اول دی ماه «1365» شلمچه ، غروب بود، حاج بصیر چند تا نامه محرمانه به من داد، گفت: برو این ها را به فرمانده گروهان یک و دو سه تحویل بده و بیا
@sangareshohadababol
سنگر شهدا
اول دی ماه «1365» شلمچه ، غروب بود، حاج بصیر چند تا نامه محرمانه به من داد، گفت: برو این ها را به فر
✴️ عملیات کربلای 4 هیچ گاه مظلومیت و شجاعت بسیجیان لشکر 25 کربلای مازندران را فراموش نمی کند. عملیاتی که رادارهای آمریکائی به جبران قضیه مک فارلین، تمام جزئیات عملیات را به عراقی ها داده بودند. لشکر 25 کربلای مازندران در این عملیات ، نزدیک به 20 گردان عملیاتی داشت که از بین آنها گردان عاشورا به عنوان خط شکن انتخاب شد. رمز عملیات یا محمد(ص) بود که ساعت 22:45 روز سوم دیماه سال 65 اعلام شد و لشکر 25 کربلای مازندران از سه معبر عملیاتی وارد عمل شد. مظلومیت شهدای عملیات کربلای چهار تداعی کننده غربت و مظلومیت اباعبدالله الحسین (ع) و یاران باوفایش در روز عاشورا است.
روایت جانسوز شام غریبان عملیات کربلای چهار را از زبان بیسیم چی حاج حسین بصیر؛ جانباز شیمیائی علی امانی و به قلم زیبای جانباز و محقق دفاع مقدس؛ غلامعلی نسائی می خوانیم:
@sangareshohadababol
سنگر شهدا
✴️ عملیات کربلای 4 هیچ گاه مظلومیت و شجاعت بسیجیان لشکر 25 کربلای مازندران را فراموش نمی کند. عملیات
فانوس ها یکی یکی خاموش و کانال تاریک شد، حاج بصیر گفت: بچه ها امشب، عاشورای امام حسینه. عملیات سخت و نفس گیره، موقعیت شلمچه خاصه، شاید یک نفر هم برنگردیم......
@sangareshohadababol
سنگر شهدا
فانوس ها یکی یکی خاموش و کانال تاریک شد، حاج بصیر گفت: بچه ها امشب، عاشورای امام حسینه. عملیات سخت و
روایت کربلای چهار از زبان بیسیمچی حاج حسین بصیرجانبازشهید علی امانی
قسمت اول1️⃣
✴️ اول دی ماه «1365» شلمچه ، غروب بود، حاج بصیر چند تا نامه محرمانه به من داد، گفت: برو این ها را به فرمانده گروهان یک و دو سه تحویل بده و بیا، نامه ها را گرفتم فوری سوار موتور شدم، رفتم خط نامه ها را تحویل دادم و برگشتم،
خیلی راه نبود، صحبت شد که چند روز دیگر باید آماده باشیم برای یک اتفاق بزرگ.
روز موعود فرا رسید، سوم دی سال شصت پنج، عصر روز عملیات «کربلای چهار» گردان یا رسول(ص) را به خط کرد، رفتیم توی کانال، نماز مغرب و عشاء را توی همان کانال در حوالی شلمچه خواندیم.
نماز که تمام شد، حاجی شروع کرد به صحبت کردن، آسمان کاملا تاریک شده، کناره کانال، هر چند متر یک فانوس روشن است.
✴️ فضائی بسیار دل انگیز و شاعرانه، باران نرم نرم می بارید و هوا سرد، اما داخل کانال گرم است، چون دل ها دارد آتش می گیرد، حاج حسین، مثل شب عاشورا، که امام حسین ایستاد و با یارانش در دل شب اتمام حجت کرد، بلند شد و ایستاد و گفت: بچه ها امشب، عاشورای امام حسین است.
ما داریم امتحان می شویم، آمده ائیم که به تکلیف خودمان عمل کنیم. بچه ها امشب هوا خیلی سرده، عملیات سخت و نفس گیره، موقعیت خاص شلمچه، بچه ها شاید یک نفر هم برنگردیم.
ببینید ما خیلی وقته که با هم هستیم. اما تا ساعاتی دیگر فرق دارد، هر کسی ذره ای شک دارد توی دلش. ترس دارد، منتظر دارد. بچه اش منتظره، زنش منتظره، پدر و مادر پیر دارد، خواهر و برادر بی سرپرست دارد. دلش جائی گیر است. وسط صحبت، گفت: بچه ها فانوس ها را خاموش کنید. فانوس ها یکی یکی خاموش و کانال سراسر تاریک شد. چشم چشم را نمی دید.
✴️ حاج حسین ادامه داد: بچه ها الان دیگه اینجا تاریکه، ما هم همدیگر را نمی بینیم. من دارم می رم. ده دقیقه دیگر بر می گردم. من وقتی آمدم، باید ببینم چند نفر از شما مانده ائید، که تصمیم بگیرم باید چکار بکنم.
حاج حسین که گفت من باید چکار بکنم. ناگهان کانال منفجر شد. گریه سراسر کانال را سر گرفت. مگر بچه ها گذاشتند که حاج حسین بصیر برود و ده دقیقه دیگر بر گردد.
فانوس ها یکی یکی روشن شدند، یکی از وسط بچه ها بلند شد و گفت: ما باید همدیگر را ببینیم. ببینیم کسی از این گردان عاشورائی حاج حسین هست که پشت کند به امام حسین(ع) شروع کرد به نوحه امام حسین(ع) گریه بچه ها لحطه به لحظه شدت می گرفت.
حاج بصیر گریه می کرد. گریه هیچ کسی را امان نمی داد. حاج حسین دوباره گفت: من میدانم که شما آنقدر اهل معرفتید که هرگز پا پس نخواهید کشید، وقتی امام حسین(ع) شب عاشورا با یارانش اتمام حجت کرد، عباس فقط گفت: نباشم اگر نباشی! فقط فکر و ذکرش حسین بود؛ امامش! ما آمدیم اینجا همین را ثابت کنیم،
#_روایت_کربلای4
#_قسمت_اول
@sangareshohadababol
سنگر شهدا
روایت کربلای چهار از زبان بیسیمچی حاج حسین بصیرجانبازشهید علی امانی قسمت اول1️⃣ ✴️ اول دی ماه «1365
باز صدای ضجه بچه ها اوج می گرفت. آنقدر که من احساس کردم همه از بس گریه کردیم، بی حال شده ایم. دعای توسل را خواندیم و حرکت کردیم.
@sangareshohadababol
سنگر شهدا
باز صدای ضجه بچه ها اوج می گرفت. آنقدر که من احساس کردم همه از بس گریه کردیم، بی حال شده ایم. دعای ت
❣️🍀روایت کربلای چهار از زبان بیسیمچی حاج حسین بصیرجانبازشهید علی امانی🍀❣️
قسمت دوم2️⃣
✴️🌷باز صدای ضجه بچه ها اوج می گرفت. آنقدر که من احساس کردم همه از بس گریه کردیم، بی حال شده ایم. دعای توسل را خواندیم و حرکت کردیم.
بیسیم روی شانه ام، پشت پای حاج حسین، از زیر طاق قرآن با شور و اشک و عشق روانه ائیم، چند قدم که رفتیم، دو رزمنده، پدر و پسر از ستون کنده شده اند، با هم بحث می کنند، نوروزعلی یزدانخواه و رحیم یزدانخواه پسرش، سخت با هم در جدالند، پدر می گوید: تو بمان، پسر می گوید: نه، تو پدر من هستی،امرت واجب، اما نگو بمانم و در عملیات امشب شرکت نکنم، نه پدر، من باید بروم، تو بمان، که مادر بی تو تنهاست. «نوروزعلی یزدانخواه» درآستانه انقلاب از کوچک تا بزرگ، همه خانواده اهل مبارزه اند، طوبی یزدانخواه، متولد سال 1347 کلاس چهارم ابتدائی، دختر شیرین زبان، نوروزعلی، وقتی ده ساله که بود، روز نهم آذر سال پنجاه و هفت، در شهر فریدونکنار، خواهر کوچکترش خدیجه سه ساله را می بندد روی کولش، راهی تظاهرات می شود، توی راه برادر طوبی، «قربانعلی یزدانخواه» به طوبی می گوید: برگرد، زیر دست و پا می مانی، طوبی قبول نمی کند، نزدیک های ظهر، تظاهرات به خشونت کشیده می شود، مامورین شاه لعین و دربدر، به طرف مردم تیراندازی می کنند، یکی از مامورین ظالم، از سه چهار متری، یک تیر «ژ 3» به طرف قلب طوبی شلیک می کند، گلوله ناجوانمردانه، سینه طوبی را می شکافد، گلوله از پشت طوبی خارج شده، خدیجه سه ساله که روی شانه طوبی است، گلوله در قلب دختر سه ساله نوروزعلی می نشیند. طوبی و خدیجه دردم شهید می شوند، پس از گذشت حوادث انقلاب تمام مردهای خانه نوروزعلی همه عازم به جبهه می شوند، قربانعلی برادر بزرگتر طوبی، در سال شصت و یک شهید می شوند. رحیم اصرار دارد، پدرش را که سه شهید تقدیم انقلاب و آرمان های شان کرده، حالا می خواهد که پدر بماند. به حاج حسین گفتم: شما نگذار هردویشان بیایند، حاجی بین پدر و پسر قرعه انداخت، قرعه بنام رحیم افتاد، رحیم برود، پدر بماند، پدر زد زیر قرعه، راه افتاد. رحیم دنبال پدر، حاجی چه داشت که بگوید. زیر نم نم باران راه افتادیم. شب سوم دی «1365» توی کانال با ذکر یا زهراء(س) یا حسین(ع) می رویم برای تعین سرنوشت.
✴️🌹بچه ها همه سرحال و آماده به رزم، با دلی پر از آرزوهای آسمانی، منتظر خش خش بیسیم مانده اند. حاجی گوشی را از من گرفت و شروع کرد: بسم الله الرحمن الرحیم. لاحول ولاقوهً الابالله «یامهدی ادرکنی» ناگهان آتش از نوک اسلحه بچه ها با فریاد یا مهدی ادرکنی(عج) زبانه کشید. عملیات آغاز شد. منطقه عملیاتی در حد فاصل شمال شلمچه تا چهار کیلومتری انتهای جزیره مینو، از دو محور شلمچه و ابوخصیب، با هدف بصره، با عبور از بین جزیره ام الرصاص، بوارین، تاکتیک ویژه این عملیات است.
گردان یارسول(ص) ساعت یازده شب سوم دی ماه، از محور گمرک شلمچه، شدید با عراقی های درگیراست، چهارلول های عراقی بچه ها را توی نی زار درو می کنند، بیشتر بچه ها در همان لحظات اولیه عملیات شهید می شوند.
خط اول را که شکستیم، افتادیم توی نیزار، هوا سرد و سوزناک، بوی باروت، خمپاره های که لحظه به لحظه، اطراف ما می نشینند، هربار فریادی را به آسمان می بره، من پا به پای حاج بصیر می دوم، بچه ها که از خاکریز پائین می آیند، نوبت پاک سازی سنگر عراقی هاست، می رویم داخل سنگر فرماندهی، گرم می شویم. می نشینم، کمی از خستگی و سرمای وجودم کاسته می شود.🌺🌹🌷
#_روایت_کربلای4
#_قسمت_دوم
@sangareshohadababol
سنگر شهدا
❣️🍀روایت کربلای چهار از زبان بیسیمچی حاج حسین بصیرجانبازشهید علی امانی🍀❣️ قسمت دوم2️⃣ ✴️🌷باز صدای ض
موتور گردان بود!
یعنی وقتی می آمد همه را می خنداند...
شهید رحیم یزدان خواه
@sangareshohadababol
سنگر شهدا
موتور گردان بود! یعنی وقتی می آمد همه را می خنداند... شهید رحیم یزدان خواه @sangareshohadababol
❣️🍀روایت کربلای چهار از زبان بیسیمچی
حاج حسین بصیرجانبازشهید علی امانی🍀❣️
قسمت سوم3️⃣
✴️🌷حاج بصیر گوشی بیسم گرفت به«آقا مرتضی قربانی» فرمانده لشکر 25 کربلا آنسوی خط است می گوید: به لطف خدا و همت بچه ها ما خط اول را شکستیم، انشالله اگر خدا یاری کنه ما تا کربلا پیش می رویم.
تمام کانال و منطقه را بچه ها تصرف کردند، الان دارند اسرا را به پشت جبهه منتقل می کنند. ما تا آخر ایستادیم. به امام بگو بچه ها تا آخرین قطره خونشان ایستاده اند. انشالله ما آماده ایم برای ادای تکلیف، برای ما دعا کنید، دل خانواده شهدا را شاد کنیم.
حرف های حاج بصیر که با مرتضی قربانی تمام می شه آماده می شویم که از سنگر بزنیم بیرون، داخل سنگر گرم است و امن، بیرون سرد و کشنده، حاجی می گوید: برویم. می گویم حاجی خسته ائی چند دقیقه استراحت کنید. نگاهم می کند، پا به پایش می روم.
روبروی گمرک خرمشهر قرار گرفته ائیم، خیلی از بچه ها شهید و زخمی شده اند. دوباره نیروها را سازماندهی می کند. هر یک از بچه ها لای نیزارها نشسته و ایستاده نماز ظهر را می خوانند، بیسیم روی شانه ام را پائین نمی گذارم، نماز را می خوانم، با پوتین. نمازهای وسط معرکه جنگ را خیلی دوست دارم. داری نماز می خوانی، ناگهان یک گلوله می نشیند وسط پیشانی ات. زیباترین لحظه ائی که توی عمرت خواهی دید. صحنه های غریبی که در جنگ زیاد دیده ام، اما خود هنوز مشمول رحمت خداوند نشده ام.
هوا بشدت سرد است، باران نرم نرم شروع شده، هر چه به غروب نزدیک تر می شویم، فشار دشمن بیشتر می شود، از یک راه باریکه، میان نیزار دنبال حاجی بصیر می دوم. چند قدم که جلو می رویم، باران گلوله است که به سمت ما می بارد. خیز می رویم کف نیزاری که مرداب گونه است، می چسبیم به گل ولای، تنها راه برون رفت، ذکر است و دیگر هیچ کاری از ما ساخته نیست.
✴️ عراقی ها پنج چهار لول کاشته اند، و همه نیزار را دارند درو می کنند، نیم خیز راه مان را عوض می کنیم، از هر کجا می رویم، بچه های یا رسول با سربندهای سرخ یا زهرا و یا حسین شهید روی زمین سرد افتاده اند.
چهارلول ها یک لحظه خاموش نمی شوند، بیسیم هشدار می دهد، به حاجی بگو عملیات شکسته، بچه ها را بکش عقب؛ عقب نشینی کنید، عملیات لو رفته، جلو نرید نرید...
به حاجی می گویم که آقا مرتضی گفت: باید عقب نشینی کنیم.
حاج بصیر ناراحت نگاهم می کند. دوباره بیسیم صدا می کند، جلوتر نرید، نرید جلو عملیات لو رفته، راه دارهای جاسوسی آمریکا، کل عملیات را از قبل گذاشته کف دست عراقی ها، راهی نیست برگردید...
گردان مالک هم به ما الحاق شده است، حالا بیشتر بچه های گردان مالک هم شهید شده اند. فرمانده گردان مالک و حاج بصیر با هم صحبت می کنند، می روم جلوتر، می گویم: حاجی، آقا مرتضی می گه باید عقب نشینی کنیم. برگردیم عقب. حاج حسین بصیر رنگ می بازد و فریاد می کشد: مرتضی میگه برگردیم عقب چیه؟ کی می خواد برگرده؟ ما به امام قول دادیم، تا آخرین نفس می ایستیم.
برگردیم عقب یعنی چی؟
حالی غریب ریخت توی دلم، با گریه پشت بسیم گفتم: حاج حسین و یارانش رفتند به میدان برای جنگیدن، هوا نم نم می بارید، زمین سخت و سوزناک شده بود، سرما تا مغز استخوان را می ترکاند، کار جنگ با اشقیاء پیچیده شد.
دشمن آنها را محاصره کرد و از هر سو ضربه ای خوردند. هیچ راهی نبود، کمکی نبود، از جمع گردان تنها شصت و دو تن ماندند...
✴️🌷ده تن دیگر شهید بشوند به عاشورا خواهیم رسید. این چند کلمه مثل وحی بر دلم جاری شد، حاج بصیر گریه افتاد، به فرمانده گردان مالک گفت: تو برمی گردی عقب. فرمانده گردان مالک سرش را انداخت پائین.
مرتضی قربانی فرمانده لشکر پشت بیسم، گاهی به من گاهی به گردان های دیگر همه را دستور عقب نشینی می دهد، دوباره مرتضی هم روی سرم داد می کشه، چی شد علی؟
گفتم: حاج حسین می گوید، من کجا برگردم، اینجا شده قتلگاه، نیروهام همه شهید شدند، افتادند. میگه ما به امام قول دادیم که تا آخرین نفس، تا آخرین قطره خون می ایستیم. میگه کجا برگردم عقب.
مرتضی قربانی گفت: گوشی را بده به حاج حسین.
گفتم: حاجی، آقا مرتضی تو را می خواد.
بیسم روی شانه ام، رفتم کنار حاج حسین، حاجی گوشی را گرفت، مرتضی قربانی به حاج حسین گفت: حاج حسین جان. اطاعت از فرماندهی واجب است ها. واجب...🌹🌷
#_روایت_کربلای4
#_قسمت_سوم
@sangareshohadababol
سنگر شهدا
❣️🍀روایت کربلای چهار از زبان بیسیمچی حاج حسین بصیرجانبازشهید علی امانی🍀❣️ قسمت سوم3️⃣ ✴️🌷حاج بصیر
گلوله مامورین ظالم ساواک ناجوانمردانه، سینه طوبی را می شکافد، گلوله از پشت طوبی خارج شده، خدیجه سه ساله که روی شانه طوبی است، گلوله در قلب دختر سه ساله نوروزعلی می نشیند.طوبی و خدیجه دردم شهیدمی شود
@sangareshohadababol
سنگر شهدا
گلوله مامورین ظالم ساواک ناجوانمردانه، سینه طوبی را می شکافد، گلوله از پشت طوبی خارج شده، خدیجه سه س
سرما تا مغز استخوان را می ترکاند، کار جنگ با اشقیاء پیچیده شد.
دشمن آنها را محاصره کرد و از هر سو ضربه ای خوردند. هیچ راهی نبود، کمکی نبود، از جمع گردان تنها شصت و دو تن ماندند.
@sangareshohadababol
سنگر شهدا
سرما تا مغز استخوان را می ترکاند، کار جنگ با اشقیاء پیچیده شد. دشمن آنها را محاصره کرد و از هر سو ضر
❣️🍀روایت کربلای چهار از زبان بیسیمچی
حاج حسین بصیرجانبازشهید علی امانی🍀❣️
قسمت چهارم4️⃣
✴️🌷این را که مرتضی گفت: گوشی از دست حاج حسین افتاد. نشست روی زمین، زار زار گریه کرد. مگر می توانست برگردد. از جمع کل گردان ماندیم شصت و دو نفر. شهدای زیادی روی زمین افتاده اند. از بچه های لشکر امام حسین(ع) که با ما دست داده بودند، گردان مالک، گردان یا رسول(ص) بیش از چهارصدوهشتاد تا شهید روی زمین افتاده ند، مگر می شود که شهدا را بشماریم، اصلا کجا شهدا قابل شمارش هستند.
از جمع باقی مانده معلوم می شود که گردان از گروهان هم خیلی کمتر شده است، هم گردان یارسول(ص) هم گردان مالک، بسیاری هم سخت مجروع، توی نیزارها افتاده اند. مجروحین را بعضی از امدادگرها از معرکه می برند. از یک طرف ناله مجروحین، از یک طرف جنازه شهدا صحنه ائی غریبانه، مانند آنچه در عصر عاشورا رخ داده است.
✴️حال این صحنه را هیچ احدی چون زینب کربلا درک نخواهد کرد و آن که در صحنه حاضر است و شاهد. حاج بصیر خودش شب شام غریبان بدنیا آمده؛ توی دلم دارم به آن شبی فکر می کنم که اهل حرم امام حسین(ع) چه حال غریبی داشتند، اتصال آن حال با تولد حاج حسین بصیر، این حالی که اکنون حاج حسین بصیر در این نیزارها دارد. آن لحظه ها هیچ ذکری مثل گریه کردن نبود، بغض و گریه حاج حسین آتش میزد به دلم، آتش می زد به آسمان، تاب بی تابی اش را نداشتم، حاج حسین آتشفشانی شده بود.
مرتضی قربانی امر می کند به حاج بصیر که باید برگردی، این دستوره، حاجی نشست روی زمین، زار زار گریه می کند. مگر می تواند که از جایش برخیزد و برگردد.
من دور حاج حسین می چرخم، برای خود من هم حاجی یک مرید بود، داشت می سوخت و من سخت پریشان دور حاجی میسوزم. خدایا به من قدرتی بده که حاج بصیر را ببرم، لحظات بسختی می گذشت، بیسیم لحظه به لحظه پیغام فرمانده لشکر را ابلاغ می کند. من دست حاج بصیر را گرفتم و بلندش کردم، فضا بشدت سنگین و عاشورائی است، نیروهای که مانده اند به دستور حاج بصیر یکی یکی بر می گردند عقب، من وحاج بصیر آخرین نفری هستیم که پشت سر ستون می رویم.
✴️🌹بچه ها باید از کنار شهدا عبور می کردند، شب قبل با هم توی کانال عهدی سنگین و ابدی بسته اند، ستون سخت و سنگین حرکت می کرد، هی بچه ها خم می شوند، صورت رفقای خود را که توی آن حال غریبانه دارند جا می گذارند، می بوسند و هق هق می کنند و می روند. آخر آنها با هم عهد بسته بودند تا آخرین قطره خون شان بجنگند، ایستادگی کنند. حالا باید برگردند، گردان رفتند، گروهان نه، تنها دو سه دسته، خسته و شکسته و بغض بر گلو نشسته دارند هم عهدی های خود را جا می گذارند و بر می گردند.
صحنه هائی که دل آسمان را هم به درد می آورد. دوشکاها، چهارلول ها، خمپاره و کاتیوشا، لحظه به لحظه قلب زمین را خراش می دهد، زمین دائم در حال لرزیدن است. حاجی و من ته ستون، بچه ها در حال عقب نشینی، تیر می خورند و می افتند. هوا هم دارد تاریک می شود. از کنار هر شهید که می گذریم، حاج حسین می نشیند، سر شهید را می گذارد روی زانوهاش، های های گریه می کند، صورتش را می بوسد، سرشان را دست می کشد، نوازش می کند، خدا حافظی می کند، حلالیت می طلبد. دست حاجی را می گیرم، حاجی به خون همین شهدا که باید بریم، تو اگر شهید بشی، اسیر بشوی، کی می خواهد فردا انتقام خون این شهدا را از این لعنتی ها بگیرد. حاج حسین با شهدا حرف می زند، سرش را می گذارد، روی سر شهدا زار زار گریه می کند. به سختی بلندش می کنم.🌹🌷
#_روایت کربلای 4
#_قسمت_چهارم
@sangareshohadababol
سنگر شهدا
❣️🍀روایت کربلای چهار از زبان بیسیمچی حاج حسین بصیرجانبازشهید علی امانی🍀❣️ قسمت چهارم4️⃣ ✴️🌷این را ک
دوباره نیروها را سازماندهی می کند. هر یک از بچه ها لای نیزارها نشسته و ایستاده نماز ظهر را می خوانند، بیسیم روی شانه ام را پائین نمی گذارم
@sangareshohadababol