eitaa logo
سنگرشهدا
7هزار دنبال‌کننده
17.9هزار عکس
3.6هزار ویدیو
52 فایل
امروز #فضیلت زنده نگہ داشتن یاد #شهدا کمتر از شهادت نیست . "مقام معظم رهبرے❤️ 🚫تبلیغ و تبادل نداریم🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
ﺣـــﺎﻝِ ﻣــﻦ ﺧﻮﺏ ﺍﺳﺖ ﺍﻣّــﺎ.. ﺧـﻮﺏ ﺭﺍ ﻣﻌــﻨﺎ ﻧﮑــﻦ😔 ﺍﻧﺘـﻈــارِ دﯾــﺪﻥِ ﻣﺤﺒــﻮﺏ ﺭﺍ ﻣﻌــﻨﺎ نکــن💔 #همسر_شهید #شهید_محمد_بلباسی ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ #هل_من_ناصراینصرونی آقامهدی شنبه شب به شهادت رسید و من خبر شهادتشان را روز دوشنبه از زبان عمه همسرم شنیدم. ابتدا باور نمی‌کردم ولی وقتی خبر را شنیدم به یاد خواب‌هایی افتادم که خودم و همسرم دیده بودیم. خواب‌هایی که با شهادت مهدی تعبیر شد. مزار ایشان در روستای سیدمیران گرگان است. مهدی همیشه می‌گفت: فامیلی‌ام غریب است، محل کارم غریب است و همسرم از شهری غریب. مهدی هرگز فکر نمی‌کرد محل شهادتش هم در غربت باشد. مراسم تشییع با شکوه بود و مردم از اکثر شهرها آمده بودند و با حضورشان سنگ‌‌تمام گذاشتند. من غبطه می‌خوردم به حال همسرم که با این درجه به شهادت رسید. مهدی 21 تیر 1394در ارتفاعات تدمر به آرزویش رسید. مهدی در انتهای همه مداحی‌‌هایش جمله «شهادت آرزومه» را زمزمه می‌کرد و آخرش هم به این مقام نائل شد. یادم است همسرم در یکی از جلسات خواستگاری گفت: خواب دیده در بیابانی است و امام حسین(علیه السلام) به ایشان می‌فرمایند: هل من ناصر ینصرنی و آقا مهدی در جواب می‌گویند: آقاجان من شما را یاری می‌کنم و تنها نمی‌گذارم. این خواب همسرم با رفتن به جمع مدافعان حرم تعبیر شد؛ حرف از شهدای جاسوسان سال 90 می شد سرشو می نداخت پایین و چشماش خیس می شد رفقای زیادی رو اونجا از دست داده بود آرام وقرار نداشت تا چهار سال بعد در معرکه شام به رفیقانش پیوست . #خاطرات_شهید #شهید_قاسم_غریب🌷 راوی : #همسر_شهید iD ➠ @sangarshohada🕊🕊
‍ ‍ ❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✍بعد از ازدواج یقین پیدا کردم که محمد شهید خواهد شد. همیشه آرزوی شهادت داشت و هنگام عبادت ارتباط خوبی با خدا برقرار می‌کرد. برای غذا خوردن با هر لقمه بسم‌الله می‌گفت. از سحر تا طلوع آفتاب نماز و دعا می‌‌خواند. خیلی به دعای بعد از نماز مقید بود. آرامش خاصی داشت و خیلی متین بود. ✍ گاهی اوقات اگر من از دست بچه‌ها عصبانی می‌شدم با خنده می‌گفت اینها بچه هستند خودت را ناراحت نکن. هیچ‌وقت صدای بلندش را کسی نشنید. هر کاری و نظری داشتم خیلی متین و آرام گوش می‌داد بعد اگر درست نبود توجیه می‌کرد. خیلی راحت با مسائل و مشکلات کنار می‌آمد. حق‌الناس را خیلی رعایت می‌کرد حتی وقتی آب را باز می‌کرد تا وضو بگیرد. اگر سفره می‌انداختیم و چند قاشق غذا باقی می‌ماند می‌برد جایی برای مورچه‌ها و پرندگان می‌ریخت و می‌گفت اینها بخورند بهتر از دور ریختن است. راوے : 🌷 iD ➠ @sangarshohada🕊🕊
❃↫🌷«بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن»↬🌷❃ #خاطرات_شهید آقاقاسم(مهدی) در همه کارها به خدا توکل می‌کرد. نمازش را در هر شرایطی اول وقت می‌خواند. احترام زیادی به پدر و مادرش می‌گذاشت و هر کاری از دستش بر می‌آمد برایشان انجام می‌داد و هرگز کوتاهی نمی‌کرد. اهل غیبت نبود و اگر کسی در جمعی غیبت می‌کرد، حتماً متذکر می‌شد. مهدی من گوش به فرمان رهبری بود و پشتیبان ولایت فقیه، به طوری که در وصیتنامه‌شان به همه تأکید کرده است که پشتیبان ولایت باشید و از خط ولایت فاصله نگیرید. ایشان آرام و قرار نداشت و آنقدر از شهادتش مطمئن بود که می‌گفت در نماز شبت هر چی از خدا بخواهی می‌دهد. #شهید_قاسم_غریب🌷 راوی: #همسر_شهید iD ➠ @sangarshohada🕊🕊
#خاطرات_شهید ماه رمضان‌ ها امکان نداشت یک روز بیدار شوم و نبینم سحری را آماده کرده است. می‌گفت تو بخواب و استراحت کن، سحری بامن. امسال یک روزهایی وقت سحر حس می‌کنم که تکانم می‌دهد تا مبادا خواب بمانم. من بهترین زندگی را با شعبان تجربه کردم. هیچ کمبودی با بودن او نداشتم. اگر او را ببینم می‌گویم چرا من را گذاشتی و رفتی! کاش کنارم می‌ماندی و با هم شهید می‌شدیم.. آخرین دیدارمان در #معراج_شهدا بود. وقتی چهره ‌اش را دیدم گفتم حاجی باعث سربلندی و افتخارمن شدی. دوست داشتم برای روزی که قدس فتح خواهد شد، بودی و می‌جنگیدی و آزادیش را می‌دیدی. این تمام حرف من بود بر سر پیکرش. #شهید_حاج_شعبان_نصیری راوی : #همسر_شهید #سالروز_شهادت🌷 iD ➠ @sangarshohada🕊🕊
#خاطرات_شـ‌هید یـہ روز داشتیم با ماشیـن تـو خیابون مےرفتیـم سر یـہ چراغ قرمز پیرمـرد گل فروشـے با یـہ ڪالسڪه ایستاده بود #منوچـہر داشت از برنامـہ ها و ڪارایـے ڪـہ داشتیم مےگفت ولـے مـن حواسـم بـہ پیرمرده بود منوچـہر وقتے دید حواسم به حرفاش نیست؛ نگاهـمو دنبال ڪرد و فڪر ڪرده بود دارم به گلا نگاه میکنم توے افڪـار خـودم بودم ڪہ احسـاس ڪـردم پاهام داره خیس مے شہ نـگاه ڪردم دیـدم منوچـہر داره گلا رو دستہ دستہ میریزه رو پاهام همـہ گلاے پیرمرد و یہ جا خریده بود... بغل ماشین ما یـہ خانوم و آقا تو ماشین بودن خانومـہ خیلـے بد حجاب بود بـہ شوهرش گفت: ایـݧ حزب اللہـیـا رو ببین همه چیزشون درستـہ... منوچہر یـہ شاخـہ گل برداشت و پرسیـد اجازه هسـت؟ گفتـم آره! داد به اون آقاهـہ و گفت: اینو بدید به اون خواهرمون اولیـݧ ڪاری ڪہ اون خانومہ کرد ایـن بود که رژ لبشو پـاڪــ ڪـرد و روسریشو ڪـشـید جلو... راوی: #همسر_شهید #جانباز_شهید_سیدمنوچهر_مدق🌷 ว໐iภ ↬ @sangarshohada 🕊🕊
#خاطرات_شـ‌هید سر قبر #شهید_تورجی_زاده که رفتیم دقایقی با شهید آهسته درد و دل کرد بعد گفت: آمین بگو من هم دستم را روی قبر شهید تورجی ‌زاده گذاشتم و گفتم هر چه گفته را جدی نگیرید... اما دوباره تاکید کرد تو که می‌دانی من چه می‌خواهم پس دعا کن تا به خواسته‌ام برسم... #شهادتش را از شهید تورجی زاده خواست... #شهید_مسلم_خیزاب🌷 راوی : #همسر_شهید ว໐iภ ↬ @sangarshohada 🕊🕊
#پنجشنبہ‌_های_شهدایی اَلدَّهرُ اُفّ لَکَ مِن خَلیل: ای دنیای بے ارزش و بے مقدار اف بر دوستے و دوست داشتنت! ای دنیای دنی اف بر خواستنت! ای پست بے مقدار اف بر مهری ڪہ از تو بر دلے بنشیند! تو همانے ڪہ حسین فاطمہ گفت: اف بر تو! اگر محبت بے مقدارت بر دلم چنگ نینداختہ بود؛ من هم امروز ڪنار همسفرم بودم... او رفت و گفت: بمان و زینب شو و من جاماندم از او و حالا آمده ام برمزارش برای او #یاسین بخوانم برای خودم #الرحمن... گوارا بادت این #بهشتی ڪہ بہ بهای جان خریدی اش ای جان شیرینم... و باز هم اف بر دوستے دنیا... #شهید #همسر_شهید #گلزار_شهدا #یادکنیدشهداراباصلوات🌷 ว໐iภ ↬ @sangarshohada 🕊🕊
سنگرشهدا
تصویرے از دیدار #شهيد_حسین_لشگری با رهبر انقلاب در تاریخ ۱۳۷۷/۱/۱۹ بہ مناسبت سالگرد شهادت 🌷 #سیدالأ
❃↫🌷«بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن»🌷↬❃ ✍اولین اسیر و آخرین آزاده جنگ، وقتی رفت 28 ساله بود، وقتی برگشت 47 سال از عمرش می گذشت. پیر و شکسته شده بود و موی سیاه در سر نداشت؛ دندانهایش همه ریخته بود و اینها همه آثار شکنجه ها بود. شیرینی دیدار چهره تغییر کرده اش را از یادم برد. پسر چهار ماه مان حالا 18 ساله شده بود و برای اولین بار پدرش را می دید... اینها گوشه ای از صحبت های خانم حوّا لشکری همسر سرلشکر خلبان شهید حسین لشگری است؛ درد روزهای نبودن و 18 سال اسارت همسر کم کم داشت به دست فراموشی سپرده می شد که شهادت برای همیشه این دو را از هم جدا کرد و دیدار را به قیامت انداخت.. راوے : 🌷 ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
❃↫🌷«بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن»🌷↬❃ #مقیدبه_نمازاول_وقت شهید نریمانی شش ماه از من بزرگتر هستند ولی از لحاظ درسی و تحصیلی در یک سال بودیم و نخستین اعزام شهید سال 92 بود و زمانی که بنده باردار بودم و نمی‌دانستم کجا می‌خواهند بروند. زمان‌هانی بود که ماموریت آقا محمود سه هفته طول می‌کشید و من هیچ سوالی درباره مکان ماموریت ایشان نمی‌کردم ولی خیلی سخت بود و اوقاتی از نحوه چمدان جمع کردن شهید نریمانی متوجه اعزام ایشان می‌شدم و همیشه شهید می‌گفتند: تحمل کنید و ارتباط‌ با شهید تنها تلفنی بود. زمان‌هایی که از خارج از کشور تماس می‌گرفتند متوجه تاخیر صدا می‌شدم و شک می‌کردم. اما روزی زمان اذان مغرب تماس گرفتند و همیشه شهید محمود نریمانی مقید به نماز اول وقت بود و در این موقع تمام کارهای خودشان را تعطیل می‌کردند و به همین دلیل از آقا محمود سوال کردم که موقع نماز تماس گرفتید؟! ایشان هول شد و گفت: نمازم را خواندم و بحث رو عوض کردند و این موقع بود که اطمینان یافتم ایشان خارج از کشور هستند. اطرافیان خیلی به من دلداری می‌دادند که هیچ نگران نباشم و بعد از دو ماه ایشان برگشت باز هیچ سوالی نکردم. #آخرین_تماس_تلفنی من روز قبل از شهادت با ایشون صحبت کردم، همیشه شبها زنگ می زد. ولی آن روز، برعکس روال همیشه ظهر زنگ زد و گفتم: پس حالا که صحبت کردیم شب زنگ نمی زنی؟ گفت: شاید زنگ نزنم، ولی خب شایدم زنگ زدم، تا ببینیم خدا چه می خواهد، روز بعد ، روز دهم مرداد ماه 95 طی انفجار مواد منفجره در حما به شهادت رسید. #شهید_محمود_نریمانی🌷 راوی : #همسر_شهید @sangarshohada🕊🕊
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ #نماز_جماعت_در_شب_عروسی ﻓﮑﺮ ﮐﺮﺩ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﻫﻢ ﻣﺤﺎﻓﻆ ﺍﺳﺖ ﺷﻐﻠﺶ ﺑﺎﻋﺚ ﺷﺪ ﺗﺎ ﺧﺎﻃﺮﻩ‌ﯼ ﺟﺎﻟﺒﯽ ﺩﺭ ﻣﺮﺍﺳﻢ ﻋﺮﻭﺳﯽ ﻣﺎ ﺍﺗﻔﺎﻕ ﺑﯿﺎﻓﺘﺪ . ﺧﺐ ﻋﺒﺪﺍﻟﻠﻪ ﻣﺤﺎﻓﻆ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻋﺎﺩﺕ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﺑﻪ ﺩﻟﯿﻞ ﺣﻔﺎﻇﺖ ﺍﺯ ﺷﺨﺼﯿﺖ‌ﻫﺎ ﮐﻪ ﻫﻤﺮﺍﻫﺶ ﻫﺴﺘﻨﺪ ﺩﺭ ﻋﻘﺐ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﮐﻨﺪ ﻃﺮﻑ ﮐﻪ ﻧﺸﺴﺖ ﺧﻮﺩﺵ ﺑﺮﻭﺩ ﻭ ﺟﻠﻮ ﺑﻨﺸﯿﻨﺪ. ﺭﻭﺯ ﻋﺮﻭﺳﯽ ﻭﻗﺘﯽ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﻣﺮﺍ ﺍﺯ ﺁﺭﺍﯾﺸﮕﺎﻩ ﺑﻪ ﺳﺎﻟﻦ ﺑﺒﺮﺩ ﺩﺭ ﻋﻘﺐ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩ ﻣﻦ ﺳﻮﺍﺭ ﺷﺪﻡ ﺑﻌﺪ ﺧﻮﺩﺵ ﺗﺎ ﺭﻓﺖ ﺟﻠﻮ ﺑﻨﺸﯿﻨﺪ ﻓﯿﻠﻤﺒﺮﺩﺍﺭ ﮔﻔﺖ: ﺩﺍﺭﯼ ﭼﮑﺎﺭ ﻣﯽ ﮐﻨﯽ؟! ﺧﻨﺪﯾﺪ ﮔﻔﺖ: ﺑﺒﺨﺸﯿﺪ ﺣﻮﺍﺳﻢ ﻧﺒﻮﺩ. ﻭﻗﺘﯽ ﺭﺳﯿﺪﯾﻢ ﺳﺎﻟﻦ ﺍﺫﺍﻥ ﺭﺍ ﮔﻔﺘﻨﺪ ﻭ ﻋﺒﺪﺍﻟﻠﻪ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺻﺪﺍﯼ ﺍﺫﺍﻥ ﺩﺭ ﺳﺎﻟﻦ ﭘﺨﺶ ﺷﻮﺩ ﻭ ﻧﻤﺎﺯ ﺟﻤﺎﻋﺖ ﺭﺍ ﺑﺮﭘﺎ ﮐﺮﺩ. ﺁﺧﺮ ﻣﺮﺍﺳﻢ ﮐﻪ ﺧﻮﺍﺳﺘﻢ ﺑﺎ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻈﯽ ﮐﻨﻢ ﺑﺮﺍﯾﻢ ﺧﯿﻠﯽ ﺳﺨﺖ ﺑﻮﺩ ﭼﻮﻥ ﺗﮏ ﺩﺧﺘﺮ ﻫﻢ ﺑﻮﺩﻡ ﺍﻣﺎ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﮐﻨﺎﺭ ﮐﺴﯽ ﻣﺜﻞ ﻋﺒﺪﺍﻟﻠﻪ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﺑﻮﺩ ﻗﻮﺕ ﻗﻠﺐ ﻣﯽ ﮔﺮﻓﺘﻢ. ﺑﺮﺍﺩﺭﻡ ﺑﻪ ﺷﻮﺧﯽ ﮔﻔﺖ: ﺑﺎﺷﻪ ﺩﯾﮕﻪ ﻟﺒﺎﺳﺖ ﺭﺍ ﻋﻮﺽ ﮐﻦ ﺑﺮﻭﯾﻢ، ﺍﯾﻨﺎ ﻫﻤﺶ ﺷﻮﺧﯽ ﺑﻮﺩ. ﻋﺒﺪﺍﻟﻠﻪ ﻫﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺍﺫﯾﺘﻢ ﮐﻨﺪ ﻣﯽ ﮔﻔﺖ: ﮔﺮﯾﻪ ﮐﻦ ﮔﺮﯾﻪ ﮐﻦ ﺩﯾﮕﻪ. #شهید_عبدالله_باقری🌷 #راوی : #همسر_شهید iD ➠ @sangarshohada🕊🕊