eitaa logo
سنگر شهدا
2.5هزار دنبال‌کننده
99.1هزار عکس
7.8هزار ویدیو
94 فایل
یادوخاطره شهدا ورزمندگان دفاع مقدس ارتباط با ما https://eitaa.com/Madizadha
مشاهده در ایتا
دانلود
✈️ . ▫️ / پدر شهید گرجی پور (بهشهر): من و فرزندم عباس علی در جبهه دهلران با هم هم رزم بودیم. یک روز من بیرون چادر روی تپه ای تنها نشسته بودم که دیدم دو نفر با موتور به سرعت به طرف من می آیند. ایستادم تا ببینم چه کسی به سمت من می آید. از بس چهره آنها را خاک گرفته بود قابل شناسایی نبودند. راننده موتور را شناختم. پسرم عباس علی بود. اما ترک او را نشناختم. چون چهره او شدیدا از گرد و غبار پوشیده بود .کنار من ترمز زد دیدم شهید نورعلی نقدی می باشد. گفتم: چرا اینقدر گرد و خاکی هستید؟ پسرم گفت: از بس هواپیماهای عراقی بمباران می کردند اینطوری شدیم و در مسیر برگشت به سختی از دست آنها نجات پیدا کردیم. بعد عباس علی گفت: بابا هواپیمای عراقی ره موشک جا بزومی (ما یک هواپیمای عراقی را با موشکمان زدیم)... که با شنیدن این حرف پسرم بسیار خوشحال شدم و از خدای بزرگ به خاطر دادن چنین فرزندی تشکر کردم. . @sangareshohadababol
اسمش قاسم و رسمش چنان عباس مردانگی تمـــــام و شهادت مبارکش ▪️ و بالاخره بامداد ۱۳ دی‌ماه ۱۳۹۸ سرباز قاسم سلیمانی هم به آرزویی که سال‌ها در کوه و بیابان به دنبالش بود رسید..! 💠 @bank_aks @sangareshohadababol
💢 . ▫️ غریب محمد عشائری. متولد ۱۳۴۱ ساری استان مازندران. کارمند شرکت ملی گاز بود. در درگیری های قبل انقلاب و اوایل سال ۱۳۶۰ شرکت داشت و مبارز شجاعی بود.روزی مخالفین نظام او را در منزل ایشان به وسیله تخته ای که سر آن میخ داشت به شدت مورد ضرب و شتم قرار دادند. . ▪️با شروع جنگ عازم جبهه شد. بر اثر اصابت ترکش از ناحیه ستون فقرات نخاعی و یک دفعه دو انگشت دست وی مجروح شد.همرزمش میگفت : آخرین دفعه او به من گفت من بیست دقیقه دیگر شهید می شوم . گفت در عالم رویا نصف لیوان شربتی را به من دادند و نوشیدم و گفتند نصف دیگر را بیست دقیقه دیگر به تو می دهیم. من به ساعت خود نگاه کردم پس از آن مشغول به کارهای مان در سنگر بودیم که ناگهان خمپاره ای آمد و دود و گرد و خاک به هوا برخاست. پس از آن دیدم او به شهادت رسید ( شلمچه ۴ اردیبهشت ۱۳۶۷) پیکر پاک و مطهر ایشان پس از 6 سال مفقودیت در گلزار شهدای ملامجدالدین ساری خاکسپاری شد.شادی روحش صلوات.🇮🇷🌷 . @sangareshohadababol
▫️ . 💢دوتا بودند تو لشکر ویژه ۲۵ کربلا اهل قائم شهر ، محمدرضا و سعید ، محمدرضا ۱۶ سالگی تو منطقه سال ۱۳۶۱ و سعید چهار سال بعد ( دی ماه ۱۳۶۵) در سن هجده سالگی تو بشهادت رسید.امروز هم سالگرد آقا سعیدشونه ... . ▪️یادمه چند سال پیش رفته بودم پیش مادر بی باک ؛ میگفت هر دو پسرم و خودم گذاشتم تو قبر ...فدای صبر مادران ... . 💠 @hafttapeh @sangareshohadababol
۱۹ دی‌ ماه سال ۱۳۸۴ «حاج احمد کاظمی» به آرزوی مشهورش رسید و دل خیلی‌ ها را سوزاند هرکسی او را بیشتر می‌شناخت دلش بیشتر سوخت ؛ از همه بیشتر «حاج قاسم» @sangareshohadababol
💢 ▫️سلام رفقا ، سلیمان حدادی هستم. متولد ۱۳۴۹ کیاکلا.تا ۱۲ سالگی در استان گلستان بودم و دوباره به کیاکلا برگشتیم. بعد از تعطیلی مدرسه و رسیدگی به تکالیف، جهت تامین و رفع نیازهای خود در کارهای چون سیمان زنی و نانوایی مشغول به کار میشدم. شانزده سالگی رفتم جبهه.تک تیرانداز،کمک بی سیم چی، پیک گردان بودم.۲۰ دی ۱۳۶۵ تو شلمچه شهید شدم و هشت سال بعد در روز ۱۹ ماه رمضان ۱۳۷۳ استخون هام از جبهه برگشت... . @sangareshohadababol
🏷 (بابل) . 💌 قسمتی از وصیتنامه‌ی شهید : عزیزان هرگز تن به ذلت و خواری در برابر جنایتکاران ندهید زیرا ما تابع انبیایی هستیم که هرگز تن به ذلت نداده اند. . @sangareshohadababol
. ▫️خواهر شهید : به نماز علاقه داشت و 10 دقیقه کار داشت اذان می رفت آماده می شد دست و پایش را می شست تمیز میکرد بعد عطر می زد وضو می گرفت ریشش را شانه می کرد به او می گفتیم چرا اینقدر به خودت می رسی؟می گفت: من با خدا دارم صحبت می کنم وقتی با خدا صحبت می کنی لباسهایت همیشه باید تمیز باشد و مرتب باشی. . 🟪 @hafttapeh @sangareshohadababol
💢 نگاه کن ... صورت ماهشان را میبینی! پاکی و اخلاص را میبینی . بچه ی یک روستا بودند.( روستای بشل سوادکوه) عضو لشکر ویژه ۲۵ کربلا... تو یک شب(۲۱ دی ۱۳۶۵) در عملیات کربلای پنج شهید شدن...استخوان های پاکشون هم بعد چند سال برگشت...خدایا چ جوونایی که تو شلمچه پرپر نشدن...شادی روحشان صلوات. . محمدحسن اولادی بشلی🌷 احمدعلی اسدی بشلی🌷 @sangareshohadababol
28.29M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💢 . ▪️سردار شهید زندی وقتی که خبر شهادت فرمانده خود شهيد بردبار را شنيد ،دوباره به سوی جبهه رهسپار شد و بعنوان مسئول تخريب در جبهه جنگ مشغول شد و در نتيجه در عمليات کربلای 5 در حين پاکسازی ميادين مين وانفجار پل ارتباطی که با خود مواد منفجره زيادی حمل می کرد بر اثر پرتاب راکت از سوی هواپيمای دشمن و اثابت آن به مواد منفجره  در شامگاه 21/10/1365 در کانال پرورش ماهی عراق به شهادت رسيد و اثری از جسم مطهرش باقی نماند ، اما مقداری از لباسش و پلاک موجود وی در گلزار شهدای چالوس محل شفاعت مومنين است. . 🎥 با سردار یاسر زندی ویژه ۲۵ _ بمناسبت .🌷🌷🌷🌷 . 🟪 @hafttapeh @sangareshohadababol
دفعه دومی که عراق می‌رفت مصادف بود با اربعین. دو ماه بعد برگشت. صورتش لاغر شده بود. خیلی ناراحت بود. گفتم: «چرا ناراحتی؟» گفت: «دوستانم همه شهید می‌شوند و من نمی‌شوم.» گفتم: «خدا گل‌چین است.» گفت: «یعنی من گل نشدم!» با خنده گفتم: «نه، گل نشدی! اگر شده بودی خدا می‌چیدت و شهید می‌شدی.» خنده‌ای کرد و گذشت. 🌷 @sangareshohadababol
📎قول سردارسلیمانی به فرزند شهید سعیدانصاری 🔹آخرین بار که حاج قاسم سلیمانی را ملاقات کردیم. مراسم تقدیر از خانواده شهدای مدافع حرم بود اصلاً خبر نداشتیم که قرار است ایشان هم در مراسم شرکت کنند البته همیشه این‌طور بود به دلایل امنیتی حضور ایشان تا لحظه آخر از همه پنهان بود.» 🔸همه می‌دانستند به‌محض اینکه حاج قاسم سلیمانی وارد جلسه شود نظم برنامه به هم می‌خورد. همیشه فرزندان خانواده شهدا می‌دویدند کنارش می‌نشستند انگار هرکدام پدرشان را ملاقات کرده باشند. چنان مهربانی داشت که بچه‌هایی که تا آن لحظه آرام نشسته بودند دیگر حرف بزرگ‌ترها را گوش نمی‌کردند و سر جایشان نبودند. آن بار هم همین اتفاق افتاد. 🔹بااینکه سردار سلیمانی از انتهای سالن وارد شدند و به‌آرامی دریکی از صندلی‌ها نشستند تا نظم جلسه به هم نخورد؛ اما یکی از بچه‌ها او را دید و با فریاد همان کودک که «حاج قاسم سلام»، تمام سالن غرق سلام‌وصلوات شد. دیگر هیچ شخصی حرف‌های سخنران را نمی‌شنید. اوضاع که این‌طور شد سخنران از سردار درخواست کرد که پشت تریبون تشریف ببرند. بچه‌ها مهلت نمی‌دادند دوست داشتند که با او حرف بزنند عکس بیاندازند و گپ و گفت داشته باشند. 🔸راستش برای همه خانواده‌ها عادت شده بود که این‌طور با سردار جلسه داشته باشند بدون هیچ تشریفاتی، فقط حرف بزنند و درد دل کنند. سردار بیشتر مراسم دیدار با خانواده شهدا را در روزهای جشن برگزارمی کرد تا دل بچه‌های شهدای مدافع حرم شاد شود. همه این را خوب می‌دانستند. اصلاً هر وقت مراسم ولادت بود بچه‌های ما دوست داشتند در کنار حاج قاسم باشند. 🔹حالا که ولادت حضرت زینب شده بود انگار دل همسران و فرزندان شهید گواهی می‌داد که مراسم دیدار نزدیک است اما، نمی‌دانستیم که قرار است اینجا جمع‌شویم و عزای نبودش را بگیریم و باهم بنشینیم تا کمی دلمان آرام شود. 🔸درهمان آخرین دیدار، پسرم حسین، کنار حاج قاسم نشست و من و دخترم زینب روبه رویش. حسین لباس رزم پوشیده بود درست شبیه به لباس پدرش. از حسین پرسید پسر کدام شهید هستی؟ حسین جواب داد شهید «سعید انصاری». حاج قاسم کمی در صورت حسین مکث کرد و گفت: «چقدر شبیه به پدرت سعید هستی!» پیشانی حسین را بوسید و گفت: «پدرت خیلی باهوش و باذکاوت بود.» بازهم پیشانی حسین را بوسید. 🔹زینب از حاج قاسم پرسید: «پیکر پدرم کی برمی گرده؟» چشمان حاج قاسم را نم اشک پر کرد و درحالی‌که سعی می‌کرد اشک‌هایش را کنترل کند روبه زینب گفت: «به شما قول می دم هر طور شده پیکر پدرتان را برگردانم.» حسین و زینب چنان تحت تأثیر جمله او قرار گرفتند که زینب بار دیگر پرسید: «سردار شما مطمئن هستید؟ خیالمون راحت باشه؟» سردار سلیمانی که حالا نفس عمیقی می‌کشید زد روی شانه حسین و گفت: «به خواهرت بگو که مطمئن باشه به‌زودی نشانی از پدرتان به شما می رسه.» از آخرین درخواست بچه‌هایم هنوز ۳ ماه نگذشته بود که در اسفندماه سال گذشته استخوان جمجمه همسرم «شهید سعید انصاری» به خاک وطن بازگشت و زینب و حسینم آرام گرفتند. ✍️به روایت همسربزرگوارشهید 🌷 @sangareshohadababol