❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :9⃣8⃣2⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 299
اگر موفق به عبور از اتوبان میشدند کار ما تمام بود و به راحتی می آمدند روی ما. یکی از تانکها روی اتوبان رسیده و با سرعت حرکت میکرد. نتوانستیم بزنیمشان. چشمهایم روی همان دو برادر مجروحی که روی اتوبان بودند، میلرزید. دلم داشت از جا کنده میشد. دود و گرد و خاکی که از شنی تانک بلند میشد، صدای یکریز کالیبر تانک و حرکت سریعش روی اتوبان پی در پی مقابل چشمانم اتفاق میافتاد. آمد... آمد... و از روی بچه های زخمی ما رد شد! آه از عمق جان ما برخاست. احساس میکردم تنها منم و همان تانک لعنتی که هر جانداری را میدید میزد. به سمت سنگر دویدم. تانک مرا دیده بود و کالیبرش بی وقفه به سمت من تیراندازی میکرد. از خشم و اضطراب می لرزیدم و قسم میخوردم آن تانک را بزنم. موشک روی آر.پی.جی را محکم کردم و داخل سنگر آماده و منتظر نشستم. تانک مسیرش را از روی اتوبان به کنار منحرف کرده بود تا به خیال خودش من و سنگرم را هم له کند. صدای غرش تانک یک طرف و داد و فریاد امیر و همرزمان دیگرم یک طرف، آنها دورتر بودند و نظاره گر جدال من و تانک. امیر داشت خودش را میکشت، فریاد میزد: سید! داره میآد... مواظب باش... اومد!
نفس نفس میزدم و آر.پی.جی را توی سینه ام می فشردم. تانک نتوانست از کناره اتوبان پیشرَوی کند، نزدیک بود چپه شود. دوباره برگشت روی جاده اما هنوز هم با کالیبر مرا میزد. آنجا مزه سه لایه بودن سنگر را میچشیدم. اگر سنگر معمولی و یک لایه بود با اولین رگبار به هم میریخت اما من هنوز منتظر بودم و ذهنم را متمرکز میکردم.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
سنگرشهدا
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران ✫⇠قسمت :
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :9⃣9⃣2⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 300
میدانستم باید در ثانیۀ مناسب از سنگر بالا بیایم و بزنم وگرنه محال بود از آتش کالیبرش زنده بمانم. تانک داشت روی اتوبان میغرید و به سوی من پیش می آمد. آمد و دیدم که از کنار سنگر میگذرد. در یک لحظه، تیرانداز کالیبر خواست لوله سلاحش را به سوی من برگرداند، بلند شدم و آر.پی.جی را به طرفش شلیک کردم اما از بخت بد موشک آر.پی.جی از کنار تانک رد شد. آه کشیدم؛ موشک آر.پی.جی که از تانک گذشته بود به سنگری آن سوی جاده خورد و در ثانیهای انفجار مهیبی همه را تکان داد.
این انفجار خدمه تانک را هم گیج کرده بود. تا آن لحظه از وجود زاغه مهمات آن سوی اتوبان بی خبر بودیم اما به خواست خدا آر.پی.جی به آن زاغه خورد. در عرض چند ثانیه، مهمات با سروصدای وحشتناکی منفجر شدند. در آن لحظات بحرانی این اتفاق به ما جانی دوباره داد. دوباره برای شکار تانک بلند شدم. عجله داشتم و نمی توانستم درست نشانه گیری کنم. شلیک کردم و این بار آر.پی.جی درست به اگزوز تانک خورد و منفجر شد. تانک از غرش ایستاد و سرنشینانش از برجک بالا آمدند تا فرار کنند. نمیخواستم آنهایی که بدن مجروح بچه های ما را له کرده بودند از تانکشان خارج شوند. با رگبار کلاش همه را زدم و دوباره در سنگر پناه گرفتم. صدای امیر آرام گرفته بود. موشک دیگری روی آر.پی.جی گذاشتم و فکر کردم حالا کجا را بزنم؟! دور و بر را میکاویدم. ناگهان چشمم روی منبع آبی که در فاصله بلندی از زمین روی پایه هایی نصب شده بود، ثابت ماند. منبع آب در نزدیکی روستای حریبه بود و پایین آن تانکها و نفرات عراقی در حال جابه جایی بودند.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
↫✨« بــِســـم ِ ربـــــــِّـ الــشــــُّـهـداءِ والــصــِّـدیــقــیــــن »✨↬❃
#نودوهفتمین
#ختم_قران_شهدا
لطفاجزهای انتخابی خود را به ای دی زیر بفرستید..
@FF8141
🌷7🌷8🌷9🌷10🌷13🌷19🌷21🌷22🌷25🌷26🌷27🌷28🌷
وتعداد صلوات های خودرا اعلام کنید تاکنون
صلوات ختم شده⇩⇩⇩
( #s838_380)
ว໐iภ↬ @sangarshohada 🕊🕊
سنگرشهدا
با شـــــهدا صحبت کنید آنها صـــــدای شما را به خوبی میشنوندبرایتان دعـــا می کننددوستـی با شهدا دو
❃↫🌷«بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن»🌷↬❃
#شرح_شهادت_امیر
ساعت تقریبا، پنج ونیم یا شش صبح بود که هوا روشن شده بود. یک کیلومتر، دو کیلومتر پیاده رفتیم تا رسیدیم به اونجایی که بچهها [درحال] درگیری بودند، تپه تپه بود. یک تپه مثلا بالاش یک خونه بود، یک تپه خونه دیگه بود. همین جوری این خونه رو بگیر پاکسازی کن، این یکی رو بگیر، اون یکی رو بگیر. رفتیم جلو. حالا خواست خدا بود، چی بود، با اون همه خستگی، با اون همه داستان. رفتیم هفت کیلومتر جلو. رسیدیم به اون شهر خان طومان. بعد یکی از گروههای عراقی که همرزم ما بودند، اونجا از صبح درگیر بودند. تعدادی برگشته بودند. یک تعداد درگیری هنوز تو شهر سر و صدا میاومد. ما هم زدیم تو اون شهر. حدود سی، سی و پنج نفر آدم زدیم تو اون شهر. شهر رو گرفتیم. رفتیم بالاتر. یک شهر کوچکتر از اون بود اون شهر رو هم گرفتیم. رسیدیم به صد متری اون هدف. یکدفعه یک بارون آتیشی گرفت از روبرومون که ما حتی نفهمیدیم از کجا داریم میخوریم. از چپمون داریم میخوریم از راستمون داریم میخوریم. بالاخره هر کسی یکجا پناه گرفت. یک سریها، امیر و دو سه نفر دیگر سمت چپشون دیوار بود سمت راستشون خونه . ما هنوز موقعیتمون را پیدا نکرده بودیم که از کجا داریم تیر میخوریم. من که داشتم چپ و راست میدویدم. برگشتم یه ذره عقبتر. تو دهنه یک مغازه ایستادم. امیر هم پشت یک ماشینی، پشت یک ماشین ... بود. فکر کنم پناه گرفته بود. دوید اومد پیش من گفت: میلاد چی شده؟ تا اومد سمت من که گفت میلاد چی شده؟ پاش تیر خورد. خورد زمین. گفتم چی شده؟ گفت: تیر خوردم. شروع کرد لی لی کردن به سمت بچهها بیاد کمک کنه. چون تیر بار هم دستش بود . قناسه زدش. تک تیر اندازها با قناسه زدنش. همون جا شهید شد.
#شهیدمدافع_حرم_امیرسیاوشی🌷
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
سنگرشهدا
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران ✫⇠قسمت :
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :0⃣0⃣3⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 301
هلیکوپترهای دشمن هم به شدت کار میکردند و از زمین و آسمان گلوله و موشک میبارید. به طرف روستا بلند شدم، آر.پی.جی را روی دوشم جابه جا کردم و با تنها چشم سالمم نشانه رفتم و شلیک کردم. آر.پی.جی مستقیم رفت و قشنگ خورد به منبع! منبع آب از هم درید و ما از دور، ریختن حجم زیادی از آب را به پایین دیدیم. با این اتفاق روحیه ما مخصوصاً زخمی هایی که کنارمان بودند، بهتر شد. سنگرم را ترک کردم و پیش بچه ها رفتم.
هلیکوپترهای عراقی کلافه مان کرده بودند و با موشک و تیربار و هر چه که داشتند آتش میریختند. در آن وضع آنجا ماندن خودکشی بود. بالاخره تصمیم برگشتن قطعی شد. هر کس که سرپا بود در بازگشت باید یک زخمی را هم با خودش عقب میبرد. این را جنگ به ما یاد داده بود و چه لحظه تلخی بود آن لحظات. به زخمیها نگاه میکردم؛ «خدایا از بین این بچه ها کی رو با خودمون ببریم؟ صمد قنبری، علی بهلولی، قاسم هریسی یا...» از کنار هر مجروحی که میگذشتم دلم میخواست او را با خودم ببرم. لحظه های سنگینی بود. جمعاً پنج شش نفر مانده بودیم که به هر طرف آتش میگشودیم و برای رفتن جمع و جور میشدیم. در آن منطقه آخرین کسانی بودیم که هنوز عقب نشینی نکرده بودند. فکر کردم صمد قنبری را ببرم. به طرف او رفتم. گویا منظورم را فهمید. تبسمی در صورت دردمندش دوید اما کنار او قاسم هریسی افتاده بود و جایی که قاسم بود نمیتوانستم دلم را راضی به بردن کس دیگری کنم. قاسم را کول کردم و به صمد گفتم: «میام تو رو هم میبرم!» تلخ ترین دروغی بود که میشد در جنگ گفت!
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
سنگرشهدا
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران ✫⇠قسمت :
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :1⃣0⃣3⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 302
در آن گیرودار فقط یک نفر را میتوانستم عقب ببرم و او قاسم هریسی بود!
قاسم را روی کولم جابه جا کردم و راه افتادیم. امیر با آن جثه نمیتوانست کمک خوبی در حمل مجروح باشد اما کنار من میامد و تیراندازی میکرد. به سرعت شروع کردیم به دویدن. جایی که زمین گویا شخم زده شده و راه رفتن معمولی سخت بود چه رسد به دویدن آن هم با حال و روز ما. امیر با تیراندازی به سمت عراقیها توجه آنها را به خودش جلب میکرد تا من راحتتر بدوم. ما در دایرۀ نگاه تیرباری بودیم که به قصد کشت میزدمان. هم از روستا و هم از هلیکوپتر آماج رگبارهای بی وقفه دشمن بودیم. با ته ماندۀ نیرویی که بعد از آن همه ماجرا در تنم مانده بود میدویدم. نگاهم گاه به زمین بود، گاه به جلو. روی زمین ساقه های گندم از دل خاک بیرون زده و بعضی جاها تا مچ پا بالا آمده بودند. یاد ده مان افتادم! تیراندازی امیر شاید تا حدی از رگبار زمینی عراقیها کم میکرد اما حریف هلیکوپتری که نشانمان کرده بود، نمی شد. هلیکوپتر روی سرمان میچرخید و ردیف رگباری که در چند سانتیمتری ما زمین را شخم میزد بارها و بارها تکرار شد. موشکها هم گاه و بیگاه در چند متری ما به زمین میخورد. یقین کرده بودم که خدا نمیخواهد تیر و ترکشی به من بخورد. سیمینوفی از سمت حریبه قوز بالای قوز شده بود و تق تق تیرهایش عصبی ام میکرد. طفلک امیر غرق خاک و عرق میدوید و تیراندازی میکرد و میخواست زیر آتش کلاش او، من با خیال راحتتر بروم. تا وقتی کنار یک تابلو رسیدیم بی وقفه دویده بودم. آنجا دیگر واماندم! انگار تمام عضلاتم گُر گرفته بود، دهانم خشک شده بود و نفسم بالا نمی آمد.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
↫✨« بــِســـم ِ ربـــــــِّـ الــشــــُّـهـداءِ والــصــِّـدیــقــیــــن »✨↬❃
#نودوهفتمین
#ختم_قران_شهدا
لطفاجزهای انتخابی خود را به ای دی زیر بفرستید..
@FF8141
🌷7🌷8🌷9🌷10🌷13🌷19🌷21🌷22🌷25🌷26🌷27🌷28🌷
وتعداد صلوات های خودرا اعلام کنید تاکنون
صلوات ختم شده⇩⇩⇩
( #s838_380)
ว໐iภ↬ @sangarshohada 🕊🕊
☢ #مختل
از دیروز و هم زمان با موشک باران تروریست ها توسط سپاه مقتدر و کاهش تاریخی قیمت دلار بخاطر این اقدام، کانال #دجال_نیوز ( #صدای_دجال ) دچار #سکتهخبری و #لکنترسانهای شده و ارسال پست در این کانال نیابتی و وابسته به حداقل نُرم معمولش رسیده است.
#اتحاد_مامردم می تواند باعث انزوای دجال های خبری و رسانه ای و روسیاهی آنها شود.
روزی را می بینیم که ادمین های پوشک بسته #دجال_نیوز ملت ایران را تهدید به حمله نظامی کنند درست مانند #دلقک_مفلوک_ری_استارتی
﷽ "اِنَّ اللّهَ لا یُغَیِّرُ ما بِقَومٍ حَتّیَ یُغَیِّروا ما بِاَنفُسِهِم"
#مامردم پوزه نجس دشمن را هم در جنگ نرم و هم در جنگ سخت و هم در #جنگ_ارزی به خاک خواهیم مالید
@sangarshohada 🕊🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎯 پیش بینی عجیب حاج حسین یکتا در مورد بینالمللی شدن #تورقوزآباد :)
🎙سخنرانی مربوط به سال ١٣٩۴ در مسجد جامع یزد می باشد.
iD➠ @sangarshohada🕊
💢 #محمد_انصاری كہ بہ سبب محروميت ، #پرسپولیس را در بازي با #السد همراهي نمي كند، صبح امروز، بہ مدرسه پيشرو #قائمشهر رفت و با فرزندان #شهيد_بلباسی از شهداي مدافع حرم ديدار كرد
@sangarshohada 🕊🕊
#سردار_شهید_علی_چیتسازیان
🔰اگر بنا بود آمریکا را سجده کنیم
انقلاب نمیکردیم ما بنده خدا هستیم و فقط برای او سجده میکنیم سر حرفمان هم ایستادهایم.
@sangarshohada 🕊🕊
سنگرشهدا
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران ✫⇠قسمت :
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :2⃣0⃣3⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 303
تابلو مال عراقیها بود و چیزهایی به عربی رویش نوشته بودند. امیر را صدا زدم: «امیر! بدو این تابلو رو باید بشکنیم.» سریع پایه های تابلو را شکستیم و قاسم را که رنگ به چهره نداشت رویش دراز کردیم. امیر از یک سو گرفت و من از سوی دیگر. حالا دیگر همه تلاشمان رسیدن به کنار دجله بود. با ته ماندۀ توانمان میدویدیم که ناگهان یک گلوله سیمینوف به پهلوی قاسم خورد. ناله مظلومانه اش بلند شد: ای وای ننه مردم!
ـ نترس! هنوز مونده تا بمیری!
بدون توقف می دویدیم اما گاهی که موشک هلیکوپتر به سمت مان می آمد خودمان و قاسم را روی زمین میانداختیم. خدا میداند با آن حال زار دوباره جمع و جور شدن و برخاستن چه مکافاتی بود. به هر جان کندنی بود به خط خودمان نزدیک شدیم و از جسارت هلیکوپتر عراقی آسوده. وقتی به ساحل دجله رسیدیم ازدحام نیروهای ارتشی و تعدادی از نیروهای لشکر نجف متعجبم کرد. پل نفری که روی دجله نصب شده بود بر اثر تیر و ترکش از بین رفته و پاره شده بود. فقط قایقها بودند که به نوبت نیروها را سوار میکردند تا آن طرف دجله برسانند. اولین قایق حرکت کرد بدون اینکه صدای ما و مجروحمان به کسی برسد. درمانده شده بودم. کسی به کسی نبود. رو کردم به امیر: «امیر! بدو ببین میتونی یه بلم پیدا کنی!» میخواستم به هر قیمتی شده قاسم را هم از دجله رد کنم. شاید من و امیر میتوانستیم با شنا از دجله بگذریم اما روا نبود مجروحی را که با آن زحمت آورده بودیم به دیگران بسپاریم.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
سنگرشهدا
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران ✫⇠قسمت :
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :3⃣0⃣3⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 304
ـ آقا سید! یک بلم هست اما مثل اینکه از خیلی وقت پیش مونده!
به سمتی که امیر نشان میداد رفتیم. درست میگفت بلم از زمان عملیات خیبر مانده و پوسیده بود. دست بردیم بلندش کنیم که از هم وا رفت! آه و نالۀ قاسم بیشتر زجرم میداد. حدود پنج شش دقیقه آنجا مانده بودیم و نمی گذاشتند به قایق دوم که در حال پر شدن بود نزدیک شویم.
ـ شما بعد از ما اومدید باید بعد از ما هم سوارشید!
کفری شده بودم. هر چه میگفتم کسی نمیشنید. از ناراحتی و خستگی توان حرف زدن نداشتم، چه رسد به جر و بحث. مجبور شدم اسلحه ام را رویشان بگیرم: «این زخمیه! ما باید زودتر از آب رد بشیم!»
به ما نگاهی کردند و با دیدن حال و روز ما کنار کشیدند، من و امیر، قاسم را هم توی قایق انداختیم و قایق راه افتاد. بیچاره قاسم دادش درآمده بود اما خودش هم میدانست چه حال و روزی داریم. کسی به فکر احتیاط و ملاحظه مجروح نبود. از زور تشنگی زبان در دهانم نمی چرخید. از هر کس آب خواستم جواب داد: «از آب دجله نخوریها، توش دارو ریختن!» آب هم نخوردم و تشنه و خسته از دجله گذشتیم. پایمان که به ساحل رسید اول لباسهای قاسم را پاره کردیم، در شلوغی آنجا امدادگرها سخت مشغول بودند. یکی دو نفر به طرفمان آمدند، سریع زخمهای قاسم را پانسمان کردند و بعد او را همراه چند مجروح دیگر توی آمبولانس گذاشتند. آمبولانس که حرکت کرد تا حدی آسوده شدم چون توانسته بودیم مجروحی را از معرکه آتش دور کنیم. آن لحظه ها نمی دانستم تقدیر قاسم هریسی شهادت در بدر است.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
↫✨« بــِســـم ِ ربـــــــِّـ الــشــــُّـهـداءِ والــصــِّـدیــقــیــــن »✨↬❃
#نودوهفتمین
#ختم_قران_شهدا
لطفاجزهای انتخابی خود را به ای دی زیر بفرستید..
@FF8141
🌷7🌷8🌷9🌷10🌷13🌷19🌷21🌷22🌷25🌷26🌷27🌷
وتعداد صلوات های خودرا اعلام کنید تاکنون
صلوات ختم شده⇩⇩⇩
( #s838_380)
ว໐iภ↬ @sangarshohada 🕊🕊