❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :8⃣6⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 69
فندرسکی هم رانندگی میکرد و هم در وقت لزوم توپچی بود. آنجا که رسیدیم دو دستگاه تانک ارتشی را هم دیدم که شلیک میکردند. متوجه شدم میخواهند با آر.پی.جی تانکهای ما را بزنند. فریاد زدم و خدمه متوجه شده و تانک را از دیدگاه بیرون کشیدند. فندرسکی میخواست با توپ 106 پایگاه دموکراتها را بزند. گفتم: «نه بابا! اینا زیاد هم که باشن شش هفت نفر بیشتر نیستن. حیفه گلوله های توپو به خاطر اونا هدر بدیم.» قرار شد سه چهار نفری داخل روستا برویم. توپ 106 همانجا ماند و ما دو قبضه کلاشینکف برداشتیم و به ستون یک جلو رفتیم. نزدیک پایگاه متوجه شدیم سه چهار نفر از دموکراتها بعد از اصابت گلوله های تانک به هلاکت رسیده اند. شرایط به گونه ای بود که کسی نمیتوانست از آن پایگاه خارج شده و فرار کند. نزدیکتر که شدیم دیدیم فقط دو نفر از آنها زنده اند، البته ترکشهایی از گلوله تانک نصیب آنها شده بود. با وجود اینکه به شدت زخمی شده بودند، سعی میکردند تانکهای ما را با آر.پی.جی بزنند! پیشمرگها هم رسیدند. گفتم: «به اینها کاری نداشته باشید، اسیرن.» پیشمرگها قبول کردند و فهمیدیم آن دو پدر و پسر هستند. آنها دستگیر شدند و مثل همۀ دموکراتها و کومله هایی که دستگیر میشدند، اعتراف کردند که چندین نفر از نیروهای ما را کشته اند. برایشان حکم اعدام صادر شد. آنها تا دم آخر به ما توهین کرده و شعارهای خودشان را تکرار میکردند!
اسفند ماه بود که کار تسویه ام در سپاه مهاباد تمام شد. آن روز تازه تسویه کرده و در مقر آماده بازگشت به تبریز میشدم که فندرسکی آمد سراغم: «داریم میریم عملیات.»
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
سنگرشهدا
#شهید_مهدی_باکری: ✍اگر از یک دستہ ۲۲ نفری، ۱ نفر بماند باید همان ۱ نفر مقاومت کند واگر فرمانده شم
❃🌷↫«بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن»↬🌷❃
#گذرے_بر_سیره_شهید
✍داشت توی محوطه پادگان قدم میزد و هر از گاهی آشغالهای افتاده روی زمین رو جمع می کردکه یه دفعه وایساد. مثل اینکه چیزی پیدا کرده بود.رفتم نزدیکتر دیدم یه حلب خرماست که روش رو خاک و سنگ گرفته بنظر میومد یکمی ازش خورده بودند و انداخته بودنش اونجا.عصبانیت آقا مهدی رو اولین بار بود که میدیدم. با همون حالت غضب گفت: بگردید ببینید کی اینو اینجا انداخته؟یه چاقو هم بهم بدید. چاقو رو دادیم و نشست روی اون رو ذره ذره برداشت.
✍گفتم: آقا مهدی این حلبی حتماً خیلی وقته که اینجاست نمیشه خوردش.
یه نگاه عاقل اندر سفیه به من کرد و گفت: میدونی پول این از کجا اومده؟
میدونی پول چند نفر جمع شده تا شده یه حلب خرما؟ میدونی اینو با پول اون پیرزنی خریدند که اگر ۲۰ تومن به جبهه کمک کنه مجبوره شب رو با شکم گرسنه زمین بگذاره؟! شما نخورش خودم میبرم تا تهش رو میخورم.
#سردار_شهید_مهدی_باکری
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
وقتی وطن
به خون خودش #تشنه می شود
عشق است
اگر نصیب رگم ، #دشنه می شود
خون #مرا بریز به رگهای میهنم
هرگز به حرمت وطنم دم نمی زنم...
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
#شهدا
گاهے
تمام خواهش های دنیا
خلاصہ میشود در دو کلمہ:
اے شهـــــید من❤️ ...
مرا دریـــــاب ...
#شهید_حسین_مشتاقی
@sangarshohada 🕊🕊
السلام ایهاالشهید✋
ای شهید کمے عاشقے یادمان بدهید...
شنیده ام براے شهادت شرط اول عشق است...❤️
عشق بہ معبود...
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
سنگرشهدا
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران ✫⇠قسمت :
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :9⃣6⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 70
ـ منم دارم میرم تبریز. تسویه کردم!
ـ حالا بیا بریم این عملیات رو هم ببین و برو.
چند دقیقه بعد دوباره برگشتم از مسئول تسلیحات که از نیروهای تبریز بود اسلحه و نارنجک گرفتم و سوار ماشین شدم.
سدی در مهاباد بود که پارکی به نام اشرف کنار آن احداث شده بود. نزدیک پارک اشرف روستایی بود که تا آن روز پاکسازی اش به ثمر نرسیده بود. موقعیتش طوری بود که تصرفش به راحتی ممکن نبود. شب قبل طبق طرح آقای حداد، دِه به محاصره نیروهای سپاه درآمده بود و صبح گروه ضربت را به منطقه فرا خوانده بودند تا کار درگیری در آن روستا یکسره شود.
این بار یک راننده مراغه ای همراه ما بود و فندرسکی توپ میزد. شانزده گلولۀ توپ همراه مان بود. هنوز به محل مورد نظر نرسیده بودیم اما حال غریبی داشتم. نیروها قبل از ما درگیر شده بودند و سروصدای تیراندازی را میشنیدیم. روی یکی از تپه ها بولدوزر خاکریز زده بود و وقتی ماشین بالای خاکریز رفت بوی بنزین مشامم را پر کرد. نمیدانستم در سربالایی اگر ماشینهای شهباز باکشان پر باشد بنزینشان سرریز میشود. به فندرسکی گفتم: «بوی بنزین میاد... نکنه دموکراتها طوریشون نشه اما ماشین ما آتیش بگیره!؟...»
ـ نترس! چیزی نمیشه. کمی بالاتر بریم درست میشه.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
سنگرشهدا
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران ✫⇠قسمت :
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :0⃣7⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 71
بالای تپه رسیدیم و آماده شلیک شدیم. از آن بالا به خوبی میدیدیم که دموکراتها با ماشین نیرو می آوردند و نیروها را به سرعت پیاده کرده و برمی گشتند. 106 را آماده کردیم و فندرسکی دو سه تا زد. انفجار یکی از ماشینهای پر از نیرو را خودم دیدم. انصافاً خیلی دقیق میزد. مدتها بود با همان 106 کار میکرد و کاملاً به کارش وارد بود. ما هم در آن مدت با کار او آشنا شده بودیم؛ یک کالیبر روی توپ 106 بود که گلوله هایش رسام بودند. به خاطر به هدر نرفتن گلوله های توپ 106، هدف کالیبر را با هدف توپ یکی کرده و اول با کالیبر شلیک میکردند. اگر هدفگیری کالیبر درست بود بلافاصله توپ را شلیک میکردند. بعد از شلیک شش هفت گلوله، لوله توپ داغ میشد و باید از آن پس با فاصله چهار پنج دقیقه گلوله های بعدی را شلیک میکردیم. در فاصله چند دقیقه ای که منتظر بودیم لوله توپ کمی سرد شود یکدفعه حالم عوض شد، به فندرسکی گفتم: «حالا میبینی! من همین جا زخمی میشم!»
ـ چرا؟!
ـ آخه تسویه حساب کردم تا بالاخره به جنوب برم. من شانس ندارم. تا حالا تو کردستان زخم جدی ندیدم اما الان مثل اینکه میخواد اتفاقی بیفته...
فندرسکی حرفم را برید: «مگه دیوونه شدی... نفوس بد نزن!» اما من حس بدی داشتم. توپ دیگری شلیک شد و من به فندرسکی گفتم: «پونصد تومن پول توی جیبم دارم. بیا اینو بگیر لااقل این بمونه!...» حرف من فندرسکی را عصبی کرده بود.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
↫✨« بــِســـم ِ ربـــــــِّـ الــشــــُّـهـداءِ والــصــِّـدیــقــیــــن »✨↬❃
#هشتاد_ششمین
#خــتـــمــ_قــرانــ_شــهدا
لــطــفــا جــزهاے انــتــخــابــیــ
خــود را بــه اے دے زیــر بــفــرســتــیــد..
@FF8141
📿9📿11📿
وتــعــداد صــلــوات هاے خــود را اعــلــام ڪــنــیــد تــا ڪــنــونــ
صــلــوات خــتــم شــده⇩⇩⇩@
( #s767_710)
ว໐iภ↬ @sangarshohada 🕊🕊
#جنگ_با_تفنگهای_شکستہ
📝ما افسران جنگ نرم نہ، سربازانی تفنگ شکستہایم؛ داوطلب و بی پشتوانہ. بہ میدان آمدیم چون دیدیم این میدان عرصہی بزم ضدانقلاب شده و کسی جز بہ زبان "فیلتر" کاری نمیکند. دنیای مجازی برای ما عرصہی تفریح نیست. مثل خیلی از مقامات برایمان عرصہی جمع آوری رای و اداهای روشنفکری هم نیست. ما آمدیم کہ جنگ یک سویہ نباشد؛ کہ مغلوبه نباشد؛ کہ نگویند انقلاب اسلامی حرفی نداشت بزند.
♦️این سو از مسئولین کسی پشتمان نبود و نیست؛ آن سو در خط مقابل، هزار و یک تهمت روبرویمان بود و هست... این سو هنوز در پیچ و خم رسانہ و مدیریت افکار عمومی و جنگ روانی مانده؛ شبکہ های اجتماعی کہ بماند! آنسو خدایگان جنگ روانی و نفوذ در افکار عمومی مقابلمان صف کشیدند...
♦️نہ کسی دستمان را گرفت، نہ کسی سلاممان را علیک گفت. همہشان فقط از فساد و ابتذال و دروغ و شبکہهای پیچ در پیچ صهیونیست و مجاهدین و سلطنتطلب و چہ و چہ در نت گفتند، کسی ما را نمیدید...
♦️ما همچنان ایستادهایم؛ از دایال آپ بہ مودم و وایرلس؛ از وای فای بہ اینترنتهای کذاییِ فورجی. هر چندسال باروبندیلِ جنگ نرممان را روی دوش میگذاریم، از این وبلاگ بہ آن وبلاگ، از گوگل ریدر بہ گوگل پلاس، از فیسبوک بہ توییتر، از واتساپ و وایبر بہ تلگرام، از تلگرام بہ سروش و بلہ و ایتا و آی گپ و پراکنده در هزار و یک جا! از کامپیوتر و لب تاب تا تبلت و گوشی؛ و وسط این همہ کوچ فکر میکنیم این همہ تصمیمگیرانِ پرتعداد فضای مجازی را چرا در فضای مجازی نمیبینیم و اصلاً چند نفرشان بلدند حداقل یک ایمیل و اکانت در شبکہای اجتماعی برای خودشان بسازنند!
♦️ما همچنان ایستادهایم؛ روضہ نخواندم کہ بگویم میرویم؛ درددل کردم کہ جماعت پر تعدادِ تصمیمگیران پیرامون فضای مجازی، در وزارت ارتباطات، وزارت اطلاعات، شورای عالی امنیت ملی، سپاه، دادستانی، دادسرای فرهنگ و رسانہ، شورای عالی فضای مجازی، وزارت ارشاد و شورای فیلترینگ یا بہ قول خودشان کارگروه تعیین مصادیق محتوای مجرمانہ! بدانند حواسمان هست چہ افتضاحی را بہ نام مدیریت فضای مجازی درست کردهاند و حواسمان هست چقدر دیکتہ ی نانوشتہی پرغلط دارند و چہ بودجہها میلیارد میلیارد دور ریختهاند. بہ وقت فخرفروشی، ما را افسران جنگ نرم میگویند؛ بہ وقت جنگ اما سربازان داوطلبی هستیم کہ تفنگمان نمیدهند و آنچہ را هم داریم، میشکنند.
♦️ما همچنان ایستادهایم؛ اما همیشہ نہ همینقدر ساکت. برای همین است کہ این نوشتار حتماً ناتمام است...
#پی_نوشت
این نوشتار قرار بود نوشتارِ آغاز باشد در سروش و بلہ وایتا؛ درددل شد از حرفهایی کہ نگفتہایم. شاید این آغازِ حرفهایی باشد کہ باید بیشتر بزنیم...
🕊کانـــــال ســـــنگرشـهدا🕊
http://eitaa.com/joinchat/2560032768C8608b3cfb7
هدایت شده از مسجد حضرت قائم(عج)
❌کانال انگشتر که زیاده، مهم اینه منحصربه فرد وخاص باشه
مدلایی که تا حالا ندیدی با قیمتای استثنائی
#ارسال_رایگان به تمام کشور🚚
09150099866
http://eitaa.com/joinchat/1504051203C2d813455a5
#شهید_دیالمه
ریشہ همہ اختلافات در عدم اعتقاد بہ #ولایت_فقیہ می دانم. عدم اعتقاد بہ ولایت فقیہ سبب شده است این تصور پیش اید کہ مے شودنوع دیگرے از #رهبرے هم داشت و ....
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
❃↫🌷«بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن»🌷↬❃
#فرازے_از_وصیت_نامہ
✍بارالها! در مردن هيچ شك و شبہ اے برايم نيست. ترديدم در چگونہ مردن است. آن مرگے را ڪہ تو دوست دارے خواهانم. آن مرگ چيزے جز شهادت نيست.
#شهید_ابراهیم_اصغرے
📚ڪتاب شناسایے، صفحہ ٧٧
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🇮🇷🇮🇷🇮🇷
ایران آخرالزمان در
قرآن چگونہ آماده است؟
#استاد_رائفی_پور
@sangarshohada 🕊🕊
#دیدار_خانوادههای دو شهید ناجا در اغتشاشات خیابان پاسداران تهران با #رهبر_انقلاب
🔶خانوادههای شهیدان رضا مرادی و رضا امامی، از شهدای ناجا در اغتشاشات بهمن سال گذشتہ در تهران- ظهر امروز (یکشنبه) با حضرت آیتاللہ خامنهای دیدار کردند.
🔶در این دیدار کہ همراه با اقامهی نماز ظهر و عصر برگزار شد، رهبر انقلاب اسلامی ضمن گرامیداشت یاد این دو شهید عزیز، بہ هر یک از این خانوادهها یک جلد کلاماللہ مجید اهدا کردند.
🔶سرباز وظیفہ شهید رضا مرادی عملدار و گروهبان یکم شهید رضا امامی قانلو بلاغ، از مأموران نیروی انتظامی بودند کہ ۳۰ بهمنماه سال گذشتہ در شب شهادت حضرت فاطمهی زهرا (سلاماللهعلیها) بہ دست اغتشاشگران در خیابان پاسداران تهران بہ شهادت رسیدند.
🔶حضرت آیتاللہ خامنهای پیش از این در اسفندماه سال گذشتہ در منازل شهید محمدعلی بایرامی (از مأموران نیروی انتظامی) و بسیجی شهید محمدحسین حدادیان کہ اغتشاشات خیابان پاسداران تهران بہ شهادت رسیدند، حضور یافتہ بودند.
🕊کانـــــال ســـــنگرشـهدا🕊
http://eitaa.com/joinchat/2560032768C8608b3cfb7
سنگرشهدا
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران ✫⇠قسمت :
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :1⃣7⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 72
«یوسف» برادر دیگری بود که گلوله توپ 106 را به ما میرساند؛ او یک به یک گلوله ها را می آورد پشت ما میگذاشت و میرفت. فندرسکی آماده هدفگیری بود و من حرف میزدم. ناگهان دیدم یوسف یکی از گلوله ها را درست پشت توپ گذاشت و رفت. میدانستم آتش عقبۀ توپ 106، ده بیست برابر آر.پی.جیست! سریع بلند شدم، فندرسکی روی صندلی توپ نشسته بود تا طبق معمول بعد از اینکه چند گلوله کالیبر با دستش شلیک کرد با فشار زانویش توپ 106 را هم بزند. داد زدم: «نزن!» و گلوله توپ را بغل کردم تا از مسیر آتش عقبه بردارم اما فندرسکی که دستش را روی گوشش گذاشته بود با فشار زانویش توپ را شلیک کرد... شلیک توپ همان و به هوا رفتن من همان! سرعت و فشار آتش عقبه مرا مثل توپ سبکی به هوا پرت کرد... هیچ چیز از آن ثانیه های عجیب به یاد ندارم... فقط یادم هست محکم به زمین افتادم. در حالی که گردنم لای پاهایم گیر کرده بود! بوی عجیبی دماغم را پر کرده بود. مخلوطی از بوی گوشت سوخته، باروت، خون و خاک... به تدریج صدای فریاد فندرسکی و دیگران هم به گوشم رسید. گریه میکردند، داد میزدند... من تلاش میکردم سرم را از بین پاهایم خارج کنم ولی نمیشد. از آن وضع به شدت عذاب می کشیدم. کسانی که دور و برم بودند نمیدانم چه میدیدند. من احساس میکردم مثل یک توپ گرد شده ام و اصلاً تحمل آن وضع را نداشتم. ناله میکردم: «گردنم رو بکشید بیرون...» اما این کار دقایقی طول کشید. وقتی سرم از آن حالت فشار خارج شد دیدم همه گوشتهای تنم دارند میریزند؛ هیچ لباسی بر تنم نمانده بود حتی نارنجکها و خشابهایی که به کمر داشتم ناپدید و شاید پودر شده بودند!
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
سنگرشهدا
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران ✫⇠قسمت :
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :2⃣7⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 73
بچه ها به سروصورت شان میزدند و گریه میکردند. من از لحظاتی قبل شهادتین میگفتم اما هیچ ناله ای از من بلند نبود. از بچگی همین طور بودم. هر بلایی سرم می آمد اصلاً آه و ناله نمیکردم. تا پیش از آن فکر میکردم اگر پوست از تنم جدا کنند، صدایم درنمی آید. حالا هم واقعاً همانطور شده بود، در یک ثانیه کباب شده بودم و خون و گوشت و پوست سوخته از بدنم میریخت. چند نفر از بچه ها به سختی مرا داخل یک پتوی ارتشی گذاشته و بلند کردند. من شهادتین میگفتم و بچه ها میدویدند... با هر تکانی منتظر آخرین نفس بودم که هرگز نیامد. بالاخره مرا داخل یک ماشین سیمرغ گذاشتند و ماشین از تپه پایین آمد. بعد از چند بار شهادتین گفتن احساس کردم که دیگر ماندنی هستم! راننده سعی میکرد با سرعت مرا به مهاباد برساند. روی جاده خاکی در آن منطقه کوهستانی، ماشین بالا و پایین میشد و من که توی پتو پیچیده شده بودم مدام بالا پایین میشدم و بدنم یعنی همۀ زخمهایم به کف آهنی ماشین میخورد. پدرم درمی آمد اما جیک نمیزدم! بالاخره ماشین به جادۀ آسفالت رسید و وضع کمی بهتر شد. سرانجام ماشین در ستاد ایستاد و در باز شد. همۀ بچه ها مرا می شناختند. در عرض چند دقیقه دورم حلقه زدند. شمس و حداد هم آمدند؛ ناراحت و نگران! از آنجا بلافاصله مرا به بیمارستان طالقانی مهاباد رساندند. آنجا پزشکی کنارم آمد، تا پتو را کنار زد فوری آن را رویم کشید و گفت: «وضعش خیلی خرابه! ببریدش تبریز.» حتی پانسمان هم نکردند، فقط مرا به آمبولانس منتقل کردند و ماشین راه افتاد. زمان برایم کند میگذشت.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊