سنگرشهدا
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران ✫⇠قسمت :
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :1⃣8⃣1⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 182
بالاخره لای سنگها کمی آب پیدا کردیم. چیزی برای جمع کردن آب نداشتیم چون قمقمه های خالی را از شدت خستگی و بیحالی وسط راه انداخته بودیم. چفیه ها را خیس کرده و به طرف یونس برگشتیم، چفیه های خیس را توی دهان او چلاندیم و با چند قطره آب، او کمی جان گرفت. اصلاً فکر نمیکردیم برای یک گردش از بچه ها جدا شویم و به این حال و روز بیفتیم. راه پیشِ رو را نمی شناختیم و راه برگشتمان طولانی بود و به شب می خوردیم. با حال زار میگفتم: «تازه آگه به لشکر برسیم من که تا سه چهار روز حالم سر جاش نمیاد!» بعد از ظهر داغی بود و ما میان صخره ها گرفتار! رفته رفته راه برگشت را هم گم کردیم. تصمیم گرفتیم هر یک به سمتی برویم و به محض اینکه چیز تازه ای دیدیم، همدیگر را صدا بزنیم. هر یک در جهتی از هم دور شدیم. حاجی میلانی زودتر از ما آب پیدا کرده و صدایمان زد، به آن سمت رفتیم. آنجا به دره ای منتهی میشد که رودی در آن جریان داشت. در حالی که از کوه پایین میرفتیم چشمانم سیاهی میرفت. هی میگفتم: «مواظب من باشین، دارم میافتم!» وسط آن دو با حالی نزار به سمت رود روان شدیم. رسیدن به آب تا حدی امیدوارمان کرد. آب که خوردیم ناگهان یادم آمد در مانور کنار این رود و در این دره بوده ایم، فکر کردم اگر در امتداد آن حرکت کنیم به گردان میرسیم. در همان جهت حرکت کردیم.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
↫✨« بــِســـم ِ ربـــــــِّـ الــشــــُّـهـداءِ والــصــِّـدیــقــیــــن »✨↬❃
#هشتاد_نهمین
#خــتـــمــ_قــرانــ_شــهدا
لــطــفــا جــزهاے انــتــخــابــیــ
خــود را بــه اے دے زیــر بــفــرســتــیــد..
@FF8141
🌷12🌷13🌷15🌷26🌷
وتــعــداد صــلــوات هاے خــود را اعــلــام ڪــنــیــد تــا ڪــنــونــ
صــلــوات خــتــم شــده⇩⇩⇩@
( #s784_510)
ว໐iภ↬ @sangarshohada 🕊🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥| #کلیپ
رهبر انقلاب:
اگر ماجراے شهید دوران را ڪسے در ڪتابهامے خواند،
احتمال مےدادڪہ افسانہ باشد،اما ما باچشم اورادیدیم.
#تصاویر_شهید_خلبان_عباس_دوران
#بمناست_سالروز_شهادت🌷
ว໐iภ↬ @sangarshohada🕊
سنگرشهدا
صبح آمد و خاطرات شادت اینجاست #عطر تن و خنده های نابت اینجاست در باورِ من نیست نباشے دیگر #تصویرِ ر
❃↫🌷«بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن»↬🌷❃
#فرازے_از_وصیت_نامہ
مگر میتوان از نعمت بزرگی که خدای مهربان به ما داده برآییم. نعمت #ولایت_فقیه، امام بزرگوارمان، آن پیر جمارانی نعمت جانشین خلف آن، علی زمانمان که ادامهدهنده همان راه و کاروان انقلاب را چه مدبرانه و زیبا از همه گردنهها و کمینها عبور میدهد اما نه، باید بیش از این شاکر باشیم نه زبانی، بلکه عملی مثل شهیدانمان لبیک بگوییم.از همه آشنایان و دوستان میخواهم در صورت امکان یک روز برایم نماز و روزه به جای آورند؛اگر انشاءالله در آن عالم دیگر باز هم در کنار شما عزیزان باشم، جبران کنم!
#شهید_حاج_حسین_همدانی🌷
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
اگر شهیدانہ زندگے ڪنے
لازم نیست #دنبال شهادت بگردے
شهادت خودش پیدایت میڪند..
#شهید_رحمت_الله_اکبری🌷
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
✧✦•﷽ ✧✦•
#دستهای_خـــــدا_روی
#زمیـــــن_باشید
✍سلام همسنگری های عزیز ما قصد داریم #مبلغی را برای ۳خانواده مستضعف و نیازمند جمع اوری کنیم مهم نیست چه مقدار میتونیم کمک کنیم مهم اینه که بی تفاوت نباشیم چنانچه کسی قصد داره در این امر خیر شریک بشه با ای دی زیر هماهنگ کنه
@FF8141
باتشکر🌹🌹
سنگرشهدا
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران ✫⇠قسمت :
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :2⃣8⃣1⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 183
آفتاب رفته رفته رنگ میباخت و ما امیدوار بودیم تا شب نشده به بچه ها برسیم. به یک لوله بزرگ آب رسیدیم و بچه های تدارکات گردان را دیدیم که برای بردن آب آنجا بودند. چقدر خوشحال شدیم. بدون اینکه حال خودمان را بفهمیم همانطور با لباس رفتیم توی آب! سرمان را توی لوله آب فرو کرده بودیم! آب را به سر و صورتمان می پاشیدیم و می خندیدیم! بچه های تدارکات با تعجب می پرسیدند: «این چه کاریه؟ چرا همچین میکنید!» نمیدانستند از صبح در کوه گم شده بودیم.
باورشان نمیشد من هم با آن تجربه حضور در کوهستان، گم شده باشم: «آقا سید! شما هم گم شده بودین؟!»
ـ آره! کوه جاییه که وارد و ناوارد ممکنه توش گم بشن!
با بچه های تدارکات به طرف چادرها رفتیم. فاصله مان از کنار آب تا چادرها یک کیلومتر بود، حتی در آن ساعت روز که خورشید آرام آرام داشت غروب میکرد، هوا چنان گرم بود که ما ـ که سراپا خیس آب بودیم ـ وقتی به چادر رسیدیم کاملاً خشک شده بودیم. در دسته کسی نمیدانست چه بلایی سر ما آمده است. بعد از صبحگاه بیشتر بچه ها سرگرم کاری بودند و تا شب پیدایشان نمیشد، ما هم که سابقه جیم شدن از اردوگاه را هم داشتیم، غیبت مان نگران کننده نبود.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
سنگرشهدا
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران ✫⇠قسمت :
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :3⃣8⃣1⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 184
این اتفاق باعث نشد فکر خروج از اردوگاه را به کلی رها کنیم. هر وقت در اردوگاه خسته می شدیم، به قصد دزفول دَر میرفتیم. گاهی دو روز آنجا می ماندیم. کنار رودخانه دز که آبش مثل آب چشمه های روستا زلال و شفاف بود شنا میکردیم، میخوردیم و واقعاً حال میکردیم. یک روز در حین شنا در گردابی که کنار پُلی به وجود می آمد گیر افتادم. هر چه تقلا میکردم نمی توانستم از مهار گرداب خارج شوم، گرداب داشت مرا می بلعید. یکی دو بار زیر آب رفتم و حسابی آب خوردم. بالاخره سرم را بالا آوردم و داد زدم: «خفه شدم!». «رحیم افتخاری» و علی نمکی کنار آب بودند. رحیم خودش را به آب زد و مرا بیرون کشید. واقعاً ترسیده بودم. گفت: «مواظب باش! دَر رفتن از اردوگاه تلفات هم داره!» بعد از آن جریان دیگر در دز آبتنی نکردم. هر بار که می آمدیم بچه ها هر چه می گفتند: «بیا شنا کنیم»، میگفتم: «همون بسمه!»
طبق معمول زیارت سبز قبا و در صورت ماندن در دزفول مراجعه به محلی که سپاه برای رزمنده ها در نظر گرفته بود، روال کارمان بود. بعد از یکی دو روز وقتی به دوکوهه برمی گشتیم بچه ها با خوش آمدگویی شرمنده مان میکردند!
صفای درون بچه ها در محیط بیرون هم اثر داشت. بچه ها جلوی چادرهایشان سنگریزه ریخته و چمن و گل کاشته بودند.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊