eitaa logo
سنگرشهدا
7هزار دنبال‌کننده
17.9هزار عکس
3.6هزار ویدیو
52 فایل
امروز #فضیلت زنده نگہ داشتن یاد #شهدا کمتر از شهادت نیست . "مقام معظم رهبرے❤️ 🚫تبلیغ و تبادل نداریم🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
📖 وقتی با تیر دشمن روی زمین افتاد، جواد الله کرم هم تیر خورد ولی چیزی نگفت، بالاخره فرمانده باید خودش را جلوی نیروهایش سرحال نشان دهد. ⏱گذشت و بعد یک ساعت روستا کامل دست ما بود. به اتفاق آقا جواد انتهای روستا نشستیم و تازه وقت کردیم که از شهادت امین کریمی بغض کنیم. گفت : 😢امین خیلی بچه خوبی بود، از اوایل پاسدار شدنش من می دونستم که شهید میشه. ❗️با تعجب پرسیدم: مگه شما از اون موقع می شناختینش؟ گفت: بله. من مربی‌شون بودم. از همون موقع می رفت دنبال جدیدترین اطلاعات و سخت‌ترین کارها و درست کردن پیشرفته‌ترین وسایل تخریب و خلاصه خیلی آدم مخلصی بود. ♡ @sangarshohada 🕊🕊
📖 تقوای ایشون برای حقیر درس های زیادی داشت به کرات شاهد بودم با نهی از منکر خاص خودشون جلوی غیبت رو میگرفتند. 🔹اگر صحبت از فرد غایبی میشد، اگر فرد غایب رو می شناختند، به نحوی سعی میکردند او را تبرئه کنند مثلا اگر بدی او گفته میشد حاج رضا میگفت : "نه، حالا اینطور ها هم نیست..." ‼️اگر میدید بازهم جلسه به غیبت ادامه میدهد، بلند صلوات میفرستاد به طوری که همه ساکت شوند، باز اگر ادامه میدادند ایشون صلوات میفرستاد انقدر صلوات میفرستاد تا گوینده خجالت میکشید و ادامه نمیداد نهی از منکر ایشون هم غیر مستقیم بود که کسی ناراحت نشود، هم موثر واقع میشد... 🌷 🆔 @sangarshohada 🕊🕊
📖 در یکی از ماموریت هایی که به عنوان فرمانده در کنار ما حضور داشت، راهی مکانی شدیم که یک کارگر در یک چاه محبوس شده بود. 👥همه آتش نشان ها برای رفتن به سمت محل حادثه آماده شدند. شهید علی امینی نیز با اقتدار مثال زدنی اش در کنار آتش نشان ها حضور داشت. عملیات دشوارتر از آنی بود که فکرش را می کردیم اما اعتقاد ما این بود، عملیاتی که فرمانده اش "علی امینی" باشد قطعا نتیجه بخش است. ❤️رابطه شهید با آتش نشان ها بسیار نزدیک بود. او در سخت ترین شرایط نیز با ما شوخی می کرد. عملیات آن روز نیز به نوعی گره خورده بود و تلاش ها جواب نمی داد. به یکباره شهید علی امینی به نزد من آمد و گفت آماده شو که باید به داخل چاه روی. ‼️با تعجب پرسیدم اگر شما بگویی با سَر می روم اما من که در این عملیات راننده خودرو هستم، با لبخندی در جواب گفت چون رفتن به داخل این چاه دشوار بود خواستم امتحانت کنم که ببینم چقدر به حرف فرمانده ات عمل می کنی و این آخرین خاطره ای بود که من از شهید علی امینی دارم... ʝσιɳ→ @sangarshohada 🕊🕊
📖 آخرین باری که همسر و فرزندم به مرخصی آمدند، شبی همسرم هیأت قرآن شهر را دعوت کرد منزل و پس از پذیرایی به آن‌ها گفت: «این آخرین دیدار ماست و من می‌دانم که به همراه پسرم «ایرج» از بین شما خواهیم رفت.» 📆فردای آن شب، آن‌ها هر دو عازم جبهه شدند و چند ماهی هم هیچ خبری از آن‌ها نداشتیم. حتی نامه‌ای هم برای‌مان نمی‌فرستادند، طوری که کم‌کم نگران شدیم. من که از بقیه‌ی افراد خانواده نگران‌تر بودم، یک شب در خواب دیدم که در به صدا در آمد. سراسیمه خود را پشت در رساندم. وقتی در را باز کردم، همسرم امیدعلی را دیدم، در حالی که دسته گلی در دست داشت. آن را به من داد و گفت: «این‌ها را ببر آب بده تا خشک نشوند.» 🍃بعد خداحافظی کرد و رفت. من در حالی که نگران و دست‌پاچه بودم، گفتم: «کجا می‌روی؟» گفت: «ایرجم دارد به شهادت می‌رسد؛ می‌روم به او کمک کنم.» 😓هراسان از خواب بیدار شدم و بسیار گریه کردم. بعد از گریه، کمی آرام شدم. دوباره خوابم برد و بار دیگر امید را در خواب دیدم. 🔹این بار لباس‌های بسیجی‌اش را از من می‌خواست؛ در حالی که لباس‌هایی که به تن داشت، پاره پاره شده بود. من هرچه از احوال ایرج می‌پرسیدم، او فقط می‌گفت: «ایرج دارد شهید می‌شود!» ❗️این بار هم از من خداحافظی کرد و رفت. به دنبال او، تا چند خیابان آن طرف‌تر دویدم؛ اما دو تا خانم محجبه، راه مرا سد کرده و گفتند: «تو هرگز به آن‌ها نخواهی رسید؛ برگرد و برو!» 😥باز هم در حالی که کاملاً مضطرب و نگران بودم، از خواب پریدم. صبح بود و در سطح شهر «آبیک» ولوله‌ای به پا شده بود. همه‌ی اهل شهر به گرد خانه‌ی ما جمع شده بودند، تا خبر شهادت همسر و فرزندم را به ما بدهند... 💟 @sangarshohada 🕊🕊
📖 خاطره امنیت منطقه که سپرده شد به فرمانده سلیمانی، حساب کار دست اشرار آمد؛ خیلی‌هایشان آمدند زیر پرچم جمهوری اسلامی. مانده بود باندی که سرکرده‌شان خیلی قلدر بود؛ حدود چهل پنجاه نفر برایش کار می‌کردند. فکر می‌کردند این بار هم مثل دفعه‌های قبل چند نفر را سر می‌بُرند، بقیه هم عقب‌نشینی می‌کنند؛ 🔹هفت شبانه روز گشتیم تا گیرشان آوردیم. وقتی دیدند محاصره شده‌اند، چادر زن‌هایشان را پوشیدند و فرار کردند. ما خیال عقب‌نشینی نداشتیم؛ آخر سر خودش داوطلب شد تسلیم شود. پنج پاسدار گروگان گذاشتیم تا بیاید کرمان با حاج قاسم صحبت کند. نمی‌دانم در اتاق جلسات چه گذشت که طرف وقتی آمد بیرون، زار زار گریه می‌کرد گفت: «ابهت این مرد من رو گرفته. بذارید اگر کشته می‌شم به دست این مرد کشته بشم که افتخاری برام باشه.» 🔹حاجی این بار از در رأفت وارد شد و طرف را تأمین داد. فرستادش مشهد. می‌خواست امام رضا علیه السلام واسطه شود برای پذیرش توبه آن بنده خدا. حاجی هم برای روستایشان تلمبه آب برد و زمین کشاورزی بهشان داد. مشهدی وقتی برگشت، چسبید به کار و کشاورزی. دیگر پاک شده بود مثل طفلی که تازه از مادر زاده می‌شود. راوی: ابراهیم شهریاری 📚 منبع: سلیمانی عزیز انتشارات حماسه یاران، ص 28 و 29 @sangarshohada 🕊 🕊
💠آخرین عکس 🔰 «همسرم در ادامه مأموریت‌های کاری‌اش به کازرون منتقل شده بود. خانه‌ای در آنجا اجاره کردیم و ۳ ماه بعدش به مأموریت ارومیه رفت. ۱۵ روز در ارومیه بود و ۱۵ روز در خانه. کمی بعد «ابوذر» از ارومیه زنگ زد که می‌خواهم به سوریه بروم. گفتم ابوذر جان تو همیشه مأموریت هستی «محدثه» بی‌تاب تو است. ان‌شاءالله دفعه بعد می‌روی.  🔰شهید گفت: نه من باید بروم. بعد به خانه آمد و چند روزی در کنار هم بودیم.موقعی که می‌خواست به سوریه برود گفت که این آخرین مأموریتم است مطمئنم. بعد مرا به عمه سادات قسم داد و گفت، اگر امروز برای دفاع از اسلام نروم دشمن وارد خاک کشورمان می‌شود. وقتی این صحبت‌ها را شنیدم متوجه شدم که هیچ چیز مانع رفتنش نمی‌شود.از طرفی هم نمی‌خواستم شرمنده حضرت زینب(س) بشوم. 🔰هشت صبح آخرین روزهای پاییز یعنی ۲۶ آذر ماه سال ۱۳۹۴ ابوذر رفت. قبل از رفتن با «محدثه» که غرق در خواب کودکانه بود، عکس گرفت و با من که نمی‌توانستم جلوی اشک‌هایم را برای لحظه‌ای بگیرم، خداحافظی کرد». ✍راوی؛ هـمسر شـهید 🌷 ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
📖 در نزدیکی‌ «چالاب» جبهه‌ای در برابر دشمن ایجاد کرده بودیم؛ هلیکوپترهای عراقی به منطقه حمله کردند با «کالیبر۵۰» به سمت آنها شلیک می‌کردیم؛ شهید سابوته از «گنبد پیرمحمد» سوار ماشین شده بود تا خود را به منطقه برساند، سنگ‌های چالاب بسیار تیز و برنده و زمین پر از خار بود؛ به عدنان گفتم «پس کفش‌هایت کو؟ چگونه می‌خواهی روی این سنگ‌ها و خارها راه بروی» او گفت «کفش می‌خواهم چه کار، خارها نرم هستند.» 🌷شهید عدنان اکثراً با پای برهنه بود؛ به همین دلیل سردار طباطبایی و بقیه همرزمانش او را  نامیدند. 🌙گاهی شب‌ها برای غافلگیری دشمن مجبور بودیم با قاطر برویم؛ بیشتر مسیر را ‌رفته بودیم در حالی که شهید سابوته کفش‌هایش را در پایگاه جا گذاشته بود. 🔹اواخر تیرماه سال ۱۳۶۱، عراق از مهران عقب‌نشینی کرده بود؛ به همراه چند تن از نیروهای بسیج عشایر، رزمندگان و عدنان در حال تعقیب و گریز بودیم؛ به دلیل پیاده‌روی زیاد در پستی و بلندی‌ها، برای شناسایی و گشت‌زنی، کفش‌هایم پاره شد و قابل پوشیدن نبود؛ برای اینکه بتوانم بقیه مسیر را بروم، پارچه‌ای به پاهایم بستم؛ عدنان با دیدن این وضعیت کفش‌هایش را در آورد و به من داد و خودش ۱۲ کیلومتر در خار و خاشاک و زمین داغ، با پای برهنه مسیر را ادامه داد. 🔰زمانی که به جاده رسیدیم به او گفتم «نگاه کن پاهایت خون می‌آید» او با بی‌تفاوتی گفت «من دوست دارم با پایی برهنه عراقی‌ها را بیرون کنم...» 🌷 ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
سنگرشهدا
دستش قطع شد ، امّـا... دست از یاری امام‌زمانش برنداشت در #کربلای_چهار مثل اربابش فرمانده بود فرمان
●خبردار شد که دوستش نیازمند پول هست ، رفت و تموم پس‌انداز هفت ساله‌ی خودش رو بخشید بهش ، بی منت... ☝️شبیه شهدا رفتار کنیم ؛ سخت نیست... ●حاج حسين رزمنده‌ ها را عاشقانه دوست داشت و گاه اين عشق را جور‌ی نشان می‌داد كه انسان حيران می‌شد. یک شب تانک ‌ها را آماده كرده بوديم و منتظر دستـور حرکت بوديم. من نشسته بودم كنار برجک و حواسم به پیرامونمان بود و تحرکاتی كه گاه بچه‌ها داشتند. یک وقت ديدم یک نفر بين تانک ‌ها راه می‌رود و با سرنشینان، گفت و گوهای كوتاه می‌كند. ●کنجکاو شدم ببينم كيست !! مرد توی تاريكی چرخيد و چرخيد تا سرانجام رسيد كنار تانكی كه مـن نشسته بودم رويش. همين كه خواستم از جايم تكان بخورم، دو دستی به پوتينم چسبيد و پايم را بوسيد! گفت: به خدا سپردمتون!! تا صدایش را شنيدم، نفسم بريد گفتم: حاج حسين گفت: هيس؛ صدات در نياد ! و رفت سراغ تانک بعدی..... 📎فرماندهٔ دلاور لشگر ۱۴ امام حسین(ع) 🌷 ●ولادت : ۱۳۳۶/۶/۱ اصفهان ●شهادت : ۱۳۶۵/۱۲/۸ شلمچه ، عملیات کربلای۵ iD ➠ @sangarshohada🕊🕊
سنگرشهدا
یاد حاج همت بخیر ... جز هوای عاشقی در سر نداشت نخل سبزی بود امّا « سَر » نداشت ! #خاطرات_شهید ●از
♦️با شروع عملیات رمضان در تاریخ 23/4/1361 درمنطقه «شرق بصره» فرماندهی تیپ 27 حضرت رسول اکرم (ص) را برعهده گرفت و بعدها با ارتقای این یگان به لشگر، تا زمان شهادتش در سمت فرماندهی انجام وظیفه نمود. پس از آن در عملیات مسلم بن‍ عقیل و محرم ـ که او فرمانده قرارگاه ظفر بود ـ سلحشورانه با دشمن زبون جنگید. در عملیات والفجر مقدماتی بود که شهیدحاج همت، مسؤولیت سپاه یازدهم قدر را که شامل لشکر 27 حضرت محمدرسول الله (ص) ، لشکر 31 عاشورا، لشکر 5 نصر و تیپ 10 سیدالشهدا (ع) بود، برعهده گرفت. سرعت عمل و صلابت رزمندگان لشکر 27 تحت فرماندهی ایشان در عملیات والفجر 4 و تصرف ارتفاعات کانی‍مانگا در آن مقاطع از خاطره ها محو نمی‍شود. ♦️صلابت، اقتدار و استقامت فراموش‍نشدنی این شهید والامقام و رزمندگان لشکر محمدرسول‍الله (ص) در جریان عملیات خیبر درمنطقه طلائیه و تصرف جزایرمجنون و حفظ آن با وجود پاتک‍های شدید دشمن، از افتخارات تاریخ جنگ محسوب می‍گردد. مقاومت و پایداری آنان در این جزایر به قدری تحسین برانگیز بود که حتی فرمانده سپاه سوم عراق در یکی از اظهاراتش گفته بود : « ... ما آنقدر آتش بر جزایر مجنون فرو ریختیم و آنچنان آنجا را بمباران شدید نمودیم که از جزایر مجنون جز تلی خاکستر چیز دیگری باقی نیست! » ♦️اما شهید همت بدون هراس و ترس از دشمن و با وجود بی‍خوابی‍های مکرر همچنان به ادای تکلیف و اجرای فرمان حضرت امام خمینی (ره) مبنی برحفظ‍جزایر می اندیشید و خطاب به برادران بسیجی می‍گفت : « برادران، امروز مسأله ما، مسأله اسلام و حفظ و حراست از حریم قرآن است. بدون تردید یا همه باید پرچم سرخ عاشورایی حسین (ع) را به دوش کشیم و قداست مکتبمان، مملکت و ناموسمان را پاسداری و حراست کنیم و با گوشت و خون به حفظ جزیره، همت نمائیم، یا اینکه پرچم ذلت و تسلیم را درمقابل دشمنان خدا بالا ببریم و این ننگ و بدبختی را به دامن مطهر اعتقادمان روا داریم، که اطمینان دارم شما طالبان حریت و شرف هستید، نه ننگ و بدنامی. » 📎فرماندهٔ دلاور لشگر۲۷محمدرسول‌الله (ص) 🌷 ●ولادت : ۱۳۳۴/۱/۱۲ شهرضا ، اصفهان ●شهادت : ۱۳۶۲/۱۲/۱۷ جزیرهٔ مجنون ، عملیات خیبر ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊
سنگرشهدا
🔹گریه‌های محدثه یک طرف، بیماری و بی‌قراری محمد یک طرف، پدر مادرم از دست گریه‌های این دو تا بچه عاصی شده بودند. پدرم گفت: «زنگ بزن حاجی بیاید، این بچه دارد می‌میرد.» 🔸19 اسفند 1363 که محدثه چهار روزه بود،من بعد از اذان صبح شروع کردم به تماس گرفتن با مریوان، تا این که ساعت هفت صبح موفق شدم تماس بگیرم، از بس بوق اشغال شنیدم، سرم درد گرفت. وقتی تماس برقرار شد، آن‌قدر برایم غیرمنتظره بود که دستپاچه شـدم و به تته پته افتادم، یکـی از سربازهای سپاه مریوان گوشی را گرفته بود، گفت: «حاجی گشت بوده، همین یک ساعتِ پیش خوابیده.» 🔹گفتم: «خانمش هستم، کار واجب دارم، بیدارش کنید.» رفت بیـدار کرد، حاجـی آمد گوشی را گرفت، تا جـواب سلامم را داد، گفت: «چه بی‌موقع زنگ زده‌ای؟» 🔸هم تعجب کردم، هم ناراحت شدم، سابقه نداشت با من اینگونه صحبت کند، بلافاصله لحنش عوض شد، توضیح داد: «همین الان داشتم خواب می‌دیدم شهید شده‌ام، دارند تابوت مرا می‌آرند مازندران.» 🔹گفتم: «حاجی جان! من که قصد نداشتم تو را از آرزوهات جدا کنم، محمد مریض شده، محدثه دم به دقیقه گریه می‌کند، زودتر بیا ما را ببر مریوان، اگر خودت فرصت نمی‌کنی، دایی حسین علی یا پسردایی‌ام را بفرست بیایند ما را ببرند، پدر و مادرم پیرند، حال و حوصله‌‌ی ونگ و وینگِ بچه‌ها را ندارند.» 🔸گفت: «سبحان‌الله! تو هم عجب فراموش کار شده‌ای حاج خانم، مگر من همه چی را به تو و دخترم نگفته‌ام. اگر زنده بودم و درگیری‌ها کم شد، عید می‌آیم دنبال‌تان، اما باز هم دارم بهت می‌گویم، آمدنی در کار نیست، من به خواب امروزم ایمان دارم.» 🔹قبل از خداحافظی گفت: «عماره جان! منتظر باش، همین امروز خبر شهادتم به گوشت می‌رسد.» این جمله‌ها را با مهربان‌ترین لحنی که در عمرم از او شنیده‌ بودم به زبان آورد. 🔸این مکالمه‌ی تلفنی، آخرین گفت و گوی من و حبیب بود. یاد نخستین گفت و گو افتادم. روزی که به خانه‌ی ما آمد تا باهم حرف بزنیم و اگر هم دیگر را پسندیدیم، عقد کنیم، آن روز هم حبیب از شهادت حرف زده بود، در حالی که من تصور روشنی از معنای شهادت نداشتم. 🔹گوشـی را گذاشتـم، رادیـو را روشن کردم و گوش به زنگ نشستم، از حرف‌های حبیب چیزی به پدر مادرم نگفتم، آنقدر خوابِ راست از او شنیده بودم که مطمئن بودم، همان می‌شود که او گفته است. 🔸یک ساعت بعد از تلفن من، پسر دایی‌ام از تهران تماس گرفت، گفت: «ماشین خراب شده بود، آوردم تهران درست کنم، زنگ زده‌ام مریوان، حاجی گفت بیایم بهشهر یک سر به شما بزنم بعد برگردم مریوان.» 🔹پیش خودم گفتم اگر امروز شهید نشد، همراهِ پسردایی برمی‌گردم مریوان. بعد از تلفنِ پسر دایی‌ام، رادیو اعلام کرد هواپیماهای عراقی چند بار مریوان را بمباران کرده‌اند، همین موقع محدثه شروع کرد به گریه کردن، بی‌اختیار آیه‌ی اِسترجاع به زبانم آمد: «انّا لِله و انّا الیه راجعون.» 🔸محدّثه‌ی چهار روزه را بغل کردم و توی گوش او هم آیه‌ی استرجاع خواندم. گریه‌‌اش بند آمد، نمی‌دانم بغلش کردم ساکت شد یا حرفم باعث شد. نزدیک ظهر آقای حمیدی مسئول تدارکات سپاه مریوان زنگ زد بهشهر. 🔹پرسید: «از مریوان چه خبر؟» مگر مریوان نیستید؟ گفت : «نه، رشتم، آمدم دنبال تدارکات، می‌خواهم حرکت کنم سمت مریوان.» ماجرای تلفن کردن به حاجی و خواب حاجی و اخبار رادیو را برای آقای حمیدی تعریف کردم. 🔸گفت: «من هم چون اخبار رادیو را شنیده‌ام زنگ زده‌ام به شما، صبر کن تماس بگیرم مریوان، دوباره زنگ می‌‌‌زنم.» نیم ساعت بعد زنگ زد. گفت: «حاجی راست گفت» ✍به روایت همسربزرگوارشهید 📎فرماندهٔ سپاه مریوان 🌷 ●ولادت : ۱۳۳۴ بهشهر ، مازندران ●شهادت : ۱۳۶۳/۱۲/۱۹ مریوان ، بمباران هوایی ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
📖 ✐ 🔸در عملیات کربلای ۴، سخت‌ترین کار برای دسته ویژه (به سرپرستی ) در نظر گرفته شده بود. قرار بود ما که دسته ویژه بودیم برویم پادگانی در ابوالخصیب را بگیریم و بعد تازه گردان وارد عمل شود. 🌙شب عملیات؛ من و مسلم اسدی و مهدی بختیاری تا صبح با هم بودیم. لباس غواصی به تن، نشسته بودیم و اطرافمان یکسره بمباران می شد. آتشباری و بمباران دشمن، حتی یک دقیقه هم قطع نمی شد. اما مسلم و مهدی در همان شرایط هم شوخی می کردند و می خندیدند. 😅 می گفت: «مسلم ببین! اینجا هم مثل خیابون قزوین شده، انگار دارن قالی می‌تکونن!» (۱) پ.ن ۱ : اشاره داشت به انفجارهای پی در پی پ.ن ۲ : مسلم اسدی و مهدی بختیاری؛ هم‌محل و ساکن خیابان قزوین در تهران بودند. ʝσιɳ⇝ @sangarshohada 🕊🕊
🔹در یکی از عملیات ها وقتی کالیبر به صورتش خورده بود تیر کالیبر صورتش را سوراخ و آسیب جدی رسانده بود در بیمارستان فک بالا و پائین را سیم پیچی کرده بودند و برای استراحت به خانه فرستاده بودند . 🔸از منزلش با من تماس گرفتند و گفتند حسین آقا با شما کار دارد سریع به خانه اش واقع در باغ جزایری لنگرود رفتم ، وقتی ایشان را دیدم خیلی تأسف خوردم ، ایشان فقط می توانست با نی شیر یا مایعات بنوشد . گفتم حسین جان بالاخره حسابی لاغر می شوی ... 🔹گفت : بار گناهانم کمتر می شود ، صحبت شد که ایشان را برای ادامه معالجه چندین بار به پورسینا ببریم ، خلاصه با تلاش زیاد موفق شدم از آمبولانس سپاه لنگرود استفاده کنم . وقتی با آمبولانس طبق قراربه خانه ایشان رفتم. 🔸بهم گفت :دکتر با ماشین عمومی می رفتیم ، گفتم چرا ؟ جواب داد: شاید مجروح مهمتری در راه باشد که آمبولانس مورد نیاز ایشان باشد من که الحمد لله دست و پایم سالم است فقط دشمن دهنم را دوخته است. این مطلب در ذهنم ماند تا موقعی که ماسک شیمیایی خودش را به بسیجی که بیسیم‌چی وی بود داد تا او زنده بماند ولی خودش به شهادت برسد. این بود رمز موفقیت شهید املاکی ! 🔹پيام مقام معظم رهبري: شهيد املاكي ، كه توي ميدان جنگ شيميايي زدند، و خودش هم آنجا در معرض شيميايي بود، بسيجي بغل دستش ماسك نداشت، شهيد املاكي ماسك خودش را برداشت بست به صورت بسيجي همراهش! قهرمان يعني اين! 📎قائم‌مقام لشگر۱۶ قدس گیلان 🌷 ●ولادت : ۱۳۴۰/۲/۲۲ لنگرود ، گیلان ●شهادت : ۱۳۶۷/۱/۱۰ ارتفاعات ‌بانی‌بنوک ،خورمال عراق ، @sangarshohada