مادر یعنی
آغوش و بوسه
حرفهای در گوشی
مواظب خودت باش و
زود برگرد و دنیایی دلهره ....
#مادرانه
#نوجوانان
#اعزام_به_جبهه
j๑ïท➺ @sangarshohada🕊
گرچه میدانم نمیآیی ولی هردم ز شوق
سوی در میآیم و هر سو نگاهی میکنم
#مادران_چشم_انتظار
j๑ïท ➺ @sangarshohada🕊🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹پیکر خلبانان ایرانی در خلیج همیشه فارس بعد از چهل سال جنگ با عراق
#امنیت_اتفاقی_نیست
#شهدا_شرمنده_ایم😭
#خاطرات_شهید
💠بچه های واحد اطلاعات و عملیات لشکر 21 امام رضا علیه السلام یک شب در قرارگاه ایلام، دست به یکی کردند که هم زمان با شیرین کاری های مجید، عملیات ایذایی را اجرا نمایند تا گوشه چشمی به مجید نشان دهند.
💠عملیات شروع شد و برنامه ها طبق نقشه پیش می رفت، تا مجید یک لیوان آب روی یکی از بچه ها ریخت، بلافاصله چند تا از بچه ها، دست و پای مجید را گرفتند، در منبع آب را باز کردند و او را داخل منبع آب سرد انداختند و درب منبع را بستند.
💠مجید با زحمت درب منبع را باز کرد و از داخل منبع بیرون آمد، هوا خیلی سرد بود! مقداری دوید تا کمی گرم شود، بعد آتش و چایی درست کرد و همه ی بچه ها را صدا زد و گفت:
💠-بچه ها ! بیایید چایی بخوریم.
💠به تک تک بچه هایی که اذیتش کرده بودند چایی داد! با هر لیوان چایی که برای بچه ها می ریخت گل صورتش بیشتر باز می شد.
#سردارشهید_مجید_افقهیفریمانی🌷
#سالروز_شهادت
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
سنگرشهدا
#خاطرات_شهید 💠بچه های واحد اطلاعات و عملیات لشکر 21 امام رضا علیه السلام یک شب در قرارگاه ایلام، د
#خاطرات_شهید
🔹هرگز راضى به بازگشت از منطقه نبود. مخصوصا با به شهادت رسیدن برادرش ـ رضا ـ كه همواره یار و همراه او بود، عزم و ارادهى اوبراى ادامهى راه راسختر گردید. به پدرش گفته بود:«خون بهاى رضا 5000 بعثى است. تا 5000 بعثى را نكشم برنمیگردم.»
🔸به اصرار خواهرهایش راضى به ازدواج شد. دوست داشت كه همسرش زنى عفیف و با ایمان باشد.شرط دیگرى هم براى ازدواج داشت و آن این بود كه: «من به خاطر زن جبهه را ترك نمیكنم.»
🔹در روز خواستگارى هم خطاب به همسرش گفته بود: «من یا شهید مىشوم یا در شرایطى قرار خواهم گرفت كه دیگر قادر نباشم به جبهه بروم.»
🔸بعد از شركت در عملیّاتى پاى چپش را از دست داد و یك پاى چوبى جانشین پاى از دست رفتهاش شد. پس از آن طولى نكشید كه درعملیّاتى دیگر به دنبال هدف گرفته شدن ماشین حامل مهمّات توسط دشمن و پرتاب شدن او به داخل آب، پاى چوبى را آب برد.
🔹پس از مدّتى یك پاى مصنوعى به ایشان داده شد امّا او باوضعیّتى كه داشت، حاضر نبود منطقه را ترك كند.
🔸بسیار فروتن و متواضع بود.پدرش این ویژگى او را اینگونه عنوان میكند:«بعد از گرفتن پاى مصنوعى به خانه كه آمده بود، گفتم: با یك پامیخواهى چه كار كنى؟ گفت: میتوانم در پشت جبهه خدمت كنم. آبى حمل كنم، مهمّات برسانم... امّا بعدها فهمیدیم كه فرماندهى گردان را عهدهدار بوده است.»
🔹قبل از شروع عملیّات روبه نیروهایش گفت: «امشب میخواهیم برویم كه كار مهمّى انجام دهیم. خدا با ماست. امكانات باماست. خداباماست ، بهترین پشتیبانى پشت سرماست. فقط كافى است كه شما روحیّه داشته باشید.
🔸سپس غسل شهادت به جا آورد و رو به یكى از دوستانش و روحانى گردان كرد و گفت: «شما دو نفر هم غسل شهادت كنید. شما هم امشب شهید مىشوید.»
🔹عملیّات در شبى سرد و برفى به فرماندهى خود او آغاز شد و او با عصا پیشاپیش نیروهایش به راه افتاد. در حین عملیّات با شنیدن صداى صفیرخمپاره، معاونش را از بالاى خاكریز پایین كشید و در نتیجه خودش مورد اصابت تركش قرار گرفت.
🔸تركش به قلبش خورده بود امّا او مثل همیشه با آرامشى غیر قابل تصّور میگفت: «چیزى نیست. اگر حركت نكند طورى نمیشود.» وقتى او را سوار بر برانكارد میبردند، خندهكنان براى بچّهها دست تكان میداد و در همان حال در حالى كه شهادتین را زیرلب زمزمه مىكرد، چشمانش را بست و به دیدار معبود شتافت.
📎 فرماندهٔگردان والعادیات لشگر ۲۱ امامرضا(؏)
#سردارشهید_مجید_افقهیفریمانی🌷
#سالروز_شهادت
●ولادت : ۱۳۴۴/۱/۷ فریمان ، خراسانرضوی
●شهادت : ۱۳۶۶/۱۱/۳ عملیات بیتالمقدس ۳
j๑ïท➺ @sangarshohada🕊
#خاطرات_شهید
"شــهیدی که نشانی مزارش را برای مادرش نوشت"
چند روز مانده بود که برود جبهه، گفتم: پسرم بیا ازدواج کن، خواهرات ازدواج کردند، برادرت ازدواج کرده، من می خواهم که نشانی خانه ات را داشته باشم،
خندید و گفت: آدرس می خوای مادر؟
گفتم: بله که آدرس می خوام پسرگلم.
یک برگه کاغذ گرفت، نوشت.
گفت بخوان. خواندم: «اول خیابان لاهیجان، گلزار شهداء قطعه ۲۵۵»
📎فرمانده گردان زرهی لشکر ۲۵ کربلا
#شھید_اردشیر_رحمانی🌷
#سالروز_شهادت
ว໐iภ ↬ @sangarshohada 🕊🕊
31.84M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 صحنه هایی ناب از عملیات پیروزمند کربلای ۵ --- دیماه ۱۳۶۵
شلمچه، قصهها دارد...
#کربلای_پنج
@sangarshohada 🕊🕊
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :مقدمه
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 1
اولین بار«سید نورالدین عافی» را با صدایش شناختم، صدایی که شرح پر ماجرای حضورش را از کردستان تا جنوب کشور عزیزمان باز میگفت. سال 1374 بود و من تازه با دفتر ادبیات مقاومت حوزه هنری آشنا شده و مشغول پیاده کردن نوارهای خاطرات رزمندگان بودم. بعد از پیاده نویسی خاطراتی پراکنده، حدود بیست نوار تحویل گرفتم که حاوی خاطرات بلند رزمنده جانبازی به نام سید نورالدین عافی بود. این نوارها نیمی از چهل ساعت مصاحبه آقای موسی غیور با ایشان بود که در سالهای 1372و 1373، انجام شده بود. آقای غیور که مدتی همکار سید نورالدین عافی در دانشگاه علوم پزشکی تبریز بود، خاطراتی از سید شنیده و بر آن شده بود تا خاطرات دوران دفاع مقدس او را ضبط کند. جلب رضایت سید برای این مصاحبه خود جریانی شنیدنی دارد که آقای عافی آن را در آخرین دقایق مصاحبه فاش کرده و در صفحات آخر کتاب نوشته شده است. زمانی که نوارهای مصاحبه را برای پیاده کردن تحویل گرفتم گمان نمیکردم با شنیدن این خاطرات وارد دنیایی بزرگ و سخت زیبا به نام ادبیات دفاع مقدس خواهم شد. زمانی که آخرین قسمت را به دفتر تحویل میدادم دلم میخواست صاحب آن صدای رنجدیده را که با صداقت و بی ریا از هفتاد و هفت ماه نبرد کم نظیرش میگفت میدیدم یا لااقل حس احترام و قدردانیام را به خاطر رنجهای بی پایانی که از زبان او بر کاغذ نشانده بودم با نامهای به ایشان میرساندم...
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :1⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 3
فصل اول
کوچه باغ های کودکی
به گواهی شناسنامه ام پانزدهم شهریورماه 1343 به دنیا آمدم، هر چند آقاجانم میگفت شناسنامه مرا چند ماهی پس از تولدم گرفته است. روستای زادگاهم «خلجان» در نزدیکی تبریز روستایی بزرگ با باغهای فراوان بود. پدرم «سید حسین عافی» در همین روستا کشاورزی میکرد و ما مثل بقیه کشاورزان زندگی ساده و سختی داشتیم. خانواده پرجمعیتی هم بودیم، آقاجان و مادرم «خانم نمکی» شش بچه داشتند؛ میررحیم، فریده، میربیوک، سید نورالدین، سید صادق و لعیا. زندگی مان با باغداری و کشاورزی می گذشت تا اینکه در سال 1346، دار قالی در خانه ما علم شد و به تدریج من هم برای کمک به گذران زندگی پای دار قالی نشستم. اوایل فرش را برای دیگران می بافتیم اما رفته رفته اوضاع زندگی بهتر شد و وقتی یکی دو فرش برای خودمان بافتیم آقاجان و خانم راهی سفر حج شدند. سال 1348 بود و سفر حجاج آن موقع دو ماه و نیم طول میکشید. در بازگشت، در منطقه کردستان راهزنان همه بار و بندیل کاروان را دزدیده بودند و چشم ما به دیدن سوغاتی هامان خشک شد!
از همان بچگی رابطه من و آقاجان با بقیه بچه ها فرق میکرد. همدیگر را خیلی دوست داشتیم. صبحها وقتی ما پای دار قالی می نشستیم او به باغ میرفت تا بار انگور را آماده کند و به «سردرود» ببرد، همان وقت به من اشاره میکرد که «زود بیا»!
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :2⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 4
من هم بیشتر به بهانۀ دستشویی از قالیبافی در میرفتم. مسافت حدود دو و نیم کیلومتری خانه تا باغ را می دویدم و می دیدم آقاجان منتظر من است. خیلی وقتها نان روغنی هم میخرید که من دوست داشتم. این رابطه طوری بود که حتی بزرگتر که شده بودم کنار آقاجان می خوابیدم. گاهی شبها که خواب می دیدم از آقاجان دور شده ام، گریه ام می گرفت. از بچگی همیشه از خدا می خواستم هیچوقت مرا از او جدا نکند و شکر خدا این دعایم مستجاب شده هر چند از این نظر در سالهای جنگ، به هر دوی ما سخت گذشت.
تابستانها که فصل باغ بود، هر شب باید کسی در باغ می ماند. پدر و عمویم یک شب در میان در خانه باغ می ماندند. من هم با هردوشان در باغ می ماندم. طوری که گاهی حاج خانم پیغام میفرستاد: «نورالدین! آش کلم گذاشتم ها! زود بیا!» من هم که این آش را دوست داشتم خودم را به خانه می رساندم.
یک شب عمو و آقاجان هر دو فکر می کنند نوبت دیگریست که در باغ بماند و در نتیجه من تنها در خانه باغ ماندم! نصف شب، بیدار شدم و دیدم تنها هستم، شب تاریکی بود. ترسیدم. دیدم سگمان جلوی در خوابیده. سگ باوفایی بود، شبها قلاده اش را باز می گذاشتیم و توی باغ می گشت. حیوان حس کرده بود من تنها مانده ام. فکر کردم بروم باغ بالا که خانه عمه ام آنجا بود و از همه نزدیکتر بودند. سگ همراهم شد.
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :3⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 5
هفتصد هشتصد متر در سیاهی شب رفتم و به خانه عمه رسیدم. در زدم اما کسی در را باز نکرد. ترسیده بودم. بیچاره عمه و بچه هایش هم ترسیده بودند. آن روزها بچه های همسن و سال مرا از «جوئود» می ترساندند. اگر می خواستند جایی نرویم می گفتند: «اونجا نریدا! جوئود میاد خونتونو میمَکه!» البته من هم ذهنم گیر میکرد که «آخه مگه جوئود پشه اس که خون میخوره؟!»
آن شب بچه های عمه از اینکه جوئود پشت درشان آمده زهر ترک شده بودند! بالاخره وقتی دیدند از رو نمیروم رفته بودند پشت بام و... وقتی در باز شد رفتم زیر پر مادربزرگم «فاطما ننه». پیرزن پشت سر پسرهایش هی غر میزد: «خودشون گرفتن خوابیدن و بچه تنها مونده...» ترس آن شب ـ که بچه ای هفت ساله بودم ـ هرگز از یادم نمی رود.
با همه سختیها، روزگار شادی داشتیم. آقاجان صبحها پول توجیبی میداد، پنج قِران به برادر بزرگتر و پنج قران به ما سه برادر. من و بیوک و صادق مجبور میشدیم این پنج قران را سه قسمت کنیم. دو تا دو قران و یک، یک قران که نوبت میگذاشتیم و یک قران بین ما سه تا میچرخید اما معمولاً وقتی نوبت یک قران برداشتن من میشد، جرزنی میکردم.
من و برادرم سید صادق که بیشتر با هم بودیم، چند دوست دیگر هم داشتیم که همیشه با هم بازی میکردیم.
.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
هم خودشان #خاکی بودند
هم لباس هایشان ..!
کافی بود #باران ببارد
تا عطرشان در سنگرها بپیچد
#مردان_بی_ادعا
iD ➠ @sangarshohada🕊🕊