🦋#دعای_فرج🦋
✨#وعده_شبانه ✨
☀️بِسْمِ اللهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ☀️
اِلهی عَظُمَ الْبَلاءُ وَ بَرِحَ الْخَفآءُ وَ انْکَشَفَ الْغِطآءُ وَ انْقَطَعَ الرَّجآءُ وَ ضاقَتِ الاَْرْضُ وَ مُنِعَتِ السَّمآءُ وَ اَنْتَ الْمُسْتَعانُ وَ اِلَیْکَ الْمُشْتَکی وَ عَلَیْکَ الْمُعَوَّلُ فِی الشِّدَّةِ وَ الرَّخآءِ اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَ الِ مُحَمَّد اُولِی الاَْمْرِ الَّذینَ فَرَضْتَ عَلَیْنا طاعَتَهُمْ وَ عَرَّفْتَنا بِذلِکَ مَنْزِلَتَهُمْ فَفَرِّجْ عَنّا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلا قَریباً کَلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ یا مُحَمَّدُ یا عَلِیُّ یا عَلِیُّ یا مُحَمَّدُ اِکْفِیانی فَاِنَّکُما کافِیانِ وَ انْصُرانی فَاِنَّکُما ناصِرانِ یا مَوْلانا یا صاحِبَ الزَّمانِ
✨الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ
✨اَدْرِکْنی اَدْرِکْنی اَدْرِکْنی
✨السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ
✨الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَل
✨یا اَرْحَمَ الرّاحِمینَ بِحَقِّ
✨مُحَمَّد وَ الِهِ الطّاهِرین.
🦋#دعای_غریق🦋
« یَا اللَّهُ یَا رَحْمَانُ یَا رَحِیمُ یَا مُقَلِّبَ الْقُلُوبِ ثَبِّتْ قَلْبِی عَلَى دِینِک َ»
برای ظهور امام مهربان و هم چنین رهایی از بیماری کرونا و شفای بیماران دعا میکنیم🤲 الهی آمین💓
🍃🍂🍃🍂🌹🍂🍃🍂🍃
@samenfanos110
ثامن فانوس(حلقه صالحین طرح شهید بهنام محمدی )
#بخش_سی_وهشتم از کرونا تابهشت خدای من، از انچه که میدیدم وحشت زده شدم,مشخص بود صورت عمر صدمه ی شد
#بخش_سی_ونه
از کرونا تابهشت
جلو رفتم ,دستان علی بعداز مدتها دوری دستانم را دربرگرفت ,خم شدم وروی زمین زانو زدم با اشک چشم بر دستان علی,بوسه زدم وعلی هم سر مرا به اغوش کشید وغرق بوسه کرد وبازبان عبری گفت:توکجا واینجا کجا...فرشته ی نجات من....به بوی پیراهن یوسفت اینجا کشیده شده ای؟
با این حرفش عقده دلم ترکید وگفتم:به من گفتندیوسفم پرکشیده وبه اسمان رفته اما,به خدا قسم که من هرگز باور نداشتم,باورم نشد که تورفته ای.....وکمی اهسته تر که فقط خودمان بشنویم ادامه دادم:علی....انور....عباس وزینب را دزدید....
نمیدانستم به کجا بروم وچگونه خودم را به اسراییل برسانم...امدن به اینجا تنها فکری بود که به مغزم خطور کرده بود.
علی درحالیکه دستم را میگرفت وبر صندلی مینشاندم وبرافروخته از خبری که شنیده بود گفت:واااای...زینب...عباس...
علی از گمشدن بچه ها خیلی ناراحت وبرافروخته شد اول به بالا اشاره کرد که یعنی خدا وبعد به قلبش اشاره ودست روی چشمش گذاشت واین رمزی بود بین ما برای ارادت به بقیه الله...با خوشحالی بهش فهماندم ,مهدی عج,این مضطر ظهور در راه است وبه زودی میاید واشک شوق بود که از چشمهای مشتاق ما روان شد.
سریع از جابلند شدم باهمان زبان عبری گفتم:اگه انگشت نگاری جوابش بیاد؟؟
علی:نترس ,من احتیاط لازم را کردم ولی بااین حال چون بهم مشکوک شدند هرچه سریعتر باید بریم ..
غرق حرفهای علی شده بودم,هنوز باورم نمیشد این علی ست روبه رویم، خدا ازشان نگذرد چه به روز صورت نازنینش اوردند.
علی فوری به سمت کمدی گوشه اتاق رفت ویک دست لباس عربی مردانه با عرق چین عربی اورد دادبه طرفم:سلما,بپوش عزیزم باید زودتر ازاینجا خارج شویم.
سریع لباسها راپوشیدم وباعرق چین صورتم را پوشاندم ودنبال علی از اتاق خارج شدیم.
فکرمیکردم به سمت دراصلی ساختمان که ازانجا وارد شده بودیم میروم اما باتعجب دیدم علی به سمت انتهای ساختمان رفت ودر اتاقی را باز کرد واشاره کرد داخل شوم...
اتاق تاریک وخیلی بزرگی بود,علی اشاره به انتهای اتاق کرد وگفت:اگر از درجلویی خارج میشدیم متوجه خروجمان میشدند اما این انبار دری به خارج دارد که از قسمت پشت اردوگاه باز میشود,افراد کمی از وجود همچین دری خبردارند,من هم زمانی که میخواستم راپورت بدهم ازاینجا بیرون میرفتم وکسی متوجه خروجم نمیشد..
علی مثل راهنمایی زبده پیش رویم راه میرفت ومن سرشار,از احساساتی خوب بودم وخداراشکر میکردم که مرا به این راه فرستاد تا علی ,این مرد زندگیم را دوباره پیداکنم...
از درخارج شدیم که...
#قلم_پاک_ط_حسینی
@samenfanos110
#بخش_چهل
از کرونا تابهشت
از در که خارج شدیم,علی با اسلحه ای که دردست داشت به سمت نگهبان بالای برجک علامتی داد,انگار این نوعی رمز بود وجلوتر رفتیم,موتوری زیر سایه ی دیوار پارک بود,علی موتور راسوار شد وخیلی با طمانینه اشاره کرد, پشت ترکش بنشینم وحرکت کنیم,موتور را روشن کرد...
از نگهبانی اول ودوم به راحتی رد شدیم,به اتاقک نگهبانی اخری رسیدیم,علی با لحنی شوخ که میخواست رد گم کند با نگهبان جلوی در سلام وخوش وبشی کرد,داشتیم رد میشدیم ,باشنیدن نام عمر الحریر دربیسیم برجا خشکم زد,علی گفت :محکم بشین...محکم پشتش راگرفتم,دوتا دیگه از نگهبانانی که دراتاقک بودندبا سروصدا از اتاقک بیرون امدند واخطار وایست میدادندوشروع به تیراندازی کردند ..
علی بی خیال وبه سرعت دورمیشد ,محکم علی راچسپیده بودم...وای خدای من چه پناهگاه امنی...من چطور توانسته بودم دوری این فرشته ی زمینی را طاقت بیارم که ناگاه,سوزشی همراه با درد ,در پهلویم پیچید...
فهمیدم تیر خوردم,اما نمیبایست صدایم دربیاید ,شاید اگر علی میفهمید ،دراین شرایط اعصابش بهم میریخت.. باخودگفتم:تیرخوردم,چه باک من که همراه یارم ....مراغمی نیست وقتی با توهستم وکم کم پلک چشمهایم روی,هم امد..
چشمهام را که باز کردم روی تختی خوابیده بودم,احساس بهم میگفت یه جای اشنایی هستم.
دستهام را دوطرفم زدم تا بلند بشم,سوزشی تو پهلوم پیچید,اوه یادم رفته بود ,فکر کنم من تیر خورده بودم,آروم اروم بلند شدم ,به پهلوم دست کشیدم,سرتاسر باند پیچی بود
,وای درست میدیدم...من اینجا؟؟
اما علی کجاست؟؟
با خوشحالی زاید الوصفی پاشدم وبا تکیه بردیوار ارام ارام قدم برداشتم وهمه جا را از نظر گذراندم...هنوز باورم نمیشد من در خانه ی امن خودم,اولین لانه ی عشقی که بعداز فرار از تل اویوو باعلی,ساختیم بودم,من توخونه ی خودمون توشهر نجف بودم.
هرکجای خونه را نگاه میکردم,خاطره ای برام زنده میشد...
وسایلی که از خود به جا گذاشته بودیم دست نخورده بود.
به سمت اتاق بچه ها رفتم...اینجا حسن,اونجا حسین...آه خدای من، عباس...
با به یاد اوری عباس وزینب ,دوباره اشکم جاری شد...
همه جا را خوب گشتم اما اثری از علی نبود که نبود...
داخل خونه هیچ تغییری نکرده بود,اما روی حیاط که میرفتیم,جای جای دیوارها کنده کنده وخراب شده بود ومشخص بود دراین نزدیکی هم, جنگ وگریزی صورت گرفته...
دلم به شور افتاد...
یعنی علی کجاست؟
الان نزدیک غروبه,چرا من را تنها گذاشته؟
که صدای بازشدن در خبر,از امدن علی میداد،بلند شد...
ادامه دارد...
#قلم_پاک_ط_حسینی
@samenfanos110
‼️ #اطلاعیه_مهم
باسمه تعالی
🔹 دوستداران حضرت آیت الله مصباح یزدی حفظه الله مکرراً جویای وضعیت سلامتی ایشان شدند.
🤲 باتوجه به شدت یافتن بیماری این یاور راستین انقلاب و رهبری، از جمیع علما، فضلا، شاگردان، دوستان و عموم ولایتمداران و علاقمندان به ایشان تقاضا داریم با توسل به ذیل عنایت ائمه اطهار علیهم السلام برای شفای عاجل و کامل ایشان دعا کنند.
٩۹/۹/۱۱
🆔 @samenfanos110
به خیری که به سویم میفرستی
سخــــــت نیازمندم...
خدا جونم..
#کتاب_زندگی
@samenfanos110
#سلام_امام_زمانم❤️
ای کاش جهان برای ظهورتان بیتاب میشد
ای کاش تمامی دل های دردمند و بیقرار،
شما را از خدا می خواست ...
ای کاش زمین و زمان،
یکصدا دعای فرج می خواند ...
ای کاش خدا شما را به ما بازرساند ...
که غیر از حکومت عدل گستر شما
امید نجاتی نیست ...
🌤الّلهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــــ الْفَــرَج🌤
@samenfanos110
AUD-20200928-WA0010.mp3
10.65M
🤲دعای هفتم صحیفه سجادیه
🎙سید رضا نریمانی
💟 شروع چله : ۹۹/۸/۱۹
✔️ روز بیست و چهارم
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#پویش_دعای_هفتم
#کرونا
#اگر_اهل_دلی_بسم_الله
@samenfanos110
#ماجرای_تنها_سفری_که_با_همسرم_رفتم:
تصویری از شهید مهدی باکری و همسرشان بانو صفیه مدرس؛
این عکس توسط سرلشکر محمد باقری گرفته شده است سال ۶۲ که عازم سوریه هستند....
خانم مدرس اینگونه روایت میکنند:
"خیلی دوست داشتم در زندگی مشترکم یک سفر هم شده با #مهدی بروم اما جنگ مجالی برای این کار به او نمیداد حتی یکبار که از او خواهش کردم بیا فقط سه روز به عنوان ماه عسل به مشهد برویم گفت: ای وای بر من در حالی که دوستانم دارند در جنوب #شهید میشوند، بخواهم با همسرم برای تفریح بروم؟!....
تنها البته یکبار رفتیم سفر به سوریه اردیبهشت سال ۶۲ قرار شد ۶ نفر از فرماندهان سپاه برای مأموریتی به سوریه بروند به آنها اعلام شده بود که میتوانید اعضای خانواده را هم با خودتان ببرید تا جایی که در ذهنم هست خانواده سردار عزیز جعفری، سردار رحیم صفوی هم بودند حسن باقری شهید شده بود اما مادرش به همراه سردار محمد باقری و خانمش آمده بودند، یک آقای شریعتی نامی هم اهل مشهد بودند که او را نمیشناختم و بعد از جنگ هم دیگر او را جایی ندیدم...
حدود ۸ روز آنجا بودیم یک خانه دادند گفتند پخت و پز هم با خودتان دو روز مردها رفتند لبنان و ما تنها بودیم آخرین باری که رفتم برای زیارت حضرت زینب سلام الله علیها نشستم به دعا خواندن و حواسم پرت شد همه سوار ماشین منتظر من بودند هر چه گشتند مرا پیدا نکردند وقتی پیدایم کردند یکی از خانم ها گفت: آقامهدی به شدت استرس و اضطراب داشت تا تو را پیدا کرد این عکسی را هم که مشاهده میکنید سرلشکر محمد باقری که اکنون فرمانده ستاد کل نیروهای مسلح هستند از ما در هواپیما گرفتند...
@samenfanos110
#سبڪ_زندگی_شهدایی
💠 #خستگی_مانع_محبت_نشود
✍ شب اومد خونه چشماش از بیخوابی شدید، سرخ بود. رفتم سفره بیارم ولی نذاشت. گفت: امشب نوبت منه، امشب باید از #خجالتت در بیام. گفتم:تو بعد از این همه وقت خسته و ڪوفته اومدی... نذاشت حرفم تموم بشه بلند شد و غذا رو آورد. بعد غذای #مهدی رو با #حوصله بهش داد و سفره رو جمع ڪرد. بعد چایی ریخت و گفت: «بفرما».
#شهید_همت
📙به مجنون گفتم زنده بمان،
@samenfanos110