دربین صفوف هیئت خالیست
جاییست میان #روضہ هرشب خالیست
امسال میان سینہ زن های حسین
جای مدافعان زینب خالیست
📎پ ن : حاج قاسم امسال جات خيلے خاليہ تو هيئت 🖤
#شهید_حاج_قاسم_سلیمانی🌷
iD ➠ @sangarshohada🕊🕊
#شعر_روی_مزار_نازدانه_خاتون
اينجـا ز پا فـتاده و او را ربـوده خـواب
طفلى كه روى #خــار_مـغيلان دويده است ..
#جانم_رقیہ_خاتون😭
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
1_26204718.mp3
3.87M
🎧 #بشنوید🎧
#حاج_محمود_کریمی
من را ببخش اگر ک
#لُ لُ لُکنت زبان گرفتم
اخرشکسته دستی
دندان شیری ام را😭
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
سنگرشهدا
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #برزخ_تکریت ✍ خاطرات آزاده : حکیمی مز
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #برزخ_تکریت
✍ خاطرات آزاده : حکیمی مزرعه نو
● #قسمت_هشتم
💠حضور پدر در جبهه
پایگاه بسیج در شرایط عادی عصر ها بازگشاهی و تا صبح فعالیت داشت
نوبت نگهبانی ما بچه ها معمولا آخر شب بود که پس از دو ساعت نگهبانی باید پست را تحویل نفر بعدی می دادی.
بعضا هم که نگهبان بعدیی در کار نبود بچه ها به شوخی مدلی از نگهبان را زیر پتو درست می کردند.
نفر آخر که می خواست نگهبان بعدی را بیدار کنه می رفت یکراست سراغ تخت و می دید به به !! نگهبان با پوتین و لباس ، آماده بکار خوابیده.
با تکان دادن پای وی و بیدار نشدنش ،پوتین را محکم می کشید
کشیدن بیکباره پوتین همانا و کنده شدن پا همانا.
از این رو بود که می بایست تا صبح تنهایی به نگهبانی بپردازد.
سال 64 تلاش برای اعزام به جبهه بی نتیجه ماند.
اما پدرم در تاریخ 64/9/20 طی دو مرحله به همراه تعدادی از اهالی روستا به جبهه اعزام شدند.
مختصری آموزش نظامی هم دیدند
اما از آنجا که سنی از ایشان گذشته بود طبیعی بود که مانع از حضورش در واحدهای رزمی شوند
لذا بیشتر در واحدهای پشتیبانی تیپ الغدیر یزد فعالیت داشتند.
ادامه دارد..✒️
⛔️کپی ونشر ممنوع..چون این خاطرات هنوز چاپ نشده نویسنده راضی به نشرش نیستند..فقط همینجا بخونید🌹
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
↫✨« بــِســـم ِ ربـــــــِّـ الــشــــُّـهـداءِ والــصــِّـدیــقــیــــن »✨↬❃
#دویست_و_دوازدهمین
#ختم_قران_شهدا
ختم قران به نیابت از شهدا وتعجیل در ظهور اقا...لطفاجزهای انتخابی خود را به ای دی زیر بفرستید..
@R199122
📿 2 📿 3 📿 4 📿 13 📿15 📿 📿 20 📿 21 📿 22 📿 23 📿 24 📿 25 📿 26 📿 27 📿 28 📿
وتعداد صلوات های خودرا اعلام کنید تاکنون
صلوات ختم شده⇩⇩⇩
( #s2_817_854)
ว໐iภ↬ @sangarshohada 🕊🕊
🍃🌸 #تلــاوٺ_قرآטּ_صبحگاهے🌸🍃
93
ڪلام حق امروز هدیہ
به روح:
#شهید_مصطفی_شیخ_الاسلامی
╔══ ⚘ ════ 🕊 ══╗
@sangarshohada
╚══ 🕊 ════ ⚘ ══╝
تصویر قشنگی است
ڪہ در صحنہ ی محشر
ما دور حسینیم و
بهـشت است ، ڪہ مات است . . .
#السلام_علیڪ
#یا_اباعبدالله_الحسین💚
#صبحتون_شهدایی🌷
ว໐iภ ↬ @sangarshohada 🕊🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 #ڪلیپ
تو بابای همه #رقیه های زمان بودی، به قولت عمل کن منو دوباره بغل کن... بعد از رفتنت چه حسرت ها به دلمان مانده است
#روز_سوم_محرم
#حضرت_رقیه نازدانه دختر اباعبدالله❤️
📎پ ن: نازدانه دختر #شهید_حامد_بافنده بعد از شهادت پدرش در آغوش حاج قاسم 🌷
j๑ïท ➺ @sangarshohada🕊🕊
#خاطرات_شهید
●این شالشوفقط محرم دورگردنش می انداخت. تاآخربعدبه من میگفت بشورم، ومیذاشت کنارتا محرم سال بعد..
محرم 92میخواست جمع کنه گفتم:هنوز نشُستم. گفت:میخوام همینطوری نگه دارم منم قسم دادکه یه وقت نشورم. وهمونطورگذاشتم کنار، تاروز رفتنش شالشوازمن خواست وباخودش برد.
●نمیدونم چی تودلش میگذشت، فقط اینومیدونم که شالشوبرد تاروزوفات حضرت زینب توسوریه استفاده کند.
روزوفات حضرت تومشهدپیکرقشنگش هم بسترخاک شد...
●به نقل ازمادرشهید:یک روزظهرواردخانه شدسلام کرد، خیلی خسته وگرفته بود، یک ساک دستش بود. آن روزازصبح به مراسم تشییع شهدای گمنام رفته بود، آرام وبی صدابه اتاقش رفت.
صداکرد:مادربرایم چای می آوری!؟ برایش چای ریختم وبردم.
●وارداتاقش شدم. روی تخت درازکشیده بود، من که رفتم بلندشدونشست.
پرسیدم:چه خبر؟ درجواب من ازداخل ساکش یک پرچم سه رنگ با آرم(الله) بیرون آورد.
پرچم خاکی وپاره بود. اول آن رابه سر وصورتش کشید وبعدبه من گفت:(این را یک جایی بگذارکه فراموش نکنی. هروقت من مُردم آن راروی جنازه ام بکش).
●خیلی ناراحت شدم، گفتم:خدانکندکه تو قبل ازمن بری!
اجازه ندادحرفم راتمام کنم، خندیدوگفت:این پرچم روی تابوت یک شهیدگمنام تبرک شده است.
وقتی من مُردم آن را روی جنازه من بکشیدواگرشدبامن دفنش کنید تاخداوند به خاطرآبروی شهیدبه من رحم کندوازگناهانم بگذردوشهیدمراشفاعت کنند.
نمیدانست که پرچم روی تابوت خودش هم یک روزی تکه تکه برای شفاعت دست همه پخش میشود!
#شهید_حسن_قاسمی_دانا
#سالروز_ولادت🌷
j๑ïท ➺ @sangarshohada🕊🕊
#دو_خط_روضه😭
غساله بر این تن بریز آهسته تر آب
این چشم های خسته تازه رفته در خواب
غساله زد حال تو آتش بر وجودم
دیدی چه آمد بر سر ِ یاس کبودم
غساله می پیچی به خود از بی قراری
انگار که در خانه دختر بچه داری
غساله باور می کنی این نازدانه
هر وقت گریه کرده ، خورده تازیانه
غساله این قد ِکمان کرده کمانت
پهلوی او دیدی و بند آمد زبانت
غساله جای دست را دیدی به رویش
آتش بگیر از جای آتش روی مویش
غساله نازش را بکش تا می توانی
جای تمام شامیان کن مهربانی
غساله والله این سه ساله خارجی نیست
می دانی اصلا این شهیده ، دختر کیست
غساله والله این سه ساله شاهزاده است
او دومین ریحانه ی این خانواده است
غساله می بینی چه آمد بر سر او
دیدی چه کرده کعب نی با پیکر او
غساله دختر بچه این حد پیر دیدی
تو شاخه ی گل در غل و زنجیر دیدی
غساله مزد زحمتت با مادر ما
شد مثل اسما قسمت تو غسل زهرا
#رقیه_خاتون😭
#جونم_فدای_بی_بی_سه_ساله
#التماس_دعا
j๑ïท ➺ @sangarshohada🕊🕊
#نازدانه_های_شهیدپورهنگ
گفتم: امشب که شب حضرت رقیه اس، وایسید کنارپرچم امام حسین (ع) که به دیوار خونه زدیم تا ازتون عکس بگیرم.
نمیخواستم نیش هاشون باز باشه.
گفتم: میدونید این روزها بابای حضرت رقیه رو شهید کردن؟
گفتن: مثل بابای ما؟!
راست میگفتن، اینکه باباشون پیش بابای حضرت رقیه اس ناراحتی نداره..
📎پ ن: پست اینستاگرام همسرشهید محمدپورهنگ
#السلام_علیک_یابنت_الحسین
#شهید_محمد_پورهنگ 🌷
@sangarshohada🕊
عاقبت به خیری
یعنی انتهای زندگی شاهرخ!
یعنی شهید ضرغام ...
شب چهارم محرم به رسم
قدیمی ها از حُر میخوانند
امشب یادی کنیم از حر انقلاب
#حر_انقلاب
#شهید_شاهرخ_ضرغام🌷
ว໐iภ ↬ @sangarshohada 🕊🕊
#طفلان_حضرت_زیـــــنب_س
در برابر چشمان #مــــــادرے تنها
سر دو تازه جـــــوان را بہ #نیزه ها نزنید ..😭
#شب_چهارم_محرم
#دوطفلان_حضرت_زینب_س
#صلےالله_علیڪ_ایها_اربابــ
iD ➠ @sangarshohada🕊🕊
🔸بنام خدا🔸
🇮🇷قسمت نهم
💠 گلبرگ سرخ لاله ها
تا اینجای داستان ، روستای ما به ترتیب تاریخ شهادت ، شهیدان
1- سید حسن طباطبایی
2- حسن طلابی
3- امرالله بابایی
4- محسن طحانی
5-احمد حکیمی
6-عبدالغفار کلانتری
7- حسن نامداری
8-سید موسی شاهمیری
9- رضا حکیمی
10- حسین حکیمی
تقدیم انقلاب کردند.
دو جانباز 70 درصد آقایان حاج محمد رضا مرادی و حسین مرادی نیز تقدیمی این مرز و بوم به انقلاب است .
جانباز اخیر پس از یکی دوسال دست و پنجه نرم کردن با جراحات وارده به دوستان شهیدش می پیوندد.
تا این تاریخ ، نام دو آزاده پیشکسوت آقایان میرزا محمود رفیعی و غلامرضا شاطری در تاریخ مبارزات این ملت ثبت می شود .
در مورد سه همرزم و دوست قدیمی (شهید حکیمی - آزاده رفیعی-جانباز مرادی) اینجور روایت کرده اند که نفر اول از شهادت ، نفردوم از اسارت و نفر سوم از جراحت ،بی رغبتی نشان می دهند ولی هر سه علی رغم میل ظاهری تن به تقدیر دوست می سپارند .
بعد از سال 65 نیز به ترتیب شهادت ، شهیدان
1- سید مرتضی موسوی
2-سید رضا طباطبایی
3-حسن مرادی
4-سید علی هاشمی
5-سید عباس هاشمی
6-سید علی طباطبایی
7-حسین مرادی
8- مرتضی طحانی
به خیل شهدا می پیوندند
روحشان شاد و یادشان گرامی باد.
در طول دوران دفاع مقدس دوستان دیگری چون حسن سیفی ، علی بابایی ، محمدرضا بابایی و علی شاطری به افتخار آزادگی و جانبازی و تعداد زیادی از جمله جانبازان متوفی محمد رضا مرادی - حمید بابایی - سید حسین طباطبایی- حسین مرادی و... به خیل جانبازان می پیوندند.
طبق آمار موجود بیش از یکصد وشصت نفر از اهالی روستا به جبهه ها اعزام می شوند که با توجه به جمعیت روستا در آن دوران آمار قابل توجهی است
ادامه دارد..✒️
⛔️کپی ونشر ممنوع..چون این خاطرات هنوز چاپ نشده نویسنده راضی به نشرش نیستند..فقط همینجا بخونید🌹
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
سنگرشهدا
🔸بنام خدا🔸 🇮🇷قسمت نهم 💠 گلبرگ سرخ لاله ها تا اینجای داستان ، روستای ما به ترتیب تاریخ شهادت ، شهیدا
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #برزخ_تکریت
✍ خاطرات آزاده : حکیمی مزرعه نو
● #قسمت_دهم
💠پادگان آموزشی
بلاخره سال 65 ، سال سرنوشت فرا رسید.
هرجوری بود رضایت مسوولین اعزام را جلب کردیم.
اولین اعزام اول مرداد ماه سال شصت و پنج ، همراه بهترین و دوست داشتنی ترین دوست دوران تحصیل و هم محله ای.
مهربان ،خوش اخلاق ، با معرفت و شوخ طبع و متبسم.
نمی دونم چرا اینقدر تو دل برو بود
و او کسی نبود جز سید علی هاشمی
می دونی !! بعضی وقتها که یادش می افتم بی اختیار اشکام جاری میشه .
الان هم که دارم این خاطرات و می نویسم تو صحرا و تنهایم
گریه امانم را بریده است .😔
بیشتر به حال خودم .
به بی لیاقتی خودم می گریم
خوب بگذریم به اتفاق دوستان زیادی از روستا به شهرستان اردکان اعزام شدیم و در یکی از اردوگاههای اطراف سازماندهی و ما کلاس اولی ها از دوستانی که سابقه حضور در جبهه داشتند و آموزش دیده بودند جدا شدیم
کامیونی پر از هندوانه اهدایی اهالی منطقه پذیرایمان بود.
عده ای با جان و عده ای با مال
وَجَاهَدُوا بِأَمْوَالِهِمْ وَأَنفُسِهِمْ
بنده به اتفاق شهید هاشمی و مرحوم حمید بابایی ( جانباز متوفی) و یحیی مرادی جهت طی دوره آموزش به پادگاه شهید بهشتی معروف به باغ خان که در جنوب مرکز استان واقع شده اعزام شدیم.
سختی ها ی دوره آموزش فشرده نظامی فقط با وجود دوستانی صمیمی قابل تحمل است .
ادامه دارد..✒️
⛔️کپی ونشر ممنوع..چون این خاطرات هنوز چاپ نشده نویسنده راضی به نشرش نیستند..فقط همینجا بخونید🌹
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
↫✨« بــِســـم ِ ربـــــــِّـ الــشــــُّـهـداءِ والــصــِّـدیــقــیــــن »✨↬❃
#دویست_و_دوازدهمین
#ختم_قران_شهدا
ختم قران به نیابت از شهدا وتعجیل در ظهور اقا...لطفاجزهای انتخابی خود را به ای دی زیر بفرستید..
@R199122
📿 2 📿 3 📿 4 📿 13 📿15 📿 📿 20 📿 21 📿 22 📿 23 📿 24 📿 25 📿 26 📿
وتعداد صلوات های خودرا اعلام کنید تاکنون
صلوات ختم شده⇩⇩⇩
( #s2_817_854)
ว໐iภ↬ @sangarshohada 🕊🕊
🍃🌸 #تلــاوٺ_قرآטּ_صبحگاهے🌸🍃
94
ڪلام حق امروز هدیہ
به روح:
#شهید_محمد_سخندان
╔══ ⚘ ════ 🕊 ══╗
@sangarshohada
╚══ 🕊 ════ ⚘ ══╝
دست مےگیرد
و دل میبرد
و در رهش #سر میدهند
این #حسین ڪیست
ڪہ این گونہ عطایـے دارد
📎حسینیان محرم امسال را بہ یادتان سینہ مےزنیم ...
#صبحتون_شهدایی🌷
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
#دو_طفلان_حضرت_زینب_س
جز این دو میوه قلبــم ثمـر نداشته ام
ببخش اگر که پسـر بیشتـر نداشته ام
برای اینکه شبیه تو بی کفـــن باشند
برایشـان کفــــن از خانه برنداشته ام
#چهارم_محرم
#روز_طفلان_حضرت_زینب_س
ว໐iภ ↬ @sangarshohada 🕊🕊
#شهید_پلارک
#بہ_شیوه_حــــر
●شب عاشورا، سید احمد همه بچه ها رو جمع کرد. شروع کرد براشون به حرف زدن. گفت:« حر، شب عاشورا توبه کرد. امام هم بخشیدش و به جمع خودشون راهش دادند. بیایید ما هم امشب حر امام حسین عليه السلام بشیم.»
●نصف شب که شد. گفت: پوتین هاتون رو در بیارین بندهای پوتین ها رو به هم گره زد. بعد توی پوتین ها خاک ریخت و انداختشون روی دوشمون.گفت: «حالا بریم» چند ساعت توی بیابون های کوزران پیاده رفتیم و عزاداری کردیم اون شب احمد چیزهایی رو زمزمه می کرد که تا اون موقع نشنیده بودم.
✍راوی: همرزم_شهید
#شهید_سید_احمد_پلارک🌷
iD ➠ @sangarshohada🕊🕊
چہ ساده و بی آلایش
نه طبلے، نه چلچراغی
و نه صدای دلخراشی
نه ناظـری ڪہ
انگیزه خودنمایے باشد
خالص و خود خواستہ
حلقه همسنگران
ڪه هم دین دارند
و هم آزاده اند
#ڪربلای_جبهه_ها_یادش_بخیر
ว໐iภ ↬ @sangarshohada 🕊🕊
#خاطرات_شهید
●پسرم ازروی پله ها افتاد ،دستش شکست.
بیشتر از من عبدالحسین هول کرد.بچه راکه داشت به شدت گریه میکرد بغل گرفت.
ازخانه دویدبیرون.چادرسرم کردم ودنبالش رفتم.ماتم برد وقتی دیدم دارد می رودطرف خیابان.تامن رسیدم به او،یک تاکسی گرفت.
درآمد لحظه ها،ماشین سپاه جلوی خانه پارک بود.
●خانه ما آفتاب گیربود.ازاواسط بهارتااوایل پاییز من وچند بچه قدونیم قد،دایم باگرما دست و پنجه نرم می کردیم.
فقط یک پنکه درب وداغان داشتیم.من نمی دانستم عبدالحسین فرمانده گردان است ولی می دانستم حقوق اوکفاف خریدن یک کولر را نمی دهد.
یک رو اتفاقی فهمیدم ازطرف سپاه تعدادی کولر به او داده اند تابه هرکس خودش صلاح میداندبدهد.
بعضی از دوستانش واسطه شده بودند تایکی ازآنهاراببردخانه خودش ،قبول نکرده بود.بهش اصرارکرده بودند.
گفته بود:این کولرهامال آن خانواده هاییه که جگرشون داغ شهید داره ،تاوقتی اوناباشن نوبت به خانواده من نمی رسه...
#شهید_عبدالحسین_برونسی
#سالروز_ولادت 🌷
j๑ïท ➺ @sangarshohada🕊🕊
به عبادتے میهمانش ڪنیم
تـا
بہ شفاعتی میهمانمان ڪند ...
ان شاءالله
#حبیب_حرم
#شهیدسردار_حسین_همدانی🌷
iD ➠ @sangarshohada🕊🕊
#شب_پنجم
#شب_حبیب_بن_مظاهر
داستان حضرت حبیب بن مظاهر چیست؟ وچه شدکه به اومقام ثبت زیارت زائران امام حسین علیه السلام دادند؟
زمانی که امام حسین علیه السلام کودکی خردسال بودحبیب جوانی بیست ساله بود
اوعلاقه شدیدی به امام حسین داشت به طوری که هرجاامام حسین می رفت این عشق وعلاقه او رابه دنبال محبوب خود میکشید
پدرحبیب که متوجه حال پسر شد
ازاوپرسیدکه چه شده که لحظه ای ازحسین جدانمی شوی ؟حبیب فرمودپدرجان من شدیدا" به حسین علاقه دارم واین عشق وعلاقه مراتاجایی می کشاندکه درعشق خودفنا میشوم
مظاهرپدرحبیب روبه پسرکردوگفت حبیب جان آیا آرزویی داری؟حبیب فرمو.:بله پدرجان
چیست؟
حبیب عرض کرداینکه حسین مهمان ماشود.
پدر موضوع علاقه حبیب به امام حسین علیه السلام رابامولای خودعلی علیه السلام درمیان گذاشت وازایشان دعوت کردکه روزی مهمان آنها شوند،امام علی علیه السلام مهمانی حبیب راباجان ودل قبول کرد
روزمهمانی فرارسیدحال وروزحبیب وصف نشدنی بودوبرای دیدن حسین آرام وقرارنداشت بربالای بام خانه رفت وازدورآمدن حسین را به نظاره نشست سرانجام لحظه دیدارسررسید
ازدورحسنین رابه همراه پدردیددرحالی که
سراسیمه ازبالای پشت بام پایین می آمد پای حبیب منحرف شدوازپشت بام به پایین افتاد
پدرخودرا به اورساندولی حبیب جان دربدن نداشت پدرحبیب که نمی خواست مولایش را ناراحت ببیند بدن حبیب را درگوشه ای ازمنزل مخفی کردوآرامش خودرا نگه داشت
امام علی علیه السلام ازاینکه حبیب به استقبال آنها نیامده بود تعجب کرد
فرمودمظاهرباعلاقه ای که ازحبیب نسبت به حسین دیدم درتعجبم که چرا اورانمی بینم ؟!
پدرعذرخواهی نمود،گفت او مشغول کاری است.
امام دوباره سراغ حبیب را گرفت وحال او راجویا شد
اما این بارهم پدرحبیب همان جواب راداد
امام اصرارکردکه حبیب راصدابزننددراین هنگام مظاهرازآنچه برای حبیب اتفاق افتاده راشرح داد
امام فرمود بدن حبییب رابرای من بیاورید
بدن بی جان
حبیب را مقابل امام گذاشتن تاچشم امام به بدن حبیب افتاداشکهایش سرازیرشدروبه حسین کردوفرمود:پسرم این جوان به خاطرعشقی که به شماداشت جان داد
حال خودچه کاری درمقابل این عشق انجام می دهی؟اشکهای نازنین حسین جاری شد دستهای مبارکش رابالا بردوازخدا خواست به احترام حسین ومحبت حسین حبیب را باردیگر زنده کند
دراین هنگام دعای حسین مسنجاب شدو حبیب دوباره زنده شد.
امام علی علیه السلام روبه حبیب کردوگفت ای حبیب به خاطرعشقی که به حسین داری خداوندبه شما کرامت نمودواین مقام رفیع رابه شمادادکه هرکس پسرم حسین رازیارت کندنام اورا دردفترزائران حسین ثبت خواهی کرد.
به همین جهت درزیارت حبیب این چنین گفته شده
سلام برکسی که دو بار زنده شد ودوبارازدنیا رفت.
(ای حبیب تورا به عشق حسین قسم میدهم که هرکس این داستان رانشردهدنام اورا را دردفترزائران حسین ثبت کن.)
#شب_پنجم_محرم
#شب_حبیب_بن_مظاهر
ว໐iภ ↬ @sangarshohada 🕊🕊
سنگرشهدا
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #برزخ_تکریت ✍ خاطرات آزاده : حکیمی مز
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #برزخ_تکریت
✍ خاطرات آزاده : حکیمی مزرعه نو
● #قسمت_یازدهم
💠 پایان دوره آموزشی
بعد از 15 روز آموزش فشرده و مرخصی یکی دو روزه ، آموزش بیشتر جنبه عملی پیدا کرد
میدان تیر و پیاده روی های طولانی با تجهیزات در کوههای اطراف.
عده زیادی بودند که شیطنت می کردند و فرمانده مجبور می شد آنها را تنبیه کند از جمله عضو ثابت این تنبیه ها هم بودیم .
فرمانده برای اینکه مدتی از دست ما راحت شود قله کوه بزرگی که در نزدیکی میدان تیر واقع شده بود را در نظر میگرفت که باید تا نوک قله رفته و بعد از رسیدن و دادن شعار الله اکبر بازگردیم .
فرمانده که فکر می کرد برای مدتی راحت شده با مشاهده ما سر قله بعد از دقایقی مستاصل می شد.
خوب ما بچه روستا بودیم و چست و چابک
در یکی از مانورهای آخر آموزش ، قبل از نماز صبح با تمام امکانات از پادگان زدیم بیرون و پس از طی کوهای اطراف ظهر رسیدیم میدان تیر
مردادماه و هوای گرم و کویری یزد حسابی همه را تشنه کرده بود
ولی آموزش بود و شرایط خودش کسی آبی همراه نداشت .
به آمبولانسی که همراه کاروان بود نزدیک شدم و تقاضای آب کردم
آنها هم اجازه آبرسانی ندشتند
راننده آمبولانس دلش سوخت و کمی آب داخل لیوانی ریخت .
هنوز در دستانم نگرفته بودم که فرمانده مثل باز شکاری حاضر و تمام آب فلاسک را روی سرم خالی کرد
آبی سرد و گوارا ، همین هم غنیمت بود
سایر نیروها که برای نوشیدن آب امیدوار شده بودند با دیدن این صحنه امیدشان نا امید شد و دیگر خیال همه راحت شد.
البته بعد از پایان برنامه در همان نقطه پذیرای صورت گرفت .
بعدها در ساعات و روزهای ابتدای اسارت راز تشنه نگهه داشتن و تمرین تشنگی دوره آموزش خودش را نشان می دهد.
ادامه دارد..✒️
⛔️کپی ونشر ممنوع..چون این خاطرات هنوز چاپ نشده نویسنده راضی به نشرش نیستند..فقط همینجا بخونید🌹
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊