سنگرشهدا
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #سرّ_سر ✍نویسنده: نجمه طرماح ● #خاطرا
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #سرّ_سر
✍نویسنده: نجمه طرماح
● #خاطرات_شهیدحاج_عبدالله_اسکندری
#قسمت_شانزدهم
نیمه های روز دخترها را که سرگرم بازی بودند داخل اتاق گذاشتم و برای چند دقیقه به آشپزخانه رفتم. باقی مانده غذای دیشب را از یخچال بیرون گذاشتم. زیر کتری را خاموش کردم و آبجوش را به چای فلاسک اضافه کردم. خدا خیرش بدهد، خانم فلاح زاده، همسایه دیوار به دیوارمان صبح زود صبحانه نخورده آمد دم در احوال پدر و مادرم را پرسید. بی تابی و بی خبری ام را که دید قول داد دستی به سر و روی خانه بکشد و بیاید این طرف، تا از تنهایی نجات پیدا کنم و فکر و خیال زیادی آزارم ندهد.
فلاسک را به هال بردم و برای بردن استکان ها به آشپزخانه برگشتم. آقای فلاحی فرمانده تیپ الهادی بود و آقا عبدالله جانشین ایشان. همین رابطه نزدیک کاری، آمد و رفت های من و خانم فلاحی را بیشتر از بقیه همسایه ها کرده بود.
آی داد، فلاکس را دم دست بچه ها گذاشته بودم و صدای جیغ و دادشان باند شد. دویدم برگشتم توی هال. سر فلاسک یک طرف افتاده بود و خودش یک طرف. و زهرای کوچکم به پهنای صورت اشک می ریخت و جبغ می کشید.
شلوار و فرش زیر پایش خیس بود. همه چای را روی خودش ریخته بود. از گریه زهرا، فاطمه هم بیدار شد و به گریه افتاد.
جگرم برای دخترم کباب شد. تاول های ریز و درشت از پشت پا تا مچ و بالای زانویش سر بر آوردند و بزرگ و بزرگتر شدند. زود شلوارش را از پایش در آوردم و پاهایش را جلوی کولر گذاشتم.
این ماجرای حاجی ها حواس برایم نگذاشته بود. خانم فلاح زاده رسید. بچه ها را بغل کردم و توی حیاط در را باز کردم. فرصت تعریف کردن نداشتم، فقط فاطمه را به او سپردم و با همان چادر رنگی پریدم داخل کوچه. تا انتهای کوچه شهرک نگاه کردم به جز یک ماشین در انتهای شهرک دیگر نه ماشینی بود و نه مردی این اطراف. همگی یا ماموریت بودند، یا جبهه یا پادگان. برگشتم و لباس عوض کردم و پول برداشتم و دویدم سراغ همان ماشین. رنگ خانه را زدم و فقط خواهش کردم من و دخترم را به بیمارستان برساند. اتفاقا تا خودم را معرفی کردم فورا آقای اسکندری را شناخت. سرش را برگرداند توی حیاطشان و خانمش را صدا زد. :"من خانم یکی از همکاران رو می برم بیمارستان و بر می گردم"
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #سه_دقیقه_در_قیامت
✍نویسنده: انتشارات شهیدابراهیم هادی
● #داستان_واقعی
#قسمت_شانزدهم
🍃در مورد تشکیل خانواده شاید احتیاجی به تذکری نباشد، چون در دین ما ازدواج، سنت پیامبر اسلام معرفی شده و تکامل نیمی از دین انسان مشروط به ازدواج و تشکیل خانواده است.
🌸 وقتی هم که فرزندی متولد شود خیرات و برکات بر اهل خانه نازل می شود.
اما باید این را هم اشاره کرد که در دنیا خیلی از مشکلات و به خصوص تشکیل خانواده همراه با سختی و گرفتاری است.
❤️خداوند در آیه ۴ سوره بلد میفرماید: به درستی که ما انسان را در سختی و رنج آفریده ایم.
🌟 اما در آن سوی هستی مشاهده کردم که هر بار انسان در کنار خانواده و همسر خود قرار می گیرد خیرات و برکات الهی بر او نازل می گردد.
🌹 و برای همین است که پیامبر فرمودند: در پیشگاه خداوند تعالی نشستن مرد در کنار همسر خود از اعتکاف در مسجد من محبوب تر است .
🍀از طرفی بسیاری از خیرات انسان توسط فرزند برای او ارسال می شود، شاید هیچ باقیات صالحاتی بهتر از فرزند صالح برای انسان نباشد.
♦️از نوجوانی یاد گرفته بودم که هر کار خوبی انجام می دهم یا اگر صدقه می دهم ثواب آن را به روح تمام کسانی که به گردن من حق دارند
🔰از آدم تا خاتم و تمام اموات شیعه و پدران و مادران ما هدیه کنم.
🌿 به همین خاطر آن سوی هستی پدر بزرگم را همراه با جمعی که در کنارش بودند مشاهده کردم.
💥 آنها مرتب از من تشکر میکردند و میگفتند: ما به وجود اولادی مثل تو افتخار میکنیم. خیرات و برکاتی که از سوی تو برای ما ارسال شده بسیار مهم و کارگشا بود.
💫 ما همیشه برای تو دعا می کنیم تا خداوند بر توفیقات تو بیفزاید.
💠در میان بستگان ما خیلی از افراد در فامیل ازدواج می کنند، من هم با دختر دایی خودم ازدواج کردم.
🌷 از طرفی بسیار اهل صله رحم هستم بیشتر مواقع به دنبال حل مشکلات فامیل هستم و به همه سر میزنم و برکت این مطلب را هم در زندگی خود دیده ام.
🔆 دعای خیلی از اهل فامیل همواره مشکل گشای گرفتاریهای من بوده.
✔️ حتی به من نشان دادند که در برخی از گرفتاری ها و مشکلات مردم و حوادث سختی که شاید منجر به مرگ میشد با دعای فامیل و والدین برطرف شده...
🌺 چرا که امام صادق می فرماید: صله ارحام اخلاق را نیکو، دست را با سخاوت، دل و جان را پاک، و روزی را زیاد میکند و مرگ را به تاخیر میاندازد.
🌿 خیلی سخت بود. حساب و کتاب خیلی دقیق ادامه داشت .ثانیه به ثانیه را حساب میکردند .
زمانهایی که در محل کار حضور داشتم را بررسی میکردند که به بیت المال خسارت زده ام یا نه...
🙏 خدا رو شکر این مراحل به خوبی گذشت. زمان هایی را که در مسجد و هیئت حضور داشتم محاسبه کردند و گفتند دو سال از عمرت را اینگونه گذراندی که جزو عمرت حساب نمی کنیم.
می توانیم به راحتی از این دوسال بگذریم .
♦️در آنجا برخی دوستان همکاران و آشنایان را میدیدم، بدن مثالی آنهایی را در آنجا می دیدم که هنوز در دنیا بودند!
🍀 میتوانستم مشکلات روحی و اخلاقی آنها را ببینم، عجیب بود که برخی از دوستان همکارم را دیدم که به عنوان شهید و بدون حساب و بررسی اعمال به سوی بهشت برزخی میرفتند.
🌸 چهره خیلی از آنها را به خاطر سپردم.به جوانی که پشت میز بود گفت:
برای بسیاری از همکاران و دوستان از شهادت را نوشتهاند به شرطی که خودشان با اعمال اشتباه توفیق شهادت را از بین نبرند.
💠 به جوان پشت میز گفتم: چه کار کنم که من هم توفیق شهادت داشته باشم ؟
🔴او هم اشاره کرد و گفت: در زمان غیبت امام عصر عجل الله ،رهبری شیعه با #ولی_فقیه است.
پرچم اسلام به دست اوست.
🍃همان لحظه تصویری از ایشان را دیدم!
ادامه دارد...✒️
🚫کپی و نشر حرام هست خواهش میکنم کسی نشر نده ما فقط واسه کانال سنگرشهدا از ناشر اجازه نشرگرفتیم🚫
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
سنگرشهدا
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #کدامین_گل ✍خاطرات شهید فرهاد شاهچرا
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #کدامین_گل
✍خاطرات شهید فرهاد شاهچراغی
● #قسمت_شانزدهم
●نویسنده :مجیدخادم
_سلام داداش چی شده؟
_سلام.مامان خونه هست؟
_نه نیست
_پس بیا این پیرهن رو بنداز توی دست بشور ،تا منم سر و صورتم رو بشورم.
فرزاد پیراهن را گرفت و بر دل به هوس انداخت توی تشت زیر شیر آب شروع کرد به چنگ زدن. آب ترش سرخ سرخ پیراهن درک های پاک نمی شد پودر بیشتری ریخت و محکمتر چنگ زد ولی نمیشد.
فرهاد خودش را شست آمد کنار ایستاد از چای ریز افتاده روی شقیقه هاش رد باری که خون رقیق و کم رنگ شده با آب روی صورتش جاری بود.
فرزاد دوید داخل خانه و دست آورد تا بگذارد روی شقیقه اش.
_نه انگار باید برم بخیه کنم.
فرزاد به لباس اشاره کرد و گفت: پاک نمیشه و فرهاد گفت :عیبی نداره یه جا قایمش کن فقط کسی نبینه.
لحظه بعد سر ها دکلته مشکی اش را که لب حوض گذاشته بود برداشت و گذاشت روی غلاف بسته شده به کمر بندش و پیراهن تمیزی را که تازه پوشیده بود انداخت رو گشتم و همانطور که همچنان دستمال را روی شقیقه هاش فشار میداد از در بیرون رفت.
شب روی تخت آهنی توی حیاط فرهاد نشسته بود و مادر برای چای آورده و کنارش نشست. فرهاد سمت زخمی صورتش را به دیوار گرفته بود بی آنکه رو برگرداند تشکر کرد.
_حالا چرا اینقدر خشک نشستی مادر؟چرا روت رو انور میکنی؟
مادر بلند شد و صورت فرهاد را چرخاندم سمت خودش
_الهی بمیرم مادر...
سر فرهاد را توی بغل گرفت و بوسید و دست کشید روی بخیه ها که تا کنار چشمش آمده بود فرهاد پانسمان را برداشته بود که مادر سفیدی باند و چسب را نبیند و شاید نفهمد آن شب اما نشده بود.
_طوری نیست مامان.من که دیگه بچه نیستم. کارمه. بلدم از خودم مراقبت کنم.
_ها مادر میبینم چطوری داری از خودت مراقبت می کنی!
_نگرانی من جای دیگه است. مادر فرزاد خونه هست؟
_نه مادر رفته تا سر کوچه و برگرده.
_امروز تو درگیری با پیکاری ها دیدمش!
_وای خدا مرگم بده!!!
_این بچه اصلاً حالیش نیست نمیفهمه اینها آدم نیستند کاری ندارند و جز یا بزرگ با چاقو می زنند یک بلایی سرش میارن.بهش بگو اگر یک بار دیگه توی درگیریها دیدمش خودم چنان میزنم شکست تو خونه نتونه بیاد بیرون قلم پاش رو خورد می کنم.
_لازم نکرده من خودم بهش میگم نمیزارمش دیگه!
_گفت الان کجا رفته این موقع شب ساعت ده ،یازده؟
اما فرزاد ،آن طرف توی خیابان بود اول محله توی دست یک دسته کاغذ .سریع تا ته کوچه را می رود و از جلوی در خانه ها و لای درها کاغذهایی را برمیدارد و بر میگردد و توی کوچه بعدی می رود جزوه های کوچک چند برگی یا اطلاعیهای تک برگی را که از زیر در حالب شان بیرون است یا جلوی پیشخوان خانه هاست بر می دارد.
تمام محله را که چرخ می زند و دستش سنگین می شود از اطلاعیه ها و شب نامه ها و بروشور ها ،برمیگردد خانه.
مادر منتظرش توی حیاط نشسته فرزاد دستههای کاغذ را می گذارد توی کارتون گوشه حیاط زیر درخت کنار انبوه دیگر کاغذ ها با سربرگ ها و آرم های مختلف.
نگاهش که میافتد به نگاه سنگین ما در هول شده و نصفه و نیمه میگوید: «گذاشتم برای ماشین آشغالی که صبح میاد»
*امام: امیدوارم کار به آنجا نرسد و اگر برسد دیگر بغدادی نخواهد ماند.
هاشمیرفسنجانی: حرکات عراق بخشی از توطئه آمریکاست.
بنی صدر: خونسرد باشید و آرام باشید.
رجائی: مرگ رژیم عراق فرارسیده است اطلاعات اول مهرماه ۱۳۵۹
فرهاد زنگ دری را میزند. باز نمی کنند. چند بار محکم در میزند .باز نمیکنند. از در بالا میرود و چند نفر دیگر از روی دیوار به سمت پشت بام می روند و بقیه از در که فرهاد باز کرده تو می روند .زنی جلویشان از توی خانه با جیغ و داد می دود به حیاط کنارش می زنند و می ریزند توی خانه.
جوان توی خانه دست و پایش را گم کرده و تا میخواهد خشاب مسلسل دستی را جا بزند با لگد پرت می شود روی زمین. از پشت به دستش دستبند می زنند، حرفی نمیزند فقط با چشم های باز و سرخ شده لب روی لب فشار میدهد.
فرهاد میگوید اتاق را بگردید به جز مسلسل دستی یک کلت کمری و چند نارنجک پیدا می کنند تعدادی هم پوشه و پرونده و اطلاعیه و کتابچه های سازمان.پسر را بیرون می برند مادر توی حیاط به سر و صورت میزند و جیغ می کشد و التماس می کند. نمی تواند جلوی ایشان را بگیرد خودش را روی پای فرهاد میاندازد زده می زند فرهاد نمی تواند از جا تکان بخورد.
_بلندشو مادرجان.
_من تو را به حضرت عباس به خدا به هرکسی میپرستی رحم کن به این بچه.
_بلند شما در کار از این کارها گذشته.
_من با تو میشناسم ,مامان تو میشناسم داروخونه تون میام ،تو را به قرآن نبرش!
_پسرتون نه دین میشناسه که قسم میدی، نه وجدان داره ،با کشور خودش...
_دیگه نمیکنه به خدا جلوشو میگیرم توبه میکنه.
و همینطور کفش فرهاد را می بوسد و فرهاد پاهایش را نمیتواند تکان بدهد پسر را بردند بیرون و سوار ماشینش کردند.
ادامه دارد..✒️
سنگرشهدا
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #برزخ_تکریت ✍ خاطرات آزاده : حکیمی مز
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #برزخ_تکریت
✍ خاطرات آزاده : حکیمی مزرعه نو
● #قسمت_شانزدهم
💠اعزام سپاهیان محمد (ص)
در تاریخ 65/9/9 با تعداد زیادی از رزمندگان جهت الحاق به سپاهیان محمد رسول الله - صل الله علیه و اله- به تهران اعزام شدیم.
یکی دو شب را در آپارتمانهای شهرک آپادانا واقع در غرب تهران گذراندیم.
آپارتمانهای نوساز که هنوز افتتاح نشده بود.
صبح روز دوازدهم دیماه همراه سایر رزمندگان اعزامی از سراسر کشور وارد استادیوم یکصد هزار نفری آزادی شدیم.
به علت شلوغی در وسط زمین فوتبال استقرار یافتیم.
مقام معظم رهبری و مرحوم هاشمی با هلی کوپتری که در پشت بام استادیوم به زمین نشست وارد شدند و سخنرانی نمودند.
آقایان آهنگران و کویتی پور هم به نوبه خود شور و نشاطی به جمع بخشیدند.
در پایان هم در خیابانهای تهران رژه با شکوهی رفتیم و در نهایت به مناطق جنگی اعزام و جهت سازماندهی در موقعیت شوشتر مستقر شدیم .
در گردانهای رزمی گزینش شدم اما از شانس بد ، پسر عمویم محمود که مسوول تدارکات آنجا بود به بهانه اینکه یک برادرت شهید شده و... مانع شدند و مجبور شدم در همان موقعیت ، به کارهای پشتیبانی نظیر نقاشی ،کمک به دوستانی که در حال انتقال برق بودند و.. بپردازم .
اما دلم جای دیگر بود.
چشم درد شدیدی گرفتم که مجبور شدم به تیپ بازگردم.
در تیپ نامه ای از خانواده بدستم رسید.
نامه را باز کردم خبر بدی بود.
خواهر دو ساله ناتنی که به سرطان مبتلا بود فوت کرده بود.
فوق العاده ناراحت شدم ، خجالت می کشیدم گریه کنم رفتم پشت ساختمانهای اطراف حسابی گریه کردم.
دختر بچه دوسال و نیمه. انس عجیبی با هم داشتیم .
چون مشتاق حضور در مناطق جنگی بودم دیگر به شوشتر باز نگشتم . پایانی گرفتم و به اتفاق تعدادی از دوستان بازگشتیم به روستا.
وارد خانه که شدم ایستادم .
گریه امانم نداد.
چون مدتی از فوت خواهرام گذشته بود پدرم نمی دانست برای چه میگریم .
گفت چی شده مجروح شدی ؟
دستت قطع شده ؟
و من همچنان گریه می کردم .
خواهرم معصومه فهمید و....
بعد از چند روز مجددا اعزام شدم
به اتفاق دوستان .
و آخرین اعزام !
ادامه دارد..✒️
⛔️کپی ونشر ممنوع..چون این خاطرات هنوز چاپ نشده نویسنده راضی به نشرش نیستند..فقط همینجا بخونید🌹
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊