سنگرشهدا
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران ✫⇠قسمت :
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :9⃣1⃣2⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 220
ظاهراً قبل از من حرفهایشان را با هم زده بودند و فقط منتظر بودند تا پای من به خانه برسد. وقتی جدیت آنها را دیدم، سراغ اصغر قصاب، فرمانده گردانمان، رفتم و گفتم که کاری پیش آمده و من پنج شش روز بیشتر در تبریز می مانم. اصغرآقا گفت: «عیبی نداره! برگشتنی به محل لشکر بیا.»
در خانه بحث بر سر شرایط ازدواج داغ بود، اما من هم کم نیاوردم. گفتم: «شرایط رو من باید بذارم نه شما یا طرف دیگه. شما فقط دنبال کسی باشید که با شرایط من موافق باشه.»
همان روز جریان را به امیر مارالباش گفتم. گرچه کوچکتر از من بود اما نزدیکترین دوستم شده بود و حالا در مرخصی نمی توانستیم یک روز دوری از هم تاب بیاوریم، یا من در خانه آنها بودم یا او در خانه ما. امیر گفت: «اشکالی نداره. یکی از عکساتو بده من.» جریان را به یکی دو نفر دیگر هم گفتم. دوستی به نام «حسن خوشبو» هم از من عکس خواست و گفت کسی را می شناسد که احتمالاً شرایط مرا میپذیرد. از بین عکسهایم، بدترین عکسی را که داشتم انتخاب کردم و دادم؛ عکسی که به خوبی صورت درب و داغانم را نشان میداد. مادرم یک عکس قبل از مجروحیت را هم برداشت، چه دلی دارند مادرها...! راستی چه صورتی داشتم و تا آن وقت دقت نکرده بودم. امیدوار بودم کسی مرا با آن قیافه نپذیرد. واقعاً میترسیدم سرم به شهر گرم شود و به عملیاتی که شش هفت ماه است برایش زحمت میکشم، نرسم! گرچه ظاهراً ازدواج را به آسانی پذیرفته بودم اما هنوز مردد بودم. مطمئن بودم ازدواج باز هم مسئولیتم را سنگینتر میکند. یاد حرف یکی از بچه ها افتاده بودم که میگفت: «جبهه اومدن دو حالت داره یا برمیگردی یا میمیری.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
↫✨« بــِســـم ِ ربـــــــِّـ الــشــــُّـهـداءِ والــصــِّـدیــقــیــــن »✨↬❃
#نودمین
#خــتـــمــ_قــرانــ_شــهدا
لــطــفــا جــزهاے انــتــخــابــیــ
خــود را بــه اے دے زیــر بــفــرســتــیــد..
@FF8141
🌷10🌷11🌷12🌷13🌷15🌷17🌷18🌷19🌷20🌷23🌷24🌷25🌷
وتــعــداد صــلــوات هاے خــود را اعــلــام ڪــنــیــد تــا ڪــنــونــ
صــلــوات خــتــم شــده⇩⇩⇩@
( #s786_615)
ว໐iภ↬ @sangarshohada 🕊🕊
سنگرشهدا
تصویرے از دیدار #شهيد_حسین_لشگری با رهبر انقلاب در تاریخ ۱۳۷۷/۱/۱۹ بہ مناسبت سالگرد شهادت 🌷 #سیدالأ
❃↫🌷«بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن»🌷↬❃
#خاطرات_شهید
✍اولین اسیر و آخرین آزاده جنگ، وقتی رفت 28 ساله بود، وقتی برگشت 47 سال از عمرش می گذشت. پیر و شکسته شده بود و موی سیاه در سر نداشت؛ دندانهایش همه ریخته بود و اینها همه آثار شکنجه ها بود. شیرینی دیدار چهره تغییر کرده اش را از یادم برد. پسر چهار ماه مان حالا 18 ساله شده بود و برای اولین بار پدرش را می دید... اینها گوشه ای از صحبت های خانم حوّا لشکری همسر سرلشکر خلبان شهید حسین لشگری است؛ درد روزهای نبودن و 18 سال اسارت همسر کم کم داشت به دست فراموشی سپرده می شد که شهادت برای همیشه این دو را از هم جدا کرد و دیدار را به قیامت انداخت..
راوے : #همسر_شهید
#شهید_سرلشگر_خلبان_حسین_لشگری
#سیدالأسرای_ایران🌷
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥| #ڪليپ
" از شير خوارگے تا دڪتراے یڪ قهرمان
🎞روايتے از ١٨ سال اسارت
به مناسبت ١٩ مرداد ١٣٨٨ - سالروز #شهادت_سرلشكر_حسین_لشگری
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
#یاصاحب_الزمان_عج
جمعه هایی که نبودید
به تفریح زدیم
ما فقط در غم هجران
تو تسبیح زدیم...
#اللهم_عجل_لولیڪ_الفرج
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊
شھدا افتادند....
تا ما بلندتر بایستیـــــم
پس بنگر
ڪہ ڪجا ایستاده اے....
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :0⃣2⃣2⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 221
آگه مُردی دو حالت داره یا جنازه ت برمیگرده یا مفقود میشی. آگه برگشتی دو حالت داره یا سالم هستی یا زهوار در رفته...» میگفت و میگفت و ما می خندیدیم. اما حالا واقعاً داشتم به این چیزها فکر میکردم. حسن وقتی تردید مرا دید گفت: «تو که میخوای تو جبهه بمونی؛ اگه فردا شهید شدی؛ دیگه کسی نیس که جای تو باشه و راه تو رو ادامه بده...» چه گیری کرده بودم! مادر و خانواده با هیجان و شوق دنبال دختر مناسب من می گشتند و من با خودم کلنجار میرفتم و میگفتم: «درسته خدا خودش نباید ما رو تنها بذاره اما خوبه آگه کسی باشه پا جای پای آدم بذاره...»
با مادرم که صحبت میکردم وقتی میفهمید من در چه عالمی هستم، عصبانی میشد. گاهی سربه سرش میگذاشتم و بیشتر عصبانی اش میکردم و آخرش کلی می خندیدیم. همه داشتند برای سید نورالدین که چهار قِران هم پول نداشت بساط عروسی می چیدند. تا آن موقع کار من فقط جبهه بود و همه دوهزارودویست تومان حقوقم را در راه ها و یا مرخصی های شهری صرف غذا و مخارج ضروری کرده بودم و هیچ پس اندازی نداشتم. پدر هم مشغول کشاورزی و کار خودش بود و توقعی از ایشان نداشتم. با این همه حاج خانم به شدت مشغول کارش بود. چند نفر از بچه ها که قضیه را فهمیده بودند، سراغم می آمدند و عکس می گرفتند و نشانی میدادند. کار به جایی رسید که دادم درآمد: «اگه قرار باشه هر کی یه عکس از من ببره آخر سر یه گردان دختر پیدا میشه!» در حالی که واقعیت این طور نبود. یک بار مادر آمد که ما دختری دیده ایم، خوبست و پسندیده ایم اما تو نمی پسندی. گفتم: «چطور» گفت: «با شرط جبهه تو جور درنمی آید.»
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
سنگرشهدا
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران ✫⇠قسمت :
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :1⃣2⃣2⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 222
ـ پس هیچی، اولین شرط من آینه که تا جنگ هست منم تو جبهه هستم!
آن روز روی این مسئله بیشتر فکر کردم؛ واقعاً من دیوانه میشدم اگر می فهمیدم در جبهه عملیات هست و من در شهر هستم! قصه ما و جنگ، قصه ماهی و دریا شده بود. حاضر نبودم مشقات، گرسنگی، بی خوابی و اندوه جبهه را به یک روز بی خیالی در شهر بفروشم.
طولی نکشید که خبر دادند دختری همه شرایط مرا قبول کرده است. اسمش «معصومه اشرفی» بود. حسن آمد که «آقا سید، بیا که قبولت کردن!»
ـ ببین اون دیگه کیه که منو با این اوضاع قبول کرده!
یکی از بچه های اطلاعات هم سراغم آمد که: «مثل اینکه قراره با ما فامیل بشید؟!»
ـ پس فامیل شما هستن!
ـ بله. دخترعموی بنده هستن... حالا شما چطور آدمی هستی؟
خنده ام گرفته بود. فهمیدم برای تحقیق آمده است. گفتم: «همینم که میبینی! در ضمن درسته که نیروی اطلاعاتیا اما کمی ناشی هستی که اومدی از خودم میپرسی. برو از ده، از محله بپرس.»
ـ نه! میخوام از خودت بپرسم. میخوام بدونم زندگیتو چطور میگذرونی... کارت چیه؟
ـ زندگیم تو جبه هاس، کاری به جز جنگ هم فعلاً برام مهم نیست. چیزی هم ندارم. حتی چهار قران پول هم ندارم. تا وقتی جنگ هست وضع من هم همینه!
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
↫✨« بــِســـم ِ ربـــــــِّـ الــشــــُّـهـداءِ والــصــِّـدیــقــیــــن »✨↬❃
#نودمین
#خــتـــمــ_قــرانــ_شــهدا
لــطــفــا جــزهاے انــتــخــابــیــ
خــود را بــه اے دے زیــر بــفــرســتــیــد..
@FF8141
🌷10🌷11🌷12🌷13🌷15🌷17🌷18🌷19🌷20🌷24🌷
وتــعــداد صــلــوات هاے خــود را اعــلــام ڪــنــیــد تــا ڪــنــونــ
صــلــوات خــتــم شــده⇩⇩⇩@
( #s786_615)
ว໐iภ↬ @sangarshohada 🕊🕊
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن»✨↬❃
#شهید_بی_سر
✍سردار حاج قاسم سلیمانی درباره ایشان گفت:«نوجوان هفده ساله ای که در سوریه شهید شد، به مادرش می گوید، با توجه به خوابی که دیده ام این آخرین نهاری است که با هم می خوریم! مادر با ناراحتی اجازه تعریف خواب را نمی دهد. اما او برای دوستانش این گونه تعریف کرد: دو شب است که خواب می بینم (تکفیری ها) روی سینه ام نشسته اند تا سرم را از تنم جدا کنند! من فریاد می زنم و آن وقت است که امام حسین (ع) می آید و می گوید: نترس، درد ندارد... عزیز من! سر تو را خواهند برید. همان طور که بر سر من در واقعه ی کربلا گذشت. اما دردی حس نخواهی کرد، چون فرشتگان از هر طرف تو را در بر خواهند گرفت!»
✍او در درگیری با گروه های داعش به شدت زخمی و بیهوش می شود و به اسارت تکفیری ها در می آید. تروریست های تکفیری پس از آن، سر از بدن این مجاهد راه خدا جدا کرده و او را همان گونه که مولایش ابی عبدالله (ع) بشارت داده بود، با سری بریده به شهادت می رسانند. پیکر این شهید مظلوم نیز کماکان در اختیار تکفیری های داعش قرار دارد.
#شهید_ذوالفقار_حسن_عزالدین
#از_کشور_لبنان🌷
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
💢 مراقب توطئہ تخریب #شورای_نگهبان باشیم...
قانونی کہ امروز توسط شورای نگهبان تایید شد قطعا و حتما fatf نیست و آن لایحہ ی داخلی است کہ در آن جمهوری اسلامی گروه های تروریستی را خود مشخص می کند. با این شیوه کہ جمهوری اسلامی خود تروریست ها را تعیین مصداق می کند و یک قانون مصوب برای آن دارد دیگر الزامی نداریم که زیر نظر fatf قرار بگیریم.
این قانون سالها قبل هم مطرح شده بود بطوری که چندی قبل کہ دولت این لایحه آن را داد، در فضای رسانه ای مطرح شد که بالاخره دولت روحانی هم بہ #طرح_جلیلی رسید.
اینکہ در حال حاضر مدام می گویند شورای نگهبان fatf را تایید کرده است، دام رسانه ای دشمن است تا حزب الهی ها را مقابل شورای نگهبان قرار دهند.
#مراقب_باشیم
🕊کانال سنـــــگرشهدا🕊
http://eitaa.com/joinchat/2560032768C8608b3cfb7
سنگرشهدا
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران ✫⇠قسمت :
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :2⃣2⃣2⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 223
بالاخره قرار شد شخصاً به دیدن دختر خانمی بروم که مرا با شرایط سختم پذیرفته بود. در خانه یادم میدادند چه کنم و چه بگویم اما همین که آنجا رسیدیم همه چیز یادم رفت. ضمن اینکه در دلم او را که رزمندۀ مجروحی مثل مرا به همسری می پذیرفت تحسین میکردم اما حاضر نبودم وعده و وعید بدهم. اتفاقاً مشکلاتم را کمی هم بزرگتر کردم و با جدیت گفتم: «گاهی پیش میاد که من شش ماه تو جبهه میمونم و به مرخصی نمیام. تو عملیاتها تا زخمی نشدم عقب برنمیگردم مگر اینکه مسئولیتمان رو عوض کنن. تو زمین خدا هیچی ندارم، بدنم هم درب و داغانه و با این حال تا آخر جنگ آگه زنده باشم در خدمت جنگم، بعد از اون هر چی خدا بخواد، به لطف خدا کار میکنیم و صاحب زندگی میشیم!»
انصافاً هر چه گفتم پذیرفت. با اینکه فقط شانزده سال داشت اما آماده بود او هم زندگی و آرزوهایش را وقف جبهه کند. حرف دیگری نمانده بود. در عرض سه چهار روز مراسم خواستگاری و مقدمات عقد را با هزینه حدود چهارهزاروپانصد تومان که آن را هم امیر به من قرض داده بود انجام دادیم. 1363/10/10 سر سفرۀ عقد نشستیم. حالا گرچه چهار پنج روز از بچه ها عقب مانده بودم اما در جریان زندگی جلو افتاده و شریک زندگی ام را پیدا کرده بودم.
آقاجان که بیش از همه به ازدواج من اصرار میکرد و فکر میکرد با ازدواج پایبند زندگی و کار میشوم، وقتی دید با بدرقه نامزدم به جبهه میروم دیگر هیچوقت با من از ماندن در شهر حرفی نزد.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
سنگرشهدا
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران ✫⇠قسمت :
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :3⃣2⃣2⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 224
بلافصل نهم
کری بدر
تنها به سمت منطقه راه افتادم. در دزفول دو سه کیلو شیرینی هم خریدم تا به بچه هایی که در جریان خواستگاری بودند و بعضی با گرفتن عکسم در قضیه مشارکت کرده بودند، سربسته جریان را گفته باشم. در اردوگاه شهدای خیبر دزفول بچه ها با شوخی و متلک ها به استقبالم آمدند: «کهنه اِئولره قاریشدون آسید...»
ـ خیلی ببخشید! از این به بعد معلوم میشه کی چند مَرده حلاجه!
بعد از گپ و شوخی بچه ها، امیر مرا کناری کشید و اصرار کرد بگویم طرف چه کسی است. وقتی اسم نامزدم را شنید گل از گلش شکفت. معلوم شد آنها با امیر نسبت فامیلی دارند. حالا دیگر دوستی عمیق مان را رابطه خویشاوندی هم رنگ و لعاب میداد.
فردای آن روز، باران شدیدی در منطقه باریدن گرفت. گرچه به بارانهای موسمی زمستان در منطقه خوزستان عادت کرده بودیم اما این بار باران با باد و طوفان همراه بود و حسابی اردوگاه را به هم ریخت. سرعت و شدت وزش باد به قدری بود که چادرها را به هوا بلند میکرد و هر چه در آن بود با خود میبرد. برای اینکه چادرمان را باد نبرد، هر دو طرف چادر را کاملاً باز کردیم و از میله افقی وسط چادر آویزان شدیم. باد به کار خود بود! ساکها، لباسها، پتوها و هر چیز ریز و درشتی اسیر دست باد شده بود، اما ما با سماجت تمام میخواستیم چادرمان را حفظ کنیم حتی اگر باد همه وسایلمان را ببرد! همان موقع یکی از بچه ها سر رسید و گفت: «به جز چادر ما فقط چادر مصطفی پیشقدم سالم مانده.»
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
↫✨« بــِســـم ِ ربـــــــِّـ الــشــــُّـهـداءِ والــصــِّـدیــقــیــــن »✨↬❃
#نودمین
#خــتـــمــ_قــرانــ_شــهدا
لــطــفــا جــزهاے انــتــخــابــیــ
خــود را بــه اے دے زیــر بــفــرســتــیــد..
@FF8141
🌷11🌷12🌷13🌷15🌷17🌷18🌷19🌷
وتــعــداد صــلــوات هاے خــود را اعــلــام ڪــنــیــد تــا ڪــنــونــ
صــلــوات خــتــم شــده⇩⇩⇩@
( #s786_615)
ว໐iภ↬ @sangarshohada 🕊🕊