سنگرشهدا
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران ✫⇠قسمت :
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :2⃣9⃣3⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 393
واقعیت این بود که دیگر حال و حوصله ای برایم نمانده بود. فقط میخواستم زمان بگذرد و ببینم چه پیش می آید. از طرف دیگر زخم پایم خونریزی میکرد و حتی حوصله بستن آن را هم نداشتم. توی چاله آوار شدم. او هم سه چهار قدم رفت و دوباره برگشت. این دفعه با ناراحتی میگفت: «آخه من کجا برم وقتی تو اینجا موندی؟»
ـ پس همین جا بشین. صبح که شد معلوم میشه خاکریز ما کجاست و خاکریز عراقیها کجا. اون وقت راه میافتیم.
ـ بابا شب مییان میگیرنمون!
ـ نترس! اسیر نمیشیم.
این را گفتم، بعد یادم افتاد هیچ سلاحی با خودم ندارم. بلند شدم اسلحه ای از همان نزدیکی پیدا کردم و دوباره آمدم توی چاله نشستم. درد و خستگی از وجودم می بارید، به خاکها تکیه داده بودم و چشمم به آسمان بود. ستاره ها هنوز هم داشتند می درخشیدند. به روزهای رفته فکر میکردم. روزهایی که تازه داشتم با امیر دوست میشدم. خاطراتمان، خنده ها و گریه هامان، حرفهایمان، همه یک به یک از مقابل چشمانم عبور میکردند. از وقتی دوست شده بودیم در شهر و جبهه، هر جا کاری داشتیم با هم بودیم، حتی در بیمارستان، چه نجیب و دلسوز بود امیر! چه ساده و سریع رفت. میگفت تاب شهادت مرا ندارد. من چی؟ من تاب شهادت او را دارم. چه شبیست این شب خدایا!
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
سنگرشهدا
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران ✫⇠قسمت :
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :3⃣9⃣3⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 394
همانطور که به سوسوی ستاره ها زل زده بودم و با اشک و درد خدا خدا میکردم، سرم پایین افتاد. نگاهم از آسمان به زمین رسید و ناگهان روی تیر برقی که درست رو به روی من بود، متوقف ماند. یادم آمد وقت حرکت از همین تیر برق علامت گذاشته بودم. گویا خدا راضی به آن همه گم گشتگی نبود. از چاله بیرون آمدم و به دوستم گفتم: «پاشو! راه رو پیدا کردم.» گفت: «آقا سید! مثل دفعه قبل میشه ها! بمونیم تا صبح بشه.»
ـ نه! نشانه ای رو که گذاشته بودم میبینم. بلند شو بیا.
این بار نوبت او بود که ساز مخالف بزند.
ـ من نمی آم سید.
حرفی نزدم. لنگ لنگان راه افتادم و متوجه شدم او هم دارد پشت سرم می آید. آمدیم و دقایقی بعد به خاکریز رسیدیم. همان خاکریزی که اول شب از آنجا حرکت کرده بودیم. خلوت آنجا نگرانم کرد با خودم گفتم: «نکنه نیروهامون از این منطقه عقب نشینی کرده باشن!» صدای دوستم هم بلند شده بود: «آقا سید! دیدی اینجا هم مال عراقیهاست! الانه که از جلو پیداشون بشه.»
ـ نه! مطمئنم اینجا خاکریز خودمونه. دیشب از همینجا حرکت کردیم اما بذار ببینم اینا کجا رفتن؟
جلوتر رفتیم و از خاکریز دوم که گذشتیم صدای بیسیم را شنیدم. گوش خواباندم و این بار صدای سید اژدر را شناختم، طولی نکشید که پیش بچه های خودی رسیدیم. سید اژدر دید که زخمی هستم اما ظاهراً متوجه شدت ناراحتی ام نشد.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
↫✨« بــِســـم ِ ربـــــــِّـ الــشــــُّـهـداءِ والــصــِّـدیــقــیــــن »✨↬❃
#صدو_پانزدهمین
#ختم_قران_شهدا
ختم قران به نیابت از شهدا وتعجیل در ظهور اقا...لطفاجزهای انتخابی خود را به ای دی زیر بفرستید..
@FF8141
🌷23🌷25🌷
وتعداد صلوات های خودرا اعلام کنید تاکنون
صلوات ختم شده⇩⇩⇩
( #s1_804_280)
ว໐iภ↬ @sangarshohada 🕊🕊
#دست_هاے_خدا
#روی_زمین_باشید
سلام همسنگران عزیز ما قصد داریم برای یک خانواده نیازمند که پدر خانواده بخاطر سن بالا و تصادف از ناحیه پا صدمه دیده فعلا زمین گیر شده #مبلغی رو جمع کنیم چنانچه کسی قصد دارد در این امر خیر شریک بشه به ایدی زیر پیام بده...
@F8141
اجرتون با شهدا🌷
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
#گذرے_بر_سیره_شهید
✍همیشه نمازهای شبش را با گریه میخواند. در مأموریت و پادگان هم که مسئول شب بود نماز شبش را میخواند. هیچ موقع ندیدم نماز شبش ترک شود. همیشه با وضو بود. به من هم میگفت داری دستت را میشوری وضو بگیر و همیشه با وضو باش. آب وضویش را خشک نمیکرد. در کمک کردن به دیگران هم نمونه بود. حتی اگر دستش خیلی خالی بود و به او رو میزدند نه نمیگفت.
✍گاهی اوقات نمیگذاشت من متوجه کمکهایش شوم ولی به فکر همه بود. احترام زیادی به خانواده و پدر و مادرش میگذاشت. پدر و مادر خودش با پدر و مادر من از لحاظ احترام گذاشتن برایش یکی بودند. شدت احترام گذاشتن به من و دخترمان به حدی بود که در جمعهای خانوادگی میگفتند مسلم خیلی به زن و بچهاش میرسد. اگر مبینا گریه میکرد تا نیمه شب بغلش میکرد و راه میرفت تا خوابش ببرد. هیچ موقع نمیگفت من خسته هستم. خیلی صبور بود.
#راوے :همسرشهید
#شهید_مسلم_نصر🌷
iD ➠ @sangarshohada🕊🕊
سنگرشهدا
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران ✫⇠قسمت :
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :4⃣9⃣3⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 395
او خوشحال به نظر میرسید، با صدایی پر از بغض و ناراحتی گفتم: «بعله!... ما رو فرستادی جلو. همه قتل عام شدن و خودت اینجا خوشحالی!»
ـ نه! شما کار خیلی بزرگی کردین!
ـ ما؟! ما اون جلو کار بزرگی نکردیم فقط اینو دیدیم که وقتی عراقیها درگیر شدن بچه ها افتادن. ما این همه تلفات دادیم. شما دارید...
ـ در عوض عراقیها رو از پشت قیچی کردن!
آنجا بود که متوجه قضیه شدم. نمیدانم اگر بچه های گروهان ما آنطور مظلومانه به کام دشمن نمیرفتند طرح قیچی کردن دشمن به ثمر میرسید یا نه؟ حدود هفتاد تا هشتاد نفر از گروهان نود نفری ما شهید یا زخمی شده بودند. در واقع گروهان ما آنجا از بین رفت. اغلب آنهایی هم که زنده بودند، زخم های شدید داشتند مثل خود فرمانده گروهانمان، حاج قلی، که نمیدانم کجا بود.
سید تازه متوجه حالت من شده بود. میدانست چقدر امیر را دوست دارم، شاید به همین خاطر بدون حاشیه سراغ امیر را گرفت.
ـ از امیر چه خبر؟
ـ امیر شهید شد!
ـ خدا روحشو شاد کنه!
آرام تکرار کردم: «آره! خدا روح امیرو شاد کنه...» دلم به تلاطم افتاده و دستم از همه چیز کوتاه بود، حتی از جنازه امیر! همانجا آمبولانسی آمد و پای مرا پانسمان کردند. سید میخواست عقب بروم اما من نمیخواستم. او و بچه ها اصرار میکردند و من انکار!
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
سنگرشهدا
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران ✫⇠قسمت :
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :5⃣9⃣3⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 396
ـ چرا نمیری عقب سید؟
ـ میخوام بمونم و عراقیها رو ببینم. تا امیر را نیارم عقب، خودم هم برنمیگردم.
دوباره خود سید اژدر آمد و به من قول داد امیر را به عقب می آورد. نگران بودم.
ـ آقا سید! من عقب نمیرم. خودم باید ببینم که جنازه امیر رو آوردیم عقب. تا مطمئن نشم از اینجا برنمیگردم.
ـ آخه الآن که نمیشه! اما صبح حتماً عراقیها بلند میشن و خودشونو تسلیم میکنن. اون وقت ما همه بچه ها رو می یاریم عقب. جنازه امیر رو هم میاریم.
سید اژدر با هر زبانی که کوشید حریف من نشد. با آن حالت پریشان و مأیوس ماندم، اما نزدیک صبح حالم بدتر شد. به خاطر خونریزی زیادی که داشتم دچار لرز شدیدی شدم که نمیتوانستم بر آن غلبه کنم. کار به جایی رسید که روی دست بچه ها، در آمبولانسی که از راه رسید، گذاشته شدم تا با بقیۀ زخمیها از منطقه دور شوم اما هنوز حواسم سر جایش بود. آمبولانس مال لشکر مشهد بود.
ما را در اورژانس کنار اروند، پانسمان کردند و دوباره داخل آمبولانس گذاشتند. آمبولانس تا کنار اروند آمد. زخمی ها را داخل قایقها می گذاشتند تا از اروند عبور کنند. در اورژانس اول گفتم: «برادر! من چیزیم نیست! فقط یکی دو تا آمپول به من بزنین تا بلندشم و برم جلو.»
ـ نه اخوی! تو باید بری عقب.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
↫✨« بــِســـم ِ ربـــــــِّـ الــشــــُّـهـداءِ والــصــِّـدیــقــیــــن »✨↬❃
#صدو_شانزدهمین
#ختم_قران_شهدا
ختم قران به نیابت از شهدا وتعجیل در ظهور اقا...لطفاجزهای انتخابی خود را به ای دی زیر بفرستید..
@FF8141
🌷2🌷3🌷4🌷5🌷6🌷7🌷8🌷9🌷10🌷11🌷12🌷13🌷14🌷15🌷16🌷17🌷18🌷19🌷20🌷21🌷22🌷23🌷24🌷25🌷26🌷27🌷
وتعداد صلوات های خودرا اعلام کنید تاکنون
صلوات ختم شده⇩⇩⇩
( #s2_425_780)
ว໐iภ↬ @sangarshohada 🕊🕊
#دست_هاے_خدا
#روی_زمین_باشید
سلام همسنگران عزیز ما قصد داریم برای یک خانواده نیازمند که پدر خانواده بخاطر سن بالا و تصادف از ناحیه پا صدمه دیده فعلا زمین گیر شده #مبلغی رو جمع کنیم چنانچه کسی قصد دارد در این امر خیر شریک بشه به ایدی زیر پیام بده...
@FF8141
اجرتون با شهدا🌷
❃↫🌷«بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن»🌷↬❃
#گذرے_بر_سیره_شهید
✍همسرش میگہ:
یہ روز اومدم خونہ، چشماش سرخ
شده بود. نگاه ڪردم دیدم کتاب گناهان
ڪبیره شهید دستغیب توے دستاش گرفتہ.
بهش گفتم:
گریه کردے؟ یه نگاهے به من ڪرد و
گفت:راستے اگہ خدا اینطورے کہ توی این ڪتاب نوشتہ با ما معاملہ ڪنه عاقبت ما چے میشه؟
مدتے بعد براے گروه خودشون یہ
صندوق درست ڪرده بود و بہ دوستاش
گفته بود:هرکے غیبت کنہ باید پنجاه تومن بندازه توے صندوق. باید جریمہ بدیم تا گناه تڪرار نشه.
📚منبع:ڪتاب ڪوله پشتےبه نقل از افلاڪیان
#شهید_محمدحسن_فایده
iD ➠ @sangarshohada🕊🕊
سنگرشهدا
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران ✫⇠قسمت :
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :6⃣9⃣3⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 397
کسانی که کنار اروند کار میکردند مجروحان را با احتیاط و احترام داخل قایقها می گذاشتند و البته این همه احترام علاوه بر انجام وظیفه به خاطر پیروزی بزرگی بود که در عملیات والفجر 8 به دست آمده و خبرش در همه جا پیچیده بود. هوا روشن شده بود و ما در اورژانس کنار اروند دوباره معاینه شدیم. از آنجا به باند هلیکوپتر در اطراف خرمشهر منتقل شدیم. هلیکوپتر شینوک پر از مجروح شد، برخاست و به سوی بیمارستانی در اطراف اهواز رفت. من لحظه به لحظه از صحنه درگیری دور میشدم اما در تمام این لحظات فکر و ذکر من «جلو» بود. جایی که امیر آنجا مانده بود. به فکر زخم خودم نبودم هر چند به واسطه همان ترکش در حال رفتن به اتاق عمل بودم. بیهوشی برای ساعاتی مرا از دنیا جدا کرد.
در سالنی روی یک تخت به هوش آمدم. به هوش آمدن همان و یاد حادثه شب افتادن همان!
مرتب مجروح می آوردند و همه سخت مشغول کار بودند. لباس مرا هم مثل همه مجروحان دیگر از تنم درآورده بودند. ساعاتی گذشت و مرتب به خودم میگفتم: «باید برم اما چطوری؟» اول باید لباس گیر می آوردم. اتفاقاً یک مجروح ارتشی را نزدیک من گذاشتند که شلوارش سالم بود. وقتی لباسهایش را درآوردند من شلوارش را برداشتم و زیر تختم گذاشتم. دقایقی بعد مجروح دیگری آوردند که پیراهنش سالم بود. آن را هم کش رفتم! به زحمت از جایم بلند شدم و لباسها را پوشیدم. یک جفت دمپایی هم پیدا کردم و از بیمارستان زدم بیرون. در حالی که حتی یک قِران پول نداشتم. جیب های لباسهای جدید هم خالی بودند و از بابت صاحبانشان نگرانی نداشتم. به نگهبانی بیمارستان رفتم.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
سنگرشهدا
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران ✫⇠قسمت :
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :7⃣9⃣3⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 398
ـ برادر! ده تومن به من پول بدید من از اینجا برم.
نگهبان یک پنج تومنی به من داد و گفت: «به خدا همینو دارم!» تشکر کردم میخواستم به مدرسه براتی که مقر لشکر عاشورا در نزدیکی اهواز بود، بروم. سوار یک تاکسی شدم و پول را دادم: «این همه دار و ندار منه. اینو بگیر و منو به مدرسه براتی برسون. اونجا بقیه کرایه ات رو از بچه ها میگیرم و میدم.» راننده آدم بامرامی بود. گفت: «پول نمیخوام. هر جا بری میرسونمت.»
وقتی به مدرسه رسیدم همان پنج تومن را دادم و رفتم داخل مدرسه. قبل از همه، مسئول پشتیبانی ترابری را دیدم که بچه میاندوآب بود و در مدتی که مسئول اعزام نیروهای تبریز بود با هم آشنا شده بودیم. از او پرسیدم: «ماشین طرف اروند نمیره؟» گفت: «الان یکی میره خرمشهر» زود سوار شدم.
به خرمشهر که رسیدیم، فهمیدم منطقه بمباران شیمیایی شده. ما ماسک نداشتیم و باید با دستمال خیسی صورتمان را می پوشاندیم. همراهانم سریع جانمازشان را درآوردند و جانمازی هم به من دادند که خیسش کردم و روی دهانم گذاشتم. به حرکت خودمان ادامه دادیم اما بویی احساس نمیکردیم. هر ماشینی که از روبه رو می آمد، چراغهایش را روشن میکرد و سرنشینانش داد میزدند: «شیمیایی... ماسکهاتونو بزنین!»
ما با همان حال به ستاد تدارکات لشکر در خرمشهر رسیدیم. آنجا عوض محمدی را دیدم. عصر شده بود و او میگفت شب را در اتاق آنها بمانم اما من میخواستم بدون معطلی به منطقه درگیری برسم. میگفت: «جلو شیمیایی زدن...» اما گوش من بدهکار نبود.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊