🔆 #پندانه
🔸سوال: اگر فردا صبح از خواب بیدار شوید و ببینید که ۲۰ کیلو چاق شدهاید نگران نمیشوید؟
🔹البته که میشوید! سراسیمه به بیمارستان تلفن میزنید: الوو، اورژانس؟ کمک، کمک، من چاق شدهام!
🔸اما اگر همین اتفاق به تدریج رخ بدهد، یک کیلو این ماه، یک کیلو ماه آینده و…
آیا باز هم همین عکس العمل را نشان میدهید؟ نـه! با بیخیالی از کنارش میگذرید.
🔹برای کسانی که ورشکسته میشوند، اضافه وزن میآورند یا طلاق میگیرند یا آخر ترم مشروط میشوند این حوادث دفعتاً اتفاق نمیافتد.
🔹 یک ذره امروز، یک ذره فردا و سر انجام یک روز هم انفجار و سپس میپرسیم: چرا این اتفاق افتاد؟
🔸زندگی ماهیّت انبار شوندگی دارد. هر اتفاقی به اتفاق دیگر افزوده میشود، مثل قطرههای آب که صخرههای سنگی را میفرساید.
🔹اصل قورباغهای به ما هشدار میدهد که مراقب شرایطی که به آن عادت میکنید باشید!
🔸ما باید هر روز این پرسش را برای خود مطرح کنیم: به کجا دارم میروم؟
🔹آیا من انسانتر، سالمتر، با انصافتر، شادتر و بااخلاقتر از سال گذشتهام هستم؟
🔸 و اگر پاسخ منفی است بی درنگ باید در کارهای خود تجدید نظر کنیم.
@samen_meraj
🔆 #پندانه
✍ اصل تو از دریای وحدانیت است نه این جهان خاکی
🔹مرغی خانگی بر تخمهای خویش خفته بود و با گرمای تن و مهر غریزی آنان را برای جوجهشدن آماده میساخت.
🔸تا اینکه زمان خفتن پایان یافت. جوجهها با کمک مادر از تخم بیرون آمدند.
🔹جوجهای با شکلی نامتناسب با دیگر جوجهها در بین آنان نمودار شد. مادر و جوجهها او را از خود نمیدانستند.
🔸به هر حال مرغ، جوجهها را با خود به گردش میبرد و دانهچینی و حفظ جان میآموخت. آنها را آب میرساند که اگر در آب روند غرق میشوند.
🔹اما یک روز مرغ و جوجهها دیدند آن جوجه دیگر به آب رفته و شناکنان در جستوجوی طعمه برآمد.
🔸تازه فهمیدند که او از تخم مرغابی بوده و برای مرغابی، آب چون خشکی است و میل دریا غریزی و ذاتی مرغابی است.
🔹آدمی چون آن مرغابی است. اصلش از دریای وحدانیت است که مادر زمین او را پرورش جسمانی داده.
🔸او در این جهان خاکی مهمان است. مهمانی که به جانشینی، زمین و زمینیان را اداره کند. اصل او زمینی نیست و امیال زمینی فرعند نه اصل.
@samen_meraj
🔆 #پندانه
✍ برای حل هر مشکلی اول ببین آیا آن مشکل واقعا وجود دارد
🔹پادشاهی میخواست نخستوزیرش را انتخاب کند. چهار اندیشمند بزرگ کشور فراخوانده شدند. آنان را در اتاقی قرار دادند.
🔸پادشاه به آنان گفت:
درِ اتاق به روی شما بسته خواهد شد. قفل اتاق، قفلی معمولی نیست و با یک جدول ریاضی باز خواهد شد. تا زمانی که آن جدول را حل نکنید، نخواهید توانست قفل را باز کنید.
🔹اگر بتوانید مسئله را حل کنید میتوانید در را باز کنید و بیرون بیایید و بعد من از بین شما یکی را برای نخستوزیری انتخاب میکنم.
🔸پادشاه بیرون رفت و در را بست. سه تن از آن چهار مرد بلافاصله شروع به کار کردند. اعدادی روی قفل نوشته شده بود. آنان اعداد را نوشتند و با آن اعداد، شروع به کار کردند.
🔹نفر چهارم با چشمان بسته فقط گوشهای نشسته بود و کاری نمیکرد. آن سه نفر فکر کردند که او دیوانه است.
🔸پس از مدتی او برخاست، به طرف در رفت و آن را هل داد. در باز شد و بیرون رفت! آن سه تن پیوسته مشغول کار بودند. حتی ندیدند چه اتفاقی افتاد که نفر چهارم از اتاق بیرون رفت!
🔹وقتی پادشاه با این شخص به اتاق بازگشت، گفت:
کار را بس کنید. آزمون پایان یافته و من نخستوزیرم را انتخاب کردم.
🔸آنان نتوانستند باور کنند و پرسیدند:
چه اتفاقی افتاد؟ او کاری نمیکرد و فقط گوشهای نشسته بود. چگونه توانست مسئله را حل کند؟
🔹مرد گفت:
مسئلهای در کار نبود. من فقط نشستم و نخستین سؤال و نکته اساسی این بود که آیا قفل بسته شده یا نه؟ فقط در سکوت مراقبه کردم.
🔸به خودم گفتم «از کجا شروع کنم؟» نخستین چیزی که هر انسان هوشمندی خواهد پرسید این است که آیا واقعأ مسئلهای وجود دارد؟ چگونه میتوان آن را حل کرد؟
🔹اگر سعی کنی آن را حل کنی تا بینهایت به قهقرا خواهی رفت و هرگز از آن بیرون نخواهی آمد. پس من فقط رفتم که ببینم آیا در، واقعا قفل است یا نه و دیدم قفل باز است.
🔸پادشاه گفت:
آری، کلک در همین بود. در قفل نبود. قفل باز بود. من منتظر بودم که یکی از شما پرسش واقعی را بپرسد، ولی شما شروع به حل آن کردید. در همین جا نکته را از دست دادید.
🔹اگر تمام عمرتان هم روی آن کار میکردید، نمیتوانستید آن را حل کنید. این مرد، میداند که چگونه در یک موقعیت، هوشیار باشد. پرسش درست را او مطرح کرد.
@samen_meraj
🔆 #پندانه
🔴 دو سوره در قرآن، با کلمه "ویل" شروع شده
"ویل" یکی از شدیدترین تهدیدهای قرآن است،
🔻و اون دو آیه اینها هستند:
🔆 وَیْلٌ لِّلْمُطَفِّفِینَ
📝 وای بر کمفروشان...
🔆 وَیْلٌ لِّكُلِّ هُمَزَةٍ لُّمَزَةٍ
📝 وای بر عیبجویان طعنهزننده...
1⃣ اولی در مورد مال مردم
2⃣ دوم در مورد آبروی مردم...
🔺مراقب هر دو باشیم.
@samen_meraj
🔆 #پندانه
✍ بر انجام اعمال نیک پافشاری کن
🔹پيرى در روستايى هر روز براى نماز صبح از منزل خارج و به مسجد مىرفت.
🔸در يک روز بارانى، پير صبح براى نماز از خانه بيرون آمد. چند قدمى كه رفت در چالهای افتاد. خيس و گِلى شد.
🔹به خانه بازگشت. لباس را عوض كرد و دوباره برگشت. پس از مسافتى براى بار دوم خيس و گِلى شد.
🔸برگشت، لباس را عوض كرد و از خانه براى نماز خارج شد. ديد در جلوى در، جوانى چراغ به دست ايستاده است. سلام كرد و راهی مسجد شدند.
🔹هنگام ورود به مسجد ديد جوان وارد مسجد نشد.
🔸پرسيد:
اى جوان! براى نماز وارد مسجد نمىشوى؟
🔹جوان گفت:
نه، اى پير! من شيطان هستم. براى بار اول كه بازگشتى، خدا به فرشتگان گفت تمام گناهان او را بخشيدم.
🔸براى بار دوم كه بازگشتى، خدا به فرشتگان گفت تمام گناهان اهل خانه او را بخشيدم.
🔹ترسيدم اگر براى بار سوم در چاله بيفتى، خداوند به فرشتگان بگويد تمام گناهان اهل روستا را بخشيدم كه من اين همه تلاش براى گمراهى آنان داشتم.
🔸براى همين آمدم چراغ گرفتم تا به سلامت به مسجد برسى.
@samen_meraj
🔆 #پندانه
🔻به اثر تصاعدی استمرار و پيوستگی عبارات تاكيدی توجه کنید
▫️در ادبيات فارسی داريم:
▪️اندک اندک به هم شود بسيار
▪️دانه دانه است غله در انبار
🔹در رياضيات هم فصلی داريم به نام تصاعد و لگاريتم كه میگويد اگر روزی تصميم بگيريد با يک تومان (فقط ۱۰ ريال!) پساندازی را شروع كنيد و هر روز آن را دو برابر كنيد؛ بعد از يک ماه يک ميليون تومان و بعد از يك سال بيش از هفت ميليارد تومان پسانداز خواهيد داشت!
🔸واقعاً متعجب خواهيد شد!
🔹اما "دارن هاردی" صاحب مجله موفقيت در آمريكا این اثر را به نام "اثر مركب" ناميد.
🔸اين قانون در تمام ابعاد زنگی جاريست اگر روزی يک قاشق برنج كمتر بخوريد و چند دانه برنج خام آن را در يك كيسه جداگانه بريزيد، پس از يک سال، مصرف دو سال ديگر برنج ذخيره كردهايد!
🔹اگر روزی يک دقيقه تمرين كششی انجام دهيد بعد از سه ماه، بدنی به نرمی ژيمناستيکكاران خواهيد داشت.
🔸اگر شبی يک صفحه كتاب مربوط به شغل يا علايقتان بخوانيد بعد از دو سال به اندازه يک دكترای تخصصی سواد خواهيد داشت.
▫️رهرو آن نيست گهی تند و گهی خسته رود
▫️رهرو آنست كه آهسته و پيوسته رود!
🔸عبارات تاكيدی هم همين كار را با سلامت جسم و روان شما خواهند كرد؛ تا يكی دو ماه اثر قابل توجهی نشان نمیدهند اما بعد از ۶ ماه اثر شگفتانگيزشان پديدار میشود و در تمام ابعاد زندگی شما متجلی خواهد شد.
🔺 من هر روز يك قدم كوچک به جلو برميدارم، يک ريال پسانداز، يک دقيقه ورزش، يک قاشق غذا كمتر، يک كلمه محبتآميز بيشتری به اطرافيانم به زبان میآورم.
@samen_meraj
✨﷽✨
#پندانه
✅با دیدن هر بدی، دیوار خوبیها را خراب نکن
✍روزی کفاشی در حال تعمیر کفشی بود که ناگهان سوزن کفاشی در انگشتش فرورفت.
از شدت درد فریادی زد و سوزن را چند متر دورتر پرت کرد.
مردی حکیم که از آن مسیر عبور میکرد، ماجرا را دید. سوزن را آورد به کفاش تحویل داد و شعری را زمزمه کرد:
▫️درختی که پیوسته بارش خوری
▫️تحمل کن آنگه که خارش خوری
این سوزن منبع درآمد توست. این همه فایده حاصل کردی، یک روز که از آن دردی برایت آمد، آن را دور میاندازی!؟
اگر از کسی یا وسیلهای رنجشی آمد، بهیاد آوریم خوبیهایی که از جانب آن شخص یا فوایدی که از آن حیوان، وسیله یا درخت در طول ایام به ما رسیده، آن وقت تحمل آن رنجش، آسانتر میشود.
@samen_meraj
🔆 #پندانه
🔴 امام علی علیه السلام :
كاهن همردیف ساحر است و ساحر همردیف كافر و كافر در آتش است
🔸امیرالمؤمنین امام علی علیه السلام و سپاهیانش، سوار بر اسبها، آهنگ حركت به سوی نهروان داشتند.
🔹 ناگهان یكی از سران اصحاب رسید و مردی را همراه خود آورد و گفت: «یا امیرالمؤمنین این مرد "ستارهشناس" است و مطلبی دارد، میخواهد به عرض شما برساند».
🔸ستارهشناس گفت: «یا امیرالمؤمنین در این ساعت حركت نكنید، اندكی تأمل كنید، بگذارید حداقل دو یا سه ساعت از روز بگذرد، آنگاه حركت كنید».
امام فرمودند: «چرا؟»
🔹ستارهشناس پاسخ داد: چون اوضاع كواكب دلالت میكند كه هر كه در این ساعت حركت كند از دشمن شكست خواهد خورد و زیان سختی بر او و یارانش وارد خواهد شد ولی اگر در آن ساعتی كه من میگویم حركت كنید، ظفر خواهید یافت و به مقصود خواهید رسید».
🔸امام فرمودند: این اسب من آبستن است، آیا میتوانی بگویی كرهاش نر است یا ماده؟
🔹ستارهشناس پاسخ داد: اگر بنشینم حساب كنم میتوانم.
🔸حضرت فرمودند: دروغ میگویی، نمیتوانی. قرآن میگوید هیچكس جز خدا از نهان آگاه نیست. آن خداست كه میداند چه در رحم آفریده است.
🔹محمد رسول خدا، چنین ادعایی كه تو میكنی نكرد. آیا تو ادعا داری كه بر همه جریانهای عالم آگاهی و میفهمی در چه ساعت خیر و در چه ساعت شر میرسد. پس اگر كسی به تو با این علم كامل و اطلاع جامع اعتماد كند به خدا نیازی ندارد.
🔸بعد به مردم خطاب فرمود: «مبادا دنبال این چیزها بروید، اینها منجر به كهانت و ادعای غیبگویی میشود. كاهن همردیف ساحر است و ساحر همردیف كافر و كافر در آتش است».
🔹آنگاه رو به آسمان كردند و چند جمله دعا مبنی بر توكل و اعتماد به خدای متعال خواند.
🔸سپس رو به ستارهشناس فرمود: «ما مخصوصا خلاف حرف تو عمل میکنیم و بدون درنگ همین الآن حركت میكنیم».
🔹فورا فرمان حركت دادند و به طرف دشمن پیش رفتند. در كمتر جهادی به قدر آن جهاد، پیروزی و موفقیت نصیب امام علی علیه السلام شده بود
📚 داستان راستان، شهید مطهری، جلد اول
@samen_meraj
🔆#پندانه
✍ گر دست فتادهای بگیری، مَردی
🔹عارفی ۴۰ شبانهروز چله گرفته بود تا خدا را زیارت کند. تمام روزها روزه بود و در حال اعتکاف. از خلقالله بریده بود. صبح به صیام و شب به قیام. زاری و تضرع به درگاه او.
🔸شب سیوششم ندایی در خود شنید که میگفت:
ساعت ۶ بعدازظهر، در بازار مسگران، سراغ دکان فلان مسگر برو، خدا را زیارت خواهی کرد.
🔹عارف از ساعت ۵ در بازار مسگران حاضر شد و در کوچههای بازار از پی دکان میگشت.
🔸وی نقل میکند که پیرزنی را دیدم دیگ مسی به دست داشت و به مسگران نشان میداد. قصد فروش آن را داشت.
🔹به هر مسگری نشان میداد، وزن میکرد و میگفت:
۴ ریال و ۲۰ شاهی.
🔸پیرزن میگفت:
نمیشود ۶ ریال بخرید؟
🔹مسگران میگفتند:
خیر مادر، برای ما بیش از این مبلغ نمیصرفد.
🔸پیرزن دیگ را روی سر نهاده و در بازار میچرخید و همه همین قیمت را میدادند.
🔹بالاخره به مسگری رسید که دکان موردنظر من بود.
🔸مسگر به کار خود مشغول بود که پیرزن گفت:
این دیگ را برای فروش آوردم، به ۶ ریال میفروشم، خریداری؟
🔹مسگر پرسید:
چرا به ۶ ریال؟
🔸پیرزن سفره دل خود را باز کرد و گفت:
پسری مریض دارم، دکتر نسخهای برای او نوشته که پول آن ۶ ریال میشود!
🔹مسگر دیگ را گرفت و گفت:
این دیگ، سالم و بسیار قیمتی است. حیف است بفروشی. امّا اگر اصرار داری من آن را به ۲۵ ریال میخرم!
🔸پیرزن گفت:
مرا مسخره میکنی؟
🔹مسگر گفت:
ابداً.
🔸دیگ را گرفت و ۲۵ ریال در دست پیرزن گذاشت!
🔹پیرزن که شدیداً متعجب شده بود؛ دعاکنان دکان مسگر را ترک کرد و دوان دوان راهی خانه خود شد.
🔸من که ناظر ماجرا بودم و وقت ملاقات فراموشم شده بود، در دکان مسگر خزیدم و گفتم:
عمو انگار تو کاسبی بلد نیستی! اکثر مسگران بازار این دیگ را وزن کردند و بیش از ۴ ریال و ۲۰ شاهی ندادند. آنگاه تو به ۲۵ ریال میخری؟!
🔹مسگر پیر گفت:
من دیگ نخریدم. من پول دادم نسخه فرزندش را بخرد، پول دادم یک هفته از فرزندش نگهداری کند، پول دادم بقیه وسایل خانهاش را نفروشد، من دیگ نخریدم.
🔸از حرفی که زدم بسیار شرمسار شدم و در فکر فرورفته بودم که ندایی با صدای بلند گفت:
با چله گرفتن و عبادت کردن کسی به زیارت ما نخواهد آمد! دست افتادهای را بگیر و بلند کن، ما خود به زیارت تو خواهیم آمد.
@samen_meraj
✨﷽✨
#پندانه
✅نقش پررنگ افکار در حل مشکلات زندگی
✍شخصی ﺳﺮﮐﻼﺱ ﺭﻳﺎﺿﯽ ﺧﻮﺍﺑﺶ ﺑﺮﺩ. وقتی ﺯﻧﮓ ﺭﺍ ﺯﺩﻧﺪ، ﺑﻴﺪﺍﺭ ﺷﺪ و ﺑﺎ ﻋﺠﻠﻪ ﺩﻭ مسئله ﺭﺍ ﮐﻪ ﺭﻭی ﺗﺨﺘﻪﺳﻴﺎﻩ ﻧﻮﺷﺘﻪ شده ﺑﻮﺩ، ﻳﺎﺩﺩﺍﺷﺖ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺑﻪ ﺧﻴﺎﻝ ﺍﻳﻨﮑﻪ ﺍﺳﺘﺎﺩ ﺁنها ﺭﺍ بهعنوان ﺗﮑﻠﻴﻒ ﻣﻨﺰﻝ ﺩﺍﺩﻩ، ﺑﻪ ﻣﻨﺰﻝ ﺑﺮﺩ ﻭ ﺗﻤﺎﻡ ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﻭ ﺁﻥ ﺷﺐ ﺑﺮﺍی ﺣﻞ ﺁنها ﻓﮑﺮ ﮐﺮﺩ.
هیچیک ﺭﺍ ﻧﺘﻮﺍﻧﺴﺖ ﺣﻞ ﮐﻨﺪ ﺍﻣﺎ ﺗﻤﺎﻡ ﺁﻥ ﻫﻔﺘﻪ ﺩﺳﺖ ﺍﺯ ﮐﻮﺷﺶ ﺑﺮﻧﺪﺍﺷﺖ. ﺳﺮﺍﻧﺠﺎﻡ ﻳﮑﯽ ﺭﺍ ﺣﻞ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺑﻪ ﮐﻼﺱ ﺁﻭﺭﺩ.
ﺍﺳﺘﺎﺩ ﺑﻪﮐﻠﯽ ﻣﺒﻬﻮﺕ ﺷﺪ، ﺯﻳﺮﺍ ﺁنها ﺭﺍ بهعنوان ﺩﻭ ﻧﻤﻮﻧﻪ ﺍﺯ ﻣﺴﺎﺋﻞ ﻏﻴﺮﻗﺎﺑﻞﺣﻞ ﺭﻳﺎضی نوشته ﺑﻮﺩ.
ﺍﮔﺮ ﺍﻳﻦ ﺩﺍﻧﺸﺠﻮ ﺍﻳﻦ ﻣﻮﺿﻮﻉ ﺭﺍ میدانست، ﺍﺣﺘﻤﺎﻻً ﺁن را ﺣﻞ نمیکرد، ﻭلی ﭼﻮﻥ ﺑﻪ ﺧﻮﺩ ﺗﻠﻘﻴﻦ ﻧﮑﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ مسئله ﻏﻴﺮﻗﺎﺑﻞﺣﻞ ﺍﺳﺖ و ﺑﺮﻋﮑﺲ ﻓﮑﺮ میکرد ﺑﺎﻳﺪ ﺣﺘﻤﺎً ﺁن ﺭﺍ ﺣﻞ ﮐﻨﺪ، ﺳﺮﺍﻧﺠﺎﻡ ﺭﺍﻫﯽ ﺑﺮﺍی ﺣﻞ مسئله ﻳﺎﻓﺖ.
ﺣﻞ ﻧﺸﺪﻥ ﺑﻴﺸﺘﺮ ﻣﺸﮑﻼﺕ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﺎ ﺑﻪ ﺍﻓﮑﺎﺭ ﺧﻮﺩماﻥ ﺑﺴﺘﮕﯽ ﺩﺍﺭد.
🔅 #پندانه
✍ ارزش كارهای خوب به این است كه برای رضای خدا باشد، نه برای معامله با خدا
همسر پادشاهی دیوانهای را دید كه با كودكان بازی میكرد و با انگشت بر زمین خط میكشید.
پرسید:
چه میكنی؟
دیوانه گفت:
خانه میسازم.
پرسید:
این خانه را میفروشی؟
گفت:
میفروشم.
پرسید:
قیمت آن چقدر است؟
دیوانه مبلغی را گفت! همسر پادشاه فرمان داد كه آن مبلغ را به او بدهند، دیوانه پول را گرفت و میان فقیران قسمت كرد.
هنگام شب پادشاه در خواب دید كه وارد بهشت شده، به خانهای رسید، خواست داخل شود اما او را راه ندادند و گفتند: این خانه برای همسر توست.
روز بعد پادشاه ماجرا را از همسرش پرسید و همسرش قصه آن دیوانه را تعریف كرد!
پادشاه نزد دیوانه رفت و او را دید كه با كودكان بازی میكند و خانه میسازد.
گفت:
این خانه را میفروشی؟
دیوانه گفت:
میفروشم.
پادشاه پرسید:
بهایش چه مقدار است؟
دیوانه مبلغی را گفت كه در جهان نبود!
پادشاه گفت:
به همسرم به قیمت ناچیزی فروختهای!
دیوانه خندید و گفت:
همسرت نادیده خرید و تو دیده میخری. میان این دو، فرق بسیار است.
ارزش كارهای خوب به این است كه برای رضای خدا باشد، نه برای معامله با خدا.
@samen_meraj
🔆 #پندانه
🔴 موقع عصبانیت، تخته گاز نرو
🔸چرا وقتی ماشینت جوش میاره،
🔹حرکت نمیکنی؟
🔸کنار میزنی و میایستی؟
🔹چون ممکنه آتیش بگیره
🔸و به خودت و دیگران صدمه بزنه!
🔹خودت هم همینطوری.
🔸وقتی جوش میاری، عصبی و عصبانی میشی.
🔹در این حال تخته گاز نرو!
🔸بزن کنار، ساکت باش، و هیچی نگو...!
🔹وگرنه هم به خودت آسیب میزنی هم به اطرافیان ...
@samen_meraj
#پندانه
🔴 معلم و دزدی دانشآموز
✍️در مراسم عروسی، پیرمردی در گوشه سالن تنها نشسته بود که داماد جلو آمد و گفت:
سلام استاد آیا منو میشناسید؟
🔸معلّم بازنشسته جواب داد:
خیر عزیزم، فقط میدانم مهمان دعوتی از طرف داماد هستم.
🔹داماد گفت:
آخه مگه میشه منو فراموش کرده باشید؟! یادتان هست سالها قبل، ساعت گرانقیمت یکی از بچهها گم شد و شما فرمودید که باید جیب همه دانشآموزان را بگردید و گفتید همه باید رو به دیوار بایستیم.
🔸من که ساعت را دزدیده بودم از ترس و خجالت خیلی ناراحت بودم که آبرویم را میبرید، ولی شما ساعت را از جیبم بیرون آوردید و تفتیش جیب بقیه دانشآموزان را تا آخر انجام دادید و تا پایان آن سال و سالهای بعد در آن مدرسه هیچکس موضوع دزدی ساعت را به من نسبت نداد و خبردار نشد.
🔹استاد گفت:
باز هم شما را نشناختم! ولی واقعه را دقیق یادم هست. چون من موقع تفتیش جیب دانشآموزان چشمهایم را بسته بودم.
@samen_meraj
🔅#پندانه
✍ لذتبردن را یادمان ﻧﺪﺍﺩﻧﺪ!
🔹از گرما مینالیم و از سرما فرار میکنیم.
🔸در جمع، از شلوغی کلافه میشویم و در خلوت، از تنهایی بغض میکنیم.
🔹تمام هفته منتظر رسیدن روز تعطیل هستیم و آخر هفته هم بیحوصلگی تقصير غروب جمعه است و بس!
🔸ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺩﺭ ﺍﻧﺘﻈﺎﺭ ﺑﻪﭘﺎﯾﺎﻥﺭﺳﯿﺪﻥ ﺭﻭﺯﻫﺎﯾﯽ ﻫﺴﺘﯿﻢ ﮐﻪ ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﺭﻭﺯﻫﺎﯼ ﺯﻧﺪﮔﯿﻤﺎﻥ ﺭﺍ ﺗﺸﮑﯿﻞ میدﻫﻨﺪ: ﻣﺪﺭﺳﻪ، ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ، ﮐﺎﺭ.
🔹ﺣﺘﯽ ﺩﺭ ﺳﻔﺮ ﻫﻤﻮﺍﺭﻩ ﺑﻪ ﻣﻘﺼﺪ ﻣﯽﺍﻧﺪﯾﺸﯿﻢ ﺑﺪﻭﻥ ﻟﺬﺕ ﺍﺯ ﻣﺴﯿﺮ!
🔸همه ما میدانیم مسیر رسیدن به موفقیت مسیر راحت و همواری نیست و بالا و پایین بسیار دارد.
🔹پس بهترین کار برای اینکه به ما سخت نگذرد، این است که از مسیر لذت ببریم.
🔸حتی وقتی تا پاسی از شب برای درسخواندن بیداریم.
🔹یا وقتی برای رسیدن به هدفمان سخت تلاش میکنیم.
🔸خوشحالیهای کوچک همیشه وجود دارند.
🔹اینگونه همیشه شاد و باطراوت میمانیم و تلاش میکنیم
https://eitaa.com/samen_meraj
🔅 #پندانه
✍ روزگار چه خوب چه بد میگذره
🔹به پاهای خودت موقع راهرفتن نگاه کن؛ دائما یکی جلو هست و یکی عقب.
🔸نه جلویی بهخاطر جلوبودن مغرور میشه، نه عقبی چون عقب هست شرمنده و ناراحت. چون میدونن شرایطشون مدام عوض میشه.
🔹روزهای زندگی ما هم دقیقا همین حالته.
🔸دنیا دو روزه؛ روزی با تو و روزی علیه تو. روزی که با توست، مغرور نشو و روزی که علیه توست، ناامید نشو.
🔹هر دو می گذرن ..
https://eitaa.com/samen_meraj
🔻سقراط و همسرش
سقراط از حکمای یونان، زنی بداخلاق داشت. روزی آن زن نشسته با نهایت بدخویی مشغول لباس شستن بود و در حین کار به سقراط دشنام میداد. حکیم از طریق حکمت، مروت و بردباری دم برنمیآورد و سکوت اختیار کرده بود.
آرامش سقراط خشم همسرش را بیشتر میکرد به حدی که تشت را که پر از کف صابون بود بر سر و روی سقراط ریخت. ولی سقراط همچنان خونسرد بود. حاضران به حکیم اعتراض کردند که این مقدار تحمل بیموقع از شما پسندیده نیست.
سقراط با لبخند گفت: حق با شماست. اما اثر غرش رعد و جهیدن برق، آمدن برف و باران است.
#پندانه
https://eitaa.com/samen_meraj
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#پندانه
هدیه شهید کاظم رستگاری به مادرش از بهشت
حتما ببینید.
این مادر فاقد سواد خواندن و نوشتن در یک مکاشفه و رویت واقعی و به عنایت خداوند و دعای فرزند شهیدش حافظ کل قرآن شد.
واقعی واقعی
شهدا زنده اند و بین ما حضور فیزیکی دارند و به امر خدا نظام و انقلاب را محافظت میکنند تا به مقصد نهایی برسد.
آنها به امر خدا و در کنار ولی عصر عج حافظ نظام و انقلابی هستند که امام ره بنیان نهاد و با رهبری سید علی از چالشها، خطرات و موانع سخت و خطرناک عبور کرد؛ که منجر به ظهور خواهد شد.
ان شاالله ما هم از جمله خادمین و فدائیان آقا در این صحنه باشکوه باشیم.
🎥 @pandaaneh
https://eitaa.com/samen_meraj
🔅#پندانه
✍️ هیچکس را دستکم نگیر
🔹ﺩﺭ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺭﻭﺳﺘﺎﻫﺎﯼ ﻧﯿﺸﺎﺑﻮﺭ ﻣﺸﻐﻮل گذﺭﺍﻧﺪﻥ ﺩﻭﺭﺍﻥ ﺧﺪﻣﺖ ﺳﺮﺑﺎﺯﯼ ﺩﺭ ﺳﭙﺎﻩ ﺑﻬﺪﺍﺷﺖ ﺑﻮﺩﻡ.
🔸ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺭﻭﺯﻫﺎ ﺳﻮﺍﺭ ﺑﺮ ﻣﺎﺷﯿﻦ، ﺑﻪﻫﻤﺮﺍﻩ ﺩﮐﺘﺮ ﺩﺭﻣﺎﻧﮕﺎﻩ ﺍﺯ ﺟﺎﺩﻩﺍﯼ میگذشتیم ﮐﻪ ﺩﯾﺪیم ﯾﮏ ﭼﻮﭘﺎﻥ ﺍﺯ ﺩﻭﺭ ﭼﻮبدستش ﺭﺍ ﺗﮑﺎﻥ میدهد ﻭ ﺑﻪﺳﻤﺖ ﻣﺎ میدود!
🔹ﺩﺭ ﺁﻥ ﻣﻨﻄﻘﻪ ﻣﺮﺩﻡ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺩﺭﻣﺎﻧﮕﺎﻩ ﺭﺍ ﻣﯽﺷﻨﺎﺧﺘﻨﺪ. ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺭﺍ ﻧﮕﻪ ﺩﺍﺷﺘﯿﻢ.
🔸ﭼﻮﭘﺎﻥ ﺑﻪ ﻣﺎ ﺭﺳﯿﺪ ﻭ ﻧﻔﺲﻧﻔﺲﺯﻧﺎﻥ ﻭ ﺑﺎ ﻟﻬﺠﻪﺍﯼ ﺭﻭﺳﺘﺎﯾﯽ ﮔﻔﺖ:
ﺁﻗﺎﯼ ﺩﮐﺘﺮ ﻣﺎﺩﺭﻡ ﺳﻪﺭﻭﺯﻩ ﺑﯿﻤﺎﺭﻩ.
🔹ﺑﻪ ﺍﺷﺎﺭﻩ ﻣﺎ ﺩﺭﺏ ﻋﻘﺐ ماشین ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺭﻓﺖ ﻋﻘﺐ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﻧﺸﺴﺖ.
🔸ﺩﺭ ﺑﯿﻦ ﺭﺍﻩ ﭼﻮﭘﺎﻥ ﮔﻔﺖ:
ﺩﯾﺸﺐ ﺍﺯ ﺗﻬﺮﺍﻥ ﺑﺎ ﻫﻮﺍﭘﯿﻤﺎ ﺑﻪ ﻓﺮﻭﺩﮔﺎﻩ ﻣﺸﻬﺪ ﺁﻣﺪم ﻭ ﺻﺒﺢ ﺑﻪ ﺭﻭﺳﺘﺎ ﺭﺳﯿﺪم ﻭ ﺩﯾﺪم ﻣﺎﺩﺭم ﻣﺮﯾﺾ اﺳﺖ!
🔹ﻣﻦ ﻭ ﺩﮐﺘﺮ ﺯﯾﺮﭼﺸﻤﯽ ﺑﻪﻫﻢ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩﯾﻢ ﻭ ﺍﺯ ﺭﻭﯼ ﺗﻤﺴﺨﺮ ﺧﻨﺪﻩای ﻣﺮﻣﻮﺯﺍﻧﻪ ﮐﺮﺩﯾﻢ ﻭ ﺑﻪﻫﻢ ﮔﻔﺘﯿﻢ ﭼﻮﭘﻮﻧﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﻪ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﺑﺮﺳﯿﻢ، ﺑﺮﺍﯼ ﺧﻮﺩﺵ ﮐﻼﺱ میذاره!
🔸ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﭼﻮﭘﺎﻥ ﺭﺳﯿﺪﯾﻢ ﻭ ﺩﯾﺪﯾﻢ ﭘﯿﺮﺯﻧﯽ ﺩﺭ ﺑﺴﺘﺮ ﺧﻮﺍﺑﯿﺪﻩ ﺑﻮﺩ، ﺩﮐﺘﺮ ﻣﻌﺎﯾﻨﻪ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ ﺳﺮﻣﺎﺧﻮﺭﺩﮔﯽ ﺩﺍﺭد. ﺩﺍﺭﻭ ﻭ ﺁﻣﭙﻮﻝ ﺩﺍﺩﯾﻢ. یکدفعه ﺩﯾﮕﺮ ﻫﻢ ﺳﺮ ﺯﺩﯾﻢ ﻭ ﭘﯿﺮﺯﻥ ﺧﻮﺏ ﺷﺪ.
🔹ﺩﻭﺳﻪ ﻣﺎﻩ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺟﺮﯾﺎﻥ ﮔﺬﺷﺖ ﻭ ﻣﺎ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﮐﺮﺩﯾﻢ.
🔸ﯾﮏ ﺭﻭﺯ ﺩﯾﺪﯾﻢ ﯾﮏ ﺗﻘﺪﯾﺮﻧﺎﻣﻪ ﺍﺯ ﻃﺮﻑ ﻭﺯﯾﺮ ﺑﻬﺪﺍﺭﯼ ﺁﻥ ﺯﻣﺎﻥ ﺁﻣﺪﻩ ﻭ ﺩﺭ ﺁﻥ نوشته:
ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻣﺎﺩﺭ ﭘﺮﻭﻓﺴﻮﺭ، ﺍﺳﺘﺎﺩ ﺑﺮﺟﺴﺘﻪ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﭘﻠﯽﺗﮑﻨﯿﮏ ﺗﻬﺮﺍﻥ را ﻣﻌﺎﻟﺠﻪ ﻧﻤﻮﺩﻩﺍﯾﺪ، ﺗﺸﮑﺮ میکنیم!
🔹ﻣﻦ ﻭ ﺩﮐﺘﺮ، ﻫﺎﺝوﻭﺍﺝ ﻣﺎﻧﺪﯾﻢ ﻭ ﮔﻔﺘﯿﻢ ﻣﺎﺩﺭ ﮐﺪﺍﻡ ﭘﺮﻭﻓﺴﻮﺭ ﺭﺍ ﻣﺎ ﺩﺭﻣﺎﻥ ﮐﺮﺩﻩﺍﯾﻢ، ﺗﺎ ﯾﺎﺩﻣﺎﻥ ﺑﻪ ﮔﻔﺘﻪﻫﺎﯼ ﭼﻮﭘﺎﻥ ﻭ ﻣﻌﺎﻟﺠﻪ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﺍﻓﺘﺎد.
🔸ﺑﺎ ﻋﺠﻠﻪ ﺑﻪ ﺍﺗﻔﺎﻕ ﺩﮐﺘﺮ ﺩﺭ ﺧﺎﻧﻪ ﭘﯿﺮﺯﻥ ﺭﻓﺘﯿﻢ ﻭ ﺍﺯ ﺍﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪﯾﻢ:
ﻣﺎﺩﺭ، ﮐﺪﺍﻡ ﭘﺴﺮﺕ ﺍﺳﺘﺎﺩ ﻭ ﭘﺮﻭﻓﺴﻮﺭ ﺍﺳﺖ؟
🔹ﭘﯿﺮﺯﻥ ﮔﻔﺖ:
همان که ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﺑﺎ ﺷﻤﺎ ﺑﻮﺩ. ﭘﺴﺮﻡ ﻫﺮ ﻭﻗﺖ ﺑﻪ ﺍﯾﻨﺠﺎ میآید، ﻟﺒﺎﺱ ﭼﻮﭘﺎﻧﯽ میپوشد ﻭ ﺑﺎ ﺯﺑﺎﻥ ﻣﺤﻠﯽ ﺻﺤﺒﺖ میکند.
💢ﻣﻦ ﻭ ﺩﮐﺘﺮ ﺷﺮﻣﻨﺪﻩ ﺷﺪﯾﻢ ﻭ ﻣﻦ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﺑﺎ ﺧﻮﺩﻡ ﻋﻬﺪ ﮐﺮﺩﻡ، هیچکس ﺭﺍ ﺩﺳﺖﮐﻢ ﻧﮕﯿﺮﻡ ﻭ ﺍﺯ ﺍﺻﻞ ﻭ ﺧﺎﮎ ﻭ ﺭﯾﺸﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﻓﺮﺍﺭ ﻧﮑﻨﻢ.
https://eitaa.com/samen_meraj
✨﷽✨
#پندانه
✍️ زبالههای درون
🔹بوی رایحه خوش از کسی که زباله حمل میکند، برنخواهد خواست.
🔸تا زبالهها را دور نریزی و خود را نشویی این بو، هم خودت و هم دیگران را آزار میدهد.
🔹زبالههای درون نیز چنین است، باید آنها را از وجود خود بزدایی.
🔸زبالههایی همچون منت، حسادت، حرص، تعصب، خشم، رقابت، مقایسه، تنفر و...
🔹مراقبه و آگاهی، شما را به پاکسازی درونی سوق میدهد.
https://eitaa.com/samen_meraj
✨﷽✨
#پندانه
✅دوستیها و احترامهاست که میماند
✍ﻣﺮﺩﯼ ﺩﺭ ﮐﺎﺭﺧﺎﻧﻪ ﺗﻮﺯﯾﻊ ﮔﻮﺷﺖ ﮐﺎﺭ میکرد. ﯾﮏ ﺭﻭﺯ ﮐﻪ ﺑﻪ تنهایی ﺑﺮﺍﯼ ﺳﺮﮐﺸﯽ ﺑﻪ ﺳﺮﺩﺧﺎﻧﻪ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ، ﺩﺭ ﺳﺮﺩﺧﺎﻧﻪ ﺑﺴﺘﻪ شد ﻭ ﺍﻭ ﺩﺭ ﺩﺍﺧﻞ ﺳﺮﺩﺧﺎﻧﻪ ﮔﯿﺮ ﺍﻓﺘﺎﺩ.ﺁﺧﺮ ﻭﻗﺖ ﮐﺎﺭﯼ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻫﯿﭻﮐﺲ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﮔﯿﺮ ﺍﻓﺘﺎﺩﻧﺶ ﺩﺭ ﺳﺮﺩﺧﺎﻧﻪ ﻧﺸﺪ.
ﺑﻌﺪ ﺍﺯ پنج ﺳﺎﻋﺖ، ﻣﺮﺩ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﻣﺮﮒ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ نگهبان ﮐﺎﺭﺧﺎﻧﻪ ﺩﺭ ﺳﺮﺩﺧﺎﻧﻪ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩﻩ ﻭ ﻣﺮﺩ ﺭﺍ ﻧﺠﺎﺕ ﺩﺍﺩ. پس از بهبود حالش، ﺍﺯ ﻧﮕﻬﺒﺎﻥ ﭘﺮﺳﯿﺪ ﮐﻪ ﭼﻄﻮﺭ ﺷﺪ ﺑﻪ ﺳﺮﺩﺧﺎﻧﻪ ﺳﺮ ﺯد؟ ﻧﮕﻬﺒﺎﻥ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ:ﻣﻦ 35 ﺳﺎﻝ ﺍﺳﺖ که ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭﺧﺎﻧﻪ ﮐﺎﺭ ﻣﯽﮐﻨﻢ ﻭ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﻫﺰﺍﺭﺍﻥ ﮐﺎﺭﮔﺮ ﺑﻪ ﮐﺎﺭﺧﺎﻧﻪ ﻣﯽﺁﯾﻨﺪ ﻭ ﻣﯽﺭﻭﻧﺪ، ﻭﻟﯽ ﺗﻮ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﻣﻌﺪﻭﺩ ﮐﺎﺭﮔﺮﻫﺎﯾﯽ ﻫﺴﺘﯽ ﮐﻪ ﻣﻮﻗﻊ ورود با من ﺳﻼﻡ ﻭ ﺍﺣﻮﺍﻟﭙﺮﺳﯽ ﻣﯽﮐﻨﯽ ﻭ ﻣﻮﻗﻊ ﺧﺮﻭﺝ ﺍﺯ من خداحافظی ﻣﯽﮐﻨﯽ ﻭ ﺑﻌﺪ ﺧﺎﺭﺝ ﻣﯽﺷﻮﯼ.
ﺧﯿﻠﯽ ﺍﺯ ﮐﺎﺭﮔﺮﻫﺎ ﺑﺎ من ﻃﻮﺭﯼ ﺭﻓﺘﺎﺭ ﻣﯽﮐﻨﻨﺪ ﮐﻪ ﺍﻧﮕﺎﺭ نیستم. ﺍﻣﺮﻭﺯ ﻫﻢ ﻣﺎﻧﻨﺪ روزهای ﻗﺒﻞ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺳﻼﻡ ﮐﺮﺩﯼ ﻭﻟﯽ ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻈﯽ ﮐﺮﺩﻥ ﺗﻮ ﺭﺍ ﻧﺸﻨﯿﺪﻡ؛ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻤﯿﻦ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﮔﺮﻓﺘﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﯾﺎﻓﺘﻦ ﺗﻮ ﺑﻪ ﮐﺎﺭﺧﺎﻧﻪ سری ﺑﺰﻧﻢ. ﻣﻦ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺍﺣﻮالپرسی ﻫﺮ ﺭﻭﺯﻩ ﺗﻮ ﻫﺴﺘﻢ چون ﺍﺯ ﻧﻈﺮ ﺗﻮ، ﻣﻦ ﻫﻢ ﮐﺴﯽ ﻫﺴﺘﻢ ﻭ ﻭﺟﻮﺩ ﺩﺍﺭﻡ.
https://eitaa.com/samen_meraj
✨﷽✨
#پندانه
🔴در شهری که موش آهن میخورد، کلاغ هم کودک میبرد
✍بازرگانی به قصد سفر و تجارت راهی شهر دیگری بود و تصمیم گرفت برای اینکه در این سفر ضرری متوجه او نشود، مقداری از سرمایه خود را در شهر باقی بگذارد. بنابراین با آن مقدار سرمایه مقداری آهن خرید و آنها را نزد دوست خود به امانت گذاشت چون فکر میکرد آهن وزنش زیاد و قیمتش کم است و کسی به فکر دزدیدن آن نمیافتد. پس از آنکه بازرگان از سفر بازگشت، قیمت آهن زیاد شده بود و بازرگان فکر کرد بهتر است به سراغ دوستش برود و آهنها را از او پس بگیرد.
اما دوست قدیمی او که به فکر خیانت افتاده بود، آهنها را در جای دیگری پنهان کرده بود و زمانی که بازرگان نزد او رفت و آهنها را طلب کرد، با ناراحتی گفت: دوست عزیز، من واقعاً متاسفم اما من آهنهای تو را در گوشهای از انبار نگه میداشتم، تا اینکه روزی برای کار دیگری به انبار رفته بودم، متوجه شدم موشی در انبار بوده که تمام آهنها را خورده است.مرد بازرگان فهمید که دوستش قصد دارد او را فریب دهد، اما اندیشید حرف حسابی زدن فایده ندارد و باید با حیلهای او را شرمنده سازد. بنابراین گفت: بله، من هم شنیدهام که موش آهن دوست دارد، تقصیر من است که فکر موش را نکرده بودم.
دوست بازرگان با خود فکر کرد حالا که این مرد احمق حرف مرا باور کرده، بهتر است او را برای ناهار دعوت کنم تا دوستی خود را به او ثابت کرده و تردید را از او دور کنم. بازرگان نیز دعوت دوست خائن خود را پذیرفت. اما زمانی که از خانه او خارج میشد، فرزند کوچک دوستش را که نزدیک خانه در حال بازی بود، بغل کرد و به خانه برد.
او به همسرش سفارش کرد تا فردا از کودک به خوبی مراقبت کند و فردای آن روز برای صرف ناهار به خانه دوستش رفت. دوست خائن که از گم شدن کودک بسیار نگران و ناراحت بود، گفت: دوست عزیز، من شرمنده شما هستم اما امروز مرا معذور بدارید، چون فرزند کوچکم از دیروز گم شده و بسیار نگران و پریشان هستم. بازرگان که منتظر این سخنان بود، گفت: اما من دیروز، زمانی که به خانه میرفتم، فرزند شما را دیدم که کلاغی او را به منقار گرفته بود و با خود میبرد.دوست خائن او که پریشانتر شده بود، فریاد زد:آخر چطور امکان دارد کلاغی که وزنش نیم من نیست، کودکی را که وزنش ده من است، بلند کند و بپرد؟ مرا مسخره کردهای؟
بازرگان بلافاصله پاسخ داد: تعجبی ندارد. در شهری که موش میتواند آهن بخورد، کلاغ هم میتواند کودکی را ببرد. دوست او که پی به داستان برده بود با پریشانی گفت: حق با توست. فرزندم را بیاور و آهنت را بستان، من به تو دروغ گفتم.بازرگان که دیگر ناراحت نبود، در پاسخ گفت: بله، اما این را بدان که دروغ تو از دروغ من بدتر بود زیرا من برای پس گرفتن حق خود، مجبور به دروغگویی شدم، اما تو قصد خیانت به من را داشتی.
📚کلیه و دمنه
https://eitaa.com/samen_meraj
✨﷽✨
#پندانه
✍️ ذهنت را از افکار غلط رها کن
🔹ﺑﻮﻣﯿﺎﻥ آﻓﺮﯾﻘﺎ، ﺭﻭﯼ ﺗﻨﻪ ﺩﺭﺧﺖ ﺣﻔﺮﻩﻫﺎﯾﯽ ﺍﯾﺠﺎﺩ ﻣﯽﮐﻨﻨﺪ ﻭ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺣﻔﺮﻩﻫﺎ ﮔﺮﺩﻭ ﻣﯽﮔﺬﺍﺭﻧﺪ!
🔸ﻣﯿﻤﻮﻥﻫﺎ ﺑﻪ ﻫﻮﺍﯼ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﮔﺮﺩﻭ، ﺩﺳﺖ ﺭﺍ ﺩﺍﺧﻞ ﺍﯾﻦ ﺣﻔﺮﻩﻫﺎ ﻣﯽﮐﻨﻨﺪ ﻭ ﻭﻗﺘﯽ ﮔﺮﺩﻭ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻣﺸﺖ ﻣﯽﮔﯿﺮﻧﺪ، ﺩﯾﮕﺮ ﻧﻤﯽﺗﻮﺍﻧﻨﺪ ﺩﺳﺖ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺑﯿﺎﻭﺭﻧﺪ.
🔹ﻣﯿﻤﻮﻥ ﻫﻤﭽﻨﺎﻥ ﺟﯿﻎ ﻣﯽﺯﻧﺪ ﻭ ﺑﺎﻻﻭﭘﺎﯾﯿﻦ ﻣﯽﭘﺮﺩ، ﺍﻣﺎ ﺑﻪ ﻓﮑﺮﺵ ﻧﻤﯽﺭﺳﺪ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﺭﻫﺎﯾﯽ ﺩﺳﺘﺶ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﮐﻨﺪ ﻭ ﺍﺯ ﺩﺍﻡ ﺁﺯﺍﺩ ﺷﻮﺩ ﻭ ﻧﻬﺎﯾﺘﺎً ﺷﮑﺎﺭ ﺷﮑﺎﺭﭼﯿﺎﻥ ﻣﯽﺷﻮﺩ!
🔸ﺍﻓﮑﺎﺭ و باورهای غلطی که بدون فکر قبولش کردهایم، ﮔﺮﺩﻭﻫﺎﯼ ﻣﺎ ﻫﺴﺘﻨﺪ. ﺍﮔﺮ ﺁنها ﺭﺍ ﺭﻫﺎ ﮐﻨﯿﻢ، ﺁﺯﺍﺩ ﻣﯽﺷﻮیم.
https://eitaa.com/samen_meraj
#پندانه
🔴هر روزت را خوب زندگی کن
✍️شخصی از عالمی پرسید:
برای خوب بودن کدام روز بهتر است؟
عالم فرمود:
یک روز قبل از مرگ.
شخص حیران شد و گفت:
ولی مرگ را هیچکس نمیداند!
عالم فرمود:
پس هر روز زندگی را روزِ آخر فکر کن و خوب باش
شاید فردایی نباشد.
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
https://eitaa.com/samen_meraj
#پندانه
✅از چشم خدا افتادهایم یا خیر؟
✍یکی از علما میگفت اگر میخواهی ببینی از چشم خدا افتادهای یا نه، یک راه بیشتر ندارد...
هروقت دیدی گناه میکنی و بعد غصه میخوری، بدان که از چشم خدا نیفتادهای.
اما اگر گناه میکنی و میگویی: مهم نیست؛ بترس که خط دورت کشیده شده باشد.
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
💠 @ostad_daneshmaand
https://eitaa.com/samen_meraj
✨﷽✨
#پندانه
✅به پروردگارت اعتماد کن
✍ابراهیم تنها پسرش را برای قربانی آماده میکرد. چاقویش را تیز کرد و آماده قربانی شد. اسماعیل میگفت:
به آنچه فرمان داده شدی، عمل کن.
هر دوی آنها نمیدانستند که قوچی در بهشت 500 سال قبل برای این لحظه مهیاست.
پس به پروردگارت اعتماد کن.
هنگامی که نوح دعا کرد:
«انی مغلوب فانتصر»
گمان نمیکرد خداوند بشریت را بهخاطرش غرق کند و همه اهل زمین غرق میشوند الا او و کسانی که همراهش در کشتی بودند.
پس به پروردگارت اعتماد کن.
موسی گرسنه شد و صدای فریادش تمام قصر را پر کرده بود و سینه هیچ زنی را نمیگرفت؛ همه این گریهها بهخاطر زنی بود که پشت رودخانه مشتاق دیدار پسرش بود و لطف و رحمتی از ربالعالمین به او و پسرش.
پس به پروردگارت اعتماد کن.
ظلمت و تاریکی بر یونس چیره شد، وقتی عذرخواهی کرد و صدا زد:
«لا اله الاانت سبحانک انی کنت من الظالمین»
الله تعالی فرمود:
او را استجابت کردیم و از غم و اندوه نجاتش دادیم.
پس به پروردگارت اعتماد کن.
زمانی که خداوند یوسف را از زندان بیرون آورد، صاعقهای نفرستاد تا دروازه زندان را از جا بکند و به دیوارهای زندان امر نفرمود تا راه را بهسوی یوسف باز کند، بلکه خوابی را در آرامش شب به ذهن پادشاه خوابیده فرستاد.
پس به پروردگارت اعتماد کن.
🔰به پروردگارت اعتماد کن و دستانت را عاجزانه بالا ببر و تنها به خدایت توکل کن.
https://eitaa.com/samen_meraj