eitaa logo
سنگرشهدا
7.5هزار دنبال‌کننده
15.8هزار عکس
3هزار ویدیو
52 فایل
امروز #فضیلت زنده نگہ داشتن یاد #شهدا کمتر از شهادت نیست . "مقام معظم رهبرے❤️ 🚫تبلیغ و تبادل نداریم🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
💢 چہ کسانی رهبر انقلاب را بہ بی توجهی بہ اوضاع متهم می کنند..؟ 🔶 اگر یادمان باشد قریب پنج سال پیش در پی تاثیر تحولات اقتصادی در انتخابات ریاست جمهوری ، جناح مذاکره طلب - با شیطان بزرگ - بہ عرصه آمد و در صدد بود تا هست و نیست کشور را در قالب برجام - ها - بہ باد دهد ، لیکن رهبر انقلاب با نرمشی قهرمانانہ داشته های کشور را بہ دو حوزه ی مهم و حیاتی تقسیم نموده و اندوختہ هستہ ای کشور را کہ در حوزه ی مهم قرار داشت در اختیار دولتِ برجام قرار داد و خط قرمزی بہ دور حوزه سرمایہ های حیاتی کشور کشید و مذاکره پیرامون آنها را برای هر کسی ممنوع نمود. ♦️روی دیگر موضوع برجام در واقع تلاشی بود برای ایجاد تقابل بین ملت ایران - امت - با امام انقلاب . طراحان برجام امیدوار بودند کہ یا با مخالفت رهبری این تقابل شکل بگیرد و یا با گسترش برجام ها ، هویت انقلاب را از آن بگیرند ، کہ در اصل هر دو روی سکہ پایان انقلاب اسلامی را رقم می زد. تدبیر امام انقلاب این نقشه شوم را بر هم زد و تهدید بزرگی را بہ فرصتی کم نظیر - شفاف شدن وجهه استکبار و آمریکا- مبدّل ساخت. ♦️آنان کہ امروز رهبری را بہ بی تفاوتی در برابر مشکلات مردم متهم میکنند ، عمدتا کسانی هستند کہ همہ چیز ،حتی مصالح نظام و اسلام را بر مبنای معیشت خود تعریف میکنند و مدام بدنبال این هستند کہ نتیجہ بی مبالاتیشان در انتخاب مسئولین را بر عهده رهبری نظام بگذارند...این جماعت نہ پیرو امام خود کہ امام جامعہ را ماموم پنداشته اند و بی صبرانه دوست دارند رهبر انقلاب دست بہ کاری بزند کہ تمام هزینه های سازش با شیطان بزرگ بہ پای مقاومت مردم و رهبری نوشتہ شود...آنان دوست دارند رهبر انقلاب دست بہ کاری بزند که تمام این مصائب در جهت شکل گیری آن طراحی و اجرا شده است ... ♦️این جماعت هرگز گوش بہ فرمان ولی خود ندارند و نمی شنوند ندای رهبر انقلاب را کہ ..." تواصو بالصبر " را زمزمه میکند..! @sangarshohada 🕊🕊
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :9⃣0⃣2⃣ ✍ به روایت سید نورالدین عافی 📖 شماره صفحه: 210 یک دفعه یک نفر که از روبه رو داشت به سرعت به سمت ما می دوید، چشمم را گرفت. نمیدانم نامرد چه کاری داشت که به آن سرعت می دوید. در چند ثانیه به ما رسید و بی توجه به صورت باندپیچی شده ام آرنجش را محکم کوبید به صورتم! یک لحظه هوش از سرم پرید. چشمم سیاهی رفت و بی اختیار اشک از چشمانم سرازیر شد. صورتم انگار آتش گرفته بود... دقایقی سرم را توی دست هایم گرفته و وسط پیاده رو نشستم. لاکردار دستش را چنان به بینی پیوندخورده ام زده بود که زخم به هم ریخته و به شدت خونریزی میکرد. امیر، مضطرب و هراسان مرا به بیمارستان برگرداند، بی اینکه در شلوغی میدان انقلاب کسی بداند چه بر سر ما آمده است! در بیمارستان ماوقع را فهمیدند و زخمم را دیدند اما دیگر قبولم نکردند. پاسخشان امیدم را قطع کرد: «این استخوان دیگه خراب شده! الآن هم نمیشه دوباره عمل کرد باید بخیه ها و زخمت کمی خوب بشن تا بعد...» درد و خستگی و این اتفاق ناگوار حالمان را گرفته بود. با آن وضعیت دوباره پیاده برگشتیم سر خیابان تا خودمان را به ترمینال برسانیم. طفلک امیر با آن مهربانی و عاطفۀ عمیقی که داشت، ناراحتتر از من بود. با آن خاطرۀ بد از تهران جدا شدیم. در تبریز هم اول به بیمارستان رفتیم. کاری نمی توانستند بکنند فقط پانسمانم را عوض کردند. به خانه آمدم و ده روز تمام در خانه افتادم. در تبریز، هوای روزهای آخر پاییز سرد و پرسوز بود. حاضر نبودم حتی به دکتر بروم. در پانسمان دیده بودم که استخوان به چه وضعیتی افتاده و از پوست بیرون زده! ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :0⃣1⃣2⃣ ✍ به روایت سید نورالدین عافی 📖 شماره صفحه: 211 هر روز خودم پانسمان را عوض میکردم و میدیدم رنگ استخوان عوض میشود و در حال پوسید ن است. تا اینکه یک روز با دست بیرون کشیده و انداختمش دور! دکتر گفته بود باید حدود پنج ماه صبر کنم و دوباره برای عمل بروم. تا مدتی از فکر بینی درآمدم و دوباره با امیر طرح برگشتن به منطقه را ریختیم. با امیر به لشکر برگشتیم. به ما گفتند عملیاتی در پیش است و شما برای آموزش به منطقه ای اعزام خواهید شد تا از آنجا مستقیماً راهی منطقه عملیات شوید. کسی در مورد محل آموزش حرفی نزد. بعد از عملیات خیبر و تا آن روز چند بار عملیات لو رفته بود، از این رو بچه های اطلاعات با قدرت و جدیت روی حفاظت اطلاعات کار میکردند و ما هم اصراری برای پی بردن به محل آموزش نداشتیم. دو سه روز بعد در تاریکی شب سوار ماشینها شدیم. پرده ها کشیده شده بود و حتی بین ما و راننده هم پرده ای بود که بیرون را نبینیم. بعد از مدتها دوری از عملیات، حالا رفتن به آموزش اتفاق خوشایندی بود. در گرگ و میش صبح از ماشینها پیاده شدیم. دوست خوبمان سید علی اکبر مرتضوی بلافاصله گفت: «اینجا هوره!» راست میگفت، کمی بعد فهمیدیم آنجا منطقه ای به نام «کَسور» در هورالهویزه است. در پانزده کیلومتری بستان جاده ای بود که به منطقه ای دور از درگیری میرسید که از نیزار و درختچه ها پوشیده شده بود و رودی آنجا جریان داشت، منطقه ای وسیع و خالی از نیرو. بابا تنها کسی بود که اطمینان داشت آنجا را می شناسد. غیر از او هیچکس نمیدانست کجا هستیم. هوا هنوز کاملاً روشن نشده بود و ما در حال جابه جایی بودیم که سروصدای عجیبی شنیدیم. ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
↫✨« بــِســـم ِ ربـــــــِّـ الــشــــُّـهـداءِ والــصــِّـدیــقــیــــن »✨↬❃ لــطــفــا جــزهاے انــتــخــابــیــ خــود را بــه اے دے زیــر بــفــرســتــیــد.. @FF8141 🌷12🌷26🌷 وتــعــداد صــلــوات هاے خــود را اعــلــام ڪــنــیــد تــا ڪــنــونــ صــلــوات خــتــم شــده⇩⇩⇩@ ( ) ว໐iภ↬ @sangarshohada 🕊🕊
تلــاوٺ قرآטּ صبحگاهے 34 🍃🌸ڪلام حق امروز هدیہ به روح: #شهید_محمدعارف_کاظمی🌸🍃 ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
گفتہ اند: سحرخیز باش تا ڪامـــــروا باشے؛ و #کـــــامِ من روا نمے‌شود، بجــــز از رزقِ ســــفرۀ شهدا... #صبحتون_شهدایی🌷 ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
مے دانیـد! بِینِ خُودِمـان بِمـانَد گـاهے! دلمـان مےخواهَـد دِلِ شما هَـم بـرای ما تَنگـ شَود... ! #ﺷﻬﺪاگاهی_نگاهمان_ڪنید😔 @sangarshohada🕊🕊
💢 خانم مهناز افشار سلبریتی وارد کنند شیرخشک های فاسد و آلوده در توئیتی حمایت خود از اغتشاشات اخیر را اعلام داشته و نظام جمهوری اسلامی را کرده را کنار بزند تا را بشنود!!! 🆘 در چند روز گذشته اعضای فرقه آدمکش و منافق ، و های دولت با شیوه ها و چهره های مختلف ادمین را به قتل و دستگیری و موارد خنده دار دیگری کرده اند. حال ملاحظه بفرمایید خانم مهناز افشار از خانم ش.د.م می گیرد تا علیه نظام و انقلاب کند. مهناز که دستگیر شود در اعترافاتش خواهد گفت چه کسی و چرا به وی پول داده است! ✅ از حامیان دولت بنفش می خواهیم اگر ادعای حمایت از نظام دارند اولا جیره و مواجب سلبریتی قاچاقچی را قطع کنند ثانیا پاسخ توئیت های ضدانقلابی او را بدهند. اگر هم بادگلوی روشنفکری و نقد آزاد و آزادی بیان زدند، بدانند و آگاه باشند جمع نویسندگان پاتک و مخاطبان پای کار آن همه از جانبازان و آزادگان و جانفشانان رهبر و انقلابند و از هر کسی در آزادی بیان و نقد ناراستی ها سزاوارترند. تا انقلاب مهدی نهضت ادامه دارد... @patak96 @sangarshohada 🕊🕊
ما ، اسیر گشتیم!!! لابلای سیم‌خاردار نفس؛ اما شهــ🌷ــدا پروازی ملکوتی دادند، مرغک جان را از سیم‌خاردارها... @sangarshohada🕊🕊
خدا قوتـــ بسیجے! بازواݧ تنومندتـــ و سپیــدتــ خبر از عشقـے ڪربلایـے دارد از جنس عشق حبیبـــ بݧ مظاهر...✨ ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
: هرگاه با فكر خود به جايى نرسيدى، از انديشه خردمندى كه مشكل تو را حل مى كند پيروى كن 📗 ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
نمیگویم که در عالم ولی نیست ولی بالاتر از نیست😍 ☺️ ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :1⃣1⃣2⃣ ✍ به روایت سید نورالدین عافی 📖 شماره صفحه: 212 ـ صدای شغالهاست! هر چه سعی کردیم میان درختچه ها شغالها را ببینیم، نتوانستیم. هوا داشت روشن میشد که سروکله یک دسته گاومیش هم دور و برمان پیدا شد. گاوها مال کشاورزانی در روستاهای اطراف بستان بودند که بعد از جنگ رها شده و به تدریج خوی اهلی شان را از دست داده بودند. مواجهه با یک گله گاو وحشی خطر داشت. بعدها بچه ها در مورد کشتن گاوها کسب تکلیف کرده بودند. گفته بودند: «کشتن نه، ولی میتوانید از شیرشان استفاده کنید!» دستور کشکی بود. ما جرئت نزدیک شدن به گاوها را نداشتیم چه رسد به اینکه شیرشان را هم بدوشیم! کار از همان روز اول شروع شد. قبل از انتقال گردان امام حسین به منطقه آموزش، عدهای از بچه ها برای شناسایی منطقه آمده و جای گروهانها را مشخص کرده بودند. چادرها زود برپا شد. آنجا فهمیدیم قرار است آموزش شنا ببینیم. در جمع ما عدۀ کمی از بچه ها غواصی میدانستند، چند نفر از بچه ها قبلاً در خیبر آموزش غواصی محدودی دیده بودند. اوایل زمستان 1363 بود و هوا سرد. آنقدر سرد که اول صبح لایه ای از یخ و برف زمین را می پوشاند. کار آموزش شروع شد. اول زهر چشم گرفتند، گفتند میرویم داخل نیزار برای آموزش شنا، بعد غواصی و در منطقه ای که بزرگتر بود، آموزش بلم رانی. قرار بود همۀ نیروهای گردان آموزش غواصی ببیند اما در عملیات عده کمتری به عنوان غواص عمل میکردند. ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :2⃣1⃣2⃣ ✍ به روایت سید نورالدین عافی 📖 شماره صفحه: 213 از اسکله ای که با پلهای خیبر تدارک دیده بودند، وارد آب میشدیم. توی آب واقعاً سرما تا مغز استخوانمان اثر میکرد. آنچه در ظاهر میدیدیم این بود که دندانهای همه از شدت سرما به هم میخورد. من احساس میکردم از سرما فلج شده ام. بعد از یکی دو ساعت که از آب بیرون می آمدیم وارد چادری میشدیم که بچه های تدارکات در همان اسکله مهیا کرده و با چراغ والور گرمش کرده بودند. بچه های تدارکات هم دست به کار میشدند و با خرماهایی که به جای هسته داخلش گردو گذاشته بودند، به استقبالمان می آمدند. با این حال مدتی طول میکشید تا به حال عادی برگردیم. بعد از یکی دو روز زخمهای بدنم انگار دوباره جان گرفتند. اذیت میشدم اما دست بردار نبودم. از قبل شنا بلد بودم ولی آموزش غواصی با شنا فرق داشت و من میخواستم حتماً غواصی را هم یاد بگیرم. مربیان آموزش با توجه به شرایط بدنی ام به من سخت نمی گرفتند. من هم با زخمها و دردهایم کنار می آمدم تا بتوانم تا آخر آموزش و عملیات در جمع بچه ها باشم. در روزهای آموزش از نظر غذایی به بچه ها خوب می رسیدند. همه چیز به وفور پیدا میشد؛ مخصوصاً مواد انرژیزا. بچه ها به شوخی میگفتند: خوب می‌رسن که خوب هم خرجمون کنن! زیر آن بارانهای شدید، در سرمای پرسوز و در آموزش سخت غواصی، تغذیه خوب میتوانست تا حدی بدن بچه ها را آماده کند وگرنه همه میدانستیم این شرایط فقط با قدرت ایمان و انگیزه تاب آوردنی است. آن روزها آنقدر تخم مرغ در اختیارمان بود که همه فقط زرده اش را میخوردند. علی شکوهی یادمان داده بود چطور زرده تخم مرغ را با شکر هم بزنیم و نوشجان کنیم. خیلی خوشمزه و مقوی بود. ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
تلــاوٺ قرآטּ صبحگاهے 35 🍃🌸ڪلام حق امروز هدیہ به روح: #شهید_صفدر_حیدری🌸🍃 ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
هویت شهـید...پلاک وی نیستــ هویتــ شهید.. #خون_جاری بر پیشانی اوستـــ که تقدیـر آن در عهد الست بر پیشانی او مےدرخشد.. #شهید_عباس_بابایی #سالرزو_شهادت #صبحتون_شهدایی🌷 ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
❃✨↫«بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن»↬✨❃ شهيد بابايي از اتومبيل‌هاي شيك و پر زرق و برق اصلاً خوشش نمي‌آمد و براي اياب و و ذهاب اگر يك وانت هم در دسترسش بود، از آن استفاده مي‌كرد. خدمت به مردم و به خصوص خدمت به رزمندگان برايش از هر كاري شيرين‌تر بود... يك‌بار با هم در جزيره مجنون بوديم و يك وانت در اختيار داشتيم، هنگام غروب آفتاب مرا صدا زد و گفت: حسن مگر وانت نداري؟ گفتم: _چرا گفت: ما الان كاري نداريم، بيا برويم اين بسيجي‌ها را از سنگرها به مقرشان برسانيم... گفتم: اين‌ها تمام مسلح هستند و شما شخصيت بزرگي هستيد، ممكن است مشكلي براي شما بوجود بيايد... با خنده و با لهجه قزويني گفت: پسر جان آن‌كس كه بايد ببرد مي‌برد. بيا برويم! خلاصه در اوقاتي كه كاري نداشتيم، به اصرار ايشان مي‌رفتيم و برادران بسيجي را در جزيره جابه‌جا مي‌كرديم و ايشان كه هميشه لباس بسيجي به تن داشت، رزمندگان بسيجي را در آغوش مي‌گرفت و با شوق مي‌بوسيد و مي‌گفت: شما لشكريان امام زمان(عجل الله تعالی فرجه شریف) هستيد قدر خودتان را بدانيد... راوے : 🌷 ۶۶ ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
این روزها با هـــــر بهانه اے .. در میـــــان #بغض هاے گاه و بے گاه ما .. همچنان دلتنگے تـــــان میبارد.. #شهدا_گاهی_نگاهی😔 ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
زندگے با پول جبهـه، نہ تورم داشت، نہ رڪود؛ پول جبهہ براے هر ڪاری، " " بود.. ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
" بالاخره پیدا شد ! . 💠 شما این عڪس رو زیاد دیدید ، اما قطعا این چیزا رو راجع به صاحب اون نمی دونید... ☝️ ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
در مسیر بـــــاد بمان تا "مهربانی ات " تسخیر ڪند... این شهرِ پـــر از "بیهودگی" را ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :3⃣1⃣2⃣ ✍ به روایت سید نورالدین عافی 📖 شماره صفحه: 214 علی که مادرش دکتر بود به بچه ها خوب میرسید. هر کس احتیاج به آمپول داشت می آمد سراغ او. بچه ها را به چادری که وسطش پتو کشیده بود میبرد و آمپولشان را میزد. بچه باصفایی بود و من هم دوستش داشتم. از قبل در منطقه چادر بهداری هم تدارک دیده بودند و پزشکی آنجا بود که به مشکلات بچه ها میرسید. هر کس مریض می شد تحت مداوا قرار میگرفت، اما گاهی از شدت سرما وضع بعضی از بچه ها بد میشد و اجباراً آنها را به همراه نگهبان به عقبه میبردند و بعد از معالجه برمی گرداندند. تا آن روز آن همه دقت و مراقبت از اطلاعات منطقه را ندیده بودم. تنها چیزی که کم داشتیم حمام بود که به شدت مورد احتیاج بود. بچه ها دست به کار شدند، چند تکه آهن را جوش دادند و بشکه روبازی روی آن گذاشتند. زیر بشکه با شعله موتور گرم میشد. بشکه را با یک لوله کشی ابتکاری به دوش وصل کرده بودیم و می شد در حد ضرورت از آن استفاده کرد، اما مشکل تأمین آب باقی بود، چون آبی که از نزدیکی آنجا میگذشت گل آلود و برای استحمام قابل استفاده نبود. اغلب از آب باران که در چاله ای جمع میشد، توی بشکه می ریختیم و رفع احتیاج میکردیم. حدود پانزده روز از آموزش سپری شده بود. یک روز صبح که بیدار شدیم ناگهان خبر رسید برای مرخصی چهار پنج روزه میرویم. ناراحتی و نگرانی در چهره همه موج میزد: «نکنه باز هم عملیات...!» تا شب ماندیم و شب گفتند با هواپیما به تبریز خواهیم رفت. ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :4⃣1⃣2⃣ ✍ به روایت سید نورالدین عافی 📖 شماره صفحه: 215 اسم هواپیما که آمد کمی حالمان جا آمد؛ مجبور نبودیم چهل و هشت ساعت تا تبریز توی قطار سر کنیم! شب سوار اتوبوسها شدیم و همانطور که به منطقه آمده بودیم تحت حفاظت شدید اطلاعات از آنجا خارج شدیم. گفته بودند کسی پرده شیشه ها را عقب نزند و انصافاً بچه ها مراعات میکردند. البته در منطقه آموزش، صدای توپخانه عراق که بستان را میکوبید، به گوش میرسید و میدانستیم نزدیک بستان هستیم. از نوع آموزشها هم میشد حدس زد که عملیات آتی، آبی ـ خاکی خواهد بود اما در حال بازگشت از منطقه باز هم امکان عملیات در نظرمان ضعیفتر شده بود. در پادگان جدیدالاحداث لشکر در دزفول که اسم «شهدای خیبر» را بر خود داشت، اتراق کرده و منتظر حرکت به فرودگاه و اعزام به تبریز ماندیم. یکی دو روز بدون برنامۀ خاصی آنجا بودیم تا اینکه خبر حرکت به سمت فرودگاه دزفول همه را از جا کند. در فرودگاه غوغایی بود. بیشتر گردانهای لشکر بودند؛ علی اصغر، علیا کبر، امام حسین، تخریب، ادوات و... مرتب میگفتند همراه داشتن گلوله و دوربین عکاسی و... قدغن است. صف بازرسی بدنی از چند ردیف میله که به همین منظور تعبیه شده بود، آغاز میشد و چندین پیچ میخورد. وقتی آن صف مارپیچ را دیدم، دادم درآمد: «من نمیتوانم این همه توی صف وایسم!» در جاهایی که صفها پیچ میخوردند و نزدیک هم میشدند، وارد صف جلویی میشدم و به تبع من چند نفر هم از صف عقبی جلو می آمدند. صفها به هم میخورد و داد بچه ها بلند میشد: «آقا! صف وایستا!» ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
تلــاوٺ قرآטּ صبحگاهے 36 🍃🌸ڪلام حق امروز هدیہ به روح: #شهید_محسن_ماندنی🌸🍃 ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
چه زیباست روز خود را با یاد یڪ #شهید آغاز ڪنیم بہ یادشان باشیم و بہ یقین بہ یادمان خواهند بود. پرچمت بر بام دلم افراشتہ باد اے شهید #شهید_محمد_امین_زارع #صبحتون_شهدایی🌷 ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊