#دیدار_خانوادههای دو شهید ناجا در اغتشاشات خیابان پاسداران تهران با #رهبر_انقلاب
🔶خانوادههای شهیدان رضا مرادی و رضا امامی، از شهدای ناجا در اغتشاشات بهمن سال گذشتہ در تهران- ظهر امروز (یکشنبه) با حضرت آیتاللہ خامنهای دیدار کردند.
🔶در این دیدار کہ همراه با اقامهی نماز ظهر و عصر برگزار شد، رهبر انقلاب اسلامی ضمن گرامیداشت یاد این دو شهید عزیز، بہ هر یک از این خانوادهها یک جلد کلاماللہ مجید اهدا کردند.
🔶سرباز وظیفہ شهید رضا مرادی عملدار و گروهبان یکم شهید رضا امامی قانلو بلاغ، از مأموران نیروی انتظامی بودند کہ ۳۰ بهمنماه سال گذشتہ در شب شهادت حضرت فاطمهی زهرا (سلاماللهعلیها) بہ دست اغتشاشگران در خیابان پاسداران تهران بہ شهادت رسیدند.
🔶حضرت آیتاللہ خامنهای پیش از این در اسفندماه سال گذشتہ در منازل شهید محمدعلی بایرامی (از مأموران نیروی انتظامی) و بسیجی شهید محمدحسین حدادیان کہ اغتشاشات خیابان پاسداران تهران بہ شهادت رسیدند، حضور یافتہ بودند.
🕊کانـــــال ســـــنگرشـهدا🕊
http://eitaa.com/joinchat/2560032768C8608b3cfb7
سنگرشهدا
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران ✫⇠قسمت :
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :1⃣7⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 72
«یوسف» برادر دیگری بود که گلوله توپ 106 را به ما میرساند؛ او یک به یک گلوله ها را می آورد پشت ما میگذاشت و میرفت. فندرسکی آماده هدفگیری بود و من حرف میزدم. ناگهان دیدم یوسف یکی از گلوله ها را درست پشت توپ گذاشت و رفت. میدانستم آتش عقبۀ توپ 106، ده بیست برابر آر.پی.جیست! سریع بلند شدم، فندرسکی روی صندلی توپ نشسته بود تا طبق معمول بعد از اینکه چند گلوله کالیبر با دستش شلیک کرد با فشار زانویش توپ 106 را هم بزند. داد زدم: «نزن!» و گلوله توپ را بغل کردم تا از مسیر آتش عقبه بردارم اما فندرسکی که دستش را روی گوشش گذاشته بود با فشار زانویش توپ را شلیک کرد... شلیک توپ همان و به هوا رفتن من همان! سرعت و فشار آتش عقبه مرا مثل توپ سبکی به هوا پرت کرد... هیچ چیز از آن ثانیه های عجیب به یاد ندارم... فقط یادم هست محکم به زمین افتادم. در حالی که گردنم لای پاهایم گیر کرده بود! بوی عجیبی دماغم را پر کرده بود. مخلوطی از بوی گوشت سوخته، باروت، خون و خاک... به تدریج صدای فریاد فندرسکی و دیگران هم به گوشم رسید. گریه میکردند، داد میزدند... من تلاش میکردم سرم را از بین پاهایم خارج کنم ولی نمیشد. از آن وضع به شدت عذاب می کشیدم. کسانی که دور و برم بودند نمیدانم چه میدیدند. من احساس میکردم مثل یک توپ گرد شده ام و اصلاً تحمل آن وضع را نداشتم. ناله میکردم: «گردنم رو بکشید بیرون...» اما این کار دقایقی طول کشید. وقتی سرم از آن حالت فشار خارج شد دیدم همه گوشتهای تنم دارند میریزند؛ هیچ لباسی بر تنم نمانده بود حتی نارنجکها و خشابهایی که به کمر داشتم ناپدید و شاید پودر شده بودند!
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
سنگرشهدا
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران ✫⇠قسمت :
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :2⃣7⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 73
بچه ها به سروصورت شان میزدند و گریه میکردند. من از لحظاتی قبل شهادتین میگفتم اما هیچ ناله ای از من بلند نبود. از بچگی همین طور بودم. هر بلایی سرم می آمد اصلاً آه و ناله نمیکردم. تا پیش از آن فکر میکردم اگر پوست از تنم جدا کنند، صدایم درنمی آید. حالا هم واقعاً همانطور شده بود، در یک ثانیه کباب شده بودم و خون و گوشت و پوست سوخته از بدنم میریخت. چند نفر از بچه ها به سختی مرا داخل یک پتوی ارتشی گذاشته و بلند کردند. من شهادتین میگفتم و بچه ها میدویدند... با هر تکانی منتظر آخرین نفس بودم که هرگز نیامد. بالاخره مرا داخل یک ماشین سیمرغ گذاشتند و ماشین از تپه پایین آمد. بعد از چند بار شهادتین گفتن احساس کردم که دیگر ماندنی هستم! راننده سعی میکرد با سرعت مرا به مهاباد برساند. روی جاده خاکی در آن منطقه کوهستانی، ماشین بالا و پایین میشد و من که توی پتو پیچیده شده بودم مدام بالا پایین میشدم و بدنم یعنی همۀ زخمهایم به کف آهنی ماشین میخورد. پدرم درمی آمد اما جیک نمیزدم! بالاخره ماشین به جادۀ آسفالت رسید و وضع کمی بهتر شد. سرانجام ماشین در ستاد ایستاد و در باز شد. همۀ بچه ها مرا می شناختند. در عرض چند دقیقه دورم حلقه زدند. شمس و حداد هم آمدند؛ ناراحت و نگران! از آنجا بلافاصله مرا به بیمارستان طالقانی مهاباد رساندند. آنجا پزشکی کنارم آمد، تا پتو را کنار زد فوری آن را رویم کشید و گفت: «وضعش خیلی خرابه! ببریدش تبریز.» حتی پانسمان هم نکردند، فقط مرا به آمبولانس منتقل کردند و ماشین راه افتاد. زمان برایم کند میگذشت.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#امام_خامنہ_ای
با روی خوش پذیرای جوانان باشید هرچند ظاهری زننده داشتہ باشند.
او یک نقص دارد. مگر من نقص ندارم؟
نقص او ظاهر است نقصهاے این حقیر باطن است. نمیبینند.
@sangarshohada 🕊🕊
🔴 ویژه/کانال ۱۰ تلویزیون اسرائیل:
سپاه به فرماندهی قاسم سلیمانی برای هجوم موشکی دقیقی بہ هدفی نظامی در اسرائیل آماده میشود.
#انتقام_میگیریم
#صوتك_هز_الدني
#پیروزی_حزب_اللہ
#ابوهدی
🕊کانـــــال ســـــنگرشـهدا🕊
http://eitaa.com/joinchat/2560032768C8608b3cfb7
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
#خاطرات_شهید
✍سلام...
آخرین دفعه ای که قبل از شهادتش اومده بودن خونمون، بعد نماز صبح دو نفری رفتیم جنگل برای پیاده روی. دو سه ساعتی راه رفتیم... بیشتر صحبتها در مورد سوریه بود و اتفاقاتی که دفعه اول حضورشون در سوریه افتاده بود و اینکه چطور تا دم شهادت رفته و برگشته بودند..بهش گفتم اگه واقعا اینقدر که میگی خطر نزدیکه، اعزام این دفعه رو نرو تا بچه ها بیشتر ببینندت و کارها رو جمع و جور کن و دفعه بعد برو.. گفت "چند روز پیش با بقیه بچه ها رفته بودیم خونه شهید خانزاده که دقیقا بغل دستم شهید شده بود و تیر تو سرش خورده بود. وقتی چشمم به دختر کوچولوش افتاد نرگس رو می گفت و دیدم که چطور با مادرش تنها شدن خیلی بهم فشار اومد." دقیقا یادمه که میگفت "حاجی الآن در وضعیتی قرار دارم که اگه زن و بچه ام شبیه زن و بچه ی اون بشن راحت ترم تا اینکه من بالای سرشون باشم." همون وقت بود که فهمیدم سید دیگه دل کنده و به همین زودی ما هم به غم فراغ مبتلا میشیم.
گفتمش "زود مرو"، گفت که "باید بروم"
شرری بود که افتاد به جانش "طاهر"
راوے : بستگان شهید
#شهید_سید_رضا_طاهر🌷
#سالروز_شهادت
#شهادت_کربلای_خان_طومان
iD ➠ @sangarshohada🕊🕊
مردانــی ڪه
مزد خدمت بہ شهدا را
در خان طومـان ڱرفتنـد ... 🌷
#شهیدان_جاویدالاثر
#محمد_بلباسے
#رحیم_کابلـی
#سالروز_شهادت
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :3⃣7⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 74
در همه چهار پنج ساعت با حال وخیم پشت آمبولانس گاهی به هوش بودم و گاه از حال میرفتم... هنوز سوزش و درد و آن احساس عجیب را خوب به یاد دارم. نمیدانستم چه به سرم آمده و چه خواهد شد؟
با همراهی چند ماشین از بچه های سپاه تا اول میاندوآب آمدیم. از آنجا به بعد جاده امن بود و آمبولانس به سرعت راهی تبریز شد اما راننده اصلاً تبریز را نمی شناخت. آمبولانس متوقف شد و راننده از من پرسید: «حالا تو رو کجا ببرم؟!»
ـ خب ببر به یکی از بیمارستانها!
ـ من اصلاً اینجا رو نمیشناسم!
از حال رفتم. راننده گاهی ماشین را نگه میداشت و از مردم نشانی میپرسید. دیگر طاقتم تمام شده بود... فکر کردم بهتر است خودم راه را نشان بدهم شاید زودتر برسیم. سرم را به سختی بالا آوردم و از پشت شیشه آمبولانس خیابان راه آهن را شناختم. راهنمایی اش کردم که از کجا باید بپیچد. او رفت و من با آن حال نزار گاهی سرم را به زحمت بالا می آوردم و از پنجره بیرون را نگاه میکردم و باز مسیر را می گفتم. بالاخره به محل بسیج در خیابان حافظ رسیدیم. دیگر از رمق افتاده بودم. در حال خواب و بیداری منتظر ماندم تا یکی بیاید و مرا به بیمارستان برساند! به زودی دو نفر سوار آمبولانس شده و آن را به سمت بیمارستان امام خمینی تبریز هدایت کردند. اما در بیمارستان هم برخلاف انتظارم کسی به دادم نرسید. حدود یک ربع روی برانکارد بر زمین ماندم. هر کس می آمد و مرا در آن وضع میدید عقب میرفت!
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
🍁ما همیشه فکر میکنیم شهدا یہ
کارخاصی کردن کہ #شهید شدن
ولی نہ رفیق
واقعیتش اینہ کہ"خیلی کارها
رو نکردن"کہ شهید شدن
از خیلی #لـــــــذت ها گذشــتند
#شهید_موسے_جمشیدیان
@sangarshohada 🕊
❃↫🌷«بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن»🌷↬❃
#فرازے_از_وصیت_نامہ
✍دنیای آبادان با دنیای خارج از آن تفاوت دارد آبادان برای ما دنیای معنویات و الهیات و این جنگ برای ما کلاس درس است این راه الهی است که خود انتخاب کرده ام .از خدا می خواهم که اگر کشته شدم و یا زخمی گشتم فقط به خاطر او و در راه او بوده باشد .
✍خدا را فراموش نکنید ، نماز ، عبادت ، تقوا را پیشه راه خود کنید . کمی به درون خود بنگریم و از زندگی پست مادی و لنجنزار و غرب گرایی بیرون آییم و ببینیم آنچه را که اسلام حکم کرده چقدر به نفع ماست و بنگریم که ما چقدر در اشتباهیم و متوجه نیستیم .وصیتنامه های شهیدان را بخوانیم و به خود بیائیم و درس زندگی را از علی(؏) و درس شهادت را از حسین(؏) بیاموزیم .
#شهید_غلامرضا_رهبر
iD ➠ @sangarshohada🕊🕊
صداهایمان
روز به روز
ضعیف تر میشود..
#عهدهایمان هم به مرور سست تر..
بیسیم را
زمین بگذارو دیـــگر گزارش #مده..
ما به اندازه ی
#مردانگیتان شرمنده ایم...
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
هدایت شده از کانال رسمی شهید حسین معز غلامی
ڪاش بـا هـر
«کُلّنا عَباسُڪِ یا زینب »
« اَنتَ حَقاً جُندُنـا » را
از لبــانش بشنـوم ...
#ما_را_مدافعان_حرم_آفریدهاند🌸
کانال شهید مدافع حرم روح الله قربانی
@shahid_roohollah_ghorbani
#امام_خامنہ_ای
🔶ما بہ آمریکاییها بدبینیم
وهیچ اعتمادی بہ آنان نداریم.
دولت #آمریکا غیر قابل اعتماد
و خود برتربین و غیر منطقی
و #عهدشکن است.
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
عـاشقان راسرشوریده بہ پیكرعجب است
دادن سرنہ عجب داشتن سرعجب است
تـن بـی سرعجبـی نیست رودگـر در خاک
سـر سربـاز ره عشـق بـہ پیکـرعجب است
#شهید_محسن_حججی
#شادی_روح_شهدا_صلوات🌷
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
سنگرشهدا
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران ✫⇠قسمت :
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :4⃣7⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 75
ـ کجای اینرو ببندیم؟!
ـ اصلاً چیکار میتونیم براش بکنیم؟!
این وضع خیلی ناراحتم کرد، اوقاتم داشت تلخ میشد و از ته دل به خدا پناه میبردم...
بالاخره مرا توی یکی از اطاقها بردند و دمر خواباندند. پزشکی آمد و با قیچی قسمتهای سوخته بدنم را برداشت. من با این کار احساس راحتی میکردم و خوشم می آمد! در بخش جراحی 3 روی یکی از تختها نایلون انداخته و مرا روی آن گذاشتند. دو تا میز مخصوص غذا را در طرفین تختم گذاشتند و پتو را روی آن انداختند تا چیزی با بدنم در تماس نباشد.
خون زیادی از من رفته بود و تا چند روز مرتب به من خون میزدند. هر روز تنها کاری که میتوانستند برایم بکنند این بود که مقداری داروی ضدعفونی روی زخمهایم بریزند، سری برایم تکان بدهند و بروند. گاهی میشنیدم آرام به همدیگر میگویند: «این بنده خدا بالاخره چطور خواهد شد؟!»
چهار پنج روز گذشت بدون هیچ روند بهبودی و با حالی خراب. دکتر گفته بود حتی قسمتی از استخوانهایت هم سوخته است، چیزی که هرگز نشنیده بودم حالا به سرم آمده بود. بزرگترین اقبال من این بود که سوختگی در پشتم بود اگر از طرف صورت و سینه میسوختم با آن شدت سوختگی احتمالاً دیگر زنده نبودم. هنوز به خانواده اطلاع نداده بودم که زخمی شده و در تبریز هستم، اما ملاقاتی داشتم؛ سید علی حسینیان یکی از دوستان قدیمیام بود که
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
غالبا آن گذرے ڪہ
#خطرش بیشتر است
مےشود قسمت آنڪہ
جگرش بیشتر است..
#شهدا_گاهے_نگاهے
#صبحتون_شهدایی 🌷
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊