#خاطرات_شـهید
لا بہ لای روضہ هایش از من پرسید: میدونـــے اِرباً اِربا ڪہ مے گن یعنـے چــے؟
گفتم: مثل گلے ڪہ پرپر ڪنند و بپاشند اطراف؟!
گفت: نہ! توی #شرهانے وقتــے بدن یہ شهید هفده هجده سالہ رو جدا جدا توی شعاع دویست متری پیدا مے ڪردیم،
فهمیدم ارباً اربا یعنے چے دست و پا و جمجمہ و اعضا هر ڪدوم یہ طرف بود...
برگرفتہ از ڪتاب عمار حلب📘
#شهید_محمدحسین_محمدخانی🌷
ว໐iภ ↬ @sangarshohada 🕊🕊
#خاطرات_شـهید
ماجرای جالب گفتوگوی شهید محمدخانی با تکفیریها
یکی از بیسیمهای تکفیریها افتاد دست ما. سریع بیسیم را برداشتم. میخواستم بد و بیراه بگویم. عمار(شهید محمدخانی) آمد و گفت که دشمن را عصبانی نکن.
گفتم پس چی بگم به اینا؟!
گفت: «بگو اگه شما مسلمونید، ما هم مسلمونیم. این گلولههایی که شما به سمت ما می زنید باید وسط اسرائیل فرود میومد...»
سوال کردند شما کی هستید و چرا با ما میجنگید؟
گفت: «به اونها بگو ما همونهایی هستیم که صهیونیستها رو از لبنان بیرون کردیم.
ما همون هایی هستیم که آمریکایی ها رو از عراق بیرون کردیم.
ما لشکری هستیم از لشکر رسول الله...
هدف نهایی ما مبارزه باصهیونیستها و آزادی قبله اول مسلمون ها، مسجدالاقصی است...
..بحث و جدل ما ادامه پیدا کرد تا وقت اذان..
بعد از ظهر همان روز ۱۲ نفر از تکفیریها تسلیم ما شدند. میگفتند «از شما در ذهن ما یک کافر ساخته اند.»
منبع: کتاب «عمار حلب» 📘
#شهید_محمدحسین_محمدخانی ❤️
#سالروز_ولادت🌷
ว໐iภ ↬ @sangarshohada 🕊🕊
#خاطرات_شـهید
هروقت قرار بود مأموریت برود. اگر من راضی نبودم تمام تلاشش را می کرد یا مأموریت را نرود و یا به هر نحوی مرا راضی می کرد. اما این بار فرق داشت. مدام گریه می کردم تا منصرفش کنم، اما نه به گریه هایم توجه کرد تا سست شود و نه از رفتن منصرف شد.
صبح با اشک و قرآن بدرقه اش کردم. دستی به صورتم کشید و خیسی اشکم را به سر و صورتش زد و گفت " بیا بیمه شدم. صحیح و سالم بر میگردم"
ﺭاﻭﻱ : #همسر_ﺷﻬﻴﺪ
#شهیدشجاعت_علمداری
#سالروز_شهادت 🌷
ว໐iภ ↬ @sangarshohada 🕊🕊
#خاطرات_شـهید
💠طاقت رفتنش رو نداشتم
عباس ۲ سال بود که وارد سپاه شده بود. مدتی به عنوان تیرانداز نمونه انتخاب شده بود. وقتی اعتراض مرا از خطرناک بودن کارش می شنید می گفت مادرجان غصه مرا نخور، من به عشق کسی می روم که اگر تیر بخورم می دانم خودش برای بردن من خواهد آمد.
به من می گفت مادر اگر روزی نبودم ۱۳ روز روزه_قضا برای من بگیر. خمس مالش را پرداخت کرده بود. قبل از اعزام به سوریه خیلی روی خودش کار کرد و برای عروج و آسمانی شدن کاملا آماده شده بود.
عباس سخنی از سوریه با من نزد و تنها گفت برای یک ماموریت ۴۵ روزه خواهد رفت. من طاقت دوری از او را نداشتم برای همین زمانی که ساکش را می بست بیرون رفتم تا خداحافظی کردن و رفتنش را نبینم.
آن شب چند بار تماس گرفت وقتی متوجه حال خراب من شد از مسئولان مربوطه اجازه گرفت و به منزل آمد او به من گفت مادر هر زمان که جنگی رخ دهد و من در آن حاضر شوم شهید خواهم شد چون آن را از امام حسین(ع) خواسته ام.
پس بعد از شهادت من گریه نکن و هر زمان که به یاد من افتادی و دلتنگ شدی به یاد #علی_اکبر امام حسین(ع) گریه کن. می گفت کسانی که برای دفاع از حریم اهل بیت به سوریه می روند در حقیقت می روند تا دشمن به کشور ما نیاید چرا که هدف اصلی دشمنان ایران است از این رو ما با حضور در سوریه دشمن را در پشت مرزهای سوریه نگه داشته ایم تا امنیت در کشور ما همچنان ادامه یابد.
#شهید_عباس_آسمیه🌷
ว໐iภ ↬ @sangarshohada 🕊🕊
#خاطرات_شـهید
🌷شهیدی که هفتهای یک خواستگار داشت.🌷
فرماندهی آقا عباس مے گفت عباس هفتہ ای یڪ خواستگار داشت.
گویے همه خواهان بودند ڪہ با عباس فامیل شوند،همیشه بہ او مےگفتند اگر مےخواهے ازدواج ڪنے ما گزینہ مناسب داریم. در ایام اربعین با خانوادهی شیرازی آشنا شدند و خانواده حرفها زدن و عباس زمانے ڪہ با این خانم صحبت ڪرده بود به وی از تصمیمش گفتہ بود در صورتی ڪہ سالم از این ماموریت بازگشتم برای رسمے شدن این ارتباط قدم جلو خواهم گذاشت.
اما گویے خداوند برای عباس جور دیگری رقم زده بود و برای خودش ڪنار گذاشتہ بود...
#شهید_عباس_آسمیه🌷
ว໐iภ ↬ @sangarshohada 🕊🕊
#خاطرات_شـهید
یـہ روز داشتیم با ماشیـن تـو خیابون مےرفتیـم سر یـہ چراغ قرمز پیرمـرد گل فروشـے با یـہ ڪالسڪه ایستاده بود #منوچـہر داشت از برنامـہ ها و ڪارایـے ڪـہ داشتیم مےگفت ولـے مـن حواسـم بـہ پیرمرده بود منوچـہر وقتے دید حواسم به حرفاش نیست؛ نگاهـمو دنبال ڪرد و فڪر ڪرده بود دارم به گلا نگاه میکنم توے افڪـار خـودم بودم ڪہ احسـاس ڪـردم پاهام داره خیس مے شہ نـگاه ڪردم دیـدم منوچـہر داره گلا رو دستہ دستہ میریزه رو پاهام همـہ گلاے پیرمرد و یہ جا خریده بود...
بغل ماشین ما یـہ خانوم و آقا تو ماشین بودن خانومـہ خیلـے بد حجاب بود بـہ شوهرش گفت: ایـݧ حزب اللہـیـا رو ببین همه چیزشون درستـہ...
منوچہر یـہ شاخـہ گل برداشت و پرسیـد اجازه هسـت؟ گفتـم آره! داد به اون آقاهـہ و گفت: اینو بدید به اون خواهرمون اولیـݧ ڪاری ڪہ اون خانومہ کرد ایـن بود که رژ لبشو پـاڪــ ڪـرد و روسریشو ڪـشـید جلو...
راوی: #همسر_شهید
#جانباز_شهید_سیدمنوچهر_مدق🌷
ว໐iภ ↬ @sangarshohada 🕊🕊
#خاطرات_شـهید
یکی از دلایل اینکه هیچگاه به ایشان به دلیل مأموریتهای زیاد خرده نگرفتم، حدیثی بود به این مضمون که «اگر کسی از جهاد و شهادت فرار کند، خداوند مرگی نصیب او میکند به همان زودی ولی با خفت و خواری» و پس از خواندن این مطلب جرأت نمیکردم به ایشان بگویم به مأموریت نرود.
آنقدر عاشق شهادت بود که هنگام نماز از ما میخواست دعا کنیم مرگی غیر از شهادت نداشته باشد و همیشه و به ویژه در یک سال اخیر ما را برای شهادتشان کاملاً آماده کرده بودند، به گونهای که شهادتشان برای ما قطعی انگار میشد. همچنین از دیگر خصوصیات آن شهید خواندن قرآن پس از ورود به اتاق محل کار خود در آغاز صبح بود.
پس از شهادت ایشان بود که فهمیدم برای نیروهایش مثل یک پدر دلسوز و حتی در ریزترین مسائل زندگی نیز کمک حالشان بود.
ماشین سواریاش پیکانی بود که با هیچ چیزی عوضش نمیکرد و همیشه میگفت، ما به ملت و رهبرمون بدهکاریم و هیچ طلبی نداریم و واقعا خلوصشان در این زمینه عالی بود؛ حتی پاداشهایی که به ایشان میدادند بین نیروهایش تقسیم میکرد و از آوردن آن به منزل خودداری میکرد.
#شهید_دادالله_شیبانی🌷
ว໐iภ ↬ @sangarshohada 🕊🕊
#خاطرات_شـهید
✍سیزده سالش بود ڪہ رفت جبهہ توی #عملیات_بدر از ناحیہ گردن قطع نخاع شد هفده سال روی تخت بود، ولے همواره خندان بود...
بالای سرش این بیت شعر چشم نوازی مے ڪرد:
"چرا پای ڪوبم، چرا دست بازم
مرا خواجہ بے دست و پا مے پسندد"
همسرش میگہ: نیم ساعت قبل از شهادتش بهم گفت: نگران نباش، جای من رو توی بهشت بهم نشون دادند...
#شهید_حاج_حسین_دخانچی🌷
ว໐iภ ↬ @sangarshohada 🕊🕊
#خاطرات_شـهید
سر قبر #شهید_تورجی_زاده که رفتیم دقایقی با شهید آهسته درد و دل کرد بعد گفت: آمین بگو
من هم دستم را روی قبر شهید تورجی زاده گذاشتم و گفتم هر چه گفته را جدی نگیرید...
اما دوباره تاکید کرد تو که میدانی من چه میخواهم پس دعا کن تا به خواستهام برسم...
#شهادتش را از شهید تورجی زاده خواست...
#شهید_مسلم_خیزاب🌷
راوی : #همسر_شهید
ว໐iภ ↬ @sangarshohada 🕊🕊
#خاطرات_شـهید
روح الله برای من #هدیہ امام رضا «ع» بود همسری کہ امام هشتم بہ ادم هدیہ بدهد وامام حسین «ع» او رابگیرد وصف نشدنی است.من عروس چنین مردی بودم با بچہ های دانشگاه رفتہ بودیم مشهد انجا برای نخستین بار برای ازدواجم دعا کردم گفتم: یا امام رضا «ع» اگر مردی متدین واهل تقوا به خواستگاری ام بیاید قبول می کنم یک ماه بعداز اینکہ از مشهد برگشتم روح الله امد خواستگاری ام...
و شدم عروس امام رضا«ع»
#شهید_روح_الله_قربانی🌷
ว໐iภ ↬ @sangarshohada 🕊🕊
#خاطرات_شـهید
عملیات بیت المقدس که تمام شد و رزمنده ها برگشتند، هیچ خبری از محمد نشد نه میگفتند شهید شده، نه خبر اسارتش رو می دادند...
خیلی گذشت مادرم تمام فکرش پیش #محمد بود یکی از آشناهامون داشت میرفت مشهد...
مادرم به من گفت: «یک نامه برای امام رضا علیه السلام بنویس و بخواه که از محمد خبری بیاورند لااقل اگر شهید شده، پیکرش برگردد»
دو سه روز بعد، محمد را آوردند فقط استخوان هایش باقی مانده بود..
#دانش_آموز_شهید
#محمد_اندرخور🌷
منبع: فهمیده های کلاس
ว໐iภ ↬ @sangarshohada 🕊🕊
#خاطرات_شـهید
هرکس به اتاقش مےآمد از پشت میز بلند مےشد و درجلو فرد می نشست و کارهایشان را انجـام می داد.
یک روز از او پرسیـدم کہ چرا پشت میز کارهایش را انجام نمےدهد؟
با لبخنــد همیشگے اش گفت :
برادر من ! میز ریاست یک حال و هوای خاصے دارد که آدم را می گیرد. پشت آن میز من رئیسم و مخاطبم ارباب رجوع هستن، من مےآیم این طرف و کنار مردم مےنشینم تا توی آن حال و هوای خاص با آنها برخورد نکنم، این طرف میز من برادر مردم هستم و مثل یک برادر به مشکلاتشان رسیدگی مےکنم...
پ.ن؛
چقدر فاصله گرفتند برخی مسؤلین
از این روحیه اخلاص و تواضع...
#شهید_سردار_محمد_بروجردی🌷
#روایت_همرزم_شهید
ว໐iภ ↬ @sangarshohada 🕊🕊