eitaa logo
صمیمانه با تو
344 دنبال‌کننده
1.8هزار عکس
273 ویدیو
11 فایل
حاتمی هستم کارشناسی IT و ارشد علوم تربیتی شش فرزند دارم که عاشقشونم.🥰 عارفه الهه هدی مصطفی محمدحسین و ساجده جان که مسیر زندگیم و رویاهایم را تغییر دادند @hatamiha
مشاهده در ایتا
دانلود
مثل خدا مهربان باش وقتی قرآن خواندن پدربزرگ تمام می‌شود من قرآن را از او می‌گیرم، آن را می‌بوسم و سرجایش می‌گذارم. من این کار را خیلی دوست دارم. پدربزرگ و من همیشه با دست‌های تمیز قرآن را به دست می‌گیریم.    یک روز بعد از اینکه پدربزرگ قرآن خواند، آن را به من داد تا سرجایش بگذارم. حسین با توپ توی اتاق آمد و مرا دید که قرآن را می‌بوسم. توپ را روی زمین انداخت و خواست قرآن را از من بگیرد.   من گفتم: با دست‌های کثیف نباید به قرآن دست بزنی. اما حسین شروع کرد به گریه کردن. بعد با دست کثیف اشک‌هایش را پاک کرد. حالا صورتش هم چرک و کثیف شده بود. حسین گریه می‌کرد و می‌خواست که قرآن را به او بدهم. پدربزرگ به اتاق آمد و گفت: چی شده؟   گفتم: حسین می‌خواست با دست‌های کثیف و نشسته قرآن را بگیرد، من هم به او ندادم. پدربزرگ حسین را بغل گرفت و او را به دست‌شویی برد. دست و صورتش را با آب صابون شست. بعد به اتاق آمد و گفت: حالا که دست و صورتش را شسته قرآن را به او بده.   من قرآن را به حسین دادم. او فقط قرآن را بوسید و خندید. پدربزرگ به سر من دست کشید و گفت: خدا خیلی مهربان است. تو هم باید مهربان باشی. من حسین را بوسیدم و دوتایی با هم قرآن را سرجایش گذاشتیم. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┏━━━🌸🌸━━━┓ 🆔 @samimane1396 ┗━━━🌸🌸━━━┛
(ص) (ع) (ع) (ع) ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┏━━━🏴🏴━━━┓ 🆔 @samimane1396 ┗━━━🏴🏴━━━┛
یکی بود یکی نبود. مزرعه دوستی، یک انبار کوچک بود پر از کاه داشت که در بعضی از ساعت‌های روز، حیوانات مزرعه، در این انباری استراحت می‌کردند. بین این حیوانات، یک سگ بود که همه او را سگ مهربان صدا می‌زدند؛ چون با همه دوست بود. در یک ظهر بهاری، بچه‌ گربه‌ای که تازه به جمع مزرعه اضافه شده بود، رفت کنار سگ مهربان و گفت: «سلام. من پیشی کوچولو هستم. اومدم بپرسم چرا این‌قدر همه ترا دوست دارن و چطوری تونستی این همه دوست داشته باشی؟» سگ مهربان، با آرامش گفت: «خودت چی فکر می‌کنی؟» پیشی کوچولو گفت: «نمی‌دونم. شاید اون‌ها ازت می‌ترسن که این‌قدر باهات دوست هستن؛ ولی من خیلی کوچیکم. اون‌ها از من نمی‌ترسن». سگ مهربان، با لبخند گفت: «نه، پیشی کوچولو من اگر می‌خواستم بداخلاق باشم و اون‌ها رو اذیت کنم، نمی‌تونستم باهاشون دوست بشم. من اگر بدجنس بودم، الان تو هم نمی‌آمدی با من حرف بزنی؛ درسته؟» پیشی کوچولو کمی فکر کرد و گفت: «درسته؛ چون مهربان بودی، اومدم». سگ مهربان، به علف‌های پشت سرش تکیه داد، نفس عمیقی کشید و گفت: «پس، همیشه، با همه مهربان باش و در کارها به آن‌ها کمک کن تا همه دوستت داشته باشند. این‌طوری، اگر تو هم روزی به کمک احتیاج پیدا کنی، دیگران با مهربانی به تو کمک می‌کنند”. پیشی کوچولو، از اینکه فهمید چرا سگ مهربان، دوستان زیادی دارد، خوشحال شد. پس تصمیم گرفت مثل او، با همه اهالی مزرعه مهربان باشد ╔═🌿🌸🌿═════╗ 🆔 @samimane1396 ╚══════🌿🌸🌿╝
پدربزرگ، جانمازش را پهن کرد. کنار او نشسته بودم و نگاهش می کردم. توی جانماز، مهر و تسبیح و یک شیشه عطر بود. گفتم:«چرا توی جانماز،شیشه عطر گذاشتید؟» پدربزرگ گفت:« وقتی نماز می خوانم،به خودم عطر می زنم.» پرسیدم:«چرا؟» پدربزرگ گفت:«وقتی حضرت محمد صلی الله علیه و آله وسلم توی کوچه های مدینه راه می رفتند، عطر خوش و نسیم خنکی در هوا می‌پیچید. بچه ها به دنبال عطر پیامبر، کوچه ها را می دویدند و با ایشان بازی می کردند. بوسه ها و لبخند پیامبر، دل های آن ها را شاد می کرد و از شادی بچه ها، خدا شاد می شد.» گفتم:«برای همین وقت نماز عطر می زنید؟» پدربزرگ گفت:«نماز یعنی در برابر خدا ایستادن و با او حرف زدن. وقتی در برابر خدا به نماز می ایستیم، باید پاکیزه و خوش بود باشیم.» پدربزرگ را بوسیدم و گفتم:«شما همیشه پاکیزه و خوش بو هستید.» پدربزرگ شیشه‌ی عطر را باز کرد. همه جا پر از بوی پیامبر شد. ╭━═━⊰🍃🌼🍃⊱━═━╮ @samimane1396 ╰━═━⊰🍃🌼🍃⊱━═━╯