#مادرانه
#مهذب_دینمدار
-💠 رهبر انقلاب:
📌 *مادران با زندگیکردن، فرزند تربیت میکنند*
🌷 هرچه زن صالحتر، عاقلتر وهوشمندتر باشد؛ این تربیت بهتر خواهد شد.
#بهنامیار_خانواده
#مادرانه
#مهذب_دینمدار
-💠 رهبر انقلاب:
📌 *مادران با زندگیکردن، فرزند تربیت میکنند*
🌷 هرچه زن صالحتر، عاقلتر وهوشمندتر باشد؛ این تربیت بهتر خواهد شد.
#بهنامیار_خانواده
ثامن فانوس(حلقه صالحین طرح شهید بهنام محمدی )
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_سی_ام 💠 خبر کوتاه بود و خاطره خمپاره دقایقی قبل را دوباره در سرم کوبید. ص
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_سی_و_یکم
💠 تمام تن و بدنم در هم شکست، وحشتزده چرخیدم و از آنچه دیدم سقف اتاق بر سرم کوبیده شد. عدنان کنار دیوار روی زمین نشسته بود، یک دستش از شانه غرق خون و با دست دیگرش اسلحه را سمتم نشانه رفته بود.
صورت سبزه و لاغرش در تاریکی اتاق از شدت عرق برق میزد و با چشمانی #شیطانی به رویم میخندید. دیگر نه کابوسی بود که امید بیداری بکشم و نه حیدری که نجاتم دهد، خارج از شهر در این دشت با عدنان در یک خانه گرفتار شده و صدایم به کسی نمیرسید.
💠 پاهایم سُست شده بود و فقط میخواستم فرار کنم که با همان سُستی به سمت در دویدم و رگبار #گلوله جیغم را در گلو خفه کرد.
مسیرم را تا مقابل در به گلوله بست تا جرأت نکنم قدمی دیگر بردارم و من از وحشت فقط جیغ میزدم. دوباره گلنگدن را کشید، اسلحه را به سمتم گرفت و با صدایی خفه #تهدیدم کرد :«یه بار دیگه جیغ بزنی میکُشمت!»
💠 از نگاه نحسش نجاست میچکید و میدیدم برای تصاحبم لَهلَه میزند که نفسم بند آمد. قدمهایم را روی زمین عقب میکشیدم تا فرار کنم و در این #زندان راه فراری نبود که پشتم به دیوار خورد و قلبم از تپش افتاد.
از درماندگیام لذت میبرد و رمقی برای حرکت نداشت که تکیه به دیوار به #اشکم خندید و طعنه زد :«خیلی برا نجات پسرعموت عجله داشتی! فکر نمیکردم انقدر زود برسی!»
💠 با همان دست زخمیاش به زحمت موبایل حیدر را از جیبش درآورد و سادگیام را به رخم کشید :«با #غنیمت پسرعموت کاری کردم که خودت بیای پیشم!»
پشتم به دیوار مانده و دیگر نفسی برایم نمانده بود که لیز خوردم و روی زمین زانو زدم. میدید تمام تنم از #ترس میلرزد و حتی صدای به هم خوردن دندانهایم را میشنید که با صدای بلند خندید و اشکم را به ریشخند گرفت :«پس پسرعموت کجاست بیاد نجاتت بده؟»
💠 به هوای حضور حیدر اینهمه وحشت را تحمل کرده بودم و حالا در دهان این #بعثی بودم که نگاهم از پا در آمد و او با خندهای چندشآور خبر داد :«زیادی اومدی جلو! دیگه تا خط #داعش راهی نیس!»
همانطور که روی زمین بود، بدن کثیفش را کمی جلوتر کشید و میدیدم میخواهد به سمتم بیاید که رعشه گرفتم، حتی گردن و گلویم طوری میلرزید که نفسم به زحمت بالا میآمد و دیگر بین من و #مرگ فاصلهای نبود.
💠 دسته اسلحه را روی زمین عصا میکرد تا بتواند خودش را جلو بکشد و دوباره به سمتم نشانه میرفت تا تکان نخورم.
همانطور که جلو میآمد، با نگاه #جهنمیاش بدن لرزانم را تماشا میکرد و چشمش به ساکم افتاد که سر به سر حال خرابم گذاشت :«واسه پسرعموت چی اوردی؟» و با همان جانی که به تنش نمانده بود، به چنگ آوردن این غنیمت قیمتی مستش کرده بود که دوباره خندید و مسخره کرد :«مگه تو #آمرلی چیزی هم پیدا میشه؟»
💠 صورت تیرهاش از شدت خونریزی زرد شده بود، سفیدی چشمان زشتش به سرخی میزد و نگاه هیزش در صورتم فرو میرفت. دیگر به یک قدمیام رسیده بود، بوی تعفن لباسش حالم را به هم زد و نمیدانستم چرا مرگم نمیرسد که مستقیم نگاهم کرد و حرفی زد که دنیا روی سرم خراب شد :«پسرعموت رو خودم #سر بریدم!»
احساس کردم #حنجرهام بریده شد که نفسهایم به خسخس افتاد و دیگر نه نفس که جانم از گلو بالا آمد. اسلحه را رو به صورتم گرفت و خواست دست زخمیاش را به سمتم بلند کند که از درد سرشانه صورتش در هم رفت و عربده کشید.
💠 چشمان ریزش را روی هم فشار میداد و کابوس سر بریده حیدر دوباره در برابر چشمانم جان گرفته بود که دستم را داخل ساک بردم. من با حیدر عهد بسته بودم #مقاوم باشم، ولی دیگر حیدری در میان نبود و باید اسیر هوس این بعثی میشدم که نارنجک را با دستم لمس کردم.
عباس برای چنین روزی این #نارنجک را به من سپرد و ضامنش را نشانم داده بود که صدای انفجاری تنم را تکان داد. عدنان وحشتزده روی کمرش چرخید تا ببیند چه خبر شده و من از فرصت پیش آمده نارنجک را از ساک بیرون کشیدم.
💠 انگار باران #خمپاره و گلوله بر سر منطقه میبارید که زمین زیر پایمان میجوشید و در و دیوار خانه به شدت میلرزید. عدنان مسیرِ آمده را دوباره روی زمین خزید تا خودش را به در برساند و ببیند چه خبر شده و باز در هر قدم به سمتم میچرخید و با اسلحه تهدیدم میکرد تکان نخورم.
چشمان پریشان عباس یادم آمد، لحن نگران حیدر و دلشورههای عمو، #غیرتشان برای من میتپید و حالا همه #شهید شده بودند که انگشتم به سمت ضامن نارنجک رفت و زیر لب اشهدم را خواندم...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
بهــار کـه مـی آیـد ...
قصـه وفـاداری خـاڪ
به رویـش لاله هــای سُـرخ
تـراوش آغـاز می کنــد
و نغمــهای آشـــنا در گـوشِ
جـانهـای آزاده مـی پیـچد!
فرقـــی نمـی کـــند
در بهــار طبیــعت باشیـم
یـا در بهــار آزادی ؛
هـر لحظــه کـه مـی گـذرد
" جـای شهـدا خالـی اسـت "...
#بهـارتان_شهـدایی
#یاد_کنید_شهدا_را_باصلوات
@fanos25
0083 baghareh 208-210.mp3
10.77M
#لالایی_خدا ۸۳
#سوره_بقره آیه ۲۱۰ - ۲۰۸
#محسن_عباسی_ولدی
#نمایشنامه
با تشکر از گروه "نسیم قدر" که زحمت اجرای تیتراژ این برنامه رو کشیدن
0084 baghareh 211.mp3
7.09M
#لالایی_خدا ۸۴
#سوره_بقره آیه ۲۱۱
#محسن_عباسی_ولدی
#نمایشنامه
با تشکر از گروه "نسیم قدر" که زحمت اجرای تیتراژ این برنامه رو کشیدن
❣️ #سلام_امام_زمانم❣️
🌼بیا #گـل_نرگس جهان جای توست
🌺دوصد ترانه به لبها، همه برای توست
🌼بیا گل نرگس به جان تشنه #عشق
🌺دعا دعای #ظهورست وهمه برای توست
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
@fanos25
🌸💐🌸
═══ ೋღ♥️ღೋ ═══
🔴وَأَعِدُّوا لَهُم مَّا اسْتَطَعْتُم مِّن قُوَّة
امروز، قوت در فضای مجازی "حیاتی" است.
فضای مجازی امروز حاکم بر زندگی انسانهاست، در همهی دنیا.
امام خامنهای
۳ فروردین ۱۳۹۹
#باید_قوی_شویم
@fanos25
عید دیدنی بسیجی ها
در حالی که اکثریت مردم این روزا در خونه هستن و عید دیدنی ندارند بسیجیان دارند! اما عید دیدنی در دل خطر ، عید دیدنی که خواب انها را در دل شب گرفته ازشون! عید دیدنی با به خطر انداختن جان خود برای سلامت از جان مردم
ضدعفونی معابر عمومی توسط بسیجیان
#جهادگران_سلامت
@fanos25
🔴ترجمه آیه نصبشده در حسینیه امام خمینی (ره):
🔹إنَّ رَحْمَتَ اللَّهِ قَرِيبٌ مِنَ الْمُحْسِنِينَ
🔹رحمت خدا به نيكوكاران نزديک است
🔹 سوره اعراف آیه ۵۶
@fanos25