🌸حوصله ی ما از خانه نشینی سررفته؟!
😷کافیست تخت بیمارستان را مجسم کنیم که میتوانستیم هم اکنون روی آن از ناراحتی جسمی و روانی کلافه باشیم! کدام ترجیح دارد؟؟ خانه یا بیمارستان؟؟
👨⚕میتوانستیم جای پزشکی باشیم که بیماران توی صورتش عطسه و سرفه میکنند و هر آن ممکن است به کام ویروس کشیده شود. کدام راحت تر است مبل کسل کننده ی خانه یا جایگاه او؟؟
میتوانستیم جای پرستاری باشیم که روزهاست فرزندانش را به دیگران سپرده از ترس اینکه موقع بازگشتن از بیمارستان آنها را آلوده کند! کدام سختتر است؟
ندیدن فرزندان یا کنارشان وقت گذراندن کنج خانه؟؟؟؟
🏡خانه هر چقدر هم کسل کننده باشد، راحت است!
خودخواه نباشیم!
تاوان سرگرمی و حوصله سرنرفتن خودمان را از دیگران نگیریم!
ارسالی مخاطبین
#چهار_هشدار_ویروس_کرونا
به غافلین و فراموشکاران 🤔
🔴🔸از خانواده بی خبر بودیم ویروس #کرونا می فهماند که خونه بمون به فریاد زن و بچه ات هم برس
🔴🔸بی خبر از پدر و مادر بودیم ویروس کرونا می فهماند که خونه بمون به خدمت پدر و مادر هم برس
🔴🔸غافل از خداوند بودیم (نماز و قرآن و دعا و استغفار و..) ویروس کرونا می فهماند که خونه بمون نماز و دعا استغفار هم برس
🔴🔸خداوند همه چیز به ما داده اما ناشکری می کردیم ویروس کرونا می فهماند که خونه بمون شکر خداوند هم بکن
ثامن فانوس(حلقه صالحین طرح شهید بهنام محمدی )
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_بیست_و_پنجم 💠 عباس بیمعطلی به پشت سرش چرخید و با همان حالی که برایش نمان
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_بیست_و_ششم
💠 گریه یوسف را از پشت سر میشنیدم و میدیدم چشمان این رزمنده در برابر بارش اشکهایش #مقاومت میکند که مستقیم نگاهش کردم و بیپرده پرسیدم :«چی شده؟»
از صراحت سوالم، مقاومتش شکست و به لکنت افتاد :«بچهها عباس رو بردن درمانگاه...» گاهی تنها خوشخیالی میتواند نفسِ رفته را برگرداند که کودکانه میان حرفش پریدم :«دیدم دستش #زخمی شده!»
💠 و کار عباس از یک زخم گذشته بود که نگاهش به زمین افتاد و صدایش به سختی بالا آمد :«الان که برگشت یه راکت خورد تو #خاکریز.»
از گریه یوسف همه بیدار شده بودند، زنعمو پشت در آمد و پیش از آنکه چیزی بپرسد، من از در بیرون رفتم.
💠 دیگر نمیشنیدم رزمنده از حال عباس چه میگوید و زنعمو چطور به هم ریخته و فقط به سمت انتهای کوچه میدویدم. مسیر طولانی خانه تا درمانگاه را با #بیقراری دویدم و وقتی رسیدم دیگر نه به قدمهایم رمقی مانده بود نه به قلبم.
دستم را به نرده ورودی درمانگاه گرفته بودم و برای پیش رفتن به پایم التماس میکردم که در گوشه حیاط عباسم را دیدم.
💠 تختهای حیاط همه پر شده و عباس را در سایه دیوار روی زمین خوابانده بودند. بهقدری آرام بود که خیال کردم خوابش برده و خبر نداشتم دیگر #خونی به رگهایش نمانده است.
چند قدم بیشتر با پیکرش فاصله نداشتم، در همین فاصله با هر قدم قلبم به قفسه سینه کوبیده میشد و بالای سرش از #نفس افتادم.
💠 دیگر قلبم فراموش کرده بود تا بتپد و به تماشای عباس پلکی هم نمیزد. رگهایم همه از خون خالی شده و توانی به تنم نمانده بود که پهلویش زانو زدم و با چشم خودم دیدم این گوشه، #علقمه عباس من شده است.
زخم دستش هنوز با چفیه پوشیده بود و دیگر این #جراحت به چشمم نمیآمد که همان دست از بدن جدا شده و کنار پیکرش روی زمین مانده بود.
💠 سرش به تنش سالم بود، اما از شکاف پیشانی بهقدری #خون روی صورتش باریده بود که دلم از هم پاشیده شد.
شیشه چشمم از اشک پُر شده و حتی یک قطره جرأت چکیدن نداشت که آنچه میدیدم #باور نگاهم نمیشد.
💠 دلم میخواست یکبار دیگر چشمانش را ببینم که دستم را به تمنا به طرف صورتش بلند کردم. با سرانگشتم گلبرگ خون را از روی چشمانش جمع میکردم و زیر لب التماسش میکردم تا فقط یکبار دیگر نگاهم کند.
با همین چشمهای به خون نشسته، ساعتی پیش نگران جان ما #نارنجک را به دستم سپرد و در برابر نگاهم جان داد و همین خاطره کافی بود تا خانه خیالم زیر و رو شود.
💠 با هر دو دستم به صورتش دست میکشیدم و نمیخواستم کسی صدایم را بشنود که نفس نفس میزدم :«عباس من بدون تو چی کار کنم؟ من بعد از مامان و بابا فقط تو رو داشتم! تورو خدا با من حرف بزن!»
دیگر دلش از این دنیا جدا شده و نگران بار غمش نبودم که پیراهن #صبوریام را پاره کردم و جراحت جانم را نشانش دادم :«عباس میدونی سر حیدر چه بلایی اومده؟ زخمی بود، #اسیرش کردن، الان نمیدونم زندهاس یا نه! هر دفعه میومدی خونه دلم میخواست بهت بگم با حیدر چی کار کردن، اما انقدر خسته بودی خجالت میکشیدم حرفی بزنم! عباس من دارم از داغ تو و حیدر دق میکنم!»
💠 دیگر باران اشک به یاری دستانم آمده بود تا نقش خون را از رویش بشویم بلکه یکبار دیگر صورتش را سیر ببینم و همین چشمان بسته و چهره #مظلومش برای کشتن دل من کافی بود.
#حیایم اجازه نمیداد نغمه نالههایم را #نامحرم بشنود که صورتم را روی سینه پُر خاک و خونش فشار میدادم و بیصدا ضجه میزدم.
💠 بدنش هنوز گرم بود و همین گرما باعث میشد تا از هجوم گریه در گلو نمیرم و حس کنم دوباره در #آغوشش جا شدهام که ناله مردی سرم را بلند کرد.
عمو از خانه رسیده بود، از سنگینی #قلب دست روی سینه گرفته و قدمهایش را دنبال خودش میکشید. پایین پای عباس رسید، نگاهی به پیکرش کرد و دیگر نالهای برایش نمانده بود که با نفسهایی بریده نجوا میکرد.
💠 نمیشنیدم چه میگوید اما میدیدم با هر کلمه رنگ #زندگی از صورتش میپَرد و تا خواستم سمتش بروم همانجا زمین خورد.
پیکر پاره پاره عباس، عمو که از درد به خودش میپیچید و درمانگاهی که جز #پایداری پرستارانش وسیلهای برای مداوا نداشت.
💠 بیش از دو ماه درد #غیرت و مراقبت از #ناموس در برابر #داعش و هر لحظه شاهد تشنگی و گرسنگی ما بودن، طاقتش را تمام کرده و #شهادت عباس دیگر قلبش را از هم متلاشی کرده بود.
هر لحظه بین عباس و عمو که پرستاران با دست خالی میخواستند احیایش کنند، پَرپَر میزدم تا آخر عمو در برابر چشمانم پس از یک ساعت #درد کشیدن جان داد...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
آقا از دور سلام😔✋
آری ما شرمندهایم که شیعههای خوبی برایت نبودیم، فقط همین...
دربهای حرم امام رضا (ع) برای حفظ سلامتی زائران بطور موقت بسته شده و زائران رضوی پشت دربهای بسته سلام میدهند
@fanos25
0073 baghareh 187.mp3
10.98M
#لالایی_خدا ۷۳
#سوره_بقره آیه ۱۸۷
#محسن_عباسی_ولدی
#قصه
منبع قصّه این برنامه👇
📚برگرفته از کتاب «پیشوایان هدایت، جلد دوم، صفحات ۱۴۴ - ۱۴۶»؛ اثر سید منظر حکیم
❗️قابل توجه والدین محترم: بعضی از قسمتای آیه ۱۸۷ به صورت مضمونی معنا شده.
با تشکر از گروه "نسیم قدر" که زحمت اجرای تیتراژ این برنامه رو کشیدن
0074 baghareh 188.mp3
4.94M
#لالایی_خدا ۷۴
#سوره_بقره آیه ۱۸۸
#محسن_عباسی_ولدی
#نمایشنامه
با تشکر از گروه "نسیم قدر" که زحمت اجرای تیتراژ این برنامه رو کشیدن.