوای عاشقی برد :«همون شب حرف دلم رو به بابا زدم، اونقدر استقبال کرد که میخواست بهت بگه. اما من میدونستم چیکار کردم و تو چقدر ازم ناراحتی که گفتم فعلاً حرفی نزنن تا یجوری از دلت در بیارم!»
سپس از یادآوری لحظه ریختن شربت روی سرش خندهاش گرفت و زیر لب ادامه داد :«اما امشب که شربت ریخت، بابا شروع کرد!» وچشمانش طوری درخشید که خودش فهمید و سرش را پایین انداخت.
💠 دوباره دستی به موهایش کشید، سرانگشتش را که شربتی شده بود چشید و زیر لب زمزمه کرد :«چقدر این شربت امشب خوشمزه شده!»
سپس زیر چشمی نگاهم کرد و با خندهای که لبهایش را ربوده بود، پرسید :«دخترعمو! تو درست کردی که انقدر خوشمزهاس؟»
💠 من هم خندهام گرفته بود و او منتظر جوابم نشد که خودش با شیطنت پاسخ داد :«فکر کنم چون از دست تو ریخته، این مزهای شده!»
ادامه دارد ...
--------------
🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
#روانشناسی_و_مشاوره
#فرزندپروری
#سیره_امام_حسین_علیهالسلام
💠زندگی به سبک امام حسین علیهالسلام:
◀️ آزادی و انتخاب در تربیت فرزندان:
♦️امام حسین علیهالسلام بااینکه در کربلا بهشدت نیازمند داشتن یاور بودند، باکمال صداقت و راستی، فرزندان و دیگر یاوران خود را در ادامه مسیر آزاد میگذارند.
🔅بااینکه بر فرزندان خود، حق بزرگ دارد؛ اماهیچگاه راه مبارزه و همراهی خود را بر آنان تحمیل نمیکند.
🔅آن حضرت هنگامیکه «عبدالله» فرزند «مسلم» نزد ایشان آمد و اجازه میدان طلبید فرمود: شما در بیعت با من آزاد هستی، شهادت پدرت کافی است. تو دست مادرت را بگیر و از این معرکه خارج شو. عبدالله عرض کرد: به خدا سوگند من از کسانی نیستم که دنیا را بر آخرت مقدم دارم.
--------------
🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
#پرونده_ویژه_جنگ_جهانی_غذا (۵۱)
مقاله بیستم
#سند_جنگ_جهانی_جمعیت_آمریکا
درآمدی بر NSSM200
قسمت سوم
🔹 این سند همچنین میافزاید:
امروزه در بسیاری از کشورها تصمیمگیران نگرانِ بهوجود آوردن برنامههای جمعیتی هستند؛ البته نه به این خاطر که توجهی به رشد سریع جمعیت ندارند، بلکه چون از موفقیت این برنامهها اطمینان ندارند؛
ولی باید فعالانه کار کنیم و به چنین رهبرانی نشان دهیم که برنامههای ملی تنظیم جمعیت و خانواده در بسیاری از کشورهای فقیر پیشرفت داشتهاند.
ایالات متحده میتواند رهبران بسیاری از کشورها را قانع کند که سرمایهگذاری در برنامههای ملّی تنظیم خانواده منافع قابل توجهی دارد. [۹]
🔹 برخی از این موارد در نگاه اول عجیب، و بیربط به مسأله جمعیت بهنظر میرسد، اما هر یک از موارد فوق بهصورت دقیق، در سرفصل جداگانهای بررسی و تبیین شده است،
برای مثال ممکن است نقش توصیهی «اقدامات بهداشتی برای کاهش مرگومیر نوزادان و کودکان» با هدف کنترل جمعیت عجیب بهنظر برسد.
کیسینجر در این زمینه مینویسد:
"نرخ بالای مرگومیر نوزادان و کودکان – که در بسیاری از کشورهای درحالتوسعه دیده میشود – باعث میشود والدین دربارهی میزان زندهماندن فرزندانشان نگران باشند؛ به این ترتیب والدین احتمال از دست دادن فرزندان را با داشتن فرزندان بیشتر جبران میکنند. [۱۰]
🔹 یا دربارهی نقش «توانمندسازی روستاییان» در راهبرد کاهش جمعیت تصریح میکند:
درواقع یک راهبرد توسعهای که بر روستاییان فقیر تأکید کند، افزایش درآمد را برای خانوادههایی که بالاترین سطح باروری را دارند، بهارمغان میآورد.
هیچ کشور کمتر توسعهیافتهای نمیتواند به ثبات جمعیتی دست یابد، مگر اینکه فقرای روستاییاش در افزایش درآمد و کاهش باروری مشارکت داشته باشند. [۱۱]
🔹 حتی برای کشورهایی که بهدلایل مختلف با ایالات متحده روابط سیاسی ضعیفی دارند، برنامههای روشن و مدونی تهیه شد:
در سایر کشورهای دارای اولویت، کمکهای ایالات متحده ممکن است با توجه به روابط سیاسی یا دیپلماتیک با این کشورها یا بهخاطر کمبود علاقهی شدید دولت به برنامههای کاهش جمعیت محدود باشد،
در این موارد اگر کشورها مایل به دریافت کمک باشند، باید از کانال سایر یاریگران و سازمانهای خصوصی و بینالمللی این کمکها تأمین شود.
با وجود این، دولت ایالات متحده باید به مشکلات جمعیتی این کشورها، و برنامههای احتمالیشان برای کاهش نرخ رشد جمعیت علاقه نشان دهد،
علاوه بر این، بهویژه در مورد کشورهای اولویتدار باید منتظر فرصتهایی برای گسترش کمکها و نشاندادن پیامدهای رشد سریع جمعیت و فواید کاهش باروری به رهبرانشان باشیم. [۱۲]
🔹 رویکرد کلی این سند در واقع این است که بهصورت دقیق و جامعنگر تبیین کند چه ظرفیتهایی را میتوان بهکار گرفت و چه اقدامات مؤثری میتوان انجام داد تا به «تغییر رویکرد درونی ملتها» برای «کاهش باروری» منجر شود.
🔹 کیسینجر بهخوبی میدانست برای تحقق یک استحالهی فرهنگی جامع، زمانبندی دستکم ۳۰ساله لازم است:
بسیار لازم است مردم قانع شوند که منافع فردی و ملی آنها در داشتن میانگین ۳ فرزند تأمین میشود.
با توجه به پیشزمینهی فرهنگیِ بزرگسالان کشورهای کمتر توسعهیافته و حتی پیشزمینهی فرهنگی جوانان آنان، احتمال کمی وجود دارد که این نتیجه محقّق شود،
بنابراین بدون کاهش اقدامات روی بزرگسالان، باید بر تغییر نگرش نسل بعد بیشتر تمرکز کنیم،
کسانی که الآن در مدارس ابتدایی تحصیل میکنند، یا حتی کوچکترند،
اگر این کار را انجام دهیم، رسیدن به سطحِ باروری جایگزین، طی ۲۰ سال ممکن خواهد بود؛ و در واقع در عرض ۳۰ سال به آن خواهیم رسید. [۱۳]
ادامه دارد ...
قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/2396
--------------
🖋"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
1369398412393.mp3
17.44M
🎙 مستند صوتی شنود،
قسمت ۱۳
(تجربه نزدیک به مرگ یک مسئول امنیتی در بیمارستان بقیه الله تهران)
هرشب در "سالن مطالعه محله زینبیه"
🔺 تجربهگر #کتاب_شنود در پی حذف برخی قسمتها توسط ارشاد، تصمیم به روایت صوتی تجربه خود گرفته است و استاد امینیخواه مستندات روایی مرتبط با تجربه را بیان میدارد.
مروری بر نکات جلسه سیزدهم:
🔻 وضعیت جنگ اسرائیل درغزه
🔻 گردابی از نور که من را به دشت بسیار نورانی برد
🔻 ابر سیاهی که نصف آسمان را گرفت
🔻 فرشته هایی که مسلح بودند
🔻 با یک اشاره اش، اسرائیل نابود می شد
🔻 نقش نیت و اراده شیعیان در پیشبرد اهداف
🔻 افرادی که از جنگ، رضایت خدا را در نظر نداشتند
🔻 سران جنگی که با اسرائیل بسته بودند
🔻 با یک چرخش زمین، یمن را می دیدم
🔻 جنگ عراق، جنگ قدرت بود
🔻 افرادی که خود را به آمریکا نزدیک می کردند
🔻 به ایران هم سر زدم
🔻 افرادی که با دستور آنها، کارها پیش می رود
🔻 آرامشی که بعد از دیدن تمثال امام، به من دست داد
🔻 همه عالم هستی در اختیار ماست و ما غافلیم
🔻 مقام حضرت آقا
#مستند_صوتی_شنود
--------------
🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
⬛️ #لطیفه_نکته ۱۵۶
#با_قرآن_از_مدینه_تا_کربلا (۴)
▪️به نام خدایی که از رگ گردن به انسان نزدیکتر است
سلام
خداوند بزرگ در قرآن مجید فرمود:
أَيْنَما تَکُونُوا يُدْرِکْکُمُ الْمَوْتُ وَ لَوْ کُنْتُمْ في بُرُوجٍ مُشَيَّدَةٍ وَ إِنْ تُصِبْهُمْ حَسَنَةٌ يَقُولُوا هذِهِ مِنْ عِنْدِ اللَّهِ وَ إِنْ تُصِبْهُمْ سَيِّئَةٌ يَقُولُوا هذِهِ مِنْ عِنْدِکَ قُلْ کُلٌّ مِنْ عِنْدِ اللَّهِ فَما لِهؤُلاءِ الْقَوْمِ لا يَکادُونَ يَفْقَهُونَ حَديثاً
گمان نکنید که اگر در جهاد حضور نیافتید از مرگ در امان می مانید هر کجا باشید شما را مرگ در می رسد، هر چند در دژهایی استوار و مرتفع به سر برید و اگر خیری به آنان رسد می گویند : این از جانب خداست، و اگر شرّی به ایشان رسد می گویند: این از جانب توست. به آنان بگو: همه از نزد خداست. پس این مردم را چه شده که نزدیک است هیچ سخنی را در نیابند
آیه ۷۸ سوره نساء
همین که امام حسینعلیه السلام به سوی مدینه رهسپار شد، گروههایی از یاران خدا برای یاری آن حضرت حاضر شدند و می خواستند از شهادت امام جلو گیری کنند امّا امام بخش نخست آیه فوق را تلاوت فرمودند.
از این آیه شریفه نکات زیر قابل برداشت است
۱. با توجّه به قطعى و حتمى بودن مرگ، فرار از جنگ چرا؟
۲. بد نام کردن رهبر، از شیوههاى منافقان است.
۳. نباید با سلب مسئولیّت از خود، لغزشها را توجیه کرد و گناهان خود را به گردن دیگرى انداخت.
۴. پیروزى و شکست، مرگ و حیات، تلخیها وشیرینیها همه در مدار مقدرات حکیمانه خداست.
۵. منشأ همه ى حوادث تلخ وشیرین خداست، نه آنچه ثنویّت مىگوید و اهریمن و یزدان را مطرح می کند.
۶. منافقان عناد دارند و سخن حقّ را در نمی یابند.
۷. خداوند را محور همه چیز دانستن (توحید افعالى) نیازمند تفکّر دقیق و عمیق است.
۸. کسى که توحید و محوریّت خدا را درک نکند، هیچ یک از معارف را درک نمیکند.
--------------
🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
KayhanNews75979710412149534985255.pdf
10.47M
بسم الله الرحمن الرحیم
تمام صفحات #روزنامه_کیهان
امروز سه شنبه ۱۱ مرداد ۱۴۰۱
۴ محرم ۱۴۴۴
و ۲ آگوست ۲۰۲۲
--------------
🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
سلام و عرض تسلیت ایام
در سال ۹۹ داستان گروه جهادی متشکل از بانوان میهنمان را با عنوان " #مثل_یک_مرد " تقدیم میکردیم.
این داستان جذاب به قسمت ۳۹م در تاریخ ۲۰ دی ۹۹ رسید که تقدیم ادامهی آن متوقف شد؛ (آدرس قسمت ۳۹م:
https://eitaa.com/salonemotalee/800)
برخی دوستان همچنان پیگیر ادامهی آن داستان بودند.
این لطف دوستان سبب شد تا ادامه داستان را انشاءالله امروز تقدیم کنیم.
تا دوست چه را خواهد و میلش به چه افتد؛
یاعلی
هدایت شده از سالن مطالعه
#مثل_یک_مرد
بر اساس واقعیت
قسمت سی و نهم
مدت زیادی درگیر بیماری امیررضا بودم
در این مدت خیلی چیزها را فهمیدم خیلی چیزهایی که قبلاً گر چه شنیده بودم اما اصلا تجربه اش نکرده بودم!
اما وقتی توی موقعیتش قرار گرفتم درکش کردم! نزدیک یک ماه که امیررضا بیمار بود و داخل خونه قرنطینه!
مجبور بودم خودم خرید بیرون را انجام بدم قبل از این قضیه هیچ وقت فکر نمی کردم چنین کاری سخت باشه! ولی من اون موقع تنها فکرم محدود به جسم بود و سختی روحی را نمی دیدم!
ولی حالا داشتم انجامش می دادم....
با اینکه قبل از بیماری امیررضا خیلی وقتها بیرون می رفتم و فعالیت ها و کارهای متفاوت اجتماعی انجام می دادم ولی هیچ وقت مسئولیت کارهای بیرون خونه روی دوشم نبود!
یه خانم هر چقدر هم از نظر جسمی قوی باشه از نظر روحی ظریفه!
به هر حال زمان برای من گذشت با تمام بالا و پایین های زندگی...
مهم این بود حال امیررضا خوب شد...
کم کم بوی ماه رمضان می اومد و حال و هوای ماه خدا...
دوباره سفره های افطار که همه ی خانوادمون کنار هم بشینیم و منتظر اذان باشیم نعمتی که باید خیلی شکرش را به جا می آوردم!
اما جنس حال و هوای ماه مبارک امسال خیلی فرق می کرد...
به خاطر کرونا و قرنطینه ما به جای سه شب، هر سی شب ماه مبارک را شب تا صبح بیدار بودیم الحمدالله برنامه های تلویزیون هم این حس و حال را حفظ می کرد هر چند که مثل حضور در جمع ابوحمزه های مسجد محلمون نمی شد! اما شکر داشت... شکر نفس کشیدن توی این ماه بزرگ...
بخاطر ماه مبارک طرح همدلی خیلی شدت گرفته بود و مسجد شده بود پایگاه مثل همیشه!
به جای آدم ها، کارتن های پر از مواد غذایی صف بسته بودن تا راهی خانه هایی بشن که این ویروس منحوس معیشتشون را زمین گیر کرده بود!
وضعیت کمی بهتر شده بود و مردم بیشتر رعایت می کردند...
هممون خدا خدا می کردیم این بیماری تا محرم جمع بشه و نفسهامون به شب های هیئت برسه...
میان این گیر و دار بچه های جهادی که کمی فراغت پیدا کرده بودن مشغول طرح همدلی بودن کوچه به کوچه، خونه به خونه در محله های محروم دست از تلاش بر نمی داشتن و چه ماجراهای نابی که این وسط اتفاق می افتاد و بیان از گفتنش عاجز....
مرضیه و زینب را چند باری بخاطر همین طرح داخل مسجد دیدم...
مرضیه عقد کرده بود و حالا دو نفری پا به رکاب بودن! من و زینب یه شیرینی تپل بخاطر عقدش گرفتیم هر چند که خیلی تلاش کرد از دادنش فرار کنه! اما قدرت سماجت ما را دست کم گرفته بود!
و به قول خودش می گفت: به جان خودم اگر این سماجت رو توی حاجت هاتون از خدا داشتین الان حاجت نگرفته نداشتین! ضمن اینکه تو شهر ما به عروس هدیه میدن نه اینکه ازش بگیرن!
زینب هم که مثل همیشه پایه ی جواب دادنش بود گفت: خداروشکر ما همشهری شما نیستیم...
البته من و زینب هم ریا نشه همه ی شیرینی تپل را نقدا تقدیم بچه های مسجد کردیم تا شاید یک قدم به همدلی نزدیکتر می شدیم...
طی این مدت زینب با بچه های تیمش بیکار ننشست و پا به پای بچه های غسالخانه و بیمارستان و مسجد بود گاهی نرگس و دخترش هم می اومدن...
مریم اما تمام وقت بیمارستان بود و همچنان خط مقدم! بخاطر همین نشد ببینمش تا بعد از محرم و صفر...
باور اینکه وضعیت کرونا تا محرم ادامه داشته باشه وحشتناک بود! آخه ما از بچگی با ذکر حسین(ع) بزرگ شده بودیم و درد فراغ و دوری از هیئت برای ما قابل تحمل نبود! ماه محرم امسال رسید اما اتفاقات عجیبی افتاد که محرم متفاوتی را رقم زد!
اتفاقاتی که باید مثل همین چند ماه گذشته توی تاریخ ثبت می شد که همه ی کشورهای به اصطلاح متمدن بخاطر کرونا مردمشون دست به غارت بردند و کشور ما مردمش دست های بخشنده اش را باز کرده بود! دوست داشتم مهناز و امثال مهناز این صحنه ها را خوب ببینند که دم از تمدن غرب میزدند! شاید زاویه دیدشان تغییر می کرد البته شاید! اینکه چه بخواهیم ببینیم واقعا بستگی به فکر ما دارد!
قرار بود محرم دوباره یه شور و شعور حسینی را با هم نشون بدیم! این فرصت دوباره ای بود که تیم بچه های جهادی را یکبار دیگه ببینم...
ولی نمی دونستم بعضی ها بین همین بچه های جهادی خیلی زرنگ تر از اونی هستن که فکر می کردم!
ادامه دارد ...
--------------
🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
🔥 تنها میان داعش 🔥
#تنها_میان_داعش
◀️ قسمت ششم
💠 حالا من هم در کشاکش پاک احساسش، در عالم عشقم
انقلابی به پا شده و میتوانستم به چشم همسر به او نگاه کنم که نه به زبان، بلکه با همه قلبم قبولش کردم.
از سکوت سر به زیرم، عمق رضایتم را حس کرد که نفس بلندی کشید و مردانه ضمانت داد :«نرجس❗ قول میدم تا لحظهای که زندهام، با خون و جونم ازت حمایت کنم!»
💠 او همچنان عاشقانه عهد میبست و من در عالم عشق امیرالمؤمنین علیهالسلام خوش بودم که امداد حیدریاش را برایم به کمال رساند و نهتنها آن روز که تا آخر عمرم، آغوش مطمئن حیدر را برایم انتخاب کرد.
به یُمن همین هدیه حیدری، 13رجب عقد کردیم و قرار شد نیمه شعبان جشن عروسیمان باشد و حالا تنها سه روز مانده به نیمه شعبان، شبح عدنان دوباره به سراغم آمده بود.
💠 نمیدانستم شمارهام را از کجا پیدا کرده و اصلاً از جانم چه میخواهد؟ گوشی در دستانم ثابت مانده و نگاهم یخ زده بود که پیامی دیگر فرستاد :«من هنوز هر شب خوابتو میبینم! قسم خوردم تو بیداری تو رو به دست بیارم و میارم!»
نگاهم تا آخر پیام نرسیده، دلم از وحشت پُر شد که همزمان دستی بازویم را گرفت و جیغم در گلو خفه شد. وحشتزده چرخیدم و در تاریکی اتاق، چهره روشن حیدر را دیدم.
💠 از حالت وحشتزده و جیغی که کشیدم، جا خورد. خنده روی صورتش خشک شد و متعجب پرسید :«چرا ترسیدی عزیزم؟ من که گفتم سر کوچهام دارم میام!»
پیام هوسبازانه عدنان روی گوشی و حیدر مقابلم ایستاده بود و همین کافی بود تا همه بدنم بلرزد. دستش را از روی بازویم پایین آورد، فهمید به هم ریختهام که نگران حالم، عذر خواست :«ببخشید نرجس جان! نمیخواستم بترسونمت!»
💠 همزمان چراغ اتاق را روشن کرد و تازه دید رنگم چطور پریده که خیره نگاهم کرد. سرم را پایین انداختم تا از خط نگاهم چیزی نخواند اما با دستش زیر چانهام را گرفت و صورتم را بالا آورد.⁉️
نگاهم که به نگاه مهربانش افتاد، طوفان ترسم قطره اشکی شد و روی مژگانم نشست. لرزش چانهام را روی انگشتانش حس میکرد که رنگ نگرانی نگاهش بیشتر شد و با دلواپسی پرسید :«چی شده عزیزم؟»⁉️ و سوالش به آخر نرسیده، پیامگیر گوشی دوباره به صدا درآمد و تنم را آشکارا لرزاند.
💠 ردّ تردید نگاهش از چشمانم تا صفحه روشن گوشی در دستم کشیده شد و جان من داشت به لبم میرسید که صدای گریه زنعمو فرشته نجاتم شد.
حیدر به سمت در اتاق چرخید و هر دو دیدیم زنعمو میان حیاط روی زمین نشسته و با بیقراری گریه میکند. عمو هم مقابلش ایستاده و با صدایی آهسته دلداریاش میداد که حیدر از اتاق بیرون رفت و از روی ایوان صدا بلند کرد :«چی شده مامان؟»
💠 هنوز بدنم سست بود و بهسختی دنبال حیدر به ایوان رفتم که دیدم دخترعموها هم گوشه حیاط کِز کرده و بیصدا گریه میکنند.
دیگر ترس عدنان فراموشم شده و محو عزاخانهای که در حیاط برپا شده بود، خشکم زد. عباس هنوز کنار در حیاط ایستاده و ظاهراً خبر را او آورده بود که با صدایی گرفته به من و حیدر هم اطلاع داد :«موصل سقوط کرده! داعش امشب شهر رو گرفت!»
💠 من هنوز گیج خبر بودم که حیدر از پلههای ایوان پایین دوید و وحشتزده پرسید :«تلعفر چی؟!»⁉️ با شنیدن نام تلعفر تازه یاد فاطمه افتادم.
بزرگترین دخترِ عمو که پس از ازدواج با یکی از ترکمنهای شیعه تلعفر، در آن شهر زندگی میکرد. تلعفر فاصله زیادی با موصل نداشت و نمیدانستیم تا الان چه بلایی سر فاطمه و همسر و کودکانش آمده است.
💠 عباس سری تکان داد و در جواب دلنگرانی حیدر حرفی زد که چهارچوب بدنم لرزید :«داعش داره میره سمت تلعفر. هر چی هم زنگ میزنیم جواب نمیدن.»
گریه زنعمو بلندتر شد و عمو زیر لب زمزمه کرد :«این حرومزادهها به تلعفر برسن یه شیعه رو زنده نمیذارن!»
حیدر مثل اینکه پاهایش سست شده باشد، همانجا روی زمین نشست و سرش را با هر دو دستش گرفت.
💠 دیگر نفس کسی بالا نمیآمد که در تاریک و روشن هوا، آوای اذان مغرب در آسمان پیچید و به «أشْهَدُ أنَّ عَلِيّاً وَلِيُّ الله» که رسید، حیدر از جا بلند شد.
همه نگاهش میکردند و من از خون غیرتی که در صورتش پاشیده بود، حرف دلش را خواندم که پیش از آنکه چیزی بگوید، گریهام گرفت.
💠 رو به عمو کرد و با صدایی که به سختی بالا میآمد، مردانگیاش را نشان داد :«من میرم میارمشون.»
زنعمو ناباورانه نگاهش کرد، عمو به صورت گندمگونش که از ناراحتی گل انداخته بود، خیره شد و عباس اعتراض کرد :«داعش داره شخم میزنه میاد جلو! تا تو برسی، حتماً تلعفر هم سقوط کرده! فقط خودتو به کشتن میدی!»...
ادامه دارد ...
--------------
🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ
#سلام_فرمانده
🔴🎥 سرود حسین مولانا (به سبک #سلام_فرمانده)
● هنرنمایی نوجوانان بحرینی در آغاز ماه محرم به سبک "سلام فرمانده"
● فیلمبرداری شده در حسینیه منطقه سهله بحرین
💬 کریم حقی
--------------
🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ
#حسینیه
#امام_خامنهای
#نقش_خواص
❌🎥 سخنان کمتر شنیده شده از رهبر انقلاب
1️⃣ درمورد نقش عوام و خواص در انقلاب اسلامی و قیام امام حسین(ع) - (قسمت اول)
دیدار فرماندهان لشکر۲۷ محمد رسول الله(ص) - ۲۰ خرداد ۱۳۷۵
#روانشناسی_و_مشاوره
#فرزندپروری
#سیره_امام_حسین_علیهالسلام
💠زندگی به سبک امام حسین علیهالسلام:
◀️ اظهار محبت به فرزندان:
‼️محبت وقتی سازنده وتاثیر گذار خواهد بود که فرد مورد محبت از آن آگاهی یابد.
🔅امام حسین (ع) محبت به فرزندان را از نیازهای ضروری آنان دانسته و در قالبهای گوناگون به ابراز آن میپرداخت. گاه با در آغوش گرفتن و به سینه چسبانیدن خردسالان، زمانی با بوسیدن آنان و گاه با به زبان آوردن کلمات شیرین و محبتآمیز.
🔅عبیدالله بن عتبه چنین میگوید: نزد حسین بن علی (ع) بودم که «علی بن حسین» وارد شد. حسین (ع) امام سجاد (ع) را صدا زد، در آغوش گرفت و به سینه چسبانید، میان دو چشمش را بوسید و سپس فرمود: پدرم به فدایت باد، چقدر خوشبو و زیبایی!
📚بحار الانوار، ج ۴۶، ص ۱۹
--------------
🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee