❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
#گذرے_بر_سیره_شهید
جمال به تمام معنا یک دانشجوی مسلمان بود. در حضور در کلاس بسیار منظم بود,اکثر جزوه هایش به عنوان منبع درس مورد استفاده دانشجو ها قرار می گرفت.
از طرف دیگر به تمام معنا یک فرد مسلمان و مؤمن بود. نه تنها خودش که روی اطرافیان هم حساس بود. گذاشتن ناخن بلند و بازگشتن دکمه های پیراهن دانشجو ها اذیتش می کرد و تذکر می داد. حتی تقلب را خلاف شرع می دانست. می گفت ما شهره پیدا کردیم به اسم مسلمان, نباید در کارهایمان تقلب کنیم.
#شهید_جمال_ظل_انوار 🌷
#شهدای_فارس
iD ➠ @sangarshohada🕊🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📽 #ڪلیپ
روایتگری
خاطره ای از #شهید_حسین_خرازی
ما هنوز اسلحه فاطمه رو داریم😭
iD ➠ @sangarshohada🕊🕊
سنگرشهدا
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران ✫⇠قسمت :
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :2⃣3⃣4⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 433
هرگز مظلومیت آنها از یادم نمیرود... نیروهای گردان علی اکبر درگیر شده و دو سه نفر از یک گوشه نفوذ کرده بودند ولی نتوانسته بودند کار خاصی بکنند. درست روبه روی ما دولول دشمن کار میکرد. ما در قسمتی از کانال دراز کشیده و منتظر بودیم تا وقتی دولول به سمت دیگر برگشت، سریع بلند شویم. در آن لحظات، به دقت منطقه را پاییدم. هیچ شباهتی با مناطق دیگر نداشت. زمین پوشیده از آب نمک بود. در صورت بلند شدن باید یکنفس تا خط دشمن میدویدیم چون امکانی برای خوابیدن روی زمین نبود. دلم بدجوری می تپید. دعا میکردم و از خدا میخواستم آن دولول ما را نبیند که اگر میدید کار همه تمام شده بود. در همان لحظه های دلهرهآ ور بود که صدای بیسیمی را شنیدم. نشناختم شان اما عصبانی شدم. زیر لب غر میزدم.
ـ بابا! سرتونو بیارین پایین. محور ما رو لو ندین!
بیشتر که دقت کردم دیدم امین شریعتی فرمانده لشکرمان است و دو نفر از پیکهایش. از دیدن او در آن صحنه که هنوز خط نشکسته و دقایق آغاز حمله بود، روحیه خوبی پیدا کردم. بچه ها هم متوجه بودند و همین مسئله همگی مان را سرحال تر کرد. در چند ثانیه آتش دولول به سمت محور لشکر 25 کربلا برگشت. سریع بلند شدم و به بچه ها هم نهیب زدم: «بلندشید بریم!» نیروی اطلاعاتی خیلی فرز در اول ستون میدوید. او از روی پل نفری که روی حوضچه نمک بود رد شد اما نفر دوم سُر خورد و در گل فرو رفت و ماند. در آن لحظات پراضطراب که نگران بودم دولول به سمت ما برگردد، ستون متوقف شد.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
سنگرشهدا
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران ✫⇠قسمت :
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :3⃣3⃣4⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 434
او هر چه کرد نتوانست پایش را از گل بیرون بکشد.
ـ زود باش. بیفت زمین. بچهها رد بشن.
عجله داشتم و او میپرسید: «آقا سید! چی کار کنم؟!» نمیخواست بیفتد توی حوضچه، به ناچار یک لگد حوالهاش کردم و افتاد! چاره دیگری نداشتم و نمی شد معطل او بشوم. همۀ سعی من این بود بچه ها را سریع به خط برسانیم. در این فاصله اگر اتفاقی برای بچه ها می افتاد و دشمن متوجه ما میشد دیگر رسیدن به خط هم فایده نداشت. آن وقت مجبور بودیم سنگر به سنگر با دشمن بجنگیم. در همین احوال که به سرعت به سمت خط دشمن میدویدم، ناله های ضعیف بچه های مجروح را می شنیدم و از آن همه بزرگواری و ایثارشان شرمنده میشدم. نزدیک خط دولول متوجه ما شد و برگشت اما ما دیگر به خط دشمن رسیده بودیم. فرمانده گروهانی را که قبل از ما به خط زده بودند دیدم. سریع منطقه را به من توضیح داد و ما پاکسازی را شروع کردیم منتها نفراتمان کم بود و هفت هشت نفر از بچه ها هم اول کار مجروح یا شهید شده بودند. عراقیها در آن قسمت مقاومت عجیبی داشتند، طبیعی بود که تا پای جان در آن کانال ایستادگی کنند چون عقبه عراقیها گِل و باتلاق بود و با آتش ما پشتیبانی دشمن هم قطع شده بود. به دلیل اینکه شب بود و نمیشد در آن شرایط اسیر بگیریم هر کس را که میدیدیم، میزدیم. از طرف دیگر لشکر 25 کربلا، عراقیها را تحت فشار گذاشته بود. برنامه این بود که ما و آنها از دو طرف نیروهای عراقی را قیچی کنیم اما مقاومت شدید دشمن، بچه های 25 کربلا را در آن لحظات زمینگیر کرده بود. این اتفاق برای ما هم خطرناک بود. باید به هر ترتیب، در آن قسمت مقاومت دشمن شکسته میشد.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
↫✨« بــِســـم ِ ربـــــــِّـ الــشــــُّـهـداءِ والــصــِّـدیــقــیــــن »✨↬❃
#صدو_بیستمین
#ختم_قران_شهدا
ختم قران به نیابت از شهدا وتعجیل در ظهور اقا...لطفاجزهای انتخابی خود را به ای دی زیر بفرستید..
@FF8141
🌷20🌷21🌷22🌷25🌷28🌷
وتعداد صلوات های خودرا اعلام کنید تاکنون
صلوات ختم شده⇩⇩⇩
( #s2_442_780)
ว໐iภ↬ @sangarshohada 🕊🕊
🌹بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌹
#اطلاعیہ
چهارمین سالگرد عروج عاشقانه
#شهید_مهدی_نوروزی
#باسخنرانی : سرتیپ پاسدار،حاج حسین اشتری فرمانده محترم نیروی انتظامی
#مداحی: حاج حسین سیب سرخی
و حاج ابراهیم رحیمی
#زمان : پنج شنبه بیستم دی ماه ساعت ۲۰
#مکان مسجد نبی،طاقبستان
@sangarshohada🕊🕊
❃↫🌷«بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن»🌷↬❃
#فرازے_از_وصیت_نامہ
✍خداوندا فقط میخواهم شهید شوم . شهید در راه تو ، خدایا مرا بپذیر و در جمع شهدا قرار بده.خداوندا روزی شهادت میخواهم که از همه چیز خبری هست الا شهادت ...
✍ولی خداوندا تو صاحب همه چیز و همه کس هستی و قادر توانایی ، ای خداوند کریم و رحیم و بخشنده ، تو کرمی کن ، لطفی بفرما مرا شهید راه خودت قرار ده .با تمام وجود درک کردم عشق واقعی تویی و عشق شهادت بهترین راه برای دست یافتن به این عشق ...
#شهید_حاج_احمد_کاظمی
#سالروز_شهادت🌷
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
سنگرشهدا
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران ✫⇠قسمت :
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :4⃣3⃣4⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 435
آن کانال حدود سی متر مستقیم بود و بعد به صورت مارپیچی درمی آمد که عراقیها در قسمت مارپیچ بودند. بنابراین پاکسازی ما هم دیگر عملی نبود و هر کس از کانال خارج میشد حتماً گلوله میخورد. با آن حجم آتش نمیتوانستم تصور کنم چند نفر عراقی در آن قسمت کانال اجتماع کرده اند. لحظاتی کار قفل شد و ما زمینگیر! اما در میان سروصدای رگبارها و انفجارها، ناگهان صدایی در منطقه پخش شد که صحنه را عوض کرد. بچه های تبلیغات لشکر 25 کربلا ابتکار به خرج داده و مارش پیروزی را با بلندگو پخش کردند... الله اکبر... گوینده با هیجان، خبر پیروزی سپاهیان اسلام را میداد. در چنان فضایی روحیه مان بهتر شد. بچه های لشکر 25 هم مجدداً به خط دشمن زده بودند و پیش میرفتند. البته پیشرَوی آنها به معنی فرار بیشتر عراقیها به محور ما بود و کار ما سخت تر میشد. تا آن لحظه که در سده پیش رفته بودیم چون امکان نفوذ عراقیها وجود داشت، ما ناچار بودیم عده ای از نیروها را در طول خط پاکسازی شده، نگهبان بگذاریم برای همین دستمان بسته تر شده بود و تعداد نیروهایمان کمتر!
وضع بدی بود. به قسمت مارپیچ کانال نزدیک بودیم و دیگر نمیشد جلو رفت. همانجا یکی از بچه ها زخمی شد. او «داوود امیرحقیان» قهرمان تیم ملی تنیس روی میز بود. به یک دقیقه نرسید که یک نفر دیگر هم نزدیک او گلوله خورد و افتاد. نمیشد ادامه داد. دویدم و یکی از سنگرهای عراقیها را خراب کردم تا همانجا کانال را ببندم. اینطوری تا حدی از بارش گلوله های دشمن خیالمان راحت میشد. با دو ردیف گونی کانال را بستیم. در حالی که آن دو نفر مجروح آن طرف کانال ماندند، چند بار داد زدم این طرف بیایند اما نمی توانستند حرکت کنند.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
سنگرشهدا
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران ✫⇠قسمت :
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :5⃣3⃣4⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 436
ـ بچهها! بیاین اینجا ببینیم چی کار میتونیم بکنیم.
میخواستم عقب تر برگردم و برای انبوه عراقیهایی که توی کانال چپیده بودند فکری بکنم. یکی از بچه ها آمد و گفت: «پسری که جلوی ماست زخمی شده!» یک امدادگر مرندی داشتیم او را آنطرف فرستادم و گفتم: «مجروحو بکش اینطرف. بیار اینور پانسمانش کن.» از همانجا نگاهی به مجروح انداختم. گلوله به پیشانی اش خورده، چشم و چانها ش را دریده و وارد سینه اش شده بود. وضع بدی داشت. به امدادگر تأکید کردم: «کانال را بسته ام. بیار اینور پانسمانش کن!» امدادگر رفت اما به حرفم گوش نداد. میخواست همانجا مجروح را پانسمان کند که خودش هم در همان وضعیت مجروح شد؛ گلوله ای پیشانی، چشم، چانه و سینه اش را درید. ناراحت شده بودم. آنجا مثل کف دست صاف بود. هر کس میرفت و معطل میشد حتماً میزدندش. به یکی دیگر از بچه ها گفتم: «برو از پای اونا بگیر، بکش بیار اینور.» رفت اما تا خواست آنها را بلند کند او را هم زدند. صحنه ناگواری بود. دیگر نمیخواستم کسی را آن طرف بفرستم. بچه ها مدام میگفتند: «آقا سید! اونا زخمی شدن! خونریزی دارن!»
ـ باشه! چاره ای نیست. بذارین همونجا بمونن!
در آن قسمت چند مجروح دیگر هم داشتیم که وضع بدی داشتند. یکی از بچه های دسته دو به نام «مسعود وصالی»، که به عنوان پشتیبان به ما داده بودند، را دیدم. نمیدانم گلوله چطور به او خورده بود که تمام روده هایش بیرون ریخته و شهید شده بود. رحیم باغبان زخمی و مسئول دسته پشتیبان شهید شده بود.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
↫✨« بــِســـم ِ ربـــــــِّـ الــشــــُّـهـداءِ والــصــِّـدیــقــیــــن »✨↬❃
#صدو_بیستمین
#ختم_قران_شهدا
ختم قران به نیابت از شهدا وتعجیل در ظهور اقا...لطفاجزهای انتخابی خود را به ای دی زیر بفرستید..
@FF8141
🌷21🌷22🌷25🌷
وتعداد صلوات های خودرا اعلام کنید تاکنون
صلوات ختم شده⇩⇩⇩
( #s2_442_780)
ว໐iภ↬ @sangarshohada 🕊🕊
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
#گذری_بر_سیره_شهید
مستشار نظامی بود اما با توجه به روحیه ای که داشت کار فرهنگی هم انجام می داد. می گفت: دوست دارم یه کار مثل کار شهید چمران انجام بدم.
فکرهای نو در کنار اخلاص باعث گل کردن کارهایش می شد. چند مدرسه را به صورت آزمایشی انتخاب کرده بود و به وضعیت آموزشی و بهداشتی دانش آموزان رسیدگی می کرد.
لوازم التحریر و محصولات بهداشتی و ورزشی برایشان تدارک دید.
از چند دندانپزشک قول گرفته بود که اوضاع دهان و دندان بچه ها را سر و سامان دهند.خانواده های بی سرپرست و فقیر را شناسایی کرده بود و از طریق دوستان عرب ماهانه کمکشان می کرد تا هم احتیاجاتشان رفع شود و هم عزتشان حفظ شود.
این کارش حسابی سروصدا کرد.
خانواده ها همه مشتاق بودند او را ببینند. مدیران چند مدرسه هم تقاضای اجرای این طرح را در مدارسشان داشتند. فکر می کردند یک تیم قوی و چند نفره پشت این ماجراست غافل از اینکه او تک و تنها همه چیز را مدیریت می کرد...
#شهید_حاج_محمد_پورهنگ🌷
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
سنگرشهدا
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران ✫⇠قسمت :
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :6⃣3⃣4⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 437
بود. بین بچههای دسته پشتیبان، پدرام شاکری هم بود که شلوغیاش زبانزد گردان امام حسین بود. در آن شرایط کارمان گره خورده بود. یواش یواش بین بچهها زمزمه عقبنشینی میشنیدم. عراقیها هم جریتر شده و میخواستند جلو بیایند. فکری به ذهنم رسید، به حیدر و قادر گفتم: «شما دو تا برین جلو. بین عراقیها نارنجک بندازین و جنگ تن به تن کنین تا از فشار عراقیها کم بشه و کمی عقب بکشن!» هر دو با تعجب گفتند: «آقا سید! واقعاً... جدی میگی؟!»
ـ شوخی ندارم! برین بیفتین بین اونا و درگیر بشین تا کمی فشارشون کمتر بشه!
میدانستم کار سختی است اما چاره دیگری نبود. یا باید همه عقب میکشیدیم یا حتی با از دست دادن دو سه نفر، مانع جلو آمدن عراقیها میشدیم. آنجا حدود پانزده تا بیست متر با عراقیها فاصله داشتیم. حیدر و قادر از کانال بیرون رفتند اما دقایقی بعد برگشتند.
ـ آقا سید! رفتیم جلو. حتی ضامن نارنجکها رو کشیدیم اما دیدیم آگه اینجا بین این همه آدم نارنجک بندازیم هر دوتامونو میگیرن خفه میکنن!
ازدحام عراقیها در آن قسمت آنقدر بود که بچهها را ترسانده بود. چارهای نبود. خواستم برگردم پیش علی چرتاب که فرمانده گروهان بود و کسب تکلیف کنم اما باید یک نفر را در آن قسمت کانال میگذاشتم؛ همانجا که کانال را بسته بودیم. رحیم تیربارچی را صدا زدم. آمد و موضوع را فهمید. با اطمینان گفت: «سید! تا وقتی زندهام نمیذارم یه عراقی از اینجا رد بشه. عراقیا باید از رو جنازۀ من رد بشن تا به بقیه برسن!»
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊