🍃🌸تلــاوٺ قرآטּ صبحگاهے🌸🍃
603
ڪلام حق امروز هدیہ
به روح:
#شهید_حاج_قاسم_سلیمانی
•••❥•ʝøɪɴ: @sangarshohada
ای شهیـد ...
دعا کن برای عاقبت بخیری ما؛
تویی که ختم به خیر شد عاقبتت
#شهید_حاج_قاسم_سلیمانی
#صبحتون_شهدایی🌷
j๑ïท ➺ @sangarshohada🕊🕊
🔸 " در محضـر شهیــد "...
ماهی یڪ بار ...
بچههای مدرسه جبل عامل رو
جمع می ڪرد ، می رفتند
و زباله هـای شهر رو
جمـع آوری می ڪردند ...
می گفــت :
با این کار هم شهر تمیز میشه
و هم غـــرور بچه ها می ریزه ...
📚 یادگاران « کتاب شهید چمران »
#شهید_دکتر_مصطفی_چمران
ว໐iภ ↬ @sangarshohada 🕊🕊
🔴واقعه #طبس، تجلی نصرت الهی
♦️پنجم ارديبهشت 1359 يكي از روزهاي حساس و سرنوشت ساز و به يادماندني در تاريخ ايران اسلامي است. در اين روز بزرگ يك بارديگر خداوند قهار به ياري امت انقلابی آمد و از عالم غیب ؛ جنودِ رحمانی که بادها و شن ها بودند برای نصرت نظام اسلامی برانگیخته شدند و مُهر ذلت و خذلان را بر سر شیطان بزرگ تا ابد کوبیدند چرا كه خود در قرآن شريفش فرموده: «ان تنصرواالله ينصركم ويثبت اقدامكم» و وعده او تخلف ناپذير است.
🔴شرح عملیات
♦️در ۵ اردیبهشت ۱۳۵۹(۲۴آوریل ۱۹۸۰) ۶ هواپیما و ۸ بالگرد آمریکایی برای آزادی ۵۳ گروگان در تهران وارد فضای پروازی ایران شدند.
♦️ در هنگام اجرای عملیات با ورود به حریم هوایی ایران یکی از بالگردها در ۱۲۰ کیلومتری راور کرمان دچار نقص فنی شده و به اجبار فرود میآید و سرنشینان آن به بالگردی دیگر منتقل میشوند و همان بالگرد نیز دچار نقص فنی شده و به ناچار به ناو هواپیما بر بازمیگردد.
♦️۶ هواپیما و ۶ بالگرد دیگر خود را به طبس رسانده و در تاریکی شب در منطقهای دور افتاده بدون متوجه شدن نیروهای نظامی ایرانی فرود میآیند.
♦️در حین سوختگیری یکی دیگر از بالگردها دچار نقص فنی شده و در مجموع در حالیکه هنوز عملیات آغاز نشده، ۳ فروند بالگرد از دست رفته بود.
♦️ پس از تماس با مرکز عملیات، کارتر دستور بازگشت نیروها را میدهد؛ ولی هنگام برخاستن هواپیماهاوبالگردها طوفان شن آغازشدویک هواپیمای سی۱۳۰ویک بالگرد سیاچ-۵۳ به هم خورده و هر دو آتش میگیرند که در این حادثه ۸ نفر از نیروهای آمریکایی در آتش سوخته و۴ بالگرد ناتوان از پرواز پس روی زمین باقی میمانند، نیروها با ۵ هواپیما خود را به ناوهواپیمابر ناو نیمیتز میرسانند و بدینترتیب عملیات بطور کامل شکست میخورد.
♦️جالب است بدانید که شبی که عملیات در آن به وقوع پیوست مهتابی بود و معمولاً در این شب ها از توفان و بادهای تند خبری نیست و افزون بر این، بر اساس پیش بینی های علمی اداره ی هواشناسی امریکا، در شب عملیات، هوای کویر توفانی نبوده است!
♦️برژینسكى مشاور امنيت ملي رئيس جمهور آمريکا حالت كارتر را پس از صدور دستور توقف عملیات و عقب نشینى و آتش گرفتن هواپیما و هلیكوپتر آمریكایى چنین توصیف كرده است:
♦️«وى بعداً سرش را میان دو دستش گرفت و به مدت چند ثانیه روى میز گذاشت... با شنیدن این خبر، به مانند مار زخمى به خود پیچید و آثار درد و نگرانى بر تمامى صورت او آشكار شد و به اطرافیانش بد و بى راه میگفت».
🔴دوباره خیانت داخلی:
♦️پس از فرار امریکایی ها و صدور اعلامیه توسط کاخ سفید مبنی بر شکست عملیات و این که اسنادی سری و مهمی در درون هلی کوپترها به جای مانده است. به دستور مستقیم بنی صدر که در آن زمان سمت فرماندهی کل قوا را داشت، هلی کوپترهای به جا مانده بمباران شدند و اسناد سری و مهم باقی مانده در آتش سوختند و محمد منتظر قائم فرمانده سپاه پاسداران یزد که از هلی کوپترها حفاظت می کرد، به شهادت رسید.
🔴امام خمینی(ره) در پیامی در تاریخ ۵ اردیبهشت ماه ۱۳۵۹ گفت:
♦️آیا جز این بود که یک دست غیبی در کار است؟ چه کسی هلی کوپترهای آقای کارتر را ساقط کرد؟ ما ساقط کردیم؟ شنها ساقط کردند. شنها مأمور خدا بودند، باد مأمور خداست
#اسلام ناب محمدی(ص)_رمزینه نصرت الهی
#اسلام آمریکائی_ذلت و خذلان ابدی
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
#خاطرات_شهید
●محمدرضا علاقه ی فراوانی به حضرت فاطمه زهرا(س) داشت و در تمامی مداحی های خود در مدح ایشان می خواندند.علاقه ی تورجی زاده به حضرت فاطمه زهرا(س) به حدی بود که وصیت کرد بر روی سنگ قبرش نام مبارک حضرت زهرا را بنویسند.
تورجی زاده همیشه نمازهایش را اول وقت می خواند و بسیار قرآن تلاوت می کرد.
●پیش از نماز صبح به راز و نیاز با خداوند مهربان می پرداخت و آنقدر خالصانه به نیایش می پرداخت که گاهی صدای گریه های او موجب بیدار شدن اطرافیانش می شد.او عبادت های خود را تا طلوع آفتاب ادامه می داد.
تورجی زاده به طور مداوم در جبهه مجروح می شد و قبل از آنکه به طور کامل بهبود یابد مجدد به جبهه می رفت.
●محمدرضا تورجی زاده در پنجمین روز اردیبهشت سال ۱۳۶۶در ارتفاعات شهر بانه در استان کردستان در حین فرماندهی گردان یازهرا در سنگرش از ناحیه ی پهلو،بازو جراحت و ترکش هایی دید و به مقام شهادت نائل شد.
#شهید_محمدرضا_تورجی_زاده
#سالروز_شهادت 🌷
j๑ïท ➺ @sangarshohada🕊🕊
#پست_اینستاگرام_زینب_سلیمانی
من به فدای خواهر حسین(علیهما السلام)
بابای عزیزتر از جانم چه قدر خوب شد که نام مرا زینب گذاشتید.
مادرم میگفت شما وقت انتخاب اسمم گفتید "بعدها متوجه میشید چرا اسم زینب را انتخاب کردم برای دخترم".
شهادتتان از درون، خیمه سوزان من بود و تمام وجودم یکی یکی از درون میسوخت و روی هم فرو میریخت.
اما وقتی عظمت حضور مردم را دیدم که چه با شکوه و با عزت و با تمام وجود برایتان به میدان آمدند دلم کمی آرام گرفت.
همیشه به من میگفتید عزت دست خداست و بدانید اگر گمنامترین هم باشید ولی نیت شما یاری مردم باشد، میبینید که خداوند چقدر با عزت و عظمت شما را در آغوش میگیرد.
میدانم راز آن چهره نورانیتان و آن همه عزت و عظمتتان فقط در نمازهای نافله و گریههای شبانه و گرسنگی در بیابانها و گرمای صحراها و آن همه خطر را به جان خریدن نبود... بلکه شما جان و مال و دنیا و آخرتتان را با خداوند متعال، فاطمه زهرا(س) و عمه سادات(س) معامله کردید.
آن روز که رسم "کلنا عباسک یا زینب(س)" را نوشتید این نوشته وِرد زبان همه عالم شد.
شما علمدار خيمه خواهر حسين(ع) شديد و من تا آخرين نفس فدايی بانويی ميشوم كه نام مباركش را بر نهاديد تا حق اين نام را ادا كنم.
#زینب_حاج_قاسم
#زینب_سلیمانی🌷
j๑ïท ➺ @sangarshohada🕊🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎧 #بشنوید🎧
🍃فرازی از مناجات شعبانیه
بهمناسبت وداع با ماه شعبان
باصدای: #حاج_مهدی_رسولی
ว໐iภ ↬ @sangarshohada 🕊🕊
مولا جان...
پشت ڪردم بہ گناهـ..پاڪ شوم در رمضان...
هـمہ ترڪم بڪنند عیب ندارد...
تو بمان...
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
#حضرت_محمد_صلی_اللہ_علیہ_و_آلہ
🍁رمضان ماهى است كہ ابتدايش رحمت است و ميانہ اش مغفرت و پايانش اجابت و آزادى از آتش جهنم
#حلول_ماه_رمضان_بر_شما_مبارک🌹
@sangarshohada🕊🕊
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #سرّ_سر
✍نویسنده: نجمه طرماح
● #خاطرات_شهیدحاج_عبدالله_اسکندری
#قسمت_بیست_و_پنجم
از صبح روز بعد کنار غذای خودمان، توی قابلمه کوچکی برای دوست آقا عبدالله گوشت بار گذاشتم، بدون نمک و ادویه. برنجش را هم یک پیمانه جداگانه پختم. از اینکه بجز بچه داری، کار دیگری هم از دستم بر می آمد احساس رضایت می کردم. بعد از نماز ظهر قابلمه ها را روی هم گذاشتم و لای چفیه ای که ترو تمیز داخل کشوی آشپزخانه گذاشته بودم، پیچیدم و منتظر ماندم. ساعت یک بعداز ظهر، زنگ خانه را زدند. درراباز کردم. هیچ کس جلوی در نبود اما صدای مردانه ای از سه تا خانه آنطرف تر آمد:"سلام حاج خانم. شیرافکن هستم. حاج آقا گفتن بیام غذا رو ببرم."
قابلمه ها را روی پله کوچکی جلوی در گذاشتم و سلام علیک کردم. بنده خدا چقدر عذرخواهی کرد:"من رو شرمنده خودتون کردین. به آقای اسکندری گفتم که مهم نیست هرطور هست با همین وضع سر کنم. ولی ایشون قبول نکردن. "
" خواهش می کنم. برای ما زحمتی نداره"
خداحافظی کرد و رفت.
چند روز بعد، که برای گرفتن غذا آمده بود، کدو بادمجان و هویج و گوشت و مرغ و پیاز و گوجه و از هرچیزی که فکرش را می کردم و نمی کردم چند کیلویی آورد و به من سپرد. گفتم مگر یک نفر آدم چقدر غذا می خورد که شما این کار را کردید. ولی می گفت اینطوری دل خودش هم راضی تر است وگرنه از فردا غذاها را قبول نمی کند. آقا مسلم قول داد این دفعه که برای تعطیلات به خانه شان برگشت، برنج هم از کازرون بیاورد. واگذار کردم به آقا عبدالله تا حسابی توجیهش کند که نیاز به این ریخت و پاش ها نیست.
ولی آقا عبدالله هم از پسش برنیامده بود. می گفت این طوری راحت تر است، ما بگذاریم هرجور دوست دارد عمل کند.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #سرّ_سر
✍نویسنده: نجمه طرماح
● #خاطرات_شهیدحاج_عبدالله_اسکندری
#قسمت_بیست_و_ششم
رابطه آقا مسلم و عبدالله صمیمی تر از بقیه دانشجوها به نظر می رسید، از آنجا که هز پنجشنبه به اصرار آقا عبدالله شب را خانه ما می ماند.
اولین پنجشنبه ای که آمد، حسابی خجالتی بود و از بدو ورودش تا وقتی جایش را داخل هال نزدیک راهرو و حیاط انداختیم، مدام عذرخواهی می کرد و حلالیت می طلبید. آقا عبدالله می گفت:"ببین، ما همه عضو یه خانواده ایم. این قدر به خودت سخت نگیر. ولله ما و بچه ها که خوشحالیم هر هفته مهمون داشته باشیم. مخصوصا این آقا علیرضا خیلی دوست داره یه هم بازی داشته باشه، یا بشینه شیطنت هاشو ببینه"
برای بچه ها آقا مسلم مثل عمویشان بود که عادت کرده بودند آخر هفته ها ببینند. جمعه ها هم تا غروب با هم درس می خواندند و شنبه می رفتند سر کلاس دانشگاه"
هرروز عصر یادآوری میکردم ظرف ها را بیاورند تا برای فردا غذا بگذارم. آقا عبدالله یک روز با چهار تکه قابلمه کوچک و بزرگ به خانه آمد. گفت این ها را مسام خریده که غذایش را در ظرف خودش بپزی. پشیمان شدم از پیگیری هایم برای برگرداندن ظرف ها، ولی چاره ای نداشتیم. وسیله های ماهم خیلی مختصر بود اگر ظرفی از خانه بیرون می رفت برای پخت و پز لنگ می ماندم.
پنجشنبه همان هفته که آمد، همه را گفتم و فهمیدم بی ریاتر از آن است که از حرف من چیزی به دل گرفته باشد. دیگر به حضور آقا مسلم در خانه مان و رفاقت با علیرضا و هم سفره شدنش با خانواده مان عادت کرده بودیم. پنجشنبه ای را آقا عبدالله تنها به خانه برگشت. پرسیدم:"پس آقا مسلم کو؟"
"این چند روز حالش خوب نبود، رفت کازرون. فعلا نمی خواد براش غذا درست کنی تا آن شاالله برگرده"
"مگه دکتر نگفته بود رژیم غذایی رو رعایت کنه مشکلی پیش نمیاد"
"خوب به هر حال عامل شیمیایی همیشه به یه شکل بروز نمی کنه. آب و هوا هم تاثیر داره. شما زحمتت رو کشیدی، دستت درد نکنه. دعا کن بهتر بشه زود برگرده"
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
↫✨« بــِســـم ِ ربـــــــِّـ الــشــــُّـهـداءِ والــصــِّـدیــقــیــــن »✨↬❃
#صد_و_نود_و_هفتم
#ختم_قران_شهدا
ختم قران به نیابت از شهدا وتعجیل در ظهور اقا...لطفاجزهای انتخابی خود را به ای دی زیر بفرستید..
@R199122
📿 21 📿 30 📿
وتعداد صلوات های خودرا اعلام کنید تاکنون
صلوات ختم شده⇩⇩⇩
( #s2_758_100)
ว໐iภ↬ @sangarshohada 🕊🕊
🍃🌸تلــاوٺ قرآטּ صبحگاهے🌸🍃
604
ڪلام حق امروز هدیہ
به روح:
#شهید_حاج_قاسم_سلیمانی
•••❥•ʝøɪɴ: @sangarshohada
برای خنده هایت
"وان یڪاد" خواندهایم
و در میان نگاهت
"صد قل هو الله" یافتهایم
تا بدانی ما با تــــو
به "احسنالخالقین" رسیدهایم ...
#شهید_حاج_قاسم_سلیمانی
#صبحتون_شهدایی🌷
j๑ïท ➺ @sangarshohada🕊🕊
1_6727138.mp3
4.13M
🌸طرح تلاوٺ قرآטּ صبحگاهے🌸
#تحدیر (تندخوانے) جزء اول قرآن کریم با صوت استاد معتز آقایے
ڪلام حق امروز هدیه به روح🌸🍃
#شهید_حاج_قاسم_سلیمانی 🌷
╔══ ⚘ ════ 🕊 ══╗
@sangarshohada
╚══ 🕊 ════ ⚘ ══╝
✧✦•﷽ ✧✦•
🌑🌙دعای روز اول ماه مبارک رمضان
🔹اللَّهُمَّ اجْعَلْ صِيَامِي فِيهِ صِيَامَ الصَّائِمِينَ وَ قِيَامِي فِيهِ قِيَامَ الْقَائِمِينَ وَ نَبِّهْنِي فِيهِ عَنْ نَوْمَةِ الْغَافِلِينَ وَ هَبْ لِي جُرْمِي فِيهِ يَا إِلَهَ الْعَالَمِينَ وَ اعْفُ عَنِّي يَا عَافِيا عَنِ الْمُجْرِمِينَ
🔸«خدایا! در این روز روزهام را چون روزهداران حقیقے و عبادتم را چون عبادت پرستندگان واقعے قرار ده. در این روز از خواب غفلت بیدارم کن و گناهانم را ببخش ای پروردگار جهانیان و از من در گذر اے آن کہ آمرزنده گنهکارانے!»
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
قرآن دل را مانند #آب
زلال و صاف میکند ...
#إقرا ... بخوان
#رمضان_المبارڪ
#ماه_بهار_قرآن
#دفاع_مقدس
j๑ïท ➺ @sangarshohada🕊🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 #ڪلیپ
●سرداری که کل استکبار از ترسش خواب نداشتن چطور توی یه راهرو سرپا وایساده و به مداحی این سرباز گوش میده و بغلش میکنه و...
#سردار_دلها
#شهید_حاج_قاسم_سلیمانی 🌷
j๑ïท ➺ @sangarshohada🕊🕊
#خاطرات_شهید
●در زماني كه همسر محترم شهيد به شهرستان اسلام آبادغرب و اهواز هجرت كرده بود تا عليرغم وجود بمبارانهاي مكرّر اين شهرها، باحضور در عقبة مناطق عملياتي، پشتوانة روحي و معنوي براي همسرش باشد، شهيد كسايي با وجود آن كه در جبهه نيز عملاً استفادة چنداني از غذا و امكانات نمي كردند،
● و براي رعايت بيت المال و حداكثر احتياط، كالابرگ (كوپن) ارزاق خانوادة خودشان را از دو نفر به يك نفر (فقط براي همسرشان) تغيير دادند و نظرشان اين بود كه خودش از امكانات و تغذيه مناطق عملياتي استفاده مي كند و نبايد از ارزاق كوپني بهره مند گردد.
📎پ ن: "فرمانده تیپ مهندسی رزمی"
#شهید_محمدحسن_کسایی
#سالروز_شهادت 🌷
j๑ïท ➺ @sangarshohada🕊🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چند روز است ؛
که در روزه ی دیدار توام
پر کن این فاصله ها را
که دم افطار است ...
#پاسـدار_مدافع_حـرم
#شهید_حسین_معزغلامی
#لحظه_سبز_افطار
#التماس_دعا
j๑ïท ➺ @sangarshohada🕊🕊
سنگرشهدا
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #سرّ_سر ✍نویسنده: نجمه طرماح ● #خاطرا
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #سرّ_سر
✍نویسنده: نجمه طرماح
● #خاطرات_شهیدحاج_عبدالله_اسکندری
#قسمت_بیست_و_هفتم
بچه ها دمق شده بودند. عمو مسلم شان نبود که به احترامش برای او و بابا چای و میوه ببرند و ذوق کنند که مهمان برایشان آمده. تا چند هفته سراغ آقا مسلم را می گرفتم، آقا عبدالله می گفت بیمارستان مسلمین بستری شده.
چهار هفته گذشت، بچه ها منتظر آمدن بابا بودند. شام کوکوی سبزی گذاشته بودم. آقا عبدالله که آمد علیرضا و دخترها بابایشان را دوره کردند:"عمو مسلم میاد؟ هنوز شیرازه؟"
چشم های آقا عبدالله ورم کرده بود. لبخند که هیچ، بغض حالت چهره اش را هم در هم کشیده بود. فقط یک کلام :"آره بابا شیرازه"
بچه ها هم بی حوصله برگشتند توی هال و جلوی تلوزیون نشستند. توی آشپزخانه ایستادم تا آقا عبدالله بیاید. لباسهایش را درآورد و آمد توی آشپزخانه. صبر نکردم، خودم پرسیدم:"چیزی شده؟ جلوی بچه ها نخواستم به روت بیارم."
صورتش را با دست هایش پوشاند. دستش را کنار زدم. در چند ثانیه خیس شده بود از اشک :"مسلم شهید شد"
کف آشپزخانه نشستم.
"فکر میکردم جنگ تمام شده و خبر شهادت بچه ها را دیگر نمی شنوم. فردا میرم شیراز، از اون طرف هم کازرون. می خوام تشییع جنازه باشم. "
بچه ها مدرسه داشتند نمی توانستم بروم اما آقا عبدالله دام را با خودش برد. روزها و شبها از داغ شهادتش غمگین و دل مرده بودم و در حضور بچه ها دم نمی زدم. می گذاشتم شب شود، آقا عبدالله از دانشکده بیاید، بعد برایش می گفتم که چقدر دلم برای این جوان مومن و بی ریا می سوزد. هرچند می دانستم آنها که در جنگ شهید نشدند و خودشان را جامانده می دانند چقدر دوست دارند به رفقای شهیدشان بپیوندند.
همین ها را هر روز آقا عبدالله برایم تکرار می کرد که مگر آرزوی ما چیزی جز شهادت است؟ زندگی که نمی دانیم آخرش چطور ختم می شود، پس دعا کن با شهادت ختم شود. نمی دانم این حرفها دلداری بود یا مقدمه چینی، اما هرچه بود، حرفهایی نبود که بشود ساده از کنارشان گذشت.
💕 💕 💕 💕
از پشت بام خانه حیاط مدرسه پسرانه کاملا پیدا بود. علیرضا را صف صبحگاه که تمام می شد می فرستادم مدرسه. قبل از این با مدیرش صحبت کرده بودم و این اجازه را گرفته بودم. زهرا و فاطمه مدرسه شان اگرچه از خانه دور بود اما خیالم راحت بود. زهرا نوجوانی اش را می گذراند و برای خودش خانمی شده بود و علیرضا اولین سال تحصیلش را دیوار به دیوار خانه می رفت و می آمد.
شروع مدرسه ها و پیدا کردن دوست های جدید دلتنگی برای خانواده عمو و زن عمو محبوبه از سرشان پریده بود پنج سال کنار مادربزرگ و عمو وابسته شان کرده بود. با کلی چک و چانه راضی شان کردیم که جمع کنیم بیاییم سبزوار. شیراز ماندن بدعادتشان کرده بود. محبوبه که هفته آخر اصلا طبقه بالا نمی آمد. می گفت دلم نمی آید ببینم داری وسایلت را جمع میکنی. نمی دانست خودم دلم لک زده برای مهاجرت و تجربه زندگی در یک شهر دیگر و همراهی عبدالله.
"
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
سنگرشهدا
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #سرّ_سر ✍نویسنده: نجمه طرماح ● #خاطرا
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #سرّ_سر
✍نویسنده: نجمه طرماح
● #خاطرات_شهیدحاج_عبدالله_اسکندری
#قسمت_بیست_و_هشتم
خدا خیر بدهد مستاجرهای قبلی را، عجب کاری روی دستم گذاشتند. یک ماه است هرچه می شویم و می سابم خانه برق نمی افتد. موکت ها را که دخترها کمک کردند. در و دیوار و کابینت و شیشه ها همه جای خانه سیاهی و خاک گرفته بود. از حق نگذریم این خانه امیدوارکننده تر از خانه های دیگری بود که دیدیم. هرکدام عیبی داشتند و به هیچ وجه نمی شد در آن زندگی کرد. یکی بزرگ و ترسناک بود، یکی دیوارهای کوتاهی داشت با اتاق های زیاد و حیاط بزرگ که باید فکر روزهای نبودن عبدالله و امنیت خانه را می کردیم. این خانه آپارتمانی و امن بود و همه از اجاره اش راضی بودیم. یک هفته اثاث ما داخل کامیون جلوی مسافرخانه بود و دعا می کردم تا قبل از اول مهر تکلیفمان روشن شود.
تصمیم گرفته بودم بعد از تمام شدن ریزه کاری های خانه، خودم را سرگرم یک کار هنری کنم. سال ها تمام وقتم را صرف بچه ها کرده بودم و حالا همه شان محصل بودند و خانه سوت و کور شده بود. درست نمی دانستم چه کاری، خیاطی، گل دوزی و... باید ساعت های بیکاری ام را پر می کردم.
ناهار را گذاشتم و با آب و وایتکس به جان کابینت ها افتادم و همه جا را برق انداختم.
برای خرید به سر خیابان رفتم روی شیشه خرازی نوشته ای دیدم، اما عجله داشتم و بی توجه از آن گذشتم. تبلیغ یک دوره آموزشی بود. ایستادم و قلم و کاغذی از دستم در آوردم و آدرس و شماره تلفن را یادداشت کردم. تا به خانه رسیدم قبل از شستن میوه ها و بسته بندی نان ها با شماره تماس گرفتم و جزئیات را پرسیدم. یک دوره گل سازی با پارچه های مخمل که دو ماهه تمام می شد. لیست بلند بالایی از لوازمی که باید تهیه می کردم از همان خرازی خریدم و بی صبرانه منتظر یاد گرفتن و تنوع دادن به روز و شب هایم بودم. سبد های حصیری بزرگ و کوچک داخل نایلون بزرگی کنار کمدم گذاشته بودم و با پارچه های مخمل و کاغذ کشی و سیم نازک آلومینیومی در کیف دستی پارچه ای منتظر شروع کلاسم بود.
ته همان خرازی را پرده ای آویزان کرده بودند و کلاس همان جا برگزار می شد. اولین شاخه گل را در سبد جمع و جوری چیدم و در اسفنج سخت کف سبد فرو کردم. دلم نیامد که روی طاقچه خانه مان گذشتم تا برای عید نوروز به مادرم هدیه کنم. دومین و سومین سبد گل را هم برای خاله جانم و دختر خاله ام. بعدی برای خواهرم سیمین و دست آخر برای اینکه به دل آقا عبدالله هم نماند یک سبد پر از رزهای سفید و سرخ برای خودمان درست کردم و روی تلوزیون گذاشتم.
بیست و نهم رمضان بود. بچه ها را فرستادم مدرسه و نشستم پای گلسازی که تلفن زنگ خورد. آقا اسدالله بود. شماره پادگان را می خواست. شماره را دادم و فرصت نشد حتی احوال جاری و بچه ها را بپرسم. با خودم گفتم حتما کار اداری هست که اول صبحی تماس گرفته و وقت احوالپرسی ندارد..
"
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
↫✨« بــِســـم ِ ربـــــــِّـ الــشــــُّـهـداءِ والــصــِّـدیــقــیــــن »✨↬❃
#صد_و_نود_و_هشتم
#ختم_قران_شهدا
ختم قران به نیابت از شهدا وتعجیل در ظهور اقا...لطفاجزهای انتخابی خود را به ای دی زیر بفرستید..
@R199122
📿 1 📿 3 📿 4 📿 5 📿 7 📿 8 📿 11 📿 12 📿 14📿 22 📿 23 📿 24 📿 25 📿 26 📿 27 📿 28 📿
وتعداد صلوات های خودرا اعلام کنید تاکنون
صلوات ختم شده⇩⇩⇩
( #s2_764_100)
ว໐iภ↬ @sangarshohada 🕊🕊
1_6727619.mp3
3.97M
🌸طرح تلاوٺ قرآטּ صبحگاهے🌸
#تحدیر (تندخوانے) جزء دوم قرآن کریم با صوت استاد معتز آقایے
ڪلام حق امروز هدیه به روح🌸🍃
#شهید_حاج_قاسم_سلیمانی 🌷
╔══ ⚘ ════ 🕊 ══╗
@sangarshohada
╚══ 🕊 ════ ⚘ ══╝
با گریه بگفتند ک سردار نیامد
صد ناله و حسرت سپهدار نیامد
دنیا شده سرتاسرش آغشته به این که
ای اهل حرم میر و علمدار نیامد
📎پ ن: اولین رمضانی که سردار دلها در بین ما نیست💔
#شهید_حاج_قاسم_سلیمانی
#صبحتون_شهدایی🌷
j๑ïท ➺ @sangarshohada🕊🕊