🔔🔔🔔
❤️با رمز یا
#امام_حسن_مجتبی
(علیه السلام)❤️
✅ شروع #رزمایش_همدلی
با لبیک به ندای رهبر عزیزتر از جانمان
👈اگر هر کدام از شما بزرگواران فقط #نفری_2_هزار_تومن واریز کنید همشهریهای عزیز و آبرومند در ماه مبارک رمضان سفره های پر رنگ تر و پربرکت تری خواهند داشت.
دست تمامی خیرین رو که مبالغ بالایی رو هم اهدا میکنن به گرمی میفشاریم.
❇️ شماره حساب جهت واریز کمک نقدی
6273 8111 4617 2355
بنام خدیجه سلیمی
✅همچنین جهت کمک های غیر نقدی روز دوشنبه ساعت 3الی 5 به #پایگاه_بسیج مراجعه کنید. 🙏
✳️ #فرصتها_زود_میگذرن، در این کار خیر سهیم باشید.
✳️ کار #خیر بلاخره انجام میشه، من از اجر کار خیر جا نمونم... خوبه
⭕️ سهم هر نفر از اعضا #فقط_2_هزارتومن
📝 گزارش کار،در کانال فانوس ارائه میشود.
اَجْرُکُم عِنداللّهِ🌹
#کمک_مومنانه
#رزمایش_همدلی
#گروه_جهادی_پایگاه_شهید_بهشتی_344
@fanos25
ثامن فانوس(حلقه صالحین طرح شهید بهنام محمدی )
🔔🔔🔔 ❤️با رمز یا #امام_حسن_مجتبی (علیه السلام)❤️ ✅ شر
💟 توفیق میخواد... جهاد فی سبیل الله..
❌ جانمونی رفیق...
قافله #رزمایش_مواسات_همدلی_کمک_مومنانه داره حرکت میکنه
✅ فرصت ها زود میگذرند...
@fanos25
⭕️ #سلام_علی_ابراهیم
🔸 #جهش_معنوی
در زندگی بسیاری از بزرگان ترک_گناهی بزرگ دیده میشود که باعث رشد سریع معنوی آنان میگردد.
این کنترل نفس بیشتر در شهوات جنسی است
حتی در ماجرای حضرت یوسف (ع) خداوند میفرماید:
هرکس تقواپیشه کند ودر مقابل هوا وهوس صبرومقاومت کند خداوند پاداش نیکو کاران را ضایع نمیکند
از پیروزی انقلاب یک ماه گذشته بود چهره وقامت ابراهیم جذاب تر شده بود
هر روز در حالی که کت وشلوار زیبایی می پوشید به سر کار میرفت محل کارش هم شمال تهران بود
یک روز متوجه شدم خیلی ناراحت وگرفته هست
بهش گفتم داداش ابراهیم چی شده ناراحتی
گفت چیزی نیست بهش گفتم اگه مشکلی پیش اومده بهم بگو شاید بتونم مشکلت رو حل کنم
گفت راستش چند روزی هست یه دختر بی حجاب به من گیر داده میگه تا تو را به دست نیارم ولت نمیکنم
یکدفعه خنده ام گرفت وبه ابراهیم نگاهی انداختم وگفتم با این لباسی که تو میپوشی این اتفاق عجیبی نیست
گفت یعنی چی به خاطر تیپ وقیافه ام این حرف رو زده
گفتم شک نکن
از فردا که ابراهیم رو دیدم بازم خنده ام گرفت
موی سر خودش رو زد با لباس گشاد شلوار کردی وبعضی موقع ها هم با دم پایی میرفت سر کار
واین کار رو مدتی ادامه داد تا از اون وسوسه_شیطانی 👹رها شد
🔷ریز بینی ودقت عمل ابراهیم در مسائل مختلف از ویژگی های ابراهیم بود
سالروز تولد شهید ابراهیم هادی❤️🍃
🌸 @fanos25
1_259132039.mp3
16.6M
🌸اول اردیبهشت سالگرد تولد شهید گمنام، #ابراهیم_هادی
🌹 علمدار کمیل _ حامد زمانی
🌺برای این شهید عزیز یک فاتحه بهمراه صلوات قرائت بفرمایید
🌸🍃🎊🍃🌸
@fanos25
💟🌸💟🌸💟
سلام دوستان ✋
✅ در پایگاه شهید بهشتی مسقر هستیم برای دریافت #هدایای_نقدی و اقلام غذایی شما خیّر بزرگوار.
✅ از ساعت 3 الی 5
#گروه_جهادی_پایگاه_شهید_بهشتی_344
سلام بر قهرمانان بازی دراز ...
شهید #سردار_محسن_وزوایی
رزمندگان گردان ۹ قدر
#اول_اردیبهشت
#سالروز_عملیات_بازیدراز
#بازیدراز_خانقاه_عرفان_واقعی
@fanos25
ثامن فانوس(حلقه صالحین طرح شهید بهنام محمدی )
#رهایی_از_رابطه_حرام 27 🔷 گفته شد که ما باید نگاهمون رو نسبت افراد گناهکار یه مقدار اصلاح کنیم. 🚸
#رهایی_از_رابطه_حرام 28
☢️ بعد از توبه انسان باید بیش از قبل مراقب خودش باشه تا دیگه سراغ چنین گناهانی نره.
⭕️ طبیعتا داشتن رفقایی که اهل بی بند و باری باشن باعث میشه که آدم دوباره دچار چنین روابطی بشه.
⭕️ تاب خوردن بی جهت در شبکه های اجتماعی خصوصا رسانه هایی مثل اینستاگرام که به نوعی فحشاخانه محسوب میشه موجب میشه که آدم ناخودآگاه اسیر شهوت بشه و به سمت چنین ارتباط هایی بره.
🔶 هوای نفس چیزی هست که انسان باید شدیدا و به طور مداوم مراقبش باشه و حتی یه لحظه هم ازش غافل نشه.
💢 مراقب توجیهات هوای نفس هم باشید. گاهی هوای نفس با توجیه کار فرهنگی کردن آدم رو در کانال ها و گروه های جوک و فیلم و عکس و ... نگه میداره!
😒
مراقب این مدل توجیهات هوای نفس هم باشید تا کم کم بتونید شکستش بدید.
🔸 فقط یه نکته مهم اینکه در مسیر مبارزه با هوای نفس اگه آدم از خدا و اهل بیت کمک نگیره حتما خیلی زود خسته میشه و انگیزه ش رو برای مبارزه از دست میده.
@fanos25
ثامن فانوس(حلقه صالحین طرح شهید بهنام محمدی )
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق #قسمت_سی_و_دوم 💠 باور نمیکردم ابوالفضل مرا دوباره به این جوان #سُنی سوری سپرده
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق
#قسمت_سی_و_سوم
💠 طاقت از دست دادن برادرم را نداشتم که با #اشکهایم به مصطفی التماس میکردم :«تورو خدا پیداش کنید!»
بیقراریهایم #صبرش را تمام کرده و تماسهایش به جایی نمیرسید که به سمت در رفت و من دنبالش دویدم :«کجا میرید؟»
💠 دستش به طرف دستگیره رفت و با لحنی گرفته حال خرابش را نشانم داد :«اینجا موندنم فایده نداره.» #مادرش مات رفتنش مانده و من دو بار قامت غرق خونش را دیده بودم و دیگر نمیخواستم پیکر پَرپَرش را ببینم که قلبم به تپش افتاد.
دل مادرش بزرگتر از آن بود که مانع رفتنش شود، اشکش را با چند بار پلک زدن مهار کرد و دل کوچک من بال بال میزد :«اگه رسیدن اینجا ما چیکار کنیم؟»
💠 از صدایم تنهایی میبارید و خبر #زینبیه رگ غیرتش را بریده بود که از من هم دل برید :«من #سُنیام، اما یه عمر همسایه سیده زینب بودم، نمیتونم اینجا بشینم تا #حرم بیفته دست اون کافرا!»
در را گشود و دلش پیش اشکهایم جا مانده بود که دوباره به سمتم چرخید و نشد حرف دلش را بزند. نگاهش از کنار صورتم تا چشمان صبور مادرش رفت و با همان نگاه نگران سفارش این دختر #شیعه را کرد :«مامان هر اتفاقی افتاد نذارید کسی بفهمه شیعهاس یا #ایرانیه!» و میترسید این اشکها پای رفتنش را بلرزاند که دیگر نگاهم نکرد و از خانه خارج شد.
💠 او رفت و دل مادرش متلاشی شده بود که پشت سرش به گریه افتاد و من میترسیدم دیگر نه ابوالفضل نه او را ببینم که از همین فاصله دخیل ضریح #حضرت_زینب (علیهاالسلام) شدم.
تلوزیون #سوریه فقط از نبرد حمص و حلب میگفت، ولی از #دمشق و زینبیه حرفی نمیزد و از همین سکوت مطلق حس میکردم پایتخت سوریه از آتش ارتش آزاد گُر گرفته که از ترس سقوط داریا تب کردم.
💠 اگر پای #تروریستها به داریا میرسید، من با این زن سالخورده در این تنهایی چه میکردم و انگار قسمت نبود این ترس تمام شود که صدای تیراندازی هم به تنهاییمان اضافه شد.
باورمان نمیشد به این سرعت به #داریا رسیده باشند و مادرش میدانست این خانه با تمام خانههای شهر تفاوت دارد که در و پنجرهها را از داخل قفل کرد.
💠 در این خانه دختری شیعه پنهان شده و امانت پسرش بودم که مرتب دور سرم #آیت_الکرسی میخواند و یک نفس نجوا میکرد :«فَاللَّهُ خَيْرٌ حَافِظًا وَهُوَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِين.» و من هنوز نمیدانستم از ترس چه تهدیدی ابوالفضل حاضر نشد تنها راهی ایرانم کند که دوباره در این خانه پنهانم کرد.
حالا نه ابوالفضل بود و نه مصطفی که از ترس اسارت به دست تروریستهای #ارتش_آزاد جانم به لبم رسیده و با اشکم به دامن همه ائمه (علیهمالسلام) چنگ میزدم تا معجزهای شود که درِ خانه به رویمان گشوده شد.
💠 مصطفی برگشته بود، با صورتی که دیگر آرامشی برایش نمانده و چشمانی که از غصه به خون نشسته بود.
خیره به من و مادرش از دری که به روی خودمان قفل کرده بودیم، حس کرد تا چه اندازه #وحشت کردیم که نگاهش در هم شکست و من نفهمیدم خبری ندارد که با پرسش بیپاسخم آتشش زدم :«پیداش کردید؟»
همچنان صدای تیراندازی شنیده میشد و او جوابی برای اینهمه چشم انتظاریام نداشت که با شرمندگی همین تیرها را بهانه کرد :«خروجی شهر درگیری شده بود، برا همین برگشتم.»
💠 این بیخبری دیگر داشت جانم را میگرفت و #امانت ابوالفضل پای رفتنش را سُست کرده بود که لحنش هم مثل نگاهش به زیر افتاد :«اگه براتون اتفاقی میافتاد نمیتونستم جواب برادرتون رو بدم!»
مادرش با دلواپسی پرسید :«وارد داریا شدن؟» پایش پیش نمیرفت جلوتر بیاید و دلش پیش #زینبیه مانده بود که همانجا روی زمین نشست و یک کلمه پاسخ داد :«نه هنوز!»
💠 و حکایت به همینجا ختم نمیشد که با ناامیدی به قفل در نگاه کرد و صدایش را به سختی شنیدم :«خونه #شیعههای اطراف دمشق رو آتیش میزنن تا مجبور شن فرار کنن!»
سپس سرش به سمتم چرخید و دیدم قلب نگاهش برایم به تپش افتاده که خودم دست دلش را گرفتم :«نمیذارم کسی بفهمه من شیعهام!» و او حرف دیگری روی دلش سنگینی میکرد و همین حرف حالش را زیر و رو کرده بود که کلماتش به هم پیچید :«شما ژنرال #سلیمانی رو میشناسید؟»
💠 نام او را چند بار از ابوالفضل شنیده و میدانستم برای آموزش نیروهای سوری به دمشق آمده که تنها نگاهش کردم و او خبر تلخش را خلاصه کرد :«میگن تو انفجار دمشق #شهید شده!»
قلبم طوری به قفسه سینه کوبیده شد که دلم از حال رفت. میدانستم از فرماندهان #سپاه است و میترسیدم شهادتش کار نیروهای ایرانی را یکسره کند که به نفسنفس افتادم :«بقیه ایرانیها چی؟» و خبر مصطفی فقط همین بود که با ناامیدی سری تکان داد و ساکت شد...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد