#سلام_امام_زمانم
🌸چشمهايت را بگشا؛
به رسم ادب،
دستهايت را روی سينهات بگذار؛
در همين نزديكیها
پدری منتظر است تا
دوباره سلامش دهی...
🤚سلام مولای غائب از نظر
سلام تنهاترين باباي دنيا
سلام عطر دلنشین بامدادان،
مهدی جان
شکوفهها در نهایت چشم به راهی،
آرام و صبور دیده فرو بستند
و از آغوش شاخساران
به زیر افتادند
اما تا آخرین دم
راز سبز آمدن تو را
در گوش جوانهها
زمزمه کردند
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
✦࿐჻ᭂ❣🌸❣჻ᭂ࿐✦
سلام و رحمت رفقا جان🤚
صبحتون شیرین و شاد ☺️
روزتون بخیر ، روزگارتون به کام و در پناه لطف یزدان ان شاالله
🤲الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج🌸
💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار
#مثبت_بهنام_دانش_آموزی
Eitaa.com/samenfanos110
#کلام_شھـــــید
🌸توی کوچه بود و همش به آسمون نگاه میکرد و سرش رو پایین می انداخت.
بهش گفتم داش ابرام چیزی شده؟
گفت: تا این موقع یکی از بندگان خدا به ما مراجعه میکرد و مشکلش رو حل میکردیم. میترسم کاری کرده باشم که خدا توفیق خدمت رو ازم گرفته باشه.
#شهید_ابراهیم_هادی 🌷
شادی ارواح طیبه شهدا صلوات
🤲الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج🌸
💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار
#مثبت_بهنام_دانش_آموزی
Eitaa.com/samenfanos110
7.08M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📽 ببینید | چرا باید در انتخابات شرکت کنیم؟
#کمیته_نهضت_روشنگری
#جهاد_تبیین
🔻مقام معظم رهبری:
⭐️ انتخابات یک وظیفه است و هر کسی با انتخابات مخالفت کند با جمهوری اسلامی و اسلام مخالفت کرده است.
#کمیته_نهضت_روشنگری
#جهاد_تبیین
گزارش خبری ویژه انتخابات - شماره 3.pdf
646.8K
🔖تا انتخابات
▫️محتوای بصیرتی ویژه خانواده های محترم
#کمیته_نهضت_روشنگری
#جهاد_تبیین
#نقش_ما در انتخابات
🔻جلوی ایجاد کدورت را می گیرم.
#کمیته_نهضت_روشنگری
👊 هیبت مردمی
📌حضور در انتخابات حفظ اقتدار کشور است.
#کمیته_نهضت_روشنگری
#جهاد_تبیین
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺تو امام زمان رو هفته به هفته یادت رفت
ولی هر خیری بهت رسید...
💔
#امام_زمان
#حرفای_نگفتنی
🤲الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج🌸
💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار
#مثبت_بهنام_دانش_آموزی
Eitaa.com/samenfanos110
بریم برای دو قسمت جدید از رمان امنیتی
#نه
آماده اید؟؟؟
ثامن فانوس(حلقه صالحین طرح شهید بهنام محمدی )
بسم الله الرحمن الرحیم 🔥 #نه 🔥 ✍️نویسنده: محمدرضا حدادپور جهرمی 💥 قسمت بیست و چهارم💥 🔺کلاف پیچد
بسم الله الرحمن الرحیم
🔥 #نه 🔥
✍️نویسنده: محمدرضا حدادپور جهرمی
💥 قسمت بیست و پنجم💥
🔺حدیث نفس!
یک استاد در دانشگاه داشتیم که مسلمان بود و می¬گفت شیعه هست. یکی از جملاتش این بود که: «شاید بتونی معادلات چند مجهولی رو روی «کاغذ» حل کنی، امّا نمی¬تونی در «عمل» از پسش بربیای! بهخاطر همین یا بعضـی از مجهولات رو موقّتاً از جلوی چشمت بردار یا اگه ساده¬ست، برای اینکه پیش چشمت خلوت بشه، فوراً حلّشون کن و نذار کهنه بشه.»
بهخاطر عمل به همین توصیه، تصمیم گرفتم کار خودم را انجام دهم. توان و حوصله کنجکاوی بیش از حد نداشتم. از طرف دیگر شرایطم هم اقتضا نمیکرد بخواهم چند تا مسأله را با هم پیگیری کنم. پس تصمیم گرفتم یک موردش که بیشتر از بقیّه به من مربوط میشد را دنبال کنم و زور و بقیّه عمر خودم را صرف نبش قبر گذشته ماهدخت، مخاطب خاصّش، قاتل فرضیاش و این و آن نکنم.
بهخاطر همین، عجالتاً حرف ماهدخت را باور کردم. به دو علّت: یکی اینکه آثار دروغگویی در حرفهایش نبود؛ دوّم اینکه میخواستم به حسّ کنجکاویام یک جوابی داده باشم تا از فضولی نمیرم!
پس فقط من ماندم و ماهدخت و اینکه چطوری میشود به رفتن از آن جهنّم حتّی فکر کرد.
نشستم با خودم دو دو تا چهار تا کردم. دیدم برای رفتن از اینجا سه تا راه دارم: یا باید اسکافیلد فیلم فرار از زندان بشوم، نقشه بکشم، کادرسازی کنم و این حرفها... یا باید نفوذی، عامل جلب اعتماد یکی دیگر بشوم و یا اینکه مثلاً بمیرم و بخواهند من را به بهانه چال کردن، خارج از زندان بیندازند.
خب هر سه تا مورد تقریباً احمقانه به نظر میرسید!
چون اوّلاً؛ هوش و استعداد من در حدّ و اندازه اسکافیلد نیست و همچنین او قبلاز زندانش، برنامه آمدن به زندان و فرارش را کشیده بود و کلّاً با برنامه وارد آن بازی شده بود، امّا من را دزدیدند، زدند، چال کردند، عذاب قبر و آن مکافاتها.
ثانیاً؛ آخر چطوری نفوذی بشوم؟ بروم بگویم چقدر باحال هستین؟ بگویم از شما خوشم آمده است و بیایید دلبرتان بشوم؟ مثلاً به چه دردشان میخورم؟ حتّی اگر نقشه هم بکشم، باز هم به درد نمیخورد چون آن حیوانها هر وقت دلشان میکشید، میآمدند کار خودشان را میکردند و میرفتند! دیگر نفوذ، دوستی، تظاهر و این کشک و پشمها؛ یعنی هیچ!
ثالثاً؛ ... دیگر از سوّمی چیزی نگویم که هم من سنگینتر هستم و هم شما! مگر آنها اُسکل تشریف داشتند که بخواهم خودم را به مردن بزنم و آنها هم بگویند: «آخی مُرد! وای چرا مُرد؟ خدا بیامرزتش! بیاین بریم خاکش کنیم این نازنین دخترو!» آنها که در کار خون و بانک جامع اطّلاعاتی ژن ملّتهای بدبخت جهان و این چیزها بودند، عقلشان نمیرسد یک نبض، فشار و نوار قلب بگیرند ببینند چه مشکلی دارم؟ الان دیگر با این روش حتّی نمیشود بچّهها را گول زد، چه برسد به «رژیمِ یهودیِ غاصبِ صهیونیزمِ جهانیِ بی همه کس و بی همهچیزِ اسرائیل!»
مانده بودم چه خاکی به سرم بریزم. من آدم آنجا ماندن نبودم، از یک طرف هم...
بگذارید آن طرفش را الان لو ندهم!
وقتی آن پیرمرد ایرانی شروع به مناجات و نمازخواندن میکرد میفهمیدم یا موقع نماز است و باید نماز بخوانم و یا موقع سحر هست و وقت مناجات.
راستی این را هم بگویم، همه آدم¬های آنجا کافر نبودند! من حتّی فکر میکنم اکثرشان مسلمان و یا مسیحیان معتقد بودند؛ چون بالاخره هرکسـی به زبان خودش مناجات، نماز و دعا داشت، امّا آن پیرمرد ایرانی، تَک بود! به خدا تَک بود! سوز صدایش، معانی دعایش و لرزش کلماتش با بقیّه فرق داشت، این را همه میدانستند.
بهخاطر همین میدیدم که بقیّه هم زمان هواخوری بهطرف آن سلّول میرفتند تا قیافه آن پیرمرد را ببینند، امّا سه چهار نفر مأمور با شوکر آنجا بودند و اجازه نمیدادند. من حتّی ندیدم که آنها یک بار هم بیرون بیایند، هوا بخورند، خودی نشان بدهند و ... هیچ! اصلاً مثل اینکه قدغن بود کسی آنها را ببیند.
یک شب در حالی که منتظر مناجات آن پیرمرد و سوز صدایش بودم، در حالی که ماهدخت پیشم خوابیده بود و فاصله صورتمان با هم یک وجب هم نبود، نظرم به موهایش جلب شد، موهای قشنگی داشت. دستم را آرام بهطرف موهایش بردم، خیلی آرام نوازشش کردم، کمی چشمانش را باز کرد، نگاه کرد و دید من هستم. بهم نزدیکتر شد و دوباره چشمانش را بست و خوابید.
همینطوری که نوازشش میکردم تا موهایش را دیدم برقم گرفت و یاد یک چیزی افتادم. یاد آن لحظهای که ماهر چند تار مو و یک تکّه از یک کتاب بهم داد.
رمان #نه
ادامه دارد...
@Mohamadrezahadadpour
🤲الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج🌸
💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار
#مثبت_بهنام_دانش_آموزی
Eitaa.com/samenfanos110
ثامن فانوس(حلقه صالحین طرح شهید بهنام محمدی )
بسم الله الرحمن الرحیم 🔥 #نه 🔥 ✍️نویسنده: محمدرضا حدادپور جهرمی 💥 قسمت بیست و پنجم💥 🔺حدیث نفس!
بسم الله الرحمن الرحیم
🔥 #نه 🔥
✍️نویسنده: محمدرضا حدادپور جهرمی
💥 قسمت بیست و ششم💥
🔺تمام قصّه به یک تار مو بند است!
خیلی در فکر فرو رفتم. همینطور که موهایش را نوازش می¬کردم، احساس کردم جنس و نرمی آن موها چقدر شبیه جنس و نرمی موهای ماهدخت هست. تصمیم گرفتم چک کنم و ببینم آیا به هم شبیه هستند یا نه؟
شرایطم طوری نبود که بتوانم خیلی راحت تطبیق بدهم. بهخاطر همین، امانتیهای ماهر را که لای یک تکّه کاغذ کوچک پیچیده و وسط موهایم مخفی کرده بودم، خیلی آرام و با احتیاط بیرون آوردم و با دقّت نگاهش کردم. خودِ خودش بود! دقیقاً عین موهای ماهدخت بود. حتّی معلوم بود که آن چند تار مویی که ماهر به من داده بود، مال خیلی وقت نیست وگرنه بالاخره شاید یک تغییری در موها رخ میداد.
آن چند تار مو را ناخودآگاه به بینیام نزدیک کردم، یک نفس عمیق از آن کشیدم. بویش آشنا بود. بوی یک نوع عطر؛ من خیلی عطرها را نمیشناسم، امّا بوی یک عطر خیلیخیلی ضعیف میداد.
تصمیم گرفتم کمی بیشتر به ماهدخت نزدیک بشوم. نمیدانستم از بدن و موهای ماهدخت دنبال چه هستم! به او نزدیک شدم و موهای ماهدخت را خیلی آرام بو کشیدم. چیزی که خیلیخیلی نظرم را جلب کرد و داشت دیوانهام میکرد این بود که وقتی خیلی دقّت کردم و به خودم فشار آوردم، فهمیدم که ماهدخت هم همان بوی ضعیف و لطیف را میداد.
فکر کنم صدای نفسم یککم تابلو بود که در همان اوضاعواحوال یکمرتبه چشـمانش را به زور بـاز کرد و با تعجّب گفـت: «سمن! چیـکار داری مـیکـنی؟ بخـواب دختر!.»
فقط نفس عمیق میکشیدم. میخواستم تا میتوانم فقط بو بکشم که بتوانم بوی آن عطر را بهخاطر بسپارم. نمیخواستم حالاحالاها فراموشش کنم. بهخاطر همین بعضـی وقتها بیشتر نزدیکش میشدم تا بتوانم مثل یک سگ ردیاب که بالاخره باید ردّ یک چیزی را بزند، آن بو را به سلّولهای مغزم بسپارم.
وقتی خوب بو کشیدم، شروع به تحلیل کردم. متوجّه نمیشدم! با خودم فکر میکردم خب دو سه روز بیشتر بود که از ماجرای ماهر میگذشت. اگر حساب کنیم که ماهدخت همان یکی دو روز قبلاز ماجرای ماهر این بو را پیدا کرده بود، با عقل جور در نمیآمد که بوی آن عطر هنوز؛ یعنی بعداز گذشت چهار پنج روز روی تن و موهای ماهدخت مانده باشد.
از یک طرف دیگر هم به خودم گفتم: «امّا غیرممکن هم نیست! بالاخره یا باید بگم عطرهای قوی و خوبی هم وجود دارن که حتّی تا یه هفته اثرش میمونه یا باید... فقط یه چیز دیگه میمونه؛ اونم اینه که ماهدخت، در طول اون چند روز به خارج از سلّول رفتوآمد داشته و من متوجّه نمیشدم و شاید خواب بودم!»
احتمال دوّم خیلی ضعیف بود؛ چون من کلّاً کمتر از بقیّه میخوابیدم. بالاخره باید متوجّه میشدم که ماهدخت میرود و برمیگردد. پس فقط میتوانستم روی احتمال اوّل حساب کنم. آن هم این که بپذیرم عطرش خوب و قوی بوده و اثرش تا الان مانده است.
این شاید نکته چندان مهمّی نباشد، ولی آن لحظه خیلی نظرم را جلب کرد و کارگشا بود؛ چون اوّلین جرقّهای بود که من را نسبت به ماهدخت آنقدر حسّاستر کرد.
امّا از موهای ماهدخت مهمتر، آن تکّه کاغذی بود که به همراه آن موها از ماهر گرفته بودم. کاغذ کوچکی، دو سه تا کلمه از یک کتاب بود و یک عدد، چیزی شبیه به شماره صفحه، صفحه 66.
اینقدر فکرم را به خودش مشغول کرده بود که خوابم نمیبرد. با فکر میکردم ببینم این تکّه کاغذ، کلمات و صفحه 66؛ یعنی چه؟!
تلاش کردم از بدن ماهدخت کمی فاصله بگیرم. رو به آن طرف کردم که مثلاً بخوابم. مشتم را باز کردم و با دقّت به کلمات آن تکّه کاغذ نگاه کردم. اوّل باید معنی کلمات را پیدا میکردم، امّا دیدم خیلی سخت نیست، چون اسم یک شخص و اسم یک کتاب بود. دقیقاً همانطوری که بالای کتابها گاهی قید میشود. نوشته بود: «دکتر سیریل الگود» و «تاریخ طب در ایران» و «66»!
چرا تا آن موقع خیلی دقّت و توجّه نکرده بودم؟ نمیدانم! شاید بهخاطر شرایط و وضعیّت اسفبار لیلما و هایده بود.
حسّاس شدم ببینم ربط و نسبت آن موها و این تکّه کاغذها چه بود.
کمی چشمهایم را روی هم گذاشتم، باید استراحت میکردم تا بعداً بتوانم بهتر فکر کنم.
#نه
ادامه...👇
🤲الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج🌸
💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار
#مثبت_بهنام_دانش_آموزی
Eitaa.com/samenfanos110