#قصه #قصه_کودکانه
#شهادت_حضرت_پیامبر (ص) #امام_حسن (ع)
#شهادت_امام_حسن_مجتبی (ع) #امام_رضا (ع)
#ما_ملت_امام_حسینیم
┏━━━🏴🏴━━━┓
🆔 @samimane1396
┗━━━🏴🏴━━━┛
صمیمانه با تو
#قصه #کودکانه از زندگی #امام_رضا (ع) #قسمت_سوم مامان آهو با سرعت به لانهاش برگشت و به بچّههاش که خ
#قصه #کودکانه از زندگی #امام_رضا (ع)
#قسمت_چهارم
امام رضا (علیه السّلام) آهو را نوازش کردند و فرمودند: من باید نزد همراهان و دوستانم، برگردم. تو هم پیش بچّههای کوچکت برو و مواظب خودتان باشید. من هم دعا میکنم، که هیچ وقت در دام هیچ شکارچی دیگری نیافتید. مامان آهو در حالی که رفتن امام رضا (علیه السّلام) را نگاه میکرد به گنجشک کوچک گفت: خیلی خوشحالم که امام رضا (علیه السّلام) را دیدم. این بهترین لحظهی زندگی من بود. ای کاش میشد برای همیشه در کنار امام رضا (علیه السّلام) میماندیم. گنجشک کوچک گفت: بله من هم تا حالا انسانی به این خوبی و بزرگواری ندیده بودم. اگر همهی مردم حرفهای ایشان را گوش میکردند؛ دنیا بهشت میشد؛ ولی حیف که مردم این زمانه، قدر ایشان را نمیدانند.
مامان آهو گفت: بله حیف... ولی پدرم میگفت روزی میآید که مردم قدر امامها را خواهند دانست و به حرفهایشان به طور کامل عمل میکنند.
گنجشک کوچک گفت: واقعاً راست میگویی مامان آهو؟ آن زمان کی میرسد؟ مامان آهو گفت: در زمان ظهور آخرین امام یعنی حضرت مهدی (عج اللّه تعالی فرجه الشریف) تمام جهان، اینطوری میشود؛ چون در آن زمان خود مردم، از بدیها خسته میشوند و از خدا میخواهند تا نجاتشان دهد و آخرین امام با عنایت خدا و دعای مردم، دنیا را بهشت میکند. گنجشک کوچوک گفت: خوش به حال مردم آن زمان ... و بعد به همراه مامان آهو، به سمت خانهی خودشان حرکت کردند.
گنجشک کوچوک از آن روز بهترین دوست مامان آهو و بهترین همبازی آهوهای کوچک شد. مامان آهو هم هر شب قصّههایی را که از پدرش دربارهی امامها یاد گرفته بود، برای آنها تعریف میکرد و سالهای سال، با خوبی و خوشی زندگی کردند.
پایان.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ
#داستان #قصه #کودکانه
بچه ها میدونین آدمها چطوری به آرزوهای خوب و اهدافشون می رسن❓
🎥این کلیپ زیبا رو حتمااااا ببینید تا بتونید به این سوال جواب بدید😍
┏━━━🌸🌸━━━┓
🆔 @samimane1396
┗━━━🌸🌸━━━┛
#قصه زندگی امام یازدهم:
🍀🍀
در زمانهای خیلی پیش که امام یازدهم(ع) ما زندگی میکرد،پسر کوچکی در خانه داشت که اسمش مهدی بود. امام(ع) و پسرش دشمنانی داشتند،دشمنان امام (ع) خلفای عباسی بودند،آنها تصمیم گرفته بودند که این کودک را از بین ببرند و همه جا سراغ او را میگرفتند. به جز تعدادی از نزدیکان امام(ع) ، کس دیگری از محل زندگی ایشان اطلاعی نداشت. روزی عده ای از نزدیکان امام حسن عسکری(ع) از او خواهش کردندکه جانشین و امام بعد از خود را معرفی کند. امام(ع) هم برای اینکه امام دوازدهم (عج) را به اطرافیان نشان دهد و بشناساند به تقاضای آنها پاسخ داد و دستور داد تا فرزند خود مهدی (عج) را که تا آن زمان کمتر کسی او را دیده بود در مجلسی حاضر کردند و مردم او را دیدند. آنها بسیار خوشحال شدند ،زیرا با امام دوازدهم خود که در آن روزها پسر بچه کوچکی بود آشنا شدند. وقتی که امام یازدهم(ع) فوت کرد،یکی از نزدیکان که میدانست خیلی از مردم از وجود حضرت مهدی (عج) خبر ندارند از این وضعیت استفاده کرد و گفت که من کسی هستم که بعد از امام یازدهم امام شیعیان خواهم بود، وقتی مردم جنازه امام (ع) را برای تدفین به قبرستان بردند ، همان شخص جلو آمد و خواست بر جنازه امام حسن عسکری(ع )نماز بخواند و به این وسیله خود را جانشین او و امام دوازدهم معرفی نماید. در این موقع مردم متوجه شدند که ناگهان کودکی جمعیت را کنار زد و جلو آمد و آن مرد را نیز از کنار جنازه پدر خود دور کرد و بر جنازه پدر خویش نماز خواند و خود را پسر امام حسن عسکری (ع) معرفی کرد. این خبر به گوش خلیفه رسید و مطلع شد که پسر امام حسن عسکری (ع) زنده است تصمیم گرفت هر طور شده او را از میان بردارد. ولی خدا می خواست حضرت مهدی (عج) زنده بماند، از این رو از نظرها غایب شد تا روزی که خداوند مصلحت بداند ظهور کند و دنیا را پر از عدل و داد کند.
#شهادت #امام_حسن_عسگری (ع)
#تسلیت_امام_زمانم #عسگری
┏━━━🏴🏴━━━┓
🆔 @samimane1396
┗━━━🏴🏴━━━┛
#قصه
روزی روزگاری مرد کلاه فروشی از جنگلی می گذشت.
چون خسته بود تصمیم گرفت زیر سایه ی درختی کمی استراحت کند.کلاه ها را کناری گذاشت و خوابید .
وقتی بیدار شد متوجه شد که کلاه ها نیستند. بالای سرش را نگاه کرد . تعدادی میمون را دید که کلاه ها را برداشته اند
فکر کرد که چگونه کلاه ها را پس بگیرد. در حال فکر کردن سرش را خاراند و دید که میمون ها همین کار را کردند.
او کلاه را ازسرش برداشت و دید که میمون ها هم از او تقلید کردند.
به فکرش رسید... که کلاه خود را روی زمین پرت کند. پس این کار را کرد. میمونها هم کلاهها را بطرف زمین پرت کردند.
او همه کلاه ها را جمع کرد و روانه شهر شد
┏━━━🐣🐣━━━┓
🆔 @samimane1396
┗━━━🐣🐣━━━┛
#قصه شیر و موش
روزی روزگاری شیرجوان و بزرگی زیر یک درخت بلند خوابیده بود. ناگهان موشی از راه رسید و شروع به سرو صدا کرد و روی یال های شیر، بالا و پایین می پرید. شیر جوان به شدت عصبانی شد و با یک حرکت موش را گرفت و میان پنجه هایش اسیر کرد و خواست موش را ببلعد.
موش کوچک با گریه گفت: " منو ببخش سلطان جنگل، خواهش میکنم، بار آخرمه ، دیگه قول می دم تکرارش نکنم" شیر خشمگین وقتی دید موش به شدت پشیمان است و گریه می کند دلش به رحم آمد و موش را آزاد کرد.
چند وقت گذشت تا اینکه شیر به دست شکارچی، اسیر شد و شکارچی با طناب او را به درخت بست. شکارچی و دوستانش رفتند تا قفسی پیدا کنند که شیر رو به باغ وحش ببرند. همون موقع اتفاقی موش از آن جا رد می شد و ناگهان دید که ای وای شیر اسیر شده..
فورا به سمت او دوید و بدون معطلی طناب ها رو با دندان هاش جوید و شیر را آزاد کرد. سلطان جنگل از اون خیلی تشکر کرد. موش به شیر گفت: حالا منو واقعا بخشیدی ؟ شیر از کمک موش خیلی خوشحال شد و با خودش فکر کرد که چه زود مزد مهربانیشو گرفته
╔═🌿🌸🌿═════╗
🆔 @samimane1396
╚══════🌿🌸🌿╝
تعریف کردن داستان آموزنده برای کودکان فواید زیادی دارد و ما میتوانیم با استفاده از داستان آموزنده کودکانه مفاهیم مختلفی را به کودکان آموزش دهیم. مفاهیمی چون دوستی، مهربانی، گذشت و ... میتوانند در قالب داستان آموزنده کودکانه باعث رشد فکری کودک شوند.
#قصه #داستان_گویی
┏━━━🌺🌺━━━┓
🆔 @samimane1396
┗━━━🌺🌺━━━┛
#نکته_تربیتی
برای اینکه کودکتان کتابخوان شود، اول از خودتان شروع کنید و علاقه خود به #کتاب را با در دست گرفتن کتاب، به او نشان دهید.
#كتابخوانی رفتاری است كه چون یك ژن، قابل انتقال است. مطالعه و كتابخوانی نیز در شرایطی در افراد نهادینه خواهد شد كه از بزرگترها به كوچكترها همچون ویژگی های وارثت انتقال داده شود.
كتابخوان شدن كودكان نیازمند این است كه والدین پیش از تولد آنان به این موضوع توجه كرده و كودكان خود از همان سن جنینی با مقوله📚 و كتابخوانی آشنا سازند.
متاسفانه پیش از تولد نوزاد و پس از تعیین جنسیت وی، همه وسایل مورد نیاز و ضروری نوزاد توسط والدین خریداری شده جز كتاب.
در حالی كه روانشناسان معتقدند از همان دوره جنینی باید برای كودك شعر و #قصه خواند و پس از تولد نیز آنان را با كتاب آشنا کرد.
حتی شاید تا چند سال نخست زندگی فرزند وسایل سرگرمی🏀 و حتی اسباب بازی هایی برای او تهیه شود اما به طور حتم كتاب جزو این وسایل نیست.
📌این رفتار باعث می شود تا #كودك گمان كند كتاب جزو نیازهای ضروری وی نیست. بنابراین نمی توان از كودك انتظار مطالعه داشت.
🏡خانه بازی معارفی صمیمانه
https://eitaa.com/joinchat/1828585472Ccc22a66812
امروز باران آمد، برگها خیس شدند. زمین خیس شد و باغچهی جلوی خانهی ما هم پر از آب شد.
مادرم گفت: «خدا را شکر.» پرسیدم: «باران خوب است؟» مادرم گفت: «باران خیلی خوب است.
وقتی باران میبارد، درختها و گلها تشنه نمیمانند. زمین زیبا میشود و پرندها از شادی آواز میخوانند.»
دو تا کلاغ روی شاخهی درخت نشسته بودند و قارقار میکردند. مادرم گفت: «نگاه کن! حتی کلاغ
مادرم گفت: «باران هدیه ی خداوند است. شکر کردن خدا، یعنی تشکر از او.
تشکر برای باران، برای درخت، برای آسمان و برای همه ی چیزهایی که آفریده است.» آن روز من هم مثل مادرم خدا را شکر کردم.
#قصه شکر خدا
╔═🌿🌸🌿═════╗
🆔 @samimane1396
╚══════🌿🌸🌿╝
پلیس جنگل
قصه گفتن برای تکامل مغز نوزادان و کودکان لازم است چراکه با دریافت پیغام ها و نکات آموزنده قصه کودک ذهن خود را به چالش می اندازد در قصه گویی علاوه بر اینکه کودک صدای والدین را می شناسد،صحبت کردن برای او نیز راحت می شود.داستان جالب و آموزنده کودکانه پلیس جنگل که در آن نکات قابل توجهی گنجانده شده است را برای کودک دلبندتان بخوانید.
اردکها هر وقت دلشون می خواست می پریدند توی آب برکه ،و آب رو کثیف و گل آلود می کردند و به حق بقیه ی حیوونا که می خواستن آب بخورن اهمیت نمی دادن.
زرافه ی مغرور که به خاطر قد بلندش می تونست برگهای بالای درختارو بخوره ،بارها و بارها خونه ی پرنده هایی که روی شاخه های درختا بودند رو خراب می کرد و فرار می کرد.
روباه پیر، با کلک زدن چندین بار سر حیوونای بیچاره کلاه گذاشته بود و غذاهاشونو خورده بود.
میمون بازیگوش هم هر وقت می رفت بالای درخت موز ،چند تا موز می خورد و پوستشونو توی راه پرت می کرد و با همین کارش باعث می شد بعضی از حیوونا در حال دویدن زمین بخورن .
خلاصه مدتی بود که جنگل سبز شلوغ شده بود و بی انضباطی همه جا رو پر کرده بود.تقریبا همه ی حیوونای جنگل از این وضعیت خسته شده بودند. اینجوری جنگل دیگه جای زندگی نبود .
حیوونا فهمیده بودن که باید برای بازگشتن آسایش و آرامش به جنگل یه تصمیمی بگیرن .اونا با هم تصمیم گرفتن برای جنگل یه کلانتری بسازن .اما کلانتری بدون پلیسه نمی شه.حالا چه کسی باید پلیس جنگل بشه ؟
چاره ی کار قرعه کشی بود .ده تا از حیوونا داوطلب شدن تا پلیس جنگل باشن .قرعه کشی شروع شد و بعد از دوساعت نتایج اون اعلام شد.
1- مار خالخالی
2- یوزپلنگ تیزپا
3- کلاغ راستگو
اشکال این قرعه کشی این بود که به جای یه نفر، سه نفر انتخاب شده بودند چون هر سه نفرشون به اندازه ی مساوی رأی آورده بودند.از طرفی، هر سه نفرشون برای پلیس بودن مناسب بودن.
اما حیونا اصرار داشتن بین این سه نفر یکی رو انتخاب کنن.می خواستن دوباره برای قرعه کشی آماده بشن که یه دفعه صدای جیغ خرگوشه حواس همه رو پرت کرد.آخه یه حیوون بدجنس که نقاب به صورتش زده بود تا کسی اونو نشناسه ،کیف پول خرگوشه رو برداشت و پا به فرار گذاشت .خرگوشه داد می زد :آی دزد ،دزد .کمکم کنید،دزد همه ی پولامو برد، بدبخت شدم.
یوزپلنگ با شنیدن صدای خرگوشه، انداخت دنبال دزده تا بالاخره کنار برکه اونو دستگیر کرد .مار خالخالی خیلی سریع رسید و مثل یه طناب محکم اون حیوون بدجنس رو به درخت بست و جلوی فرار کردنشو گرفت. کلاغه خبر دستگیر شدن دزد رو به حیونای جنگل رسوند و همه ی حیوونارو برد کنار برکه .
نقاب رو که از چهره ی اون برداشتند دیدن کسی نیست جز سنجاب قهوه ای، که دوست صمیمی خرگوشه است .
قضیه این بود که سنجاب قهوه ای و خرگوشه نقشه کشیده بودن تا به حیونای جنگل نشون بدن که این سه نفر می تونن با همدیگه یک کارگاه پلیسی تشکیل بدن و هر سه نفرشون پلیسای جنگل باشن.
همه، از این فکر خوب،خوششون اومد و کلانتری جنگل رو به سه پلیس تازه کار تحویل دادند.
#قصه
💚 @samimane1396
قصه گفتن برای تکامل مغز نوزادان و کودکان لازم است چراکه با دریافت پیغام ها و نکات آموزنده قصه کودک ذهن خود را به چالش می اندازد در قصه گویی علاوه بر اینکه کودک صدای والدین را می شناسد،صحبت کردن برای او نیز راحت می شود
#قصه
╔═🌿🌸🌿═════╗
🆔 @samimane1396
╚══════🌿🌸🌿╝
#قصه
🏡خانه بازی معارفی صمیمانه
https://eitaa.com/joinchat/1828585472Ccc22a66812
نام قصه: عمو سردار
به نام خدای مهربون. خدای دانا و توانا.
تو یه روستای قشنگ.
وقتی فصل زمستون بود.
هوا سرده سرد بود.
خدای بزرگ به بابا و مامان خوب یه پسر مهربون هدیه داد.
بابا و مامان اسمش رو قاسم گذاشتن.
اونا خیلی پسرشون رو دوست داشتن.
برای همین، به اون تیراندازی و شنا یاد دادن.
بابا و مامان همیشه از خدا تشکر می کردن.
پسرمهربون بزرگ شد.
اون برا خودش یه پا مرد شد.
خیلی خیلی یه عالمه قوی شد.
اول شغلش بنایی بود.
بعد پلیس شد.
پسر مهربون و قوی خیلی شجاع بود.
(شجاع یعنی از کسی نمی ترسید)
اون از آدم بدا نمی ترسید.
هرجا آدم بد می دید دنبالش می کرد.
نمی ذاشت آدم بدا زورگویی بکنن.
آدم بدا ازش می ترسیدن.
بهش می گفتن ژنرال.
آدم خوبا یه عالمه دوسش داشتن.
بهش می گفتن سردار.
بچه ها بهش می گفتن عمو سردار.
عمو سردار قوی و شجاع،
بچه ها رو خیلی دوست داشت.
براشون یه عالمه اسباب بازی می خرید.
باهاشون بازی می کرد.
عمو سردار و دوستاش مواظب بودن
که آدم بدا به آدم خوبا نزدیک نشن تا ادم خوبا راحت زندگی بکنن.
آدم بدا هر کاری می کردن زورشون به عمو سردار نمی رسید.
یک شبی مثل دیشب همه ی مردم زیر پتوی گرم خوابیده بودن.
همه جا تاریک و ساکت بود.
آدم بدا نقشه کشیدن.
گفتن می ترسیم بریم نزدیک ژنرال رو با تفنگ شهید کنیم.
پس با موشک از دور دورا خیلی یواشکی به ماشین عمو سردار و دوستاش شلیک می کنیم.
بعد خودمون از ترس فرار می کنیم.
ادم بدا نقشه شون رو انجام دادن.
#قصه #مرد_میدان #حاج_قاسم #سردار_دلها
┏━━━🖤🖤━━━┓
🆔 @samimane1396
┗━━━🖤🖤━━━┛
#قصه خرگوش مهربان
یکی بود یکی نبود زیر گنبد کبود خرگوش مهربانی بود که در روستای سرسبز و خوش آب و هوایی زندگی میکرد. یک روز صبح آقای خرگوش تصمیم گرفت که به مزرعه برود و برای ناهارش چند هویج بچیند و با آن یک سوپ خوشمزه بپزد. خرگوش مهربان چهار هویج را از زمین کند و به طرف خانه به راه افتاد.
او در مسیر برگشتن به خانه آقای موش را دید. آقای موش به خرگوش مهربان سلام کرد و گفت: خرگوش جان بچههایم گرسنه هستند. ممکن است یکی از هویجهایت را به من بدهی؟ خرگوش هم با مهربانی یک هویج خوش رنگ را به آقای موش داد. موش از او تشکر کرد. حالا سه هویج دیگر برای خرگوش مهربان باقی مانده بود.
خرگوش که داشت از در خانهی سنجاب رد میشد خانم سنجاب را دید. خانم سنجاب به خرگوش مهربان سلام کرد و گفت: خرگوش مهربان داشتم به بازار میرفتم تا برای بچههایم هویج بخرم، خیلی خسته شدهام و هنوز هم به بازار نرسیدهام ممکن است یکی از هویجهایت را به من بدهی؟ خرگوش یکی دیگر از هویجهایش را به خانم سنجاب داد و از او خداحافظی کرد. حالا دو هویج دیگر برای او باقی مانده بود.
این بار خرگوش مهربان، اردک عینکی را دید. اردک به او سلام کرد و گفت: خرگوش عزیز آیا تو میدانی که هویج برای بینایی چشم مفید است؟ آیا یکی از هویجهایت را به من میدهی؟ خرگوش هم با خوشرویی یکی دیگر از هویجها را به اردک عینکی داد و به راه افتاد. حالا آقای خرگوش فقط یک هویج در دست داشت.
او از جلو خانهی مرغی خانم عبور کرد. مرغی خانم او را صدا کرد و پس از سلام گفت: خرگوش جان چند روز دیگر جوجههایم به دنیا میآیند و من هنوز هیچ لباسی برایشان آماده نکرده ام. ممکن است این هویج را به من بدهی؟ اگر روی تخم هایم بنشینم حتما جوجههای بیشتری به دنیا خواهم آورد. خرگوش مهربان قصه ب. ما هم یک هویج باقی مانده را به مرغی خانم داد و به سمت خانه به راه افتاد.
آقای خرگوش خسته و گرسنه به خانه رسید در حالی که هیچ هویجی برای خودش باقی نمانده بود. او با خود فکر کرد که برای ناهار چه غذایی بپزد که ناگهان زنگ در خانه به صدا درآمد. خرگوش مهربان پرسید: چه کسی پشت در است؟ صدایی شنید: سلام، ما هستیم آقای موش، خانم سنجاب، اردک عینکی، مرغی خانم. خرگوش در را باز کرد و با تعجب به دوستانش نگاه کرد. آنها گفتند: امروز تو هویجهایت را به ما دادی. ما هم با هویج تو غذا پختیم و برایت آورده ایم.
خرگوش که خیلی خوشحال شده بود، دوستانش را به داخل خانه دعوت کرد و پرسید: چه غذایی پخته اید؟ همه با هم گفتند: سوپ هویج و خندیدند. سپس همه با هم دور میز نشستند و سوپ هویج خوردند
╭━═━⊰🍃🌼🍃⊱━═━╮
@samimane1396
╰━═━⊰🍃🌼🍃⊱━═━╯
#قصه #میلاد_حضرت_فاطمه_زهرا (س)
بعد از مدّتی انتظار صدای زیبای دختری بهشتی از خانه بلند شد. پدر و مادر از دیدن نوزاد بسیار شاد و خوشحال شدند. حضرت محمّد (صلّی اللّه و علیه و آله و سلّم) به امر خدا، نام دخترش را فاطمه به معنی جدا شده از بدیها نهاد.
خداوند مهربان تا آن روز و بعد از آن چنین دختر پاک و درستکاری را به هیچکس هدیه نداده بود. حتّی فرشتههای آسمان نیز برای دیدن فاطمه (سلام اللّه علیها) به زمین میآمدند و از صحبت کردن با او لذّت میبردند.
دشمنان پیامبر (صلّی اللّه و علیه و آله و سلّم) با شنیدن خبر تولّد حضرت فاطمه (سلام اللبه علیها) ایشان را آزار میدادند
خداوند یکتا برای اینکه مقام و بزرگی حضرت فاطمه (سلام اللّه علیها) را نشان بدهد؛ سورهی کوثر را بر حضرت محمّد (صلّی اللّه و علیه و آله و سلّم) نازل کرد و از آن حضرت خواست که قربانی کند و شاد باشد.
در این سورهی مبارک پروردگار عالمیان به رسولش فرمود: « نسل تو از همین دختر پاک ادامه پیدا میکند.»
پیامبر هم راضی به امر خداوند بود و دخترش را بسیار دوست میداشت؛ همیشه او را در آغوش میگرفت و میبوسید و میگفت: « فاطمه بوی بهشت میدهد.»
حضرت فاطمه (سلام اللّه علیها) چهرهای نورانی داشت و برای پدر و مادرش دختری خوب و مهربان بود. و بعد از خدیجه (سلام اللّه علیها) تنها یار و همراه پیامبر (صلّی اللّه و علیه و آله و سلّم) حضرت فاطمه (سلام اللّه علیها) بود. وقتی بت پرستان نادان در کوچه و بازار به سوی حضرت محمد (صلّی اللّه و علیه و آله و سلّم) سنگ پرتاب میکردند فاطمه (سلام اللّه علیها) سر و روی پدر را پاک میکرد و مانند یک مادر از ایشان مراقبت میکرد. به همین خاطر رسول اکرم همیشه به دخترش میفرمود: «ام ابیها» یعنی فاطمه جان تو مثل مادرم هستی.
#مادر #روز_مادر #مبارک_باد
🆔 @samimane1396
〰〰〰〰〰〰〰〰
#قصه کودکانه
#دهه_فجر #انقلاب_مردم
#انقلاب_اسلامی #امام_خمینی
#الله_اکبر
┏━━━🇮🇷🇮🇷━━━┓
🆔 @samimane1396
┗━━━🇮🇷🇮🇷━━━┛
#قصه
امام باقر علیه السلام، همیشه لباس تمیز به تن می کردند، به خودشون عطر می زدند، آروم و آهسته راه می رفتند، هیچ وقت عصبانی نمی شدند و با همه ی مردم، با احترام برخورد می کردند.
یکی از ویژگی های خیلی خوب امام باقر علیه السلام این بود که هر وقت به دوستاش نزدیک می شدند، به آن ها دست می دادند و می فرمودند: این کار، دل ها را به هم نزدیک تر و مهربان تر می کند و دشمنی ها را از بین می برد.
همین اخلاق خوب امام بود که باعث می شد تا مردم ایشان را دوست داشته باشند و حتّی این برخوردهای با محبّت و احترام باعث می شد که خیلی از کسانی که با ایشان بد بودند به ایشان احترام بگذارند و حتّی با آن حضرت دوست بشوند.
#میلاد_امام_محمد_باقر (ع)
#ماه_رجب #این_الرجبیون
#رجب #امام_باقر (ع)
🆔 @samimane1396
〰〰〰〰〰〰〰〰
یکی بود یکی نبود. مزرعه دوستی، یک انبار کوچک بود پر از کاه داشت که در بعضی از ساعتهای روز، حیوانات مزرعه، در این انباری استراحت میکردند. بین این حیوانات، یک سگ بود که همه او را سگ مهربان صدا میزدند؛ چون با همه دوست بود. در یک ظهر بهاری، بچه گربهای که تازه به جمع مزرعه اضافه شده بود، رفت کنار سگ مهربان و گفت: «سلام. من پیشی کوچولو هستم. اومدم بپرسم چرا اینقدر همه ترا دوست دارن و چطوری تونستی این همه دوست داشته باشی؟»
سگ مهربان، با آرامش گفت: «خودت چی فکر میکنی؟» پیشی کوچولو گفت: «نمیدونم. شاید اونها ازت میترسن که اینقدر باهات دوست هستن؛ ولی من خیلی کوچیکم. اونها از من نمیترسن».
سگ مهربان، با لبخند گفت: «نه، پیشی کوچولو من اگر میخواستم بداخلاق باشم و اونها رو اذیت کنم، نمیتونستم باهاشون دوست بشم. من اگر بدجنس بودم، الان تو هم نمیآمدی با من حرف بزنی؛ درسته؟»
پیشی کوچولو کمی فکر کرد و گفت: «درسته؛ چون مهربان بودی، اومدم».
سگ مهربان، به علفهای پشت سرش تکیه داد، نفس عمیقی کشید و گفت: «پس، همیشه، با همه مهربان باش و در کارها به آنها کمک کن تا همه دوستت داشته باشند. اینطوری، اگر تو هم روزی به کمک احتیاج پیدا کنی، دیگران با مهربانی به تو کمک میکنند”. پیشی کوچولو، از اینکه فهمید چرا سگ مهربان، دوستان زیادی دارد، خوشحال شد. پس تصمیم گرفت مثل او، با همه اهالی مزرعه مهربان باشد
#قصه #قصه_کودکانه
╔═🌿🌸🌿═════╗
🆔 @samimane1396
╚══════🌿🌸🌿╝
یه شب، وقتی بابا به خونه اومد، برای فاطمه و محمد هدیه خریده بود. فاطمه و محمد، خیلی خوشحال شدن و از بابا تشكر كردن.
مامان كه ایستاده بود و بچهها رو نگاه میكرد گفت: آفرین به بچههای خوبم كه میدونن هر وقت كسی بهشون خوبی میكنه باید ازش تشكركنن. وقتی ما از پدر و مادر یا از دیگران تشكر میكنیم مثل اینه که از خدا تشكر میکنیم.
محمد پرسید: ما كی و برای چه چیزایی باید از خدا تشكركنیم؟
مامان جواب داد: ما همیشه و برای همه نعمت ها، از خدا تشكر میكنیم . مثلا برای سالم بودن ، مسلمان بودن ، برای سیر بودن ، برای این كه بهمون غذا داده ، میوه داده ، برای ابر ، آب شیرین ، بارون ، یا حتی عطسه كردن هم باید شكرخدا رو كنیم. بچهها، اینو هم بدونین، خدا بندهای رو كه از اون تشكر میكنه خیلی دوست داره و نعمت هاش رو، روز به روز زیادتر میكنه.
فاطمه گفت: مامان، میشه آداب شكرگزاری رو برامون بگین.
مامان با مهربونی لبخندی زد و گفت: بله كه میشه. ما میتونیم، توی قلبمون از خدا تشكركنیم ، میتونیم با زبونمون شكر خدا رو بگیم، مثلا هر روز صبح 4 بار و هر شب 4 بار از خدا تشكركنیم یا همیشه الحمدالله بگیم .
یا میتونیم با كارامون از خدا تشكركنیم. مثلا دو ركعت نماز شكربخونیم یا به سجده بریم و شكرخدا كنیم . یا حتی وقتی، از نعمت ها و هدیههایی كه به ما داده درست استفاده كنیم و با اونا كارای بد نكنیم حسابی ازش تشكركردیم .
بچهها، كه از یادگرفتن آداب شكرگزاری خوشحال بودن، از مامان هم، تشكركردن و به اتاق رفتن تا ببینن بابا چه هدیهای براشون خریده.
امام علی علیه السلام در مورد شکرگذاری می فرماید:
سپاس گزاریت از كسی كه از تو خشنود است، سبب نیکی و مهربانی او نسبت به تو می شود.
یعنی اگر کسی از تو خشنود است و تو از او تشکر کنی، او نسبت به تو مهربان می شود.
غررالحکم
#قصه
#شکر
👇👇👇👇👇👇👇
🏡 خانه بازی معارفی صمیمانه
https://eitaa.com/joinchat/1828585472Ccc22a66812