eitaa logo
سنگرشهدا
7.3هزار دنبال‌کننده
16.5هزار عکس
3.1هزار ویدیو
52 فایل
امروز #فضیلت زنده نگہ داشتن یاد #شهدا کمتر از شهادت نیست . "مقام معظم رهبرے❤️ 🚫تبلیغ و تبادل نداریم🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
سنگرشهدا
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران ✫⇠قسمت :
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :7⃣9⃣2⃣ ✍ به روایت سید نورالدین عافی 📖 شماره صفحه: 298 اما ما در حالی نبودیم که به هلیکوپتر و موشکش توجه کنیم. سنگری که جوان ارتشی برایم می ساخت، آماده شده بود. دو قبضه آر.پی.جی، دو قبضه تیربار و دو کلاش آوردم داخل همان سنگر و جوانک را مرخص کردم: «این راه رو که مستقیم بری میرسی به خط خودی.» واقعاً دو دل ماندن در آن شرایط سخت تر از همه چیز بود. باید تصمیم می گرفتیم و انتخاب میکردیم؛ بمانیم شاید نیروی کمکی از راه برسد و بتوانیم منطقه را نگه داریم... اما با این اوضاع که حتی پلی که چند روز پیش بچه ها روی دجله زده بودند ـ و شب قبل ما از آن گذشته بودیم ـ در آتش بیشمار دشمن از بین رفته بود. در مقابل، پلهایی که دیشب با آن مخاطره و جانفشانی در صدد منفجر کردن آنها بودیم، معبری شده بود تا تانکهای عراقی از سمت روستا حرکت کرده، از پلها وارد اتوبان شوند و به سمت ما بیایند. در آن دقایق صبح هر وقت اتوبان را نگاه میکردم نگاهم روی دو نفر زخمی که روی اتوبان افتاده بودند، قفل میشد. نمیدانستم از بچه های تخریب اند یا نه؟ مطمئن بودم نیروی خودی اند و میدیدم هنوز زنده اند اما قادر به حرکت نبودند. هیچ امکانی برای نزدیک شدن به آنها در آن شرایط نبود. امیر سراغم آمده بود: «آقا سید! تو چی میگی؟ چی کار کنیم!» ـ نمیدونم! حالا دیگه ما بی صاحاب موندیم اینجا! به ما گفتن کمی بمونیم و بعد برگردیم عقب! داشتم حرف علی تجلایی را یادآوری میکردم که برای کمک به آقا مهدی و بچه هایی که در محاصره افتاده بودند، رفته بود. در همین حین به وضوح دیدم سه تانک دشمن مانور میدهند تا از اتوبان رد شوند. ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
↫✨« بــِســـم ِ ربـــــــِّـ الــشــــُّـهـداءِ والــصــِّـدیــقــیــــن »✨↬❃ لطفاجزهای انتخابی خود را به ای دی زیر بفرستید.. @FF8141 🌷7🌷8🌷9🌷10🌷11🌷12🌷13🌷19🌷21🌷22🌷25🌷26🌷27🌷28🌷29 وتعداد صلوات های خودرا اعلام کنید تاکنون صلوات ختم شده⇩⇩⇩ ( ) ว໐iภ↬ @sangarshohada 🕊🕊
🍃🌸تلــاوٺ قرآטּ صبحگاهے🌸🍃 87 ڪلام حق امروز هدیہ به روح: #شهید_مصطفی_زال_نژاد ╔══ ⚘ ════ 🕊 ══╗ @sangarshohada ╚══ 🕊 ════ ⚘ ══╝
سلام ما بہ لبخند شهیدان بہ ذڪر روے #سربند شهیدان سلام ما بہ #گمنامانِ لشڪر بہ تسبیحات یا زهراے معبر همان هایے ڪہ عمرے نذرڪردند اگر رفتند دیگر برنگردند #صبحتون‌_شهدایی🌷 iD ➠ @sangarshohada🕊🕊
‌✍بعضے لباس دامادے هم گرفتہ بودندولے لباس غواصے پوشیدندوبہ معشوق رسیدند.. #مادر_شهید: ازجوونے ڪہ گناه ڪنہ راضے نیستم شهدا ما شرمنده ایم😔 iD ➠ @sangarshohada🕊🕊
دلاورے کہ شبے اقتـدا بہ مــولا ڪرد قسم ب عشـــق کہ در زینبیہ غوغا ڪرد #شهید_حجت_اصغری🌷 ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
سنگرشهدا
دلاورے کہ شبے اقتـدا بہ مــولا ڪرد قسم ب عشـــق کہ در زینبیہ غوغا ڪرد #شهید_حجت_اصغری🌷 ว໐iภ ↬
❃↫🌷«بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن»🌷↬❃ ‌ ‌✍داشتيم ميرفتيم كربلا ! با حجت ته اتوبوس نشسته بوديم ! كلى گپ زديم ! خیلی باهاش شوخی میکردیم تو کربلا همیشه از ما جدا میشد تنهایی میرفت حرم ،برامون سوال شده بود اخر ازش پرسیدم چرا همش جدا میشی تنهایی میری که وسط حرفاش يه دفعه گفت من خيلى دوست دارم شهيد بشم ! از دهنش پريد گفت من شهيد ميشمااا ! من و امير حسينم بهش گفتيم داداش تو شيويدم نميشى چه برسه شهيد ! حلالمون كن حجت چقدر اون شب تو اتوبوس وقتى خواب بودى با دستمال كاغذى كرديم تو گوشت اصلا ناراحت نمیشد دقیقا محرم سال بد روز تاسوعا مثل اربابش هر دو دستو سرشو فدای عمه جانما زینب کرد شهید شد حاجتشو اون سال تو کربلا گرفته بود خوب خبر داشت سال دیگه شهیدمیشه؛شدعلمدار حلب . 🌷 ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
✍آنها #جنـــــگ را دوست نداشتنـد دفــاع برایشان #مقــدس بـــــود ... مردان #بی_ادعا سرزمینم iD ➠ @sangarshohada🕊🕊
برسینــہ میزنم ڪہ مبــادا درونِ آن غیر از #حسیـــن خـانہ ڪند ، عشــق دیگری #السلام_علی_الحسین_ع iD➠ @sangarshohada🕊
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :9⃣8⃣2⃣ ✍ به روایت سید نورالدین عافی 📖 شماره صفحه: 299 اگر موفق به عبور از اتوبان میشدند کار ما تمام بود و به راحتی می آمدند روی ما. یکی از تانکها روی اتوبان رسیده و با سرعت حرکت میکرد. نتوانستیم بزنیمشان. چشمهایم روی همان دو برادر مجروحی که روی اتوبان بودند، میلرزید. دلم داشت از جا کنده میشد. دود و گرد و خاکی که از شنی تانک بلند میشد، صدای یکریز کالیبر تانک و حرکت سریعش روی اتوبان پی در پی مقابل چشمانم اتفاق میافتاد. آمد... آمد... و از روی بچه های زخمی ما رد شد! آه از عمق جان ما برخاست. احساس میکردم تنها منم و همان تانک لعنتی که هر جانداری را میدید میزد. به سمت سنگر دویدم. تانک مرا دیده بود و کالیبرش بی وقفه به سمت من تیراندازی میکرد. از خشم و اضطراب می لرزیدم و قسم میخوردم آن تانک را بزنم. موشک روی آر.پی.جی را محکم کردم و داخل سنگر آماده و منتظر نشستم. تانک مسیرش را از روی اتوبان به کنار منحرف کرده بود تا به خیال خودش من و سنگرم را هم له کند. صدای غرش تانک یک طرف و داد و فریاد امیر و همرزمان دیگرم یک طرف، آنها دورتر بودند و نظاره گر جدال من و تانک. امیر داشت خودش را میکشت، فریاد میزد: سید! داره می‌آد... مواظب باش... اومد! نفس نفس میزدم و آر.پی.جی را توی سینه ام می فشردم. تانک نتوانست از کناره اتوبان پیشرَوی کند، نزدیک بود چپه شود. دوباره برگشت روی جاده اما هنوز هم با کالیبر مرا میزد. آنجا مزه سه لایه بودن سنگر را میچشیدم. اگر سنگر معمولی و یک لایه بود با اولین رگبار به هم میریخت اما من هنوز منتظر بودم و ذهنم را متمرکز میکردم. ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
سنگرشهدا
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران ✫⇠قسمت :
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :9⃣9⃣2⃣ ✍ به روایت سید نورالدین عافی 📖 شماره صفحه: 300 میدانستم باید در ثانیۀ مناسب از سنگر بالا بیایم و بزنم وگرنه محال بود از آتش کالیبرش زنده بمانم. تانک داشت روی اتوبان میغرید و به سوی من پیش می آمد. آمد و دیدم که از کنار سنگر میگذرد. در یک لحظه، تیرانداز کالیبر خواست لوله سلاحش را به سوی من برگرداند، بلند شدم و آر.پی.جی را به طرفش شلیک کردم اما از بخت بد موشک آر.پی.جی از کنار تانک رد شد. آه کشیدم؛ موشک آر.پی.جی که از تانک گذشته بود به سنگری آن سوی جاده خورد و در ثانیهای انفجار مهیبی همه را تکان داد. این انفجار خدمه تانک را هم گیج کرده بود. تا آن لحظه از وجود زاغه مهمات آن سوی اتوبان بی خبر بودیم اما به خواست خدا آر.پی.جی به آن زاغه خورد. در عرض چند ثانیه، مهمات با سروصدای وحشتناکی منفجر شدند. در آن لحظات بحرانی این اتفاق به ما جانی دوباره داد. دوباره برای شکار تانک بلند شدم. عجله داشتم و نمی توانستم درست نشانه گیری کنم. شلیک کردم و این بار آر.پی.جی درست به اگزوز تانک خورد و منفجر شد. تانک از غرش ایستاد و سرنشینانش از برجک بالا آمدند تا فرار کنند. نمیخواستم آنهایی که بدن مجروح بچه های ما را له کرده بودند از تانکشان خارج شوند. با رگبار کلاش همه را زدم و دوباره در سنگر پناه گرفتم. صدای امیر آرام گرفته بود. موشک دیگری روی آر.پی.جی گذاشتم و فکر کردم حالا کجا را بزنم؟! دور و بر را میکاویدم. ناگهان چشمم روی منبع آبی که در فاصله بلندی از زمین روی پایه هایی نصب شده بود، ثابت ماند. منبع آب در نزدیکی روستای حریبه بود و پایین آن تانکها و نفرات عراقی در حال جابه جایی بودند. ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
↫✨« بــِســـم ِ ربـــــــِّـ الــشــــُّـهـداءِ والــصــِّـدیــقــیــــن »✨↬❃ لطفاجزهای انتخابی خود را به ای دی زیر بفرستید.. @FF8141 🌷7🌷8🌷9🌷10🌷13🌷19🌷21🌷22🌷25🌷26🌷27🌷28🌷 وتعداد صلوات های خودرا اعلام کنید تاکنون صلوات ختم شده⇩⇩⇩ ( ) ว໐iภ↬ @sangarshohada 🕊🕊