❃↫🌷«بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن»🌷↬❃
#گذرے_برسیره_شہیــد
✍سجاد در یک خانواده شهیدپرور رشد پیدا کرد. داییهایش داود و مرتضی کمانی هر دو از شهدای دفاع مقدس هستند. پسرم دوست داشت سپاهی شود و ما هم مشوقش بودیم. از خصوصیات بارز پسرم میتوانم به محجوب بودن، داشتن ایمان قوی، حب رهبری، پاکدامنی، شجاعت، صداقت، مهربانی، احترام به بزرگترها،ورزشکار و بسیار مسئولیتپذیر اشاره کنم. سجاد اهل صله رحم بود و تمامی خصوصیات خوب یک انسان واقعی را دارا بود.
✍پسرم با ایمان قوی و علاقه شدید قلبی به اسلام و ائمه اطهار، از میهن و اسلام و کشورش دفاع میکرد و همواره گوش به فرمان رهبر بود. به نظر من همه این خوب بودنها و خالص بودنهایش، به خاطر علاقهاش به سرگذشت داییهای شهیدش داود و مرتضی کمانی بود. او مسیر شهادت را از داییهایش آموخته بود. من با تمام سختیهای پیش رو در زندگی که عمدهترین آنها از دست دادن همسرم و نداشتن مسکن و نبود منبع درآمد و مشکل تکلم و شنواییام بود، سه فرزندم را با حب ائمه اطهار بزرگ کردم.
#شهید_سجاد_زبرجدے🌷
راوے : #مادر_شهید
iD ➠ @sangarshohada🕊🕊
سنگرشهدا
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران ✫⇠قسمت :
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :2⃣2⃣4⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 423
من، جواد، حیدر و رحیم با هم به حرم میرفتیم. بعضی وقتها رسول زارع زاده و «محمد نصرتی» هم با ما می آمدند. قرارمان این بود هر روز سه بار به حرم برویم و همه نمازهایمان را در حرم بخوانیم. مشرف شدن به زیارت امام هشتم با این بچه ها صفای دیگری داشت. طبق معمول در حرم کمتر اشکم درمی آمد اما میدیدم که هر بار به حرم میرویم بچه ها میروند بالای سر حرم. حالشان دیدنی بود، گریه و راز و نیازشان... هر بار این حالت تکرار میشد و من هر بار که آنها را میدیدم، هم خوشحال میشدم و هم ناراحت. خوشحال از اینکه با چنین آدمهایی دوست هستم و ناراحت از اینکه از حالا میدیدم این بچه ها هم رفتنی اند. در بازگشت از حرم میدیدم این بچه ها از نظر شلوغی هیچ فرقی نکرده اند. ادب و معرفتشان در حرم یک بود، شیطنت شان هم خارج از حرم یک.
در حسینیه، شبها «پورخانی» ترتیب مراسم عزاداری را میداد. عکسهای یادگاری زیادی در حسینیه و شهر گرفتیم. یک بار جواد بخت شکوهی آمد و دیدیم که انگشتری خریده است. گفت: «بابتش پونصد تومن دادم!» گفتم: «جواد! آخه این چیه خریدی؟!»
ـ نه! تو نمیدونی که...
ـ باباجان! تو نمیدونی! آگه اینو تو تبریز نشون بدی اصلاً به حساب انگشتر به این نگاه نمیکنن. سرت کلاه گذاشتن.
رفتیم بازار امام رضا و با دعوا انگشتر را پس دادیم.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
سنگرشهدا
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران ✫⇠قسمت :
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :3⃣2⃣4⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 424
جواد مثل بچه های کوچولو به اسباب بازیها نگاه میکرد. دوست داشت اسباب بازی هم بخرد، هم از روی شوخی هم واقعاً اسباب بازی دوست داشت.
در آن سه چهار روز بیشتر پولمان را خرج کردیم. دوست داشتم برای بچه ها هم خرج کنم؛ بچه هایی که میدانستم بیشترشان رفتنی هستند. میتوانستم پیشبینی کنم این بچه ها چه سرانجامی خواهند داشت و اتفاقاً زیاد طول نکشید که دعای بچه ها در حرم مستجاب شد. در آن مدت حتی یک روز هم از خوابی که دیده بودم، غافل نبودم و میشمردم که آن پانزده روز کی و کجا به سر میرسد تا من به امیر برسم.
در مشهد و حرم باصفای امام رضا چند بار دسته شاخسی و مراسم عزاداری برپا شد که حال بچه ها در آن مراسمها دیدنی تر هم بود. یک بار هم به بهشت رضا رفتیم و البته قصد داشتیم به گلزار شهدای مشهد هم سری بزنیم اما برنامه هامان ناتمام ماند.
برادر جلال زاهدی از مشهد به ستاد لشکر زنگ زده بود که پول ما تمام شده و به ما پول برسانید اما جواب شنیده بود که همین امروز حرکت کنید و برگردید که کار داریم! خبر که پخش شد سروصدای بچه ها بلند شد. رفتیم حرم تا بچه هایی را که در حرم بودند، پیدا کنیم و همه جمع بشوند. هیچکس از زیارت سیر نشده بود. بچه ها به تصور ده روز به مشهد آمده بودند و حالا سفرشان در چهار روز خلاصه میشد. جمع و جور کردن بچه ها طول کشید. هر کس می رسید سر آقا جلال غُر میزد.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
↫✨« بــِســـم ِ ربـــــــِّـ الــشــــُّـهـداءِ والــصــِّـدیــقــیــــن »✨↬❃
#صدو_نوزدهمین
#ختم_قران_شهدا
ختم قران به نیابت از شهدا وتعجیل در ظهور اقا...لطفاجزهای انتخابی خود را به ای دی زیر بفرستید..
@FF8141
🌷3🌷4🌷5🌷6🌷9🌷10🌷11🌷12🌷13🌷14🌷15🌷17🌷19🌷20🌷21🌷24🌷25🌷27🌷
وتعداد صلوات های خودرا اعلام کنید تاکنون
صلوات ختم شده⇩⇩⇩
( #s2_437_680)
ว໐iภ↬ @sangarshohada 🕊🕊
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
#گذرے_بر_سیره_شهید
✍آقا مهرداد خیلی از غیبت بدش میومد اصلا خوشش نمیومد جایی نشسته کسی غیبت کنه... سعی میکرد مجلس رو ترک کنه...تو خونه همیشه میگفتن دلم میخواد تو خونه من غیبت نباشه...دلم میخواد خدا و ائمه به خونه زندگی من یه جور دیگه نگاه کنن...بسیار مهربان بودن و مودب..رفتارش با فامیل و همسایه زبانزد بود انگار این مرد خوبی تمام رو داشت،
✍هیچ وقت عصبانیت ایشون رو نمیشد دید بی اندازه صبور بودن و مدام ذکر لبش این بود ...و کفی بالله ناصرا، پایین نوشته هاش همیشه این ذکر رو می نوشت تا صبوری برای خانوادشون بمونه...همیشه بهش میگفتم آرزوم اینه دخترمون مثل خودت صبور باشه
که به خواست خدا همین جوری هم شده...
#رواے : #همسر_شهید
#شهید_مهرداد_قاجاری
#سالروز_شهادت🌷
iD ➠ @sangarshohada🕊🕊