❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
#خاطرات_شهید
✍رضایت خدا ملاک کارتان باشد:
یه روز دیدم شهید باقری با سر و وضع خاکی و گلی از در اومدن داخل اتاق گفتم فرمانده چه خبر کجا بودید که این طور خاکی و گلی شدید لبخند ملیحی زد و رفت نشست میدونستم داره از گفتن موضوع خودداری میکنه چند روزی تکرار شد تا اینکه ی شب که شیفت بودم گاه و بی گاه خوابم میبرد و چرت میزدم یک لحظه متوجه شدم سایه ای از جلوی چشمام رد شد وسوسه شدم و سایه رو تعقیب کردم ببینم چکار میکنه دنبالش رفتم دیدم ایشون مشغول نظافت حیاط و سرویسهای بهداشتی هستند خجالت کشیدم ودویدم سمتشون و از ایشون خواستم ادامه کار رو به من بسپرن
✍گفتم شما فرماندهی این کارا وظیفه ماست که نیروی شما هستیم ایشون جواب دادن کاری که واسه رضای خدا باشه جایگاه انسان رو تغییر نمیده من این کارو دوست دارم و انجام میدم چون میدونستم بچه ها نمیذارن انجام بدم قبل از نمازصبح و تو تاریکی انجام میدم. از خودم خجالت کشیدم سرمو پایین انداختم وگفتم به خدا قسم شما خیلی بزرگواری..
#شهید_حجت_باقری🌷
راوے :همرزم شهید
iD ➠ @sangarshohada🕊🕊
سنگرشهدا
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران ✫⇠قسمت :
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :3⃣6⃣5⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 564
بدون تعارف دستم را به دستش سپردم و کمی سنگینی ام را روی دوشش انداختم. وضع کمی بهتر شد. آقا جلال به دلیل حرکت آهسته من دیرش شده بود. نیروها داشتند به چادرها میرسیدند و جلال باید قبل از آنها میرسید و برای بچه ها صحبت میکرد. گفت: «من میرم تو هم یواش یواش بیا پایین.» دوباره تنها شدم. آن مسیر را در روز و شرایط عادی در پنج دقیقه پایین می آمدم اما نیم ساعت طول کشید تا خودم را به بچه ها رساندم. در آن نیم ساعت هم سه، چهار دفعه زمین خوردم. سوز باد وضعم را به هم ریخته بود؛ مدام از چشمم آب میریخت و با توکل بر خدا در حالی که واقعاً زیر پایم را نمیدیدم می آمدم پایین. زمین خوردنهایم طوری بود که از زانوهایم خون می آمد. شده بودم عین سربازهای زهوار در رفته! تا رسیدم پیش بچه ها، آقا جلال آمد طرفم و وقتی دست و زانوان خونی ام را دید با ناراحتی گفت: «کاش وِلت نمیکردم. نمیدونستم تا این حد وضعت خرابه!» گفتم که طاقت هوای سرد را ندارم!
فردای آن روز دوباره صورتم محل ترشح چرکها و دردهای تازه شد و فکم دوباره قفل! از گوشه چشمهایم هر روز چهل تا شصت قطره چرک بیرون می آمد. نمیدانم چرا در شب ترشحی در کار نبود اما روزها اذیت میشدم. شاید هم اثر سوز و سرمای شب بود که روز صدایش درمیآمد!
دو سه روز بعد از مانور، قرار شد به سمت منطقه عملیاتی حرکت کنیم. دوباره گردان حال و هوای دیگری گرفت. یکی به سلاحش میرسید، یکی نامه مینوشت، دیگری وصیتنامه. حالا دیگر رحمانلو شده بود نقطه عزیمت به صحنه درگیری. زمان حرکت هوا بد شد.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
سنگرشهدا
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران ✫⇠قسمت :
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :4⃣6⃣5⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 565
بچه ها میخواستند دسته عزاداری راه بیندازند و چون فاصله مان با تبریز کم بود، هر چه میخواستند میشد از تبریز تهیه کرد. آن روز هم برای دسته طبل آورده بودند. دسته های شاخسی قبل از عملیات همیشه طعم دیگری داشتند.
از صبح زود دسته راه افتاده بود چون باید تا یازده همه چیز جمع میشد و ما حرکت میکردیم. فیلمبردارها هم حسابی مشغول بودند. از تبریز حدود بیست نفر از روحانیون و مسئولان برای بدرقه ما آمده بودند. آن روز یادم هست امام جمعه تبریز و استاندار و عده ای از دادستانی و جاهای دیگر آمده بودند. ظاهراً چکمه های آقای ملکوتی، امام جمعه وقت تبریز، آنجا جابه جا پوشیده شده بود چون همه چکمه می پوشیدند و منطقه گِلی بود. یکی از مسئولان دانسته یا ندانسته حرفی گفته بود که ناراحتی ما بیشتر شده بود! تا آنجا دل خوشی از اغلب مسئولان نداشتیم. در مقابل یکی از روحانیان به نام آقای «رضایی» که پدر دو شهید بود، قرآن به دست گرفته بود و بچه ها را با محبت از زیر قرآن رد میکرد. فیلمبردارها مشغول بودند و یکی شان به من گیر داده بود و میخواست مصاحبه کند. وضع صورت و قفل شدن دهان من خبرنگاران را وسوسه میکرد! در حالی که هیچکس نمیتوانست گرفتاری ام را درک کند، آن روزها بچه هایی که به تبریز میرفتند از شهر برایم شیر میخریدند تا با آن تغذیه کنم.
ساعت از یازده گذشته بود و ما هنوز جابه جا نشده بودیم.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
↫✨« بــِســـم ِ ربـــــــِّـ الــشــــُّـهـداءِ والــصــِّـدیــقــیــــن »✨↬❃
#صدو_سی_ویکمین
#ختم_قران_شهدا
ختم قران به نیابت از شهدا وتعجیل در ظهور اقا...لطفاجزهای انتخابی خود را به ای دی زیر بفرستید..
@FF8141
🌷14🌷18🌷19🌷22🌷23🌷25🌷26🌷27🌷28🌷29🌷30🌷
وتعداد صلوات های خودرا اعلام کنید تاکنون
صلوات ختم شده⇩⇩⇩
( #s2_472_913)
ว໐iภ↬ @sangarshohada 🕊🕊
#دست_هاے_خدا
#روی_زمین_باشید
سلام همسنگران عزیز ما قصد داریم برای صدنفراز مستمندان سبدکالا ک شامل برنج روغن ومرغ و حبوبات هست رو #مبلغی جمع کنیم تهیه کنیم چنانچه کسی قصد دارد در این امر خیر شریک بشه به ایدی زیر پیام بده...
@FF8141
اجرتون با شهدا🌷
❃↫✨«بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن»✨↬❃
#فرازے_از_وصیت_نامہ
✍ای برادران و خواهران دست از اسلام بر ندارید که می دانم بر نمی دارید ،
تا شیطان بزرگ را از پای در نیاورید از پای ننشینید و به قول امام عزیزمان تا بانگ لا اله الا الله و محمد رسول الله بر تمام جهان طنین بی افکند مبارزه هست ، و مبارزه کنید تا هر چه زودتر سخن گهر بار امام به اجرا درآید..
#شهید_حاج_حسین_معتمدی🌷
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
🔺چرخ اقتصاد 160 کشور بدون FATF می چرخد
🔹آدم خواب را می شود بیدار کرد اما کسی را که خود را به خواب زده، نه! مشکلات اقتصادی نه تنها با برجام حل نشد بلکه به خاطر اتکا به خارج، شدت هم گرفت. FATF و CFT نیز همین است.
🔸نه رشد و پیشرفت اقتصادی هیچ کشوری در دنیا با اینها بوده و نه بدون اینها رو به قبله شده است. نشان به آن نشان که از قریب 205 کشور دنیا، فقط 37 کشور عضو FATF هستد.
🔹رونق اقتصاد قبل از هر چیز، همت و تلاش و تدبیر برای پای کار آوردن ظرفیت های موجود رامی خواهد. ما در بهره مندی از برخی منابع اصلی انرژی در دنیا و همچنین منابع انسانی، جزو سه تا ده کشور اول دنیا هستیم.
🔸ایران هجدهمین اقتصاد بزرگ در چهارسوق راهبردی تجارت دنیا محسوب می شود. چنین کشور بزرگی را نباید معطل چک های برگشتی و دیکته های غرب نگه داشت؛ این کار اگر تا دیروز خطا و ندانم کاری بود، امروز خیانت است.
🖌: محمد ایمانی
ว໐iภ ↬ @sangarshohada 🕊🕊
سنگرشهدا
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران ✫⇠قسمت :
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :5⃣6⃣5⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 566
سوار شدن چهل نفر نیرو با کوله پشتی و اسلحه و جابه جا کردن آنها در اتوبوس زمانبر بود. باران شدیدی می بارید. مسئولان در ماشینهای خودشان کنار نیروها نشسته بودند و میخواستند ما را بدرقه کنند که کردند و برگشتند! ما هم از رحمانلو خداحافظی کردیم و به طرف بوکان راه افتادیم.
از بوکان که رد شدیم به طرف روستایی در آن نزدیکی رفتیم. سپاه در آن روستا پایگاهی داشت که از قبل تریلیها و کمپرسیها آنجا آمده و منتظر ما بودند. قرار بود آنجا سوار کمپرسیها شده و باقی راه را با آنها برویم. سرمای هوا بعد از بوکان چند برابر شده بود. وقتی از اتوبوسها پیاده شدیم آنقدر سرد بود که معلوم بود وارد یک منطقه کوهستانی و سرد شده ایم. ساعت سه بعد از ظهر بود. یک ساعت به بچه ها وقت داده شده بود تا نماز بخوانند و ناهار بخورند. جای مناسبی هم نبود؛ یک اتاق برای یک گردان! اغلب بچه ها نمازشان را بیرون میخواندند. آن پایگاه وسط ده بود و نیروهای پایگاه نمی گذاشتند تا زمانی که ما آنجاییم اهالی به پایگاه نزدیک شوند. ظاهراً دو روز قبل هم در منطقه درگیری شده بود. درگیریهای کردستان هنوز تمام نشده بود. البته مردم برخورد بدی نداشتند، به ما روی خوش نشان میدادند و میخواستند بپرسند که از کجا آمده ایم و به کجا میرویم.
بالاخره یک تریلی به گروهان ما دادند و بچه ها آماده حرکت شدند. پشت این تریلی را به ارتفاع یک متر با چادر پوشانده بودند. سوار شدن و تاب آوردن در آن شرایط خیلی سخت بود، قبلاً هم تجربه اش کرده بودیم اما چاره ای نبود. من هم به عنوان مسئول نیروهای آن تریلی جلو پیش راننده نشسته بودم.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
سنگرشهدا
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران ✫⇠قسمت :
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :6⃣6⃣5⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 567
راننده ترک و اهل تاکستان بود. از من پرسید: «کجا میریم؟» گفتم: «مگه به تو نگفتن کجا میریم؟»
ـ چرا گفتن... اونجا جای خوبیه؟
ـ بله! خیلی خوبه!
ـ اونجا با عراق چقدر فاصله داره!
ـ فاصله مون زیاده! نترس!
قبلاً به ما گوشزد کرده بودند به راننده ها نگوییم برای چه و کجا میرویم.
ساعت حدود چهار بود که ماشین راه افتاد و موقع اذان مغرب رسیدیم به بانه. وضع طوری بود که کسی از اهالی با دیدن تریلی نمیتوانست بفهمد بار این تریلی یک گروهان بسیجی است. بچه ها واقعاً مردانه آن شرایط را تحمل میکردند. در حالی که برف زمین را پوشانده بود و سوز هوا به کف و بدنه آهنی تریلی میزد. حتی از فکر اینکه بچه ها آن پشت چه میکشند، یخ میزدم! من که جلو نشسته بودم با وجود روشن بودن بخاری باز هم سردم بود!
به جاده سید الشهدا که جاده تأمین بود، رسیدیم. جاده شیب تندی داشت. به نظرم حدود یک ساعت ماشین از سرازیری پایین میرفت، در حالی که در آسمان منطقه میشد منورهایی را که عراقیها میزدند، دید. راننده از من پرسید: «اونا چیان؟»
ـ منور!
ـ منورا رو عراقیها میزنن یا ایرانیها!
ـ نه! بچه های خودمون هستن! دارن مانور میدن!
ـ پس چرا شب مانور میدن؟!
ـ خُب مانور رو که روز نمیشه انجام داد! باید شب باشه...
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
↫✨« بــِســـم ِ ربـــــــِّـ الــشــــُّـهـداءِ والــصــِّـدیــقــیــــن »✨↬❃
#صدو_سی_ویکمین
#ختم_قران_شهدا
ختم قران به نیابت از شهدا وتعجیل در ظهور اقا...لطفاجزهای انتخابی خود را به ای دی زیر بفرستید..
@FF8141
🌷19🌷23🌷25🌷26🌷
وتعداد صلوات های خودرا اعلام کنید تاکنون
صلوات ختم شده⇩⇩⇩
( #s2_472_913)
ว໐iภ↬ @sangarshohada 🕊🕊
🔸مدیرعامل بانک ملت در جمع فرزندان شاهد: تکریم خانواده شهدا را وظیفه و افتخار می دانم
https://bankmellat.ir/2/OnePane/162/1/News/2/174/1/13211.aspx
ว໐iภ ↬ @sangarshohada 🕊🕊