سنگرشهدا
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران ✫⇠قسمت :
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :5⃣2⃣1⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 126
همه با من مخالفت میکردند، فکر میکردند با آن وضع به کلی باید خیال جبهه را از سر به در کنم: «با این وضع برمیگردی لشکر که چی کار کنی؟ تازه داری رو پای خودت راه میری اونوقت میخوای برگردی میدون جنگ؟!» اما من تصمیمم را گرفته بودم. مدتی طول کشید تا راضیشان کردم.
بعد از گذشت حدود شش هفت ماه از مجروحیتم، ساکم را بستم و در حالی که خانواده با نگرانی بدرقه ام میکردند رهسپار منطقه شدم.
فصل پنجم
زخم بر زخم
تعدادی از نیروها که مرخصیشان به سرآمده بود با یک اتوبوس به منطقه برمی گشتند. من و پسردایی ام حسن هم سوار همان اتوبوس شدیم. در فضای صمیمی و راحتی بودم که دلم برای آن لک زده بود. با بچه ها میگفتیم و میخندیدیم. بعد از مجروحیتم در مسلم بن عقیل که ترکیب صورتم به هم ریخته و حالت چشمهایم تغییر کرده بود، بیرون از خانه عینک دودی میزدم، آن عینک به چشمم بود که خوابم برد. وقتی بیدار شدم دیدم عینکم نیست. از حسن که بغل دستم بود پرسیدم: «عینکم چی شده؟»
ـ شکستمش!
ـ اِ... چرا؟!
ـ اون موقع که دو تا چشم داشتی ازت خوشم نمی اومد، حالا شدی چار چشمی، اون چی بود به چشمات زده بودی؟!
شوخی حسن باعث شد عادت استفاده از عینک برای همیشه از سرم بپرد.
اتوبوس که به گیلانغرب رسید، به پادگانی که مقر نیروها بود رفتیم.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
↫✨« بــِســـم ِ ربـــــــِّـ الــشــــُّـهـداءِ والــصــِّـدیــقــیــــن »✨↬❃
#هشتاد_نهمین
#خــتـــمــ_قــرانــ_شــهدا
لــطــفــا جــزهاے انــتــخــابــیــ
خــود را بــه اے دے زیــر بــفــرســتــیــد..
@FF8141
🌷5🌷6🌷7🌷9🌷10🌷11🌷12🌷13🌷14🌷15🌷16🌷17🌷18🌷19🌷21🌷22🌷23🌷24🌷25🌷26🌷27🌷28🌷29🌷
وتــعــداد صــلــوات هاے خــود را اعــلــام ڪــنــیــد تــا ڪــنــونــ
صــلــوات خــتــم شــده⇩⇩⇩@
( #s780_510)
ว໐iภ↬ @sangarshohada 🕊🕊
سنگرشهدا
#شهیدچمران_میگوید تقوا از #تخصص لازمتر است آن را مےپذیرم اما میگویم: آنڪس ڪہ تخصص ندارد و ک
❃↫🌷«بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن»🌷↬❃
#دست_نگاشته_فوق_العاده_زیبای
#شهید_چمران_لحظاتی_پیش_ازشهادت:
"ای حیات با تو وداع میکنم، با همه ی زیبایی هایت،
با همه ی مظاهر جلال و جبروت، با همه کوه ها و آسمان ها و دریاها و صحراها، با همه ی وجود وداع میکنم، با قلبی سوزان و غم آلود به سوی خدای خود می روم و از همه چیز چشم میپوشم. ای پاهای من، میدانم شما چابکید، می دانم که در همه مسابقه ها گوی سبقت از رقیبان ربوده اید، می دانم فداکارید، می دانم که به فرمان من به سوی شهادت صاعقه وار به حرکت درمی آئید، اما من آرزوئی بزرگتر دارم، من میخواهم که شما به بلندی طبع بلندم، به حرکت در آئید، بقدرت اراده اهنینم محکم باشید، بسرعت تصمیمات و طرحهایم سریع باشید. این پیکر کوچک ولی سنگین آرزوها و نقشه ها و امیدها و مسئولیتها را به سرعت به هر نقطه دلخواه برسانید.
✍ در این لحظات آخر عمر آبروی مرا حفظ کنید. شما سالهای دراز به من خدمت کرده اید، از شما می خواهم که این آخرین لحظه درا به بهترین وجه ادا کنید. ای پاهای من سریع وتوانا باشید، ای دستهای من قوی و دقیق باشید، ای چشمان من تیزبین وهوشیار باشید، ای قلب من، این لحظات آخرین را تحمل کن، ای نفس، مرا ضعیف وذلیل مگذار، تا چند لحظه بیشتر با قدرت و اراده صبور و توانا باش به شما قول می دهم که پس از چند لحظه همه شما در استراحتی عمیق و ابدی آرامش خود را برای همیشه بیابید وتلافی این عمر خسته کننده واین لحظات سنگین وسخت را دریافت کنید.
✍ من ، چند لحظه بعد به شما آرامش می دهم. آرامش ابدی، دیگر شما را زحمت نخواهم داد، دیگر شب و روز شما را استثمار نخواهم کرد، دیگر فشار عالم و شکنجه ی روزگار را بر شما تحمیل نخواهم کرد، دیگر به شما بی خوابی نخواهم داد و شما دیگر از خستگی فریاد نخواهید کرد، از درد و شکنجه ضجه نخواهید کرد. از بی غذایی، از گرما و سرما شکوه نخواهید کرد. آرام و آسوده برای همیشه در بستر نرم خاک آسوده خواهید بود.
اما این لحظات حساس، لحظات وداع با زندگی و عالم، لحظات لقای پروردگار، لحظات رقص من در برابر مرگ باید زیبا باشد."
#شهید_دکتر_مصطفی_چمران
#اسطوره_ملی🇮🇷
#سالروز_شهادت🌷
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
براے خوشحاليتــ
از بودنتـ دستـ ڪشيده ام
از احساسم هرگز...!
#شايد_عشق_همين_باشد
ندارمتــ اما
دوستــ دارمتــ ...
#شھید_محمدابراهیم_ھمت🌷
@sangarshohada🕊🕊
پنجشنبہ است
فاتحـہ می خوانم
نہ برایِ تو برایِ خودم
ڪہ جامانـدم از شهـادت ...
#شهید_دکتر_مصطفی_چمران🌷
#گلزار_شهدا_بهشت_زهرا_دهه٦۰
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
سنگرشهدا
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران ✫⇠قسمت :
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :6⃣2⃣1⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 127
تیپ عاشورا قبل از عملیات والفجر مقدماتی در زمستان 1361به لشکر تغییر سازمان داده بود. موقعیت لشکر در شش هفت کیلومتری گیلان غرب، در محلی به نام کاسه گران بود. آنجا درهای بود که از چهار طرف با کوه ها احاطه شده و منطقه ای جنگلی بود. نیروهای گردان در همین محدوده چادر زده بودند. حسن میخواست به گردان امام حسین که ابراهیم نمکی هم در آن گردان بود برود، من هم زود قبول کردم و به گردان امام حسین رفتیم؛ گردان دلاوری که فرمانده اش «علی اکبر رهبری» و معاونش «محمدباقر مشهدی عبادی» بود. طبق معمول سه چهار روز اول کاری به کارمان نداشتند تا اینکه لیست ما را به گردان دادند و رفته رفته برنامه ها شروع شد.
ماه محرم در راه بود و در جبهه چند روز مانده به محرم، دسته ها و عزاداری ها برپا می شد. مسجد گردان امام حسین محل برگزاری این مراسمها بود. مسجد حالت زیرزمینی داشت. دیوارهایش را با سنگ کار کرده بودند و قسمتی که بالاتر از سطح زمین بود، فضای باز بود. موقعیتش طوری بود که دسته عزاداری شاخسی آنجا پا میگرفت.
یکروز در مسجد چهرۀ آشنایی را دیدم. خیلی دقت کردم، او حسن شیرافکن بود که زمان اولین مجروحیتم در کردستان در بیمارستان بستری بود و از درد کلیه مینالید. حالا با چه روحیه ای مقابل من ایستاده بود! از دیدنش خیلی خوشحال شدم. بعد از آشناییمان تا آن روز همدیگر را ندیده بودیم.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
سنگرشهدا
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران ✫⇠قسمت :
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :7⃣2⃣1⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 128
نمیدانستم بعد از تمام کردن دورۀ آموزش نظامی در تبریز مسئول پایگاه محله شان شده و بعد هم در شهر طاقت نیاورده و به جبهه آمده است. هر چه قدر من از دیدن او خوشحال بودم او با دیدن حال و روز من ناراحت بود. در مسجد دوستان دیگری هم پیدا کردم از جمله «صمد نیک پیران» که با برادرش یعقوب از قبل دوست بودم.
با شروع برنامه های گردان به ما گفتند که باید آموزش کوهنوردی ببینیم. بالا رفتن از صخره ها و کوهنوردی برایم سخت بود. سعی میکردم در جمع بچه ها در تمرینات حاضر شوم البته به من زیاد سخت نمیگرفتند. با اینکه در کردستان مرتب در کوهنوردی بودیم اما اولین بار بود به آن شکل کوهنوردی میکردم. بچه ها از طنابهایی که از بالای ارتفاع کشیده شده بودند، میگرفتند و بالا میرفتند. کار سختی بود. فرمانده گردان، برادر رهبری روی گردان خیلی کار میکرد. قرار بود در عملیات کوهستانی آینده، گردان امام حسین قبل از بقیه بالا بکشد از این رو مسئولان گردان روی آموزش بچه ها حساس و جدی بودند. برادر رهبری میگفت هر کس بدون سروصدا از این منطقه عبور کند میتواند شب عملیات هم زیر پای دشمن از ارتفاع بالا بکشد و دشمن را غافلگیر کند.
تمرینات هر روز پیگیری میشد. از اولین دقایقی که بچه ها شروع به حرکت میکردند شعارهای حماسی خواندند و صدایشان در صخره ها طنین می انداخت.
داغدا داشدا گزر اسلام اردوسی
اسلام اردوسونون یوخدی قورخوسی
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
↫✨« بــِســـم ِ ربـــــــِّـ الــشــــُّـهـداءِ والــصــِّـدیــقــیــــن »✨↬❃
#هشتاد_نهمین
#خــتـــمــ_قــرانــ_شــهدا
لــطــفــا جــزهاے انــتــخــابــیــ
خــود را بــه اے دے زیــر بــفــرســتــیــد..
@FF8141
🌷5🌷6🌷7🌷9🌷10🌷11🌷12🌷13🌷14🌷15🌷16🌷17🌷18🌷19🌷21🌷22🌷23🌷24🌷25🌷26🌷27🌷28🌷29🌷
وتــعــداد صــلــوات هاے خــود را اعــلــام ڪــنــیــد تــا ڪــنــونــ
صــلــوات خــتــم شــده⇩⇩⇩@
( #s780_510)
ว໐iภ↬ @sangarshohada 🕊🕊
💢آنچه در یمن میگذرد....
🔻چرا ساکتیم؟؟؟😔
چرا کاری نمیکنیم؟؟😭
چرا #سانسور_خبری را نمیشکنیم و مردم دنیا را از وضعیت کنونی یمن،مطلع نمیکنیم؟؟
#YemenWarCup
@sangarshohada 🕊🕊
سہ #شهید . . .
سہ #رفیق . . .
سہ #عاشق . . .
شهیدان مدافع حرم حضرت زینب (س):
#علی_امرایی
#حسن_غفاری
#محمد_حمیدی
تاریخ شهادت:۱۳۹۴/۴/۱
بہ مناسبت سالگرد شهادت ..🌷
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
#فرازے_از_وصیت_نامہ
خواب دیدم . خواب #کربلا را ،
حضرت از ضریح مبارک بیرون آمد و فرمودند :
"تو هم مال این دنیا نیستی خودت را صاف کن ، اعمالت را صاف کن ، بیا پیش ما ..." .
اگر به زیارت کربلا رفتید سلام مرا به آقا برسانید و بگویید : . "ارباب غریبم ، دلم برایتان تنگ شده بود ،
ولی دیدم پاسبانی از حریم خواهر و دخترتان برمن واجب تر است ..."
راستی به جای من سفر مشهد بروید که خیلی دلم تنگ است. .
#شهید_علی_امرایی🌷
#بہ_مناسبت_سالگرد_شهادت
#یڪ_تیر
@sangarshohada🕊🕊
#هنیا_لک_یا_شهید
شاهرخ دايی پور پانزدهمين مدافع حرم حضرت زينب(س) از استان كرمانشاه در سوريہ بہ شهادت رسيد.
@sangarshohada 🕊🕊
سنگرشهدا
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران ✫⇠قسمت :
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :8⃣2⃣1⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 129
بیشتر اوقات یکی از نیروها به نام رسول شعار میداد و بچه ها که ستونی از کوه بالا میرفتند جواب میدادند. شوخ طبعی و سرزندگی بچه ها جریان داشت و من داشتم روزهای سخت مجروحیتم را آنجا از یاد میبردم تا اینکه یک روز اتفاق دیگری افتاد.
آن روز طبق معمول حدود یک کیلومتر از سطح زمین بالا رفته بودیم. همیشه در فواصل و نقاط مشخصی نیروها جمع میشدند و کمی استراحت میکردند تا مرحله صعود بعدی انجام شود. قبل از اینکه به آن توقفگاه برسیم در حین کوهنوردی سنگی از زیر پای نفر جلویی من که «میرمحمد ستاری» بود در رفت و به سر من خورد. من کمی گیج شدم اما به هر ترتیب، خودم را به بچه ها رساندم. حالم زیاد خوب نبود. بعد از مجروحیت زودتر از بقیه خسته میشدم، در واقع هنوز تا رسیدن به شرایط عادی فاصله داشتم. وقتی بچه ها حرکت کردند و نوبت من رسید هنوز حالم جا نیامده بود. علی اکبر رهبری که بالای صخره ایستاده بود صدایم زد: «نورالدین! بیا بالا!»
ـ اجازه بدید من بمونم. آخر همه میآم بالا.
ـ نه! بیا بالا!
ـ سنگ خورده تو سرم. حالم زیاد خوب نیست، بذار...
ـ بهانه نیار... بیا بالا!
دست بردار نبود. دست انداختم به طناب کمکی.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
سنگرشهدا
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران ✫⇠قسمت :
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :9⃣2⃣1⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 130
این طناب کمکی را اغلب دور کمرمان می بستیم تا در حین بالا رفتن اگر طنابی که با دست گرفته ایم، مشکل پیدا کرد یا اتفاق دیگری افتاد مطمئن باشیم سقوط نمیکنیم اما برادر رهبری بدجوری مراقبم بود. گفت: «نه! بدون طناب بیا بالا!» چیزی نگفتم... به دلم افتاده بود به هر حال امروز بلایی سر من خواهد آمد!
از طناب گرفتم و خودم را بالا کشیدم. چند متری بالاتر نرفته بودم که دیگر همه چیز برایم تمام شد... وقتی چشم باز کردم توی سنگر بودم. فهمیدم از کوه پرت شده ام. خدا رحم کرده بود و در قسمتی از کوه کمی پایینتر از جایی که از آنجا حرکت کرده بودیم، متوقف شده بودم. نمیدانم بچه ها چطور مرا در فاصله یک کیلومتری از کوه پایین آورده بودند؛ با قاطر یا روی کول خودشان! من همه آن مدت را بیهوش بودم. در سنگر فهمیدم زخم شکمم سرباز کرده است. مرا به اورژانس منتقل کردند و آنجا هم بلافاصله تشخیص دادند باید در بیمارستان تحت عمل جراحی قرار بگیرم. همان شب مرا به کرمانشاه و از آنجا به تبریز منتقل کردند. قبل از شروع عملیات سهمیه زخمم را گرفتم و برگشتم.
حدود دو هفته در بیمارستان امام تبریز بستری بودم. هر روز وضعم بدتر از روز پیش میشد. فقط با سِرُم تغذیه میشدم. یکی دو بار که غذای آبکی خوردم شکمم به شدت درد گرفت و بلافاصله استفراغ کردم. زخم شکمم از عملیات مسلم عمیق بود و بعد از آن اتفاق انفجاری در بیمارستان مشهد و حالا در کوه، واقعاً به هم ریخته و هیچ نشانی از بهبودی نداشت. همۀ دکترها از من قطع امید کرده بودند. یادم هست دکتر بالای سرم به دانشجویانی که دور مرا گرفته بودند، توضیح میداد که فلان قسمت روده های این مریض پوسیده و اینجوری شده.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
↫✨« بــِســـم ِ ربـــــــِّـ الــشــــُّـهـداءِ والــصــِّـدیــقــیــــن »✨↬❃
#هشتاد_نهمین
#خــتـــمــ_قــرانــ_شــهدا
لــطــفــا جــزهاے انــتــخــابــیــ
خــود را بــه اے دے زیــر بــفــرســتــیــد..
@FF8141
🌷6🌷9🌷10🌷11🌷12🌷13🌷14🌷15🌷16🌷17🌷18🌷19🌷21🌷22🌷23🌷24🌷25🌷26🌷27🌷28🌷29🌷
وتــعــداد صــلــوات هاے خــود را اعــلــام ڪــنــیــد تــا ڪــنــونــ
صــلــوات خــتــم شــده⇩⇩⇩@
( #s780_710)
ว໐iภ↬ @sangarshohada 🕊🕊