eitaa logo
سنگرمجازی ‌●عَـبـْدالـزِیـنَب●
571 دنبال‌کننده
319 عکس
88 ویدیو
18 فایل
ـ﷽ـ ‌هُــوَاَلْـشَّهيــــد‌ سـنگـــر مـجــازی ‌● عَـبـْـد‌الــزِیـنَب ●🕊️🌱 خادم سنگر⇦ @mhmodreza ادمین تبادݪ⇦ @ya_zahra315 شرایط تب - تبلیغ⇦ @sangar_teb ماشیعه بدنیا آمدیم که موثر در تحقق ظهور مولا باشیم
مشاهده در ایتا
دانلود
+تاحالا‌با‌شهیدت‌تماس‌گرفتی؟! جواب‌بده‌وبهش‌بگی: گفتنی‌نیست‌ولی‌بی‌توکماکان‌درمن نفسی‌هست،دلی‌هست،ولی‌جانی‌نیست ╭─────── │ 🌱🕊️@sangar_Abdozeynab ╰──────────────
بی‌تَعَلُق بود ‌ ‌.mp3
زمان: حجم: 1.94M
همیشه بی‌تَعَلُق بود 🎙 ━━━━●───── ⇆◁ㅤ❚❚ㅤ▷↻ خاطراتی از حیات جاودانه شهید محمودرضا بیضائی برگرفته از کتاب: تو شهید نمیشوی‌‌ 📚 به روایت: برادر شهید گوینده: قاسم شاکر ╭─────── │ 🌱🕊️@sangar_Abdozeynab ╰──────────────
🌱 ازدلم خبر دارے؟ همان دلِ بی‌قرار ڪـه بهانه‌ے تو را میڪَیرد.. براے تمام لحظاتی ڪه منتظرت ماند... براے تمام حرفهایت ڪه بی منت بردلم نشست... این دوست داشتن ها را فقط براے تو مینویسم فقط تو مرابخوان نظم قلبم به هم ریخته می شنوے؟؟ می تپد... می تپد... براے لمس احساس تو... تو همیشه میخواهی من اعتراف ڪنم ومن باز هم براے تو می نویسم دلتنگم..
🔹شوخی با مرگ 🔸نمیدانم چطور و کی مرگ این قدر برای محمودرضا عادی شده بود. وقتی ماجرای بار اولی را که در دمشق به کمین تکفیری ها خورده بودند تعریف می کرد، ریسه می رفت! آن قدر عادی از درگیری و به رگبار بسته شدن حرف می زد که ما همان قدر عادی از روزمرگی هایمان حرف می زنیم. ماشینشان را بسته بودند به رگبار و موقعی که با هم رزم هایش از ماشین پیاده شده بودند، فرمانده شان تیر خورده بود. میگفت: «وقتی دیدم فرمانده مان تیر خورده، چند لحظه گیج بودم و نمی دانستم باید چه کار کنم . چیزی برای بستن زخمش نداشتم. داد میزد که لعنتی زیرپیراهنتو درآر!» اینها را میگفت و می خندید. یک بار هم گفت: «روی پل هوایی می رفتیم که دیدیم ماشین مشکوکی دارد از روبه رو می آید. آن روز توی دمشق ماشینی تردد نمیکرد. سکوتی برقرار بود که اگر مگس پرمیزد صدایش را می شنیدی. باید بیست دقیقه می ایستادی و تماشا میکردی تا یک ماشینی در حال عبور ببینی. با راننده می‌شدیم سه نفر. راننده دنده عقب گرفت. با سرعت تمام به عقب برگشتیم که یکهو ماشینی که از روبه رو می آمد، منفجر شد. معلوم شد به قصد ما داشت می آمد.» اینها را جوری میگفت که انگار از معرکه جنگ حرف نمی زند و مسئله ای عادی را تعریف می کند. 🌺🌱 ╭─────── │ 🌱🕊️@sangar_Abdozeynab ╰──────────────
🔸 همیشه با وضو بود موقع شهادتش هم با وضو بود دقایقی قبل از شهادتش وضو گرفت و گفت: " ان شاءالله آخریش باشه!!! " آخریش هم شد.... 💚 ╭─────── │ 🌱🕊️@sangar_Abdozeynab ╰──────────────
چندهفته بعد از شهادت محمودرضا یکی از همسنگرهایش جمله‌ای رابه زبان عربی برایم پیامک کرد که اولش نوشته بود: این سخنی از زبان محمودرضاست جمله این بود: إذا کانَ المُنادِی زینب(س) فأهلا بِالشَهادهٔ یعنی اگر دعوت کننده زینب(س) است پس سلام برشهادت در جواب آن برادر چیزی نوشتم. خودش تماس گرفت ازش پرسیدم این حرف رو محمودرضا کجا زده ؟! گفت آخرین باری که تهران باهم کلاس برگزار کردیم این جمله رو اول کلاس روی تخته سیاه نوشت من هم در دفترم یادداشت کردم؛ تاریخ کلاس را پرسیدم گفت: ۲۷ آذر بود - دقیق حساب کردم دیدم ۳۲ دو روز قبل از شهادتش بود. ╭─────── │ 🌱🕊️@sangar_Abdozeynab ╰──────────────
اگہ‌میدونستم‌‌اینجا‌بخاطࢪصلوات‌‌فرستادن‌ تودنیا‌اینهمہ‌پاداش‌میدن :)) حالاحالا‌ها‌آࢪزوی‌شهادت‌نمیڪࢪدم🌱 میموندم‌و‌صلوات‌میفࢪستادم 😉 ╭─────── │ 🌱🕊️@sangar_Abdozeynab ╰──────────────
چهارماه قبل از شهادتش بود که پشت تلفن برای اولین بار از شهادتش حرف زد باهام.. در اولین دیدار با محمودرضا بعد از آن تماس بهش گفتم: این بار که سوریه میره شماره منو به رفقاش تو تهران بده که اگه مشکلی پیش‌اومد قبل تر خانواده من خبردار بشم بعد از شهادتش به این موضوع فکر میکردم میگفتم محمودرضا چطور انقد عادی راجبش تصمیم گرفت و بعد متوجه شدم محمودرضا به من فهماند آماده شهادت بودن با آرزوی شهادت فرق می‌کنه :) ╭─────── │ 🌱🕊️@sangar_Abdozeynab ╰──────────────
💠 برای محمودرضا راوی : برادر شهید محمودرضا از "حرام" شديدا پرهيز داشت چه فعل حرام وچه مال حرام ناراحتش میكرد اينو خودم باچشمام ديده بودم از شنيدن بدگويى ها و اراجيف بدخواهان و حاسدان در موردامام خامنه اى بشدت ناراحت ميشد متنفر بود بدگوییه رهبرمان (حفظه‌الله) را بکنند ╭─────── │ 🌱🕊️@sangar_Abdozeynab ╰──────────────
می‌دونین فرق ما با شهدا چیه؟! شهدا اسیر نَفْس نشدن، اَمیــرِ نَفْس شدن! ما سرباز نفسیم و اونا سردار نَفْس بودن...✨ ╭─────── │ 🌱🕊️@sangar_Abdozeynab ╰──────────────
برای‌محمودرضا🖤 محرم براش کلی خاطره تداعی میشد تو روضه‌های مسجد محل حاظر بود همیشه می‌گفت : محرم اشتیاق‌منو برای دفاع از حریم‌حضرت زینب(س) بیشتر می‌کنه و روحیه مقاومتی عجیبی رو حس میکنم روای : برادر شهید ╭─────── │ 🌱🕊️@sangar_Abdozeynab ╰──────────────
.. هروقت میخاست بره سوریه ساکش رو همسرش می‌بست و آماده میکرد تو آخرین سفر به همسرش گفته بود که ساک رو ایندفعه خودش میخواد ببنده ساک رو سبک بسته بود حتی قرص‌هایی که بخاطر دندون دردش همیشه همراهش بود هم دفعه‌ی آخر باخودش نبرد همسر محمودرضا میگفت : ازش پرسیدم قرص‌هاتو نمی‌بری ؟! جواب داد : نه این دفعه دیگه لازم ندارم.... این دفعه واسه رفتن هیچی لازم ندارم.... 🕊️ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌╭─────── │ 🌱🕊️@sangar_Abdozeynab ╰──────────────