eitaa logo
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
300 دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
699 ویدیو
26 فایل
بِسمِ‌‌خُداۍ‌سَتّـٰارُالعیوب(:🌿- سمتِ آرامش👇 کانال 🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان https://eitaa.com/samte_aramesh محتوا؟! شاید دلے 🌚🫀! ڪپے؟! حلال ِبٰا ذڪرِ صلواٰت :)"♥️:♥️" - وقف ِ حضرت ِ حجت ؛ ⎞🔗💛⎝‌↫-_ "عــــــشق فقط خــــدا"
مشاهده در ایتا
دانلود
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن 🧡خیـــآل‌تــــــــــو🧡 شایان گفت: - بجز شیدا من دشمن زیاد دارم نمی شه گفت فقط کار اونه! و جای بادیگارد ها رو تغیر داد و تعداد شونو بیشتر کرد. در اتاق و محمد و روی تخت خابوندم چادرم رو در اوردم و خواستم پیش محمد روی تخت بشینم که شایان گفت: - غزال دستت. به دستم نگاه کردم خونی شده بود این کی اینجوری شد. پوفی کشیدم و حالا درد شو حس می کردم. شایان با وسایل سمتم اومد و گفت: - به خاطر اینکه محمد و بغل کردی به بخیه ها فشار اومده خونریزی کرده استین تو بده بالا پانسمان و عوض کنم. سری تکون دادم و مشغول عوض کردن پانسمان شد ماتم زده نگاهش کردم و گفتم: - دیدی ترسم بی جا نبود؟ شایان گفت: - کار هر کی باشه قول می دم مردک پیدا کنم پدرشو به عزا ش بشونم. پانسمان و بست یکم محکم بود اخی گفتم که گفت: - جانم محکم بستم؟ سری تکون دادم که یکم چسب شو شل تر زد و گفت: - پاشو لباس عوض کن بیا بخواب اصلا رنگ به رو نداری نگرانتم. با کلمه اخرش بهش زل زدم و اونم به من نگاه کرد و لبخند محوی زد. با مکث گفت: - خانومم. متعجب گفتم: - ها؟ لبخندی زد و گفت: - نگرانتم خانومم. خجالت کشیدم و سرمو پایین انداختم مشتی به بازوش زدم و گفتم: - چرا اینجوری می کنی؟ دستمو توی دست ش گرفت و گفت: - چجوری می کنم؟ به انگشت هام نگاه کرد که گفتم: - همین جور دیگه یه جور حرف می زنی من خجالت بکشم. با خنده حرف و عوض کرد و گفت: - چه دستت کوچولوعه! لب زدم: - الان باید به فکر محمد باشی. به من نگاه کرد زل زد توی صورتم دستشو جلو اورد و به صورتم کشید و گفت: - محمد تا وقتی مامانی مثل تو داره که انقدر مراقبشه و از خطر ها نجات ش می ده چیزی کم نداره دیگه. فقط بهش نگاه کردم نمی دونم توی چشم هاش بود که منو وادار می کرد بهش زل بزنم. دستمو میون دست ش فشرد و گفت: - ای کاش از اول تو می یومدی تو زندگیم نه شیدا! با مکث سر بلند کرد به محمد نگاه کرد و بعد به من و گفت: - تو رو می دیدم از همون اول از قبل عاشقت می شدم ازدواج می کردیم و محمد رو از تو داشته بودم اونوقت نه محمد چیزی کم داشت و نه.. زل زد توی چشم هام و گفت: - نه محمد چیزی کم داشت و نه من چیزی کم داشتم. گونه هام گر گرفت بلند شدم و گفتم: - حالت خوبه؟سرت خورده به جایی؟ اومدم برم سمت کمد لباسی که بلند شد و گفت: - اگه تو باشی حالم تا ابد خوبه اره سرمم خورده به جایی خورده به قلب تو. سر جام میخکوب شدم. چی داشت می گفت! لب زد: - وقتی داداشت تو رو گذاشت وسط قسم خوردم باید به دستت بیارم بار اول نبود باهاش قمار می کردم و طلب مو نمی داد چند بار دیده بودمت از دور تو منو ندیده بودی!شیفته ات شدم شیفته ی زیباییت خانوم بودنت با اینکه پدرت پولدار بود اما تو با حجاب بودی با حیا بودی سر به زیر می رفتی و می یومدی دنبال بهونه بودم از پیش برادرت بیارمت پیش خودم تا اینکه خودش بهونه داد دستم و تو رو گذاشت وسط وقتی برنده شدم و فهمیدم قراره به دستت بیارم کلی خوشحال شدم!یه روز توی پارک دیدمت از دست برادرت فرار کرده بود اومده بودی توی پارک دیدم چطور با بچه کوچولو ها بازی می کرد و دوسشون داشتی مطمعن بودم مادر خوبی برای محمد دلشکسته من می شی!همون روز که اومدی برای کار برادرت گفت فرار کردی و داشتم باهاش دعوا می کردم اعصابم خورد بود و وقتی تو با محمد اومدی شکه شدم اما اصلا به روی خودم نیاوردم نمی خواستم دیدت نبست به من بد بشه پس بهت کار دادم و محمد هم همون اول از تو خوشش اومد دقیق مثل من که اولین بار دیدمت و شیفته ات شدم و چی از این بهتر فکر کردم تمام مدت وانمود کردم نمی شناسمت وقتی هم ازت پرسیدم خانواده ات کجان چیزی به من نگفتی یعنی راست شو نگفتی می ترسیدی بیرونت کنم ازت خواستم زن م شی به بهونه محمد من تو رو می شناختم کاملا اما بازم برام جدید بودی هر روز بیشتر به این پی می بردم که تو کاملی فکر می کردم به خاطر ثروت من قبول کنی اما در کامل ناباوری گفتی نه و باز من تعجب کردم و فهمیدم اصلا دختر مادی نیستی نمی خواستم هیچ وقت بفهمی من قمارت کردم می خواستم خودت عاشقم بشی اما وقتی دیدم مقاومت کردی و ترسیدم از دستت بدم پس مجبور شدم اون نقشه شمال رو بچینم گفتم ازدواج کنیم که بعدش کم کم توهم بهم علاقه مند می شی اما انگار زیاد موفق نبودم و این بی اعصاب بودنم تو رو فقط از من دور تر کرد ببین غزال من عاشقم اما بلند نیستم نشون بدم مغرورم و الان که این حرف ها رو زدم جون دادم من عاشقت شدم ولی بلد نیستم نشون بدم چطوری می خوام تو یادم بدی می خوام زندگی مو باهات شریک بشم پس انقدر به من بی محلی نکن انقدر نسبت به من بد نباش من ادم بدی نیستم فقط بلد نیستم خوب بودن مو به تو نشون بدم همین!
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩ 👋👀بچھ‌مثبٺ👀👋 نشستم و اقا جون گفت: - چه خبر از کارت بابا جان؟ بلاخره توی نیروی انتظامی قبول شدی؟ خواستم چیزی بگم که سامیار شکه گفت: - چی!پلیس شدی سارینا؟ نگاهمو به جلوی پاش دوختم و گفتم: - بعله پسر عمو دوهفته پیش قبول شدم. رو به اقا بزرگ گفتم: - دوهفته پیش قبول شدم اقا بزرگ توی اداره ای که عمو سرهنگ هست استخدامم کردن چون با نمره بالا قبول شدم و سه هفته بهم استراحت دادن یه هفته دیگه هنوز مونده محل کارم نزدیک خونه قبلی عمو هست که خریدم ازش دیگه می رم اونجا . اقا بزرگ سری تکون داد و گفت: - باشه بابا جان مراقب خودت باش بیشتر به خودت برس. چشم ی گفتم. غذا اماده بود و همه روی میز رفتیم نشستم کنار امیر و سامیار اومد دقیقا این ورم نشست. همه شروع کردن و من هیچ اشتهایی به خوردن نداشتم. سامیار برام برنج کشید یه عالمه! شاید فکر می کنه هنوز خوش اشتهام! لب زد: - خورشت می خوری؟ بشقاب مو برداشتم و نصف بیشتر شو توی دیس خالی کردم و گفتم: - ممنون پسرعمو خودم بخوام بر می دارم. نگاهی به بشقابم کرد و سر تکون داد. باورم نمی شد دخترک روبروم سارینا باشه! اون سارینا کجا این سارینا کجا؟ اون سارینا تپل شیطون که ازش شرارت می باید با اون لباس های جلف و موهای ازاد بدون شال و روسری کجا این سارینا کجا! صورت ش لاغر تر شده بود و چشاش به شدت مظلوم بود. روسری شو با حالت قشنگی محجبه بسته بود و چادرش سرش بود. بهم نگاه نکرد و فقط گفت پسر عمو صدام می کرد. حالا می فهمیدم چرا همه می گفتن با سارینا ازدواج کن چون شبیهه خودم شده بود. به اندازه یه کف دست هم غذا نخورد حتا مثل قدیم زبون باز هم نبود. خیلی زود عقب کشید و اقا بزرگ نگاه ناراحتی بهش انداخت و گفت: - باید از راننده نیسان می زاشتی شکایت می کردم بعد اون تصادف داغون شدی. سارینا نگاهشو به اقابزرگ دوخت و گفت: - اون بدبخت چه گناهی کرده؟ من پریدم جلوی ماشین! اقا بزرگ اه کشید و گفت: - اخه بابا جان حواست کجا بود؟ سارینا گفت: - اقا بزرگ حالا که زنده ام اگه مرده بودم باید اینطور اه می کشیدی اصلا ای کاش می مردم انقدر ناراحتی شما رو نمی دیدم . بغض کرده بود و سرش پایین بود. امیر لب زد: - انقدر به سارینا گیر ندید بلاخره ادم تغیر می کنه . بعد از ناهار قرار شد به یاد قدیم والیبال بازی کنیم منتظر بودم مثل همیشه سارینا اعلام حضور کنه اما فقط اومد بیرون و روی صندلی نشست و کتاب می خوند. هر چقدر منتظر بودم نیومد بازی وسط بازی طاقت ام تمام شد و گفتم: - سارینا نمیای بازی؟ نه ی ارومی زمزمه کرد. اصلا عادت به کم حرفی ش نداشتم. انقدر تغیر کرده بود انگار نمی شناختمش. بازی که تمام شد توی زمین خیس از عرق نشسته بودیم که زنگ عمارت زده شد. امیر رفت درو باز کنه و با یه مرد که یه کارتون دست ش بود برگشت. سارینا بلند شد و رفت استقبال. ناخوداگاه اخم کردم یعنی با سارینا چیکار داشت؟
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋 🦋☀️ 🦋 √ 🌸دختࢪ‌عموۍ‌‌چآدࢪۍمن‌!🌸 ❄️ دستمو به بشکه گرفتم بلند بشم اما افتاد فکر کردم الان ازش نفت می ریزه بیرون اما مواد بود همه اش! اونجا جاسازی کرده بودن جایی که به عقل کسی نمی رسید همه داشتن داخل کشتی دنبال اینا می گشتن اول دنبال راه فرار گشتم دور تا دور کشتی قایل های کوچیک بود که با بند های ضخیم به کشتی وصل بود یه مشعل از مشعل هایی که دور تا دور کشتی بود رو برداشتم و داخل رفتم سر همه بشکه ها رو اتیش می زدم وقتی همه اشون اتیش گرفتن توی یکی از قایل ها رفتم و فرار کردم خیلی پارو زدم نمی کجا بودم که بیهوش شدم . پلیس سری تکون داد و گفت: - ولی مصبب سوختن کل کشتی این نبوده اون کشتی فقط یه تله بود از طرف یه کله گنده! که تمام نخاله ها رو بندازه هوا! شامس اوردین چون 1 ساعت بعد از شما کل کشتی منفجر شد. بهت زده نگاهشون کردم. پاشا نفس عمیقی کشید. واقعا خدا حواسش بهم بود و گرنه اون خلافکار و اون دریا و اون انفجار. بعد کمی رفتن و فرداش برگه ی ترخیص مو پاشا گرفت. برگشتیم اراک همه دم در منتظرمون بودن. با کمک پاشا پیاده شدم و با لبخند به همگی نگاه کردم. عمو زن عمو پیشونیمو بوسیدن و گوسفند قربونی کردن با صلوات و بوی اسپند داخل رفتیم. خاندان پاشا هم اینجا بودن . گذشته رو کنار گذاشتم و با لبخند به همگی سلام کردم و دست دادم. همه با لبخند و مهربونی نگاهم کردن. توی همین مدتی که اراک بودیم و مشغول اموزش پریسا عقد کرده بود و خیلی هم پسره رو دوست داشت و خداروشکر دلش با من صاف شد. با کمک پاشا نشستم و عمه با لبخند گفت: - قربونت برم من بچه چطوره؟ مادر پاشا با تعجب گفت: - چی! بچه؟ زن عمو با خنده گفت: - دخترم بارداره 3 ماهشه. پریسا بهت زده گفت: - یعنی با این اتفاقات سالم مونده؟ سری تکون دادم و مادر پاشا گفت: - وای خدای من واقعا معجزه است خدا خیلی دوست داشته. لبخندی زدم و گفتم: - دقیقا خداروشکر الان همه دور هم جمع شدیم. مامانی که تمام مدت فکر می کردم مامانمه خجالت زده گفت: - شرمنده ام واقعا تمام مدت ازارت دادم یاس می دونم هیچ وقت نتونستم مادرت باشم ازت معذرت می خوام. و به گریه افتاد. بلند شدم و سمت ش رفتم و بغلش کردم و بوسیدتم خدایا شکرت که همه دور هم جمع شدیم!