📒از طرف بنیاد شهید دفترچه بیمه درمانی داده بودند. تاریخ دفترچه ام تمام شده بود که بردم عوضش کنم. دفترچه دست نخورده بود.
🧔🏻مسئول تعویض با تعجب نگاه کرد و گفت : در اینجا که هیچ چیز ننوشته ای؟
گفتم : سواد ندارم
گفت : تو سواد نداری، دکتر چطور؟
گفتم : دکتر من در قبرستان است خط هم نمی نویسد.
‼️بنده خدا فکر کرد از مردن حرف می زنم. فکر کرد دوست دارم بمیرم.
گفت : خدا نکند پدرجان اِن شاءالله صد سال عمر کنی، این چه حرفهایی است که می زنی؟
😊گفتم : من که از مردن حرف نمی زنم، گفتم دکترم در قبرستان است، وقتی مریض می شوم می روم آنجا و پسرم علی شفایم می دهد...
✨علی واقعاً چنین قدرتی داشت...
#شهید_علی_محمدی_پور🌷
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
سنگرشهدا
💠بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن💠 #خاطرات_شهيد_چمران بہ روایت غاده جابر قسمت:
💠بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن💠
#خاطرات_شهيد_چمران
بہ روایت غاده جابر
قسمت:4⃣1⃣
🍃مادرم انگار که باورش نشده باشد پرسید: قول میدهی؟مصطفی گفت قول می دهم الان طلاقش بدهم ، به یک شرط !من خیلی ترسیدم ، داشت به طلاق می کشید .مادرم حالش بد بود .
مصطفی گفت: به شرطی که خود ایشان بگوید طلاقش می دهم .من نمیخواهم شما اینطور ناراحت باشید .مامان رو کرد به من و گفت: بگو طلاق می خواهم . گفتم: باشه مامان ! فردا می روم طلاق می گیرم .
🍃آن شب با مصطفی نرفتم .مادرم آرام شد و دوروز بعد که بابا از مسافرت آمد جریان را برایش تعریف کردم.پدرم خیلی مرد عاقلی بود . مادرم تا وقتی بابا آمد هم چنان سر حرفش بود و اصرار داشت که طلاق بگیرم.بابا به من گفت" ما طلاق گیری نداریم . در عین حال خودتان می خواهید جدا شوید الان وقتش است و اگر می خواهید ادامه دهید با همه این شرایط که... گفتم: بله ! من هم این شرط را پذیرفتهام .بابا گفت: پس برو. دیگر شمارا نبینم و دیگر برای ما مشکل درست نکنید .
🍃چقدر به غاده سخت آمده بود این حرف، برگشت و به نیم رخ مصطفی که کنار او راه میرفت نگاه کرد .فکر کرد مصطفا ارزشش را دارد، مصطفی عزیز که با همه این حرف ها او را هر وقت که بخواهد به دیدن مادر می آورد . بابا که بیشتر وقت ها مسافرت است .صدای مصطفی او را به خودش آورد؛ امروز دیگر خانه نمی آیم .سعی کن محبت مادر را جلب کنی ، اگر حرفی زد ناراحت نشو.خودم شب میآیم دنبالتان .آن شب حال مادر خیلی بد شد.مصطفی آمد دنبالم ، مامان حالش بد است ، ناراحتم ، نمی توانم ولش کنم.مصطفی آمد بالای سر مامان ، دید چه قدر درد می کشد، اشک هایش سرازیر شد .
🍃دست مامانم را می بوسید و میگفت: دردتان را به من بگویید.دکتر آوردیم بالای سرش و گفت باید برود بیروت بستری شود.آن وقت ها اسرائیل بین بیروت و صور را دائم بمباران می کرد و رفت و آمد سخت بود.
مصطفی گفت: من می برمشان. و مامان را روی دستش بلند کرد .من هم راه افتادم رفتیم بیروت .
🍃مامان یک هفته بیمارستان بود و مصطفی سفارش کرد که:شما باید بالای سر مادرتان بمانید ، ولش نکنید حتی شب ها.مامان هر وقت بیدار می شد و می دید مصطفی آن جا است میگفت: تو تنهایی، چرا غاده را این جا گذاشتی ؟ببرش ! من مراقب خودم هستم .مصطفی میگفت: نه ، ایشان باید بالای سرتان بماند.من هم تا بتوانم می مانم .و دست مادرم می بوسید و اشک می ریخت، مصطفی خیلی اشک می ریخت .مادرم تعجب کرد .
🍃شرمنده شده بود از این همه محبت .مامان که خوب شد و آمدیم خانه ،من دو روز دیگر هم پیش او ماندم .یادم هست روزی که مصطفی آمد دنبالم ،قبل از آن که ماشین را روشن کند دست مرا گرفت و بوسید ،می بوسید و همان طور با گریه از من تشکر می کرد .من گفتم: برای چه مصطفی؟گفت: این دستی که این همه روزها به مادرش خدمت کرده برای من مقدس است و باید آن را بوسید. گفتم: از من تشکر می کنید؟خب ، این که من خدمت کردم مادر من بود ، مادر شما نبود ، که این همه تشکر میکنید.
🍃گفت: دستی که به مادرش خدمت کند مقدس است و کسی که به مادرش خیر ندارد به هیچ کس خیر ندارد .من از شما ممنونم که با این همه محبت وعشق به مادرتان خدمت کردید...
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada 🕊🕊
↫✨« بــِســـم ِ ربـــــــِّـ الــشــــُّـهـداءِ والــصــِّـدیــقــیــــن »✨↬❃
#دویست_وچهل_پنجمین
#ختم_قران_شهدا
ختم قران به نیابت از شهدا وتعجیل در ظهور اقا...لطفاجزهای انتخابی خود را به ای دی زیر بفرستید..
@R199122
📿 13 📿 14 📿15 📿 16 📿 17 📿 18 📿 19 📿 20 📿 21 📿 22 📿 23 📿 24 📿 25 📿 26 📿
وتعداد صلوات های خودرا اعلام کنید تاکنون
صلوات ختم شده⇩⇩⇩
( #s2_934_700)
ว໐iภ↬ @sangarshohada 🕊🕊
✾طرح تلــاوٺ قرآטּ صبحگاهے✾
379
✨ڪلام حق امروز هدیہ به روح✨
✾شهید،⇦ #قاسم_شجاعے
🕊ڪانال سنگر شهـدا🕊
ว໐iภ ↬ @sangarshohada
یڪ لحظہ چشم دیدن خود را بہ من ببخـش
آیینہ هاےروشن خود را بہ من ببخـش...
#پـرواز را تو تجربہ ڪردے مبارڪت
حالا پرِ پریدن خود را بہ من ببخـش ...
#شهید_مهدی_صابری
#صبحتون_شهدایی 🌷
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
🍃امام جماعت واحد تعاون بود . بهش می گفتند حاج آقا آقاخانی روحیه عجیبی داشت . زیر آتیش سنگین عراق شهدا رو منتقل می کرد عقب توی همین رفت و آمدها بود که گلوله مستقیم تانک سرش رو جدا کرد
چند قدمیش بودم
هنوز تنم می لرزه وقتی یادم میاد از سر بریده اش صدا بلند شد :
✨ السلام علیک یا ابا عبدالله ✨
🕊شهادت : کربلای5 شلمچه
📚 منبع : کتاب روی خط عاشقی
🕊ڪانال سنگر شهـدا🕊
ว໐iภ ↬ @sangarshohada
✨رفتار و گفتار و قضاوت و حمایت و وعدههایی که مسئولان به مردم میدهند و میزان رضایتمندی مردم یک وجه مهم اقتدار نظام است.این جمله امام که فرمود: «ملت ایران که جانم فدای آنهاست» جمله خیلی بزرگی است؛ امام (ره) اهل غلو نبود.
✨انصافاً این حوادث را ببینید؛ ببینید ما چطور ظرفمان کم است، اما مردم مانند موج علیرغم بیمحبتیها میآیند؛ اینهمه شهید دادند، اما یک سوال نکردند؛ این سرمایه بزرگی است و منشأ اقتدار ما است.
✍🏻 سخنرانی در هجدهمین نشست عمومی «بصیرت؛ یادبود سومین سالگرد عروج آسمانی شهید مدافع حرم مهدی نوروزی»
#مرد_ميدان
#حاج_قاسم
#سردار_دلها
🕊ڪانال سنگر شهـدا🕊
ว໐iภ ↬ @sangarshohada
سید حمیدم هیچ وقت لباس نو نمی پوشید، هر وقت لباس نویی برایش میگرفتیم فقط یک بار تن میزد تا ما ناراحت نشیم و بعد لباس کهنه ای می پوشید. لباس را به هم محلی های کم درآمدمان می داد.
#روایت_مادر_معزز🌱
#شهید_سید_حمید_یزدانی🌷
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
💢بچه های سیرجان برای گل گهر ارجحند!!
بنده مدت ۳۰ماه جهبه بودم. ۲۵ درصد جانبازی دارم. ساکن سیرجان هستم. ۴ فرزند پسر دارم.
تا به حال پیش هرکدام از مسئولین رفتم برای اینکه دوتا از بچه ها من را در معدن گل گهر بکار بگیرن تا در جامعه هم نابود نشوند! در حالی که معدن گل گهر حق بچه های سیرجان است، اما تعداد زیادی نیروی غیر بومی گرفتن بکار.
بابا من خودم شیمیایی هستم ناراحتی اعصاب روان شدید دارم. حقوقم جوابگوی مخارج زندگیم نیست...
کمک کنید این بچه های ما حق شون هست. والا نمی توانم براشون زن بگیرم ازدواج کنن. با این وضعیت گرانی اوضاع اقتصادی چه خاکی بر سرمون بریزیم؟ اگر دولت مردان دست ما را نگیرن، ما چکار کنیم؟ به کجاه پناه ببریم. والسلام
📲منبع : پایگاه خبری-تحلیلی فرهنگ ایثار و شهادت
http://eitaa.com/joinchat/2560032768C8608b3cfb7
سنگرشهدا
💠بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن💠 #خاطرات_شهيد_چمران بہ روایت غاده جابر قسمت:
💠بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن💠
#خاطرات_شهيد_چمران
بہ روایت غاده جابر
قسمت:5⃣1⃣
🍃گفتم: مصطفی! بعد از همه این کارها که با شما کردند اینها را دارید می گویید؟گفت: آن ها که کردند حق داشتند ، چون شما را دوست دارند ،من را نمی شناسند و این طبیعی است که هر پدر و مادری می خواهند دخترشان را حفظ کنند.هیچ وقت یادم نرفت که برای او این قدر ارزش بوده که من به مادر خودم خدمت کردم .بعد از این جریان مادرم منقلب شد .مادرم میگفت : من اشتباه کردم این حرف را زدم .دیگر حرفم را پس گرفتم .باید خودش این کارها را برای شما انجام بدهد.چرا این قدر نازش می کنی .مصطفی چیزی نگفت ، خندید .
🍃غاده به مادرش نگاه کرد.فکر کرد: حالا برای مصطفی بیشتر از من دل میسوزاند! و دلش از این فکر غنج رفت.روزی که مصطفی به خواستگاریش آمدمامان به او گفت: شما می دانید که این دختر که می خواهید با او ازدواج کنید چه طور دختری است ؟او ، صبح ها که از خواب بلند می شود وقتی رفته که صورتش را بشوید و مسواک بزند کسانی تختش را مرتب کرده اند،لیوان شیرش را جلوی در اتاق آورده اند و قهوه آماده کرده اند .شما نمی توانید با مثل این دختر زندگی کنید ،نمی توانید برایش مستخدم بیاورید این طور که در این خانه اش هست.
🍃مصطفی خیلی آرام این را گوش داد و گفت: من نمی توانم برایش مستخدم بیاورم ،اما قول می دهم تازنده ام ، وقتی بیدارشد تختش را مرتب کنم و لیوان شیر و قهوه را روی سینی بیاورم دم تخت .و تا شهید شد این طور بود.حتی وقت هایی که در خانه نبودم در اهواز در جبهه ، اصرار می کرد خودش تخت را مرتب کند.می رفت شیر می آورد.خودش قهوه نمیخورد ، ولی میدانست ما لبنانی ها عادت داریم ، درست می کرد .
🍃 گفتم: خب برای چی مصطفی ؟ می گفت: من قول داده ام به مادرتان تازنده هستم این کار را برای شما انجام بدهم .مامان همیشه فکر می کرد مصطفی بعد از ازدواج کارهای آن ها را تلافی کند ،نگذارد من بروم پیش آن ها ، ولی مصطفی جز محبت و احترام کاری نکردو من گاهی به نظرم می آمد مصطفی سعه ای دارد
که می تواند همه عالم را در وجودش جا بدهد و همه سختی های زندگی مشترکمان در مدرسه جبل عامل را .
🍃خانه ما دو اتاق بود در خود مدرسه همراه با چهارصد یتیم،به اضافه این که آن جا پایگاه سازمان بود، سازمان امل .از نظر ظاهر جای زندگی نبود ، آرامش نداشت .البته مصطفی و من از اول می دانستیم که ازدواج ما یک ازدواج معمولی نیست .احساس می کردم شخصیت مصطفی همه چیز هست .خودم را نزدیک ترین کس به او می دیدم و همه آن هایی که با مصطفی بودند همین فکر را می کردند.
🍃گاهی به نظرم می آمد همه عالم در گوشه این مدرسه در این دو اتاق جمع شده ،همه ارزشهایی که یک انسان کامل ، یک نمونه کوچک از امام علی علیه السلام می توانست در خودش داشته باشد.
ولی غریب بود مصطفی ، برای من که زنش بودم هر روز یک زاویه از وجودش و روحش روشن می شد و اصلاً مرامش این بود .خودش را قدم به قدم آشکار می کرد.توقعاتی که داشت یا چیزهایی که مرا کم کم در آن ها جلو برد.اگر روز اول از من می خواست نمی توانستم ، ولی ذره ذره با محبت آن ابعاد را نشان داد.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada 🕊🕊
↫✨« بــِســـم ِ ربـــــــِّـ الــشــــُّـهـداءِ والــصــِّـدیــقــیــــن »✨↬❃
#دویست_وچهل_پنجمین
#ختم_قران_شهدا
ختم قران به نیابت از شهدا وتعجیل در ظهور اقا...لطفاجزهای انتخابی خود را به ای دی زیر بفرستید..
@R199122
📿 13 📿 14 📿15 📿 16 📿 17 📿 18 📿 19 📿 20 📿 21 📿 22 📿 23 📿 24 📿 25 📿 26 📿
وتعداد صلوات های خودرا اعلام کنید تاکنون
صلوات ختم شده⇩⇩⇩
( #s2_934_700)
ว໐iภ↬ @sangarshohada 🕊🕊