❃↫🌷«بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن»🌷↬❃
#خاطرات_شهید
✍حاج محسن بسیار بی ادعا و سربه زیر بود اصلا تو فامیل هیچ کس از درجه و سمت او در سپاه و استعداد اسب سواری،شنا و تیراندازی او باخبر نبود.
همیشه می گفت هر کار قوانین و مقرراتی دارد و اگر برای خود قوانینی بگذاری حتما پیشرفت می کنی با وجود اینکه مشغله کاری او بسیار زیاد بود، اما حفظ روزانه قرآن و درس خواندن را رها نمی کرد حتی می شد درس خواندنش تا صبح طول بکشد اما می گفت باید این برنامه را عملی کنم
#شهید_محسن_فرامرزی
iD ➠ @sangarshohada🕊🕊
سنگرشهدا
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران ✫⇠قسمت :
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :8⃣4⃣3⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 349
من و امیر مقداری از راه را با قایق و باقی را با ماشین طی کردیم و به انبار رسیدیم، دیدیم مسئول اصلی انبار نیست. کسی که در انبار بود تازه کار بود و به اسامی و امضاها آشنایی نداشت، فکر کردیم در نامه سید دستکاری کنیم و بیش از آنچه سید خواسته بود، مهمات بگیریم. نامه اصلی را پیش خودمان نگه داشتیم و نامه جدیدی با آمار بیشتر نوشتیم. مهماتی که دادند از آنچه در نامه ذکر شده بود کمتر بود! سریع با سه ماشین تویوتا هماهنگ شده و مهمات را بار زدیم. قرار گذاشتیم مهمات را تخلیه کنیم و برای گرفتن بقیه بیاییم. فکرش را کرده بودیم در بازگشت اگر مسئول اصلی انبار را دیدیم آن طرفها آفتابی نشویم چون او امضای سید را می شناخت و نه تنها مهمات نمیداد خودمان را هم به خاطر دروغی که گفته بودیم، میگرفتند و بد میشد. اتفاقاً وقتی مهماتها را خالی کردیم و برگشتیم، یکی از بچه ها را فرستادیم تا سر و گوشی آب بدهد. دوستمان آمد و گفت که لیوانی چای خورده و با مسئول اصلی انبار گپی هم زده. فهمیدیم جلوتر از آن نباید رفت و از همانجا برگشتیم!
آن روز تا عصر مشغول جابه جایی و انتقال مهمات بودیم. وقتی کارمان تمام شد کنار شلیکا، دولول و مینی کاتیوشا با امیر عکس یادگاری گرفتیم.
همان روزها بود که با آقا سید صحبت میکردیم تا بچه های گروهان حاج قلی را که در کمینها بودند برای مرخصی به عقب منتقل کنیم. بچه ها شرایط سختی را تحمل میکردند؛ ما که شرایطمان بهتر از بچه های کمین گاه بود و به خاطر انتقال غذا و امکانات امتیاز رفت و برگشت بین کمینها و جزیره را داشتیم، حوصله مان داشت سر میرفت.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
سنگرشهدا
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران ✫⇠قسمت :
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :9⃣4⃣3⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 350
پس از حدود بیست روز مطرح شد که نیروهای گروهان حاج قلی به مرخصی بروند. یک گروهان دیگر به عنوان پشتیبان در منطقه داشتیم و با جابه جایی بچه ها مشکلی پیش نمی آمد. من هم میخواستم در سایۀ بچه های گروهان از مرخصی استفاده کنم. سید را راضی کردیم. بیست روز از مهلت یک ماهه ما در منطقه گذشته بود و ده روز دیگر را نیروهای گروهان دیگر میتوانستند در منطقه بمانند. وقتی بچه های گروهان حاج قلی آماده رفتن شدند، ما هم آمدیم پیش فرمانده مان.
ـ آقا سید ما هم داریم میریم با اجازه شما!
برادر مولایی سخت نگرفت و قبول کرد. تصمیم گرفت مهمات را به گروهی که بعد از ما منطقه را تحویل میگرفت بدهد.
از هور در آن شرایط جدا شدیم و همگی چپیدیم پشت کمپرسی. قرار بود شب حرکت کنیم اما هوا ابری بود و باران می بارید بنابراین صبح حرکت کردیم. منطقه شکل عجیبی به خود گرفته بود. بعد از بارش طولانی باران، دشت که نمی توانست آب را فرو برد، شبیه یک دریاچه یا حوض بزرگ شده بود. در طول راه نیروهای لشکرهای دیگر و گاه لشکر خودمان را می دیدیم که در آب گیر کرده بودند. خاکریزها گویی حوض هایی را از هم جدا میکردند. ما که از پشت کمپرسی این صحنه ها را میدیدیم خنده مان میگرفت هر چند مسئله برای کسانی که درگیر بودند، اشک آور بود.
وقتی به مقر لشکر رسیدیم، قبل از هر چیز مشتاق رفتن به حمام بودیم.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
↫✨« بــِســـم ِ ربـــــــِّـ الــشــــُّـهـداءِ والــصــِّـدیــقــیــــن »✨↬❃
#صدو_دهمین
#ختم_قران_شهدا
لطفاجزهای انتخابی خود را به ای دی زیر بفرستید..
@FF8141
🌷10🌷17🌷21🌷29🌷
وتعداد صلوات های خودرا اعلام کنید تاکنون
صلوات ختم شده⇩⇩⇩
( #s1094_080)
ว໐iภ↬ @sangarshohada 🕊🕊
#دست_هاے_خدا
#روی_زمین_باشید
سلام همسنگران عزیز ما قصد داریم برای یک زوج نیازمند کمک هزینه اولیه ازدواجشون فراهم کنیم چنانچه کسی قصد دارد در این امر خیر شریک بشه به ایدی زیر پیام بده...
@FF8141
اجرتون با شهدا🌷
❃↫🌷«بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن»🌷↬❃
#گذرے_بر_سیره_شهید
آقا ابوالفضل نماز هاشو همیشه اول وقت میخوند ؛ هر وقت که مسافرت میرفتیم هر جا موقع نماز بود ماشینو کنار میزد نمازش رو میخوند همیشه تاکید بر نماز اول وقت داشت .
اصلا اهل غیبت نبود اگه در جمعی بود که غیبت پیش میومد بحث رو عوض
می کرد .
از مهربونی هر چی بگم کم گفتم فقط اینو بگم که بی توقع کمک میکرد و کمکش رو هیچ جا فاش نمیکرد و هیچ وقت در مورد موضوعی قطعی صحبت نمی کرد ودر جواب سوالات دیگران در مورد موضوعی جواب ان شاءالله و اگر خدا بخواد میداد . این اواخر بر نماز شب مداومت داشت خودم دیدم در قنوت نمازش دعا را با گریه میگفت تا ازش سوال نمی شد حرفی نمی زد .
در مورد کارش میگفت هر چی کمتر بدونی برات بهتره ؛ خدایی هیچ وقت از کارش سوء استفاده نکرد .
چند روز قبل از ماموریتش براش کلیپی از شهدای مدافع حرم گذاشتم دیدم حال عجیبی شد اشک تو چشماش جمع شد و از اتاق خواب رفت تو حال شروع کرد گریه کردن تا حالا این حالش و ندیده بودم مطمئنم از شهدا شهادتش رو همون روز گرفت .
#شهید_ابوالفضل_راه_چمنی🌷
راوی : #همسرشهید
iD ➠ @sangarshohada🕊🕊
سنگرشهدا
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران ✫⇠قسمت :
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :0⃣5⃣3⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 351
اما صف حمام مثل همیشه شلوغ بود و مسئول حمام افراد را پنج نفری داخل یک حمام میفرستاد. بچه های ما بیشتر از بیست روز بود که حمام نکرده بودند. قرار شد دو ساعت بعد حمام را به گروهان تحویل بدهند. آن روز سلمانی هم به ما اختصاص یافت؛ حمام، سلمانی، پست، خیاطی، کفاشی و... همه صلواتی و آماده! اما صف همه جا بود، چون نیروی گروهان میخواستند دستی به سر و رویشان بکشند. برای اینکه نوبت به همه برسد کار را ساده کردند. ماشین را از یک طرف میگذاشتند روی سر و همه موها را از ته میزدند. عدۀ معدودی که مثل من نخواستند این بلا سرشان بیاید باید منتظر وقت دیگر میشدند. اما اکثر گروهان کچل شدند.
دستور لغو مرخصی آن هم زمانی که حتی اتوبوسها برای انتقال نیروها آمده بودند، غافلگیرکننده بود. معنی دیگر این دستور آمادگی برای انجام عملیاتی زودهنگام بود. عملیاتی در منطقه جنوب اما در جایی که هیچکس فکرش را نمیکرد و حفاظت اطلاعات منطقه و عملیات خوب انجام شده بود.
من، امیر مارالباش و دو سه نفر دیگر از برادران با دستور لغو مرخصی از رفتن به شهر منصرف نشدیم. به خاطر ساخت خانه، پدرم درگیر مشکلاتی شده بود که فقط با حضور من حل شدنی بود. پیغام فرستاده بود و خواستم به هر نحوی چند ساعتی در تبریز باشم. به ما فقط دو روز مرخصی دادند که بیشترش در راه میگذشت. خبر رفتنم به گوش بچه ها رسیده بود. نیروهای گردان در حال آماده باش بودند و قرار بود به محور عملیاتی اعزام شوند.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
سنگرشهدا
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران ✫⇠قسمت :
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :1⃣5⃣3⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 352
«رحیم افتخاری» از بچه های محله قره آغاج تبریز آمد سراغم؛ «آقا سید! داری میری تبریز!»
ـ بله انشاءالله!
ـ حالا که میری تبریز یه لطفی در حق من بکن. برو از خونه مون عکس بچۀ منو بگیر و بیار تا ببینمش! هنوز اونو ندیدم!
حرف آقا رحیم منقلبم کرد. من در مواجهه با پیکر شهدا یا جراحتها کسی نبودم که زود متأثر شوم، اما بعضی جاها دلم بدجور میشکست. رحیم قبلاً از خانواده اش کمی برایم گفته بود اما نمیدانستم به تازگی پدر شده است.
ـ حتماً آقا رحیم... عکس بچه تو برات میارم!
به تبریز که رسیدیم قبل از هر کاری مستقیم به راه آهن رفتیم تا موتورمان را تحویل بگیریم. وقتی همراه نیروهای گردان به هور میرفتیم موتور را از طریق قطار به تبریز فرستاده بودیم و از همان وقت موتور آنجا مانده بود. موتور را تحویل گرفتیم و راه افتادیم.
ـ امیر! اول بریم خونۀ رحیم رو پیدا کنیم و سفارش اونو انجام بدیم!
آدرس خانه شان را گرفته بودیم. در منطقه «مَنتَش» بود و تقریباً نزدیک راه آهن، اما هر چه در طول خیابان گشتیم، نتوانستیم منزل او را پیدا کنیم. منتش منطقه کوچکی است اما خانه های کوچک و جمعیت زیادی دارد و ما از هر کسی سراغ او را میگرفتیم، کسی نمیشناخت.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
↫✨« بــِســـم ِ ربـــــــِّـ الــشــــُّـهـداءِ والــصــِّـدیــقــیــــن »✨↬❃
#صدو_دهمین
#ختم_قران_شهدا
لطفاجزهای انتخابی خود را به ای دی زیر بفرستید..
@FF8141
🌷10🌷17🌷21🌷29🌷
وتعداد صلوات های خودرا اعلام کنید تاکنون
صلوات ختم شده⇩⇩⇩
( #s1094_080)
ว໐iภ↬ @sangarshohada 🕊🕊
#دست_هاے_خدا
#روی_زمین_باشید
سلام همسنگران عزیز ما قصد داریم برای یک زوج نیازمند کمک هزینه اولیه ازدواجشون فراهم کنیم چنانچه کسی قصد دارد در این امر خیر شریک بشه به ایدی زیر پیام بده...
@FF8141
اجرتون با شهدا🌷
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن»🌷↬❃
#گذرے_بر_سیره_شهید
✍بخشندگی و سخاوت شهید
محمد حسین در دوران نوجوانی و جوانی خود در پایگاه مسجد فعالیت میکرد ، در یکی از شب های سرد زمستانی وقتی که با هم به خانه برمیگشتیم، پیرمرد دستفروشی در کنار خیابان بساط پهن کرده بود و دستکش و کلاه و لباس زمستانی میفروخت
محمد حسین با دیدن این صحنه به سمت پیرمرد رفت و تمام وسایل او را خرید تا آن پیرمرد مجبور نباشد در آن سرما در کنار خیابان تا آن موقع شب دستفروشی کند ،بعد از اینکار خوشحالی خاصی در چهره اش پیدا بود بعد فهمیدم که شهید وسایلی که خریده بود را به مستمندان و نیازمندان داده بود
#شهیدی_که_بازبان_روزه_به_شهادت_رسید
راوے : #دوست_شهید
#شهید_محمد_حسین_عطری🌷
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
سنگرشهدا
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران ✫⇠قسمت :
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :2⃣5⃣3⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 353
چند بار طول خیابان را طی کردیم و همه بی نتیجه، اما از همان اول زنی سر کوچه ایستاده بود که هر بار ما را به دقت نگاه میکرد. به دیوار تکیه داده بود و احساس کردم نگاه خاصی به ما دارد.
ـ این پیرزن چرا مارو اینطوری نگاه میکنه؟!
دل به دریا زدیم و این بار موتور را پیش پای او نگه داشتیم. دیگر به دلم برات شده بود که گمشدۀ رحیم را یافته ام. گرمی صدا و لحن کلامش این حس را تقویت میکرد. اول او بود که پرسید: «پسرم! حالتون چطوره؟» گفتیم دنبال کسی میگردیم و تا اسم «رحیم» را آوردیم؛ چهره اش برافروخته شد: «رحیم که پسر خودمه!»حس عجیبی داشتم. در مادر رحیم میشد اشتیاق و انتظار همۀ مادران رزمنده ها را دید. نامۀ رحیم را دادیم ولی اصرار داشت در خانه شان از ما پذیرایی کند. محبتش زبان ما را بست. نگفتم هنوز به خانه خودمان سر نزده ایم و وقت کمی داریم. دنبال او به راه افتادیم و در انتهای کوچه وارد خانه کوچکی شدیم که روی هم چهل متر هم نمیشد.
حال عجیبی داشتم. صداقت و محبت اهالی آن خانه خیلی متأثرم کرده بود. پدرش را ندیدم، اصلاً نمیدانم پدر داشت یا نه. اما اتاقی را که رحیم بالای خانه شان برای خود و همسرش ساخته بود و با پله های نردبان مانندی میشد به آنجا رفت، را دیدم.گریه بدجوری گلویم را میفشرد. سعی کردم خودم را جمع و جور کنم و زود بلند شوم. حال امیر هم مثل من بود و هر دو ساکت مانده بودیم. گفتم: «حاج خانم! رحیم آقا میگفت بچه شو ندیده آگه بتونید عکسی از بچه تهیه کنید تا ما برای رحیم آقا ببریم خیلی خوب میشه!»
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊