↫✨« بــِســـم ِ ربـــــــِّـ الــشــــُّـهـداءِ والــصــِّـدیــقــیــــن »✨↬❃
#نود_وسومین
#ختم_قران_شهدا
لطفاجزهای انتخابی خود را به ای دی زیر بفرستید..
@FF8141
🌷16🌷17🌷18🌷19🌷
وتعداد صلوات های خودرا اعلام کنید تاکنون
صلوات ختم شده⇩⇩⇩@
( #s804_015)
ว໐iภ↬ @sangarshohada 🕊🕊
❃↫✨«بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن»✨↬❃
#فرازے_از_وصیت_نامہ
✍اے خفتگان بیدار شوید. مرگ در ڪمین شما نشستہ است. بار گناهانتان را با توبہ سبڪ ڪنید. فڪر نڪنید شهادت بہ سادگے بہ دست مے آید. بلڪہ همانگونہ ڪہ امام فرمود: هدیہ اے است از جانب حق براے ڪسانے ڪہ لایق هستند.
#شهید_عمران_پستچی
📚ڪتاب شهید گمنام، صفحہ 69
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
سلام بر شهدا..
تمثیل شـهید،
تمثیل رود بـےقراری است،
کہ جز با وصول بہ اقیانوس،
آرام نمےگیرد؛
نفوس مطمئنہاے کہ
جز در فناء اللہ،
آرام نمےگیرند..
#شهید_حسین_معز_غلامے🌷
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
ڪاش می شد
بچہ ها را جمع ڪرد
سنگر آن روزها را
گــــرم ڪرد ...
ڪاش می شـد
بار دیگـر جبهہ رفت
جنگ عشقــے ڪرد و
تیرے خـورد و رفتـــ ...
#جمع_شهیدانمان_آرزوست🌷
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
همہ یڪ روز مے میرند...
یکے با ننگ...
یکے دلتنگ...
یکے دیگر
شہیدے میشود
در جنگ...
#رزقنا
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :0⃣6⃣2⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 261
من با دوربین نگاه میکردم و امیر تیراندازی میکرد. هفت هشت هواپیما در آسمان می چرخیدند که هر کدام بالای سر ما می رسید می زدیمش. میان رگبار تیربار داد میزدم: «امیر، بزن!...» و امیر هواپیما را توی دایره میانداخت تا به اصطلاح هواپیما در محاصره تیرها حداقل چند گلوله بخورد. از آن حجم گلوله گاهی یکی به هواپیما میخورد اما باعث سقوطش نمیشد. تا اینکه یکی از هواپیماها به سمت ما آمد، زیر زبانم گفتم: «ای خدا! خودت کمک کن لااقل این یکی رو بزنیم.» بالاخره بعد از کلی تیراندازی، دود از هواپیما بلند شد که با همان حال از منطقه دور شد. بعد از این اتفاق، تا مدتی سروکلۀ تخته تاباقها هم آن دور و بر پیدا نشد.
ساعت حدود یازده بود و نیروهای ادوات وارد منطقه میشدند. هر کس از راه میرسیدموقعیت را می پرسید. وضع ظاهری من بدجوری توی چشم میزد؛ شب قبل هنگام گذر از سیم خاردارها لباسهایم پاره پاره و خونی شده بود. وضع پوتینهایم هم تعریفی نداشت، از قبل پاره بود و شب پر از گِل و لای شده و قابل استفاده نبود. لباسهایم را با یک پیراهن و شلوار عراقی عوض کرده بودم، پوتین هایم را هم درآورده و پابرهنه بودم. با این وصف بیشتر به هیبت یک اسیر عراقی به چشم می آمدم! با امیر در حالی که بیسیم، دوربین مادون و تیربار همراه داشتیم به سؤالات بچه ها جواب میدادیم. هر کس به ما میرسید چیزی میپرسید: «موقعیت چطوره؟ بچه ها کجان؟ اوضاع چطوره؟...»
میدانستیم بچه های خط شکن فاصله حدود هزاروپانصد متری خط اول تا دجله را که در واقع مرحله اول عملیات بود، پیشرَوی کرده اند و خط آنجا تقریباً تثبیت شده است.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
سنگرشهدا
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران ✫⇠قسمت :
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :1⃣6⃣2⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 262
گرچه گاهی عده معدودی از عراقیها که در منطقه پراکنده بودند، تیراندازی میکردند اما عمدۀ نیروهایشان تا خاکریز بزرگی که کنار دجله بود، عقب رفته بودند. این خاکریز برای ما اهمیت زیادی داشت چون در آن شرایط بزرگترین مانع ما از دید دشمن بود. قوای دشمن پشت آن خاکریز متمرکز شده و شاید آمادۀ تک بودند. امتداد همین خاکریز به منطقه تانکها میرسید که بیشترین تجمع نیرو و درگیری در آن قسمت بود. عدۀ زیادی از نیروهای امام حسین در آن منطقه که محور لشکر نجف بود، درگیر بودند. از کل گردان حدود صدوپنجاه نفر شهید یا زخمی شده بودند که «داوود نظافت» یکی از آنها بود که بعدها عکسش را دیدم که چه مظلومانه به شهادت رسیده بود. از باقیمانده بچه های گردان عدهای جلو رفته و عدهای به مجروحان میرسیدند و تعدادی مثل ما به پاکسازی و هدایت نیروهای تازهوارد سرگرم بودند. وقتی قایقهای بزرگی را دیدم که از پشت به منطقه لودر می آورند احساس شیرینی پیدا کردم؛ آمدن لودر به منطقه یعنی فراهم شدن مقدمات نصب پل. همه از پل حرف میزدند. پلی که مابین جزیره و خط اول عراقیها روی هور کشیده میشد. به امیر گفتم: «بیا بریم پل رو ببینیم.»
میتوانستیم کنار پل پدافند بگذاریم و از این طریق انتقال نیرو و امکانات هم راحت تر می شد. ظهر بود که به سمت دجله به راه افتادیم. در طول این مدت آقا مهدی باکری را ندیده بودم. فقط میدانستم او و علی آقا تجلایی و عده ای از فرماندهان رده بالای لشکر جلو رفته و درحال فراهم آوردن مقدمات مرحله دوم عملیات اند. کنار دجله که رسیدیم گفتند: «اینجا سنگر درست کنید و بمونید. شب برای عملیات جلو میرویم.»
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
↫✨« بــِســـم ِ ربـــــــِّـ الــشــــُّـهـداءِ والــصــِّـدیــقــیــــن »✨↬❃
#نود_وسومین
#ختم_قران_شهدا
لطفاجزهای انتخابی خود را به ای دی زیر بفرستید..
@FF8141
🌷16🌷17🌷18🌷
وتعداد صلوات های خودرا اعلام کنید تاکنون
صلوات ختم شده⇩⇩⇩@
( #s805_015)
ว໐iภ↬ @sangarshohada 🕊🕊
هدایت شده از جبهه فرهنگی، مذهبی یا زهرا(س)
آوای مادرانه - مولا 3(1).mp3
14.48M
#آوای_مادرانه اینبار روایت گر آنهایی است که امامشان را رها کردند!!
قسمت سوم: طمع
سنگرشهدا
فرمانده گردان لوطی ها چه ڪسی بود!!؟؟؟ 👇👇👇 #شهید_مرتضی_زارع_دولابی ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
❃↫🌷«بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن»🌷↬❃
#خاطرات_شهدا
گردان مرتضے به گردان لوطیها
معروف بود. هر یک از فرمانـدهانِ
گردانها کہ به دلایلے نیروهایشان را
رد مے ڪردند، آنها به این گردان
مے فرستادند. علیرغم شیطنتهاے
رزمندگان این گردان، یکے از بهترین
گردانهای خط شڪن بودند.
این گروه درصبحگاه و آموزشے
شرڪت نڪرده و نامنظم بود.
قبل از آغاز عملیات والفجر یڪ،
چندتن از فرماندهان شکایت گردان
مرتضے را بہ شهید نجفی رستگار
مے برند حاج کاظم گفت: ازشنیدن
این سخنان ناراحت شدم ومرتضے را
خواستم که برای توضیح بیاید.
اولباس رزم مرتب وپوتین بهپا نمیکرد
لباسش را برروی شلوارمےانداخت
وبایک کتانےگردانش رافرماندهےمیکرد.
یک ربع بعد با همان نوع پوشش به اتاق فرماندهے آمد و گفت:
سلام علیکم حاج آقا
با دلخوری و صدای بلند شروع
به اعتراض کردم و گفتم :
«این چه وضع گردان است
همه از گردان شما ناراضیند
و شکایت دارند…»
مرتضے تا انتهاے صحبتها آرام
بوده و به سخنانم گوش می داد.
وقتی حرفهایم تمام شد
جلوترآمد و گفت:
داداش! بسیجےاز مسجد آوردن
هنر نیست اگر از کوچه و خیابان
بسیجےرا به جبهه آوردی هنر است.
اگر از من ناراضے هستید حکمم
را تحویل مےدهم
حاج کاظم گفت: با حرف مرتضی
گویے از خواب غفلت بیدار شدم
و کمی آرام گرفتم....
#شهید_مرتضی_زارع_دولابی
فرمانده گردان حضرت قاسم
لشکر۱۰سیدالشهـدا
#نقل_از_شهیدکاظم_نجفی_رستگار
#روایت_از_همرزم_شهید
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
با علی از یا علی
یڪ نقطه ڪم دارد ولی
یاعلی گفتن ڪجا و
با علی ماندن ڪجا...
#با_ولایت_تا_شهادت😍
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
روزگارے تنهــا
یڪ دعـــا و نور فانـوســــ
محفلشانــــ را گرم مےڪرد؛
حالا تنهــا
یاد آن روزگار است ڪہ
محفل اهل دنیـا را گرم ڪرده ...
#مــردان_بےادعـا
#یاد_باد_آن_روزگاران
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :2⃣6⃣2⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 263
قرار بود شب برای شکار تانک برویم. تانکها آماده بودند تا در اولین فرصت دست به عملیات بزنند، بنابراین تصمیم گرفته بودند بچه ها، شبانه برای انهدام تانکها حرکت کنند.
با امیر تیربارمان را در سنگر گذاشتیم و توی سنگر دراز کشیدیم. بیشتر از بیست وچهار ساعت بود که نخوابیده بودم، واقعاً خسته بودم. دلم میخواست میتوانستم کمی استراحت کنم اما آتش توپخانه عراق انگار از نیت من باخبر بود. چون هر لحظه بر شدت آتش اش می افزود! کار به جایی رسید که در هر دقیقه بیش از صد گلوله توپ به منطقه میخورد. به خوبی می شد فهمید دشمن متوجه منظور ما شده و از تجمع نیرو در کنار جاده و ساحل دجله خبر دارد. به دلیل خاک منطقه و موقعیت سنگرها تلفات کمی از آتش توپخانه دشمن داشتیم اما تصمیم گرفته شده بود تغییر موضع دهیم. در ضمن میگفتند که امکان دارد عراقیها از روی دجله با قایقها به این سمت هجوم بیاورند، بهتر است به طرف خاکریزی که کنار دجله کشیده شده بود برویم و موضع بگیریم. از خیر استراحت گذشتیم و سنگر را ترک کردیم. در حالی که با ستون به طرف خاکریز حرکت میکردیم، یادم آمد که دوربین و بیسیمی را که از قرارگاه برداشته بودیم داخل سنگر جا گذاشته ایم. سریع از ستون خارج شدم. بچه ها می پرسیدند: «کجا داری میری؟»
ـ توی سنگر چیزی جا گذاشتم، زود برمیگردم.
وقتی از ستون خارج شدم نیروهای پشت سرم حرکتشان را تندتر کردند تا جای مرا بگیرند و ستون قطع نشود. کمی از ستون نیروها دور شده بودم که با صدای انفجار دو خمپارۀ 120 میخکوب شدم.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :3⃣6⃣2⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 264
این دو خمپاره دقیقاً همانجایی افتادند که من از ستون خارج شده بودم. سه نفر از بچه ها به طرز وحشتناکی تکه پاره شدند؛ یکی از شهدا انگار درست از وسط نصف شده بود... دیدن شهادت مظلومانه آنها خیلی ناراحتم کرد. انگار واقعاً قرار بود من در بدر هیچ سهمی از ترکش و زخم نبرم! به هر حال با وجود آن صحنۀ دلخراش بچه ها بدون توقف به راه خودشان ادامه دادند. توپخانه و خمپاره اندازهای دشمن به شدت کار میکردند و تا به خاکریز برسیم هشت نُه نفر به همین وضع تلفات دادیم. به خاکریز که رسیدیم اوضاع کمی بهتر شد، چون ظاهراً هنوز گرای آنجا را به دست نیاورده بودند. در همۀ این مدت تانکهایی که در گوشۀ منطقه جا مانده بودند به شدت از توپخانه خودشان حمایت میکردند.
ـ بالاخره شب حسابشون رو میرسیم!
در خاکریز که پخش شدیم باز ندا رسید که: «برای خودتون سنگر درست کنید!» نگهبانهایی بالای خاکریز مراقب بودند تا در صورت حرکت نیروهای عراقی به ما اطلاع دهند. ما مثل بقیه مشغول درست کردن سنگر شدیم. با بیل گونی ها را پر از خاک میکردیم و دورمان میچیدیم. من و امیر محکم کاری کرده و یک سنگر دونفرۀ خوب درست کردیم؛ با تنه های درخت زیر خاکریز جایی ساختیم که حتی اگر خاکریز میریخت دیوارهای سنگر آنقدر محکم بود که ما را در امان نگه میداشت. میدانستم سنگر هرچه کوچکتر باشد از نظر استحکام قویتر است. وقتی از کار درست کردن سنگر فارغ شدیم یک یخچال کائوچوی کوچک هم پیدا کرده و داخل سنگرمان گذاشتیم.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊