روزگارے تنهــا
یڪ دعـــا و نور فانـوســــ
محفلشانــــ را گرم مےڪرد؛
حالا تنهــا
یاد آن روزگار است ڪہ
محفل اهل دنیـا را گرم ڪرده ...
#مــردان_بےادعـا
#یاد_باد_آن_روزگاران
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :2⃣6⃣2⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 263
قرار بود شب برای شکار تانک برویم. تانکها آماده بودند تا در اولین فرصت دست به عملیات بزنند، بنابراین تصمیم گرفته بودند بچه ها، شبانه برای انهدام تانکها حرکت کنند.
با امیر تیربارمان را در سنگر گذاشتیم و توی سنگر دراز کشیدیم. بیشتر از بیست وچهار ساعت بود که نخوابیده بودم، واقعاً خسته بودم. دلم میخواست میتوانستم کمی استراحت کنم اما آتش توپخانه عراق انگار از نیت من باخبر بود. چون هر لحظه بر شدت آتش اش می افزود! کار به جایی رسید که در هر دقیقه بیش از صد گلوله توپ به منطقه میخورد. به خوبی می شد فهمید دشمن متوجه منظور ما شده و از تجمع نیرو در کنار جاده و ساحل دجله خبر دارد. به دلیل خاک منطقه و موقعیت سنگرها تلفات کمی از آتش توپخانه دشمن داشتیم اما تصمیم گرفته شده بود تغییر موضع دهیم. در ضمن میگفتند که امکان دارد عراقیها از روی دجله با قایقها به این سمت هجوم بیاورند، بهتر است به طرف خاکریزی که کنار دجله کشیده شده بود برویم و موضع بگیریم. از خیر استراحت گذشتیم و سنگر را ترک کردیم. در حالی که با ستون به طرف خاکریز حرکت میکردیم، یادم آمد که دوربین و بیسیمی را که از قرارگاه برداشته بودیم داخل سنگر جا گذاشته ایم. سریع از ستون خارج شدم. بچه ها می پرسیدند: «کجا داری میری؟»
ـ توی سنگر چیزی جا گذاشتم، زود برمیگردم.
وقتی از ستون خارج شدم نیروهای پشت سرم حرکتشان را تندتر کردند تا جای مرا بگیرند و ستون قطع نشود. کمی از ستون نیروها دور شده بودم که با صدای انفجار دو خمپارۀ 120 میخکوب شدم.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :3⃣6⃣2⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 264
این دو خمپاره دقیقاً همانجایی افتادند که من از ستون خارج شده بودم. سه نفر از بچه ها به طرز وحشتناکی تکه پاره شدند؛ یکی از شهدا انگار درست از وسط نصف شده بود... دیدن شهادت مظلومانه آنها خیلی ناراحتم کرد. انگار واقعاً قرار بود من در بدر هیچ سهمی از ترکش و زخم نبرم! به هر حال با وجود آن صحنۀ دلخراش بچه ها بدون توقف به راه خودشان ادامه دادند. توپخانه و خمپاره اندازهای دشمن به شدت کار میکردند و تا به خاکریز برسیم هشت نُه نفر به همین وضع تلفات دادیم. به خاکریز که رسیدیم اوضاع کمی بهتر شد، چون ظاهراً هنوز گرای آنجا را به دست نیاورده بودند. در همۀ این مدت تانکهایی که در گوشۀ منطقه جا مانده بودند به شدت از توپخانه خودشان حمایت میکردند.
ـ بالاخره شب حسابشون رو میرسیم!
در خاکریز که پخش شدیم باز ندا رسید که: «برای خودتون سنگر درست کنید!» نگهبانهایی بالای خاکریز مراقب بودند تا در صورت حرکت نیروهای عراقی به ما اطلاع دهند. ما مثل بقیه مشغول درست کردن سنگر شدیم. با بیل گونی ها را پر از خاک میکردیم و دورمان میچیدیم. من و امیر محکم کاری کرده و یک سنگر دونفرۀ خوب درست کردیم؛ با تنه های درخت زیر خاکریز جایی ساختیم که حتی اگر خاکریز میریخت دیوارهای سنگر آنقدر محکم بود که ما را در امان نگه میداشت. میدانستم سنگر هرچه کوچکتر باشد از نظر استحکام قویتر است. وقتی از کار درست کردن سنگر فارغ شدیم یک یخچال کائوچوی کوچک هم پیدا کرده و داخل سنگرمان گذاشتیم.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
↫✨« بــِســـم ِ ربـــــــِّـ الــشــــُّـهـداءِ والــصــِّـدیــقــیــــن »✨↬❃
#نود_وچهارمین
#ختم_قران_شهدا
لطفاجزهای انتخابی خود را به ای دی زیر بفرستید..
@FF8141
🌷4🌷6🌷7🌷8🌷11🌷12🌷13🌷14🌷15🌷16🌷17🌷18🌷19🌷20🌷21🌷22🌷23🌷24🌷25🌷
وتعداد صلوات های خودرا اعلام کنید تاکنون
صلوات ختم شده⇩⇩⇩
( #s809_515)
ว໐iภ↬ @sangarshohada 🕊🕊
❃↫🌷«بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن»🌷↬❃
#خاطرات_شهدا
در طول مدتی كه من با عباس در
آمریكا هم اتاق بودم، همه تفریح
عباس در آمریكا در سه چیز خلاصه
می شد :
ورزش، عكاسی، و دیدن مناظر طبیعی.
او همیشه روزانه دو وعده غذا
می خورد ، صبحانه و شام.
هیچ وقت ندیدم كه ظهرها ناهار بخورد
من فكر كنم عباس از این عمل ، دو هدف
را دنبال می كرد ؛ یكی خودسازی و تزكیه
نفس و دیگری صرفه جویی در مخارج و
فرستادن پول برای دوستانش كه بیشتر
در جاهای دوردست كشور بودند.
بعضی وقت ها عباس همراه شام، نه
نوشابه می خورد ؛ اما نه نوشابه هایی
مثل پپسی و .... كه در آن زمان
موجود بود ؛
بلكه او همیشه فانتای پرتقالی می خورد.
چند بار به او گفتم كه برای من پپسی
بگیرد ، ولی دوباره می دیدم كه
فانتا خریده است .
یك بار به او اعتراض كردم كه چرا پپسی
نمی خری ؟ مگر چه فرقی می كند و از
نظر قیمت كه با فانتا تفاوتی ندارد ،
آرام و متین گفت :
« حالا نمی شود شما فانتا بخورید؟»
گفتم:« خب ، عباس جان برای چه ؟»
سرانجام با اصرار من آهسته گفت :
« كارخانه پپسی متعلق اسرائیلی هاست؛
به همین خاطر مراجع تقلید مصرف آن را
تحریم كرده اند .»
به او خیره شدم و دانستم كه او تا چه
حد از شعور سیاسی بالایی برخوردار
است و در دل به عمق نگرش او به
مسایل ، آفرین گفتم .
راوی: خلبان امیر اكبر صیادبورانی
#شهید_عباس_بابایی🌷
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
خاڪی تر از خاڪ شدند ...
آنانی ڪه راههای آسمان
را بهتر از زمین می شناختند ...
#شهدا_گاهی_نگاهمان_کنید😔
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
#شب_زیارتی_ارباب❤️
چشمے ڪه دریا مےشود شبهاےجمعہ
محبوب #زهـرا مےشود شبهاےجمعہ
توبہ همان اشک اسٺ،با اشکی که دارم
این دیده زیبا مےشود #شبهاےجمعہ
#شب_جمعہ
iD ➠ @sangarshohada🕊🕊
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :4⃣6⃣2⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 265
با امیر به سمت قرارگاه رفتیم و فانوس و خرت و پرتهای دیگری هم آوردیم. از نظر غذا و تدارکات همه چیز مهیا بود و بچه های تدارکات مشغول پخش ساندیس آب انگور، کمپوت، تن ماهی و نان بودند. بعدازظهر برایمان نوشابه هم آورده بودند. حالا میشد پایمان را روی هم بیندازیم و ساعتی استراحت بکنیم. فعلاً نوبت درگیری توپخانه های دو طرف بود که به شدت کار میکردند. ما نوشابه میخوردیم و از بالای خاکریز جلو را نگاه میکردیم ببینیم عراقیها قصد تحرکی دارند یا نه؟ برای ساعاتی واقعاً بیکار بودیم. بیکار و بیخبر از حوادث آن شب عجیب!
بدون اینکه بتوانم بخوابم، کمی دراز کشیدم. یک ساعت خواب حکم کیمیایی پیدا کرده بود که در آن ساعت میتوانست راحتی دنیا را به ما بدهد و نداد.
عصر منطقۀ عملیاتی را توجیه کردند؛ موقعیت منطقهای را که تانکها قرار داشتند و کاری که بچه ها در دل شب باید میکردند. سراغ من هم آمدند: «سید! تو هم میای؟»
ـ نه، من خسته ام، امشب میخوام بخوابم فردا میام!
از گردان امام حسین بچه های گروهان مصطفی پیشقدم باید به شکار تانکها میرفتند. من خسته بودم و عزم کرده بودم آن شب کمی بخوابم و خستگی در کنم اما مصطفی پیشقدم گفت: «نه! امشب بیا، فردا میمونی و استراحت میکنی.»
ـ فردا هم که بشه میگید حالا بیا بعداً استراحت میکنی. آگه اجازه بدید...
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :5⃣6⃣2⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 266
بالاخره اصرار آنها بر انکار من چربید، واقعیت این بود که بیشتر بچه ها مثل من بودند. از زور خستگی و بیخوابی چشمها قرمز شده بود و به سختی چشم هایمان را باز نگه میداشتیم.
غروب وسایلمان را آماده کردیم؛ تیربار، کلاش و یک کوله پشتی پر از فشنگ برای تیربار برداشته بودم. امیر هم یک آر.پی.جی با چهار موشک اضافی برداشته بود. همه این مدت علاوه بر خستگی جسمی ام به این فکر میکردم که ما با این عدۀ محدود چطور میخواهیم جلوی دویست تانکی را بگیریم که در طول روز گذشته فقط چند تا از آنها منهدم شده اند؟!
ساعت حدود یک نیمه شب بود که دستور حرکت صادر شد و ما راه افتادیم. توپخانه ها به شدت منطقه را می کوبیدند و منطقه از صدا و لرزش انفجارها به خود میلرزید. از دور میشد چراغ روشن تانکهای دشمن را دید؛ آنجا مثل روز روشن بود. قضیه برای بچه ها صورت شوخی پیدا کرده بود. به خنده میپرسیدند: بچهها! کجا میرین!
ـ هیچی! از اونجا تانکها دارن اذیتمون میکنن. میریم به حساب اونا برسیم!
حرکت کردیم و به جای کانال مانندی رسیدیم. از آنجا به بعد باید از کانال و خاکریز کنارش خارج شده و در زمین مسطح روبه روی تانکها قرار میگرفتیم. حدود پنجاه نفر بودیم و هفت هشت قبضه آر.پی.جی همراه داشتیم، بقیه باید با نارنجک به مصاف تانکها میرفتند.
ـ همه آماده اید! پاهاتونو محکم رو زمین بذارید. من یه رگبار میزنم بعد همه با هم به سرعت به طرف دشمن می دویم!
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
↫✨« بــِســـم ِ ربـــــــِّـ الــشــــُّـهـداءِ والــصــِّـدیــقــیــــن »✨↬❃
#نود_وچهارمین
#ختم_قران_شهدا
لطفاجزهای انتخابی خود را به ای دی زیر بفرستید..
@FF8141
🌷4🌷6🌷7🌷8🌷11🌷12🌷13🌷14🌷15🌷16🌷17🌷18🌷19🌷20🌷21🌷25🌷
وتعداد صلوات های خودرا اعلام کنید تاکنون
صلوات ختم شده⇩⇩⇩
( #s812_365)
ว໐iภ↬ @sangarshohada 🕊🕊
سنگرشهدا دراینستاگرام ، 👇
instagram.com/_u/sangareshohada
لطفا از پیج سنگرشهدا در اینستاگرام حمایت کنید..ممنون
❃↫🌷«بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن»🌷↬❃
#خاطرات_شهدا
#منبر
محمد پامنبری حاج آقا اتابکی بود در میدان صادقیه. من هم گاهی از اوقات چهارشنبه شبها پای منبر حاج آقا جاودان میرفتم. محمد بخاطر نوع کارش گاهی فرصت میکرد که چهارشنبهها به منبر حاجآقا جاودان بیاید.
#عشقم
عزیزم * گلم * عشقم * مال تنهاییهامون بود و «محمدم» جلوی بقیه. مرا جلوی اقوام «سادات» و جلوی نامحرم و غریبه «سادات خانم» صدا میزد. برای خودش که «فاطمه جان»، «عزیز» و ...
گاهی حس میکنم محمد امانت حضرت زینب سلام الله علیها دست من بود. سختیهایش باقی است اما وقتی به آخر سختیها فکر میکنم، زیباییها به سراغم میآید.
#دختر_حضرت_زهرا
محمد در آخرین پیامک برایم نوشته بود: هرجا باشم عاشقتم. ایران باشم یا خارج، هرجا باشم عاشقتم...
میگفت: همسر سادات داشتن هم خوب است و هم سخت. فکر اینکه همسرت دختر حضرت زهرا سلام الله علیها است، اجازه بدرفتاری را به آدم نمیدهد و از طرفی قدمهایش برکت زندگی است.
#شهید_محمد_کامران
راوی: همسرشهید🌷
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
💢 #فوری
اب زنید راه را
هین کہ نگار میرسد..🌷
مژده دهید باغ را
بــــوے بهار مےرسد
پیکر مطهر شهیدان #سید_جلال_حبیب_الله_پور و #سید_سجاد_خلیلی ساعتی پیش وارد کشور شدند
iD ➠ @sangarshohada🕊🕊
#خوش_امدین_به_وطن❤️
کجـــــایِ
جهان بگـــــذارمت
تا زیباتـــــر شود آن جـــــا ؟!
#شهید_سید_سجاد_خلیلی 🌷
#شهید_سیدجلال_حبیب_الله_پور
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊