سنگرشهدا
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران ✫⇠قسمت :
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :0⃣0⃣3⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 301
هلیکوپترهای دشمن هم به شدت کار میکردند و از زمین و آسمان گلوله و موشک میبارید. به طرف روستا بلند شدم، آر.پی.جی را روی دوشم جابه جا کردم و با تنها چشم سالمم نشانه رفتم و شلیک کردم. آر.پی.جی مستقیم رفت و قشنگ خورد به منبع! منبع آب از هم درید و ما از دور، ریختن حجم زیادی از آب را به پایین دیدیم. با این اتفاق روحیه ما مخصوصاً زخمی هایی که کنارمان بودند، بهتر شد. سنگرم را ترک کردم و پیش بچه ها رفتم.
هلیکوپترهای عراقی کلافه مان کرده بودند و با موشک و تیربار و هر چه که داشتند آتش میریختند. در آن وضع آنجا ماندن خودکشی بود. بالاخره تصمیم برگشتن قطعی شد. هر کس که سرپا بود در بازگشت باید یک زخمی را هم با خودش عقب میبرد. این را جنگ به ما یاد داده بود و چه لحظه تلخی بود آن لحظات. به زخمیها نگاه میکردم؛ «خدایا از بین این بچه ها کی رو با خودمون ببریم؟ صمد قنبری، علی بهلولی، قاسم هریسی یا...» از کنار هر مجروحی که میگذشتم دلم میخواست او را با خودم ببرم. لحظه های سنگینی بود. جمعاً پنج شش نفر مانده بودیم که به هر طرف آتش میگشودیم و برای رفتن جمع و جور میشدیم. در آن منطقه آخرین کسانی بودیم که هنوز عقب نشینی نکرده بودند. فکر کردم صمد قنبری را ببرم. به طرف او رفتم. گویا منظورم را فهمید. تبسمی در صورت دردمندش دوید اما کنار او قاسم هریسی افتاده بود و جایی که قاسم بود نمیتوانستم دلم را راضی به بردن کس دیگری کنم. قاسم را کول کردم و به صمد گفتم: «میام تو رو هم میبرم!» تلخ ترین دروغی بود که میشد در جنگ گفت!
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
سنگرشهدا
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران ✫⇠قسمت :
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :1⃣0⃣3⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 302
در آن گیرودار فقط یک نفر را میتوانستم عقب ببرم و او قاسم هریسی بود!
قاسم را روی کولم جابه جا کردم و راه افتادیم. امیر با آن جثه نمیتوانست کمک خوبی در حمل مجروح باشد اما کنار من میامد و تیراندازی میکرد. به سرعت شروع کردیم به دویدن. جایی که زمین گویا شخم زده شده و راه رفتن معمولی سخت بود چه رسد به دویدن آن هم با حال و روز ما. امیر با تیراندازی به سمت عراقیها توجه آنها را به خودش جلب میکرد تا من راحتتر بدوم. ما در دایرۀ نگاه تیرباری بودیم که به قصد کشت میزدمان. هم از روستا و هم از هلیکوپتر آماج رگبارهای بی وقفه دشمن بودیم. با ته ماندۀ نیرویی که بعد از آن همه ماجرا در تنم مانده بود میدویدم. نگاهم گاه به زمین بود، گاه به جلو. روی زمین ساقه های گندم از دل خاک بیرون زده و بعضی جاها تا مچ پا بالا آمده بودند. یاد ده مان افتادم! تیراندازی امیر شاید تا حدی از رگبار زمینی عراقیها کم میکرد اما حریف هلیکوپتری که نشانمان کرده بود، نمی شد. هلیکوپتر روی سرمان میچرخید و ردیف رگباری که در چند سانتیمتری ما زمین را شخم میزد بارها و بارها تکرار شد. موشکها هم گاه و بیگاه در چند متری ما به زمین میخورد. یقین کرده بودم که خدا نمیخواهد تیر و ترکشی به من بخورد. سیمینوفی از سمت حریبه قوز بالای قوز شده بود و تق تق تیرهایش عصبی ام میکرد. طفلک امیر غرق خاک و عرق میدوید و تیراندازی میکرد و میخواست زیر آتش کلاش او، من با خیال راحتتر بروم. تا وقتی کنار یک تابلو رسیدیم بی وقفه دویده بودم. آنجا دیگر واماندم! انگار تمام عضلاتم گُر گرفته بود، دهانم خشک شده بود و نفسم بالا نمی آمد.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
↫✨« بــِســـم ِ ربـــــــِّـ الــشــــُّـهـداءِ والــصــِّـدیــقــیــــن »✨↬❃
#نودوهفتمین
#ختم_قران_شهدا
لطفاجزهای انتخابی خود را به ای دی زیر بفرستید..
@FF8141
🌷7🌷8🌷9🌷10🌷13🌷19🌷21🌷22🌷25🌷26🌷27🌷28🌷
وتعداد صلوات های خودرا اعلام کنید تاکنون
صلوات ختم شده⇩⇩⇩
( #s838_380)
ว໐iภ↬ @sangarshohada 🕊🕊
☢ #مختل
از دیروز و هم زمان با موشک باران تروریست ها توسط سپاه مقتدر و کاهش تاریخی قیمت دلار بخاطر این اقدام، کانال #دجال_نیوز ( #صدای_دجال ) دچار #سکتهخبری و #لکنترسانهای شده و ارسال پست در این کانال نیابتی و وابسته به حداقل نُرم معمولش رسیده است.
#اتحاد_مامردم می تواند باعث انزوای دجال های خبری و رسانه ای و روسیاهی آنها شود.
روزی را می بینیم که ادمین های پوشک بسته #دجال_نیوز ملت ایران را تهدید به حمله نظامی کنند درست مانند #دلقک_مفلوک_ری_استارتی
﷽ "اِنَّ اللّهَ لا یُغَیِّرُ ما بِقَومٍ حَتّیَ یُغَیِّروا ما بِاَنفُسِهِم"
#مامردم پوزه نجس دشمن را هم در جنگ نرم و هم در جنگ سخت و هم در #جنگ_ارزی به خاک خواهیم مالید
@sangarshohada 🕊🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎯 پیش بینی عجیب حاج حسین یکتا در مورد بینالمللی شدن #تورقوزآباد :)
🎙سخنرانی مربوط به سال ١٣٩۴ در مسجد جامع یزد می باشد.
iD➠ @sangarshohada🕊
💢 #محمد_انصاری كہ بہ سبب محروميت ، #پرسپولیس را در بازي با #السد همراهي نمي كند، صبح امروز، بہ مدرسه پيشرو #قائمشهر رفت و با فرزندان #شهيد_بلباسی از شهداي مدافع حرم ديدار كرد
@sangarshohada 🕊🕊
#سردار_شهید_علی_چیتسازیان
🔰اگر بنا بود آمریکا را سجده کنیم
انقلاب نمیکردیم ما بنده خدا هستیم و فقط برای او سجده میکنیم سر حرفمان هم ایستادهایم.
@sangarshohada 🕊🕊
سنگرشهدا
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران ✫⇠قسمت :
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :2⃣0⃣3⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 303
تابلو مال عراقیها بود و چیزهایی به عربی رویش نوشته بودند. امیر را صدا زدم: «امیر! بدو این تابلو رو باید بشکنیم.» سریع پایه های تابلو را شکستیم و قاسم را که رنگ به چهره نداشت رویش دراز کردیم. امیر از یک سو گرفت و من از سوی دیگر. حالا دیگر همه تلاشمان رسیدن به کنار دجله بود. با ته ماندۀ توانمان میدویدیم که ناگهان یک گلوله سیمینوف به پهلوی قاسم خورد. ناله مظلومانه اش بلند شد: ای وای ننه مردم!
ـ نترس! هنوز مونده تا بمیری!
بدون توقف می دویدیم اما گاهی که موشک هلیکوپتر به سمت مان می آمد خودمان و قاسم را روی زمین میانداختیم. خدا میداند با آن حال زار دوباره جمع و جور شدن و برخاستن چه مکافاتی بود. به هر جان کندنی بود به خط خودمان نزدیک شدیم و از جسارت هلیکوپتر عراقی آسوده. وقتی به ساحل دجله رسیدیم ازدحام نیروهای ارتشی و تعدادی از نیروهای لشکر نجف متعجبم کرد. پل نفری که روی دجله نصب شده بود بر اثر تیر و ترکش از بین رفته و پاره شده بود. فقط قایقها بودند که به نوبت نیروها را سوار میکردند تا آن طرف دجله برسانند. اولین قایق حرکت کرد بدون اینکه صدای ما و مجروحمان به کسی برسد. درمانده شده بودم. کسی به کسی نبود. رو کردم به امیر: «امیر! بدو ببین میتونی یه بلم پیدا کنی!» میخواستم به هر قیمتی شده قاسم را هم از دجله رد کنم. شاید من و امیر میتوانستیم با شنا از دجله بگذریم اما روا نبود مجروحی را که با آن زحمت آورده بودیم به دیگران بسپاریم.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
سنگرشهدا
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران ✫⇠قسمت :
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :3⃣0⃣3⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 304
ـ آقا سید! یک بلم هست اما مثل اینکه از خیلی وقت پیش مونده!
به سمتی که امیر نشان میداد رفتیم. درست میگفت بلم از زمان عملیات خیبر مانده و پوسیده بود. دست بردیم بلندش کنیم که از هم وا رفت! آه و نالۀ قاسم بیشتر زجرم میداد. حدود پنج شش دقیقه آنجا مانده بودیم و نمی گذاشتند به قایق دوم که در حال پر شدن بود نزدیک شویم.
ـ شما بعد از ما اومدید باید بعد از ما هم سوارشید!
کفری شده بودم. هر چه میگفتم کسی نمیشنید. از ناراحتی و خستگی توان حرف زدن نداشتم، چه رسد به جر و بحث. مجبور شدم اسلحه ام را رویشان بگیرم: «این زخمیه! ما باید زودتر از آب رد بشیم!»
به ما نگاهی کردند و با دیدن حال و روز ما کنار کشیدند، من و امیر، قاسم را هم توی قایق انداختیم و قایق راه افتاد. بیچاره قاسم دادش درآمده بود اما خودش هم میدانست چه حال و روزی داریم. کسی به فکر احتیاط و ملاحظه مجروح نبود. از زور تشنگی زبان در دهانم نمی چرخید. از هر کس آب خواستم جواب داد: «از آب دجله نخوریها، توش دارو ریختن!» آب هم نخوردم و تشنه و خسته از دجله گذشتیم. پایمان که به ساحل رسید اول لباسهای قاسم را پاره کردیم، در شلوغی آنجا امدادگرها سخت مشغول بودند. یکی دو نفر به طرفمان آمدند، سریع زخمهای قاسم را پانسمان کردند و بعد او را همراه چند مجروح دیگر توی آمبولانس گذاشتند. آمبولانس که حرکت کرد تا حدی آسوده شدم چون توانسته بودیم مجروحی را از معرکه آتش دور کنیم. آن لحظه ها نمی دانستم تقدیر قاسم هریسی شهادت در بدر است.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
↫✨« بــِســـم ِ ربـــــــِّـ الــشــــُّـهـداءِ والــصــِّـدیــقــیــــن »✨↬❃
#نودوهفتمین
#ختم_قران_شهدا
لطفاجزهای انتخابی خود را به ای دی زیر بفرستید..
@FF8141
🌷7🌷8🌷9🌷10🌷13🌷19🌷21🌷22🌷25🌷26🌷27🌷
وتعداد صلوات های خودرا اعلام کنید تاکنون
صلوات ختم شده⇩⇩⇩
( #s838_380)
ว໐iภ↬ @sangarshohada 🕊🕊
❃↫🌷«بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن»🌷↬❃
#فرازے_از_وصیت_نامہ
✍دنیای آبادان با دنیای خارج از آن تفاوت دارد آبادان برای ما دنیای معنویات و الهیات و این جنگ برای ما کلاس درس است این راه الهی است که خود انتخاب کرده ام .از خدا می خواهم که اگر کشته شدم و یا زخمی گشتم فقط به خاطر او و در راه او بوده باشد .
✍خدا را فراموش نکنید ، نماز ، عبادت ، تقوا را پیشه راه خود کنید . کمی به درون خود بنگریم و از زندگی پست مادی و لنجنزار و غرب گرایی بیرون آییم و ببینیم آنچه را که اسلام حکم کرده چقدر به نفع ماست و بنگریم که ما چقدر در اشتباهیم و متوجه نیستیم .وصیتنامه های شهیدان را بخوانیم و به خود بیائیم و درس زندگی را از علی(؏) و درس شهادت را از حسین(؏) بیاموزیم .
#شهید_غلامرضا_رهبر
iD ➠ @sangarshohada🕊🕊
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :4⃣0⃣3⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 305
بچه ها ساعتی بعد به من گفتند هنوز آمبولانس زیاد دور نشده بود که هلیکوپتر عراقی موشکی به آن زد، آمبولانس آتش گرفت و مجروحان همگی شهید شدند...
خسته، خاک گرفته و سراپا خونی به طرف سنگرمان آمدیم. دلم خوش بود که شب قبل توی سنگر آب میوه و تن ماهی گذاشته ام و حالا میتوانیم بخوریم، اما سنگر در قاب چشمانم طور دیگری بود. هیکل زمخت یک نفر از سنگرمان بیرون زده بود. طرف بس که چاق بود توی سنگر جا نشده بود فقط سرش را توی سنگر کرده بود و هر چه خواسته بود خورده بود. ناراحتی ام حد نداشت. ناسلامتی می خواستیم خستگی در کنیم و انرژی از دست رفته را تا حدی پیدا کنیم. اول از همه دو تا اردنگی زدم به پشتش. دیدم با صدای کلفتی در حالت نیمه خواب دارد حرف میزند!
ـ نه خیر، این بیرون بیا نیست!
این بار اسلحه را بلند کردم و یک رگبار کنار پاهایش زدم. چنان به سرعت خواست از سنگر خارج شود که سرش محکم خورد به سقف سنگر. هراسان میپرسید: «چیه؟! چی شده؟...»
ـ کی بهت اجازه داده بیایی اینجا؟
ـ مگه چی شده حالا؟!
نگاهی توی سنگر انداختم؛ دخل همه چیز را درآورده بود، هر چه را هم خورده بود ظرفش را هم توی سنگر انداخته بود. عصبانیتم بیشتر شد. دوباره نگاهش کردم.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :5⃣0⃣3⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 306
اسمش را نمیدانستم ولی میدانستم از بچه های گردان خودمان است، یکی از همانهایی که شب قبل نیامدند و آنجا ماندند. لولۀ اسلحه را روی سینه اش گرفتم و گفتم: «پنج دقیقه بهت وقت میدم اینجا رو تمیز کنی و هر چی کوفت کردی بیاری بذاری سر جاش!» بیخیالی اش حالم را گرفت: «باباجان! صبر کن برم هر چی میگی بیارم.»
ـ ببین! تو بمیری، اگه بری پیدات میکنم میکشمت! دارم از خستگی و گشنگی میافتم. زود میری...
فهمید چقدر جدی ام. فی الفور آشغالها را از سنگر بیرون ریخت و در عرض چند دقیقه یک گونی پر از نان و تن ماهی و نوشابه و... آورد و انداخت جلوی پایم: «بیا آقا سید! هر چی میخوای بخور!» من و امیر مشغول شدیم و او هم کنارمان نشست. این بار او ما را به حرف گرفت و با هم دوست شدیم: «از جلو چه خبر سید!»
ـ میخواستی خودت بیایی و ببینی!
اوقاتم تلخ بود. از وقتی برگشته بودیم دو سه نفر دیگر را هم دیده بودم که با ما نیامده و هنوز آنجا بودند. با عصبانیت تشر زده بودم که: «اونجا که نیومدید لااقل برید زخمیها رو بیارید.» اما اگر به حرف بود باید حرف فرمانده مان اصغر قصاب را می شنیدند که شب قبل حجت را تمام کرده بود. گرچه همه خسته بودیم اما بعضیها بی انصافی کرده و وظیفه شان را تمام شده میدانستند و حالا هر وقت میدیدم شان سرم داغ میشد. کمی که آب و غذا خوردم حالم بهتر شد.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
↫✨« بــِســـم ِ ربـــــــِّـ الــشــــُّـهـداءِ والــصــِّـدیــقــیــــن »✨↬❃
#نودوهشتمین
#ختم_قران_شهدا
لطفاجزهای انتخابی خود را به ای دی زیر بفرستید..
@FF8141
11🌷12🌷13🌷14🌷15🌷16🌷25🌷27🌷
وتعداد صلوات های خودرا اعلام کنید تاکنون
صلوات ختم شده⇩⇩⇩
( #s840_880)
ว໐iภ↬ @sangarshohada 🕊🕊