سنگرشهدا
این خیل عاشقان که شهید حرم شدند شمعند و پـــای دختر حیدر چکیده اند... #ڪلنا_عباسڪ_یازینب #شهید_
❃↫🌷«بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن»🌷↬❃
#خبرشهادت
شب ششم ماه محرم بود.
من و خواهر شوهرم براي شركت در مراسم عزاداري امام حسين(علیه السلام) رفته بوديم حسينيه. تازه وارد هيئت شده بوديم كه برادر آقامجتبي، من و خواهرشان را صدا كردند كه برويم خانه. با ديدن چهره برادر شوهرم متوجه شدم كه اتفاقي افتاده است. با اين حال سؤالي نكردم و شروع كردم به فرستادن صلوات. نزديكيهاي خانه با ديدن جمعيتي كه نزديك خانه بودند، بهتم زد. نميخواستم باور كنم كه براي همسرم اتفاقي افتاده است. لحظات سخت و نفسگيري بود. گيج شده بودم. فقط ميگفتم اشتباه شده، مجتبي زنده است. او به من قول داده كه برميگردد. وقتي شهادتش را باور كردم، در نبودنهاي مجتبي بسيار اشك ريختم و گريه كردم. اما مدتي بعد به خود آمدم كه او خودش راهش را انتخاب كرده بود. پس چه سعادتي از اين بالاتر.
ياد حرفهاي مجتبي كه ميافتادم آرامتر ميشدم. مجتبي سفارش كرده بود اگر اتفاقي براي من افتاد حضرت زينب (سلام الله علیها) را ياد كن و به ياد مصيبت ايشان بيفت. من هم از بيبي مدد گرفتم. از حضرت رقيه(سلام الله علیها) ميخواستم كه به رقيه (ريحانه) سه ساله من هم صبر و تحمل بدهد.
#احساس_حضور
بعد از شهادت مجتبي آمدهام به خانهاي كه پر است از خاطرات خوب و شيرين با بهترين همسفر زندگيام. من و ريحانه مدتي از خانه دور بوديم و اين روزها در خانه خودمان كنار هم زندگي ميكنيم. در خانه خودمان آرامش بيشتري داريم. چون خانه پر است از خاطرات مجتبي.
من و دخترم، مجتبي را در كنار خود حس ميكنيم. او همواره در كنار ما حضور دارد. به حق گفتهاند كه شهدا زندهاند.
#شهید_مجتبی_کرمی🌷
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
#آیت_اللہ_اراکی
🔺حال کہ گوش ندادید، پای حرفها و ادعاهای خود بایستید.
🔹ما از آن نمایندگانی کہ رأی موافق ندادهاند میخواهیم تا اسامی خود را اعلام کنند تا کسانی کہ رأی مثبت دادهاند مشخص شوند.
#FATF
@sangarshohada 🕊🕊
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :2⃣1⃣3⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 313
ماند و منتظر بود تا بالاخره نیروهای جدید جای یاران رفته را بگیرند و «آشنا» بشنوند. تنها خوشبخت یام این بود که امیر سالم و سرزنده کنارم بود.
قطعۀ شهدا در قسمت پایین وادی رحمت، دیگر داشت پر میشد. امیر یکدفعه رو کرد به من و پرسید: «امکان داره از حالا اینجا یه قبر بخریم؟»
ـ نه! قبر قبره دیگه چه بالا باشه چه پایین. فرقی نداره!
گفتم اما میدانستم برای امیر فرق دارد. منتهای آرزوی امیر این بود که پس از شهادت در ردیفهای قطعه پایین وادی رحمت به خاک سپرده شود. دلش میخواست پیش دوستانمان باشد و بارها این را به زبان آورده بود. حرف امیر گرچه برایم تازگی نداشت اما ته دلم را خالی کرد. تا آن زمان هیچکس مثل او توی دلم خانه نکرده بود. کنار مزار یکی از بچه ها نشسته و خلوت کرده بودیم که دوباره گفت: «سید! آگه تو زودتر از من شهید شدی باید حتماً تو وصیتنامه ات بنویسی امیر رو هم کنار من دفن کنید!» حرفش را بریدم: «پاشو ببینم امیر! آگه من شهید بشم طوری شهید نمیشم که چیزی ازم برای دفن کردن بمونه! تازه... من خودمو میشناسم. شهید بشو نیستم!» با همین حرفها وادی رحمت را ترک کردیم. چه میدانستم سال نو به آخر نرسیده امیر به آرزویش میرسد!
شهر دلتنگم میکرد با اینکه تازه نامزد کرده بودم و در طول مدت آموزش قبل از بدر هم به جز یکی دو مورد مرخصی یکی دو روزه به خانه برنگشته بودم و کارهای زیادی برای انجام دادن داشتم، اما از شهر بیزار بودم.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
سنگرشهدا
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران ✫⇠قسمت :
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :3⃣1⃣3⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 314
پدرم روی قطعه زمینی که بعد از عملیات خیبر به من داده شده بود مشغول ساختن خانه بود و تا آن روز دیوارهای یک طبقه را بالا برده بود. البته قصۀ این خانه هم شنیدن دارد.
تابستان 1363 زمانی که عملیاتی در منطقه زید لو رفته بود به ناچار به مرخصی رفتیم. همان زمانهایی بود که بارها اصرار خانواده برای ازدواج من مطرح میشد. یک بار با برادرم در مورد مسئله ازدواجم صحبت کردم. از من پرسید که اگر زن بگیرم میخواهم او را کجا بیاورم. گفتم شما میتوانید یکی از اتاقهایتان را مدتی به ما بدهید. جواب برادرم منفی بود اما چیزی که بدجوری ناراحتم کرد این بود که گفت: «نورالدین! سعی کن به فکر زندگی خودت باشی تا فردا که جنگ تموم شد و به شهر برگشتی بیکار نمونی و سربار نشی!» این حرف خیلی به من برخورد. او حرفی را گفته بود که باور اکثریت جامعه بود، اما حالا یکی پیدا شده بود تا رک و راست به من بگوید پشت جبهه ای ها برای رزمندگان بعد از جنگ، چه تصوری دارند. آن روز تنها جوابی که دادم این بود: «باور نمیکنم اونی که من در راهش از خودم گذشتم، بخواد روزی پیش بیاد که من یه فرد بیکار و سربار باشم.» اما ناراحتی هایم چند برابر شده بود. غصه لو رفتن عملیات منطقه زید از یک طرف و حالا...
به جبهه برگشتم اما هر چه میکردم نمیتوانستم این قضیه را برای خودم حل کنم. اتفاقاً هر روز که میگذشت دلم بیشتر میگرفت. یک شب هر چه کردم، خوابم نبرد. انگار داشتم خفه میشدم. از سنگر بیرون زدم، وضو گرفتم و به سمت مسجد گردان رفتم. ایستادم به نماز. چه نمازی!
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
↫✨« بــِســـم ِ ربـــــــِّـ الــشــــُّـهـداءِ والــصــِّـدیــقــیــــن »✨↬❃
#صدمین
#ختم_قران_شهدا
لطفاجزهای انتخابی خود را به ای دی زیر بفرستید..
@FF8141
🌷6🌷7🌷8🌷9🌷10🌷11🌷12🌷13🌷14🌷15🌷17🌷18🌷19🌷20🌷23🌷24🌷25🌷26🌷27🌷28🌷29🌷30🌷
وتعداد صلوات های خودرا اعلام کنید تاکنون
صلوات ختم شده⇩⇩⇩
( #s1042_680)
ว໐iภ↬ @sangarshohada 🕊🕊
سنگرشهدا
✍اینجا مزار فرماندهے مخلص وتقواست کہ گفتہ بود: دشمنان نمے دانند ما براے #شهادت مسابقہ مے دهیم....
❃↫🌷«بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن»↬🌷❃
#فرازے_از_وصیت_نامہ
مگر میتوان از نعمت بزرگی که خدای مهربان به ما داده برآییم. نعمت #ولایت_فقیه، امام بزرگوارمان، آن پیر جمارانی نعمت جانشین خلف آن، علی زمانمان که ادامهدهنده همان راه و کاروان انقلاب را چه مدبرانه و زیبا از همه گردنهها و کمینها عبور میدهد اما نه، باید بیش از این شاکر باشیم نه زبانی، بلکه عملی مثل شهیدانمان لبیک بگوییم.از همه آشنایان و دوستان میخواهم در صورت امکان یک روز برایم نماز و روزه به جای آورند؛اگر انشاءالله در آن عالم دیگر باز هم در کنار شما عزیزان باشم، جبران کنم!
#شهید_حاج_حسین_همدانی🌷
#سالروز_شهادت
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
#انگلیس_روباه
#اختصاصی
⭕️ عوامل انگلیس و جریان یمانی کذاب و متناظران روزنامه شرق و سایت خبرآنلاین در بصره در حال تدارک زنان فاحشه ای هستند تا آنها را به صف راهپیمایان ایرانی اربعین گسیل کنند تا از طریق جو سازی و هوچی گری، خوراک تبلیغی برای رسانه های دجال صفت داخلی و خارجی در جهت فتنه عمیق اختلاف انگیزی بین شیعیان ایجاد نمایند. قرار بر این است که زنان بدکاره در ابتدا سراغ افراد سالخورده که توجه کمتری دارند بروند تا حاشیه سازی و جیغ داد کنند و مانند سریال مختار دعوای عرب و عجم را به یک بلوای خونین در زمین اربعین تبدیل نماید.
بر همه تکلیف است هوشمندی و هشیاری لازم را مبذول نموده و برادران عراقی عضو کانال هم در گروه ها و کانال های خود این موضوع را اطلاع رسانی نمایند تا فتنه انگلیسی ها را در نطفه خفه کنیم.
ببینید شیاطین چه فکرهای پلیدی دارند؟
آیا نباید شیطان را نابود کرد؟
@sangarshohada 🕊🕊
سنگرشهدا
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران ✫⇠قسمت :
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :4⃣1⃣3⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 315
از وقتی در جبهه خودم را پیدا کرده بودم، اولین باری بود که به خاطر مسائل مادی دلم گرفته بود و با گریه رو به خدا کرده بودم: «خدایا! من که راضی ام به خواست تو، هر چه بخواهی به جان میخرم، اما نکنه تو ولم کنی... اگر قراره کاری بشه خودت باید لطف کنی...» نمازم که تمام شد از بس گریه کرده بودم احساس سبکی میکردم. به سنگر برگشتم. هنوز صبح نشده بود ولی چند نفری بیدار بودند و حال و روزم را دیدند: «بعله آقا سیّد!... قبول باشه داری از نماز شب برمیگردی؟»
ـ نه! من که اهل نماز شب نیستم!
ـ پس کجا بودی که این همه گریه کردی؟!
ـ هیچچی! من تا حالا چیز مادی از خدا نخواستم. امشب رفتم به خدا بگم یه چیزی به من بده... خونه... زندگی!
موضوع خوبی برای بچه ها شده بودم: «اینو ببین! همه به فکر عملیات و شهادت هستن! آقا سید هم به فکر زمین و خونه اس!»
ـ آخه این خونه و زمین خواستن هم بی علت نیست!
با توجه به وضع جسمی ام که از سال 1361 جانباز 70 درصد بودم، در بخش مسکن بنیاد شهید به من گفته بودند یا باید بیست و پنج سال تمام داشته باشم یا ازدواج کرده باشم که به من زمین بدهند. گفتم: «ازدواج رو ول کن! فرض کن من بیست وپنج سالمه!»
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
سنگرشهدا
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران ✫⇠قسمت :
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :5⃣1⃣3⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 316
ـ نه! قانونه!
من بیست سالم بود. گفتم: «میرم شناسنامم رو بزرگ میکنم!»
ـ نمیشه! تو برو ازدواج کن. من قول میدم روزی که سند ازدواجتو آوردی من نامۀ تو رو به زمین شهری مینویسم.
ـ مگه ازدواج به این آسونیه! نه پولی دارم و نه کاری! کی به ما دختر میده؟ روزگارمون هم که تو جبه هاس.
آن روز مهندس بخش مسکن مطمئنم کرد به محض ارائه سند ازدواج کارم را درست میکند. چندین ماه گذشت تا با آن هواپیمای کذایی به تبریز رفتیم و قضیۀ ازدواج پیش آمد و یاد حرف آن مهندس در بنیاد افتادم. سند ازدواج را که نشانش دادم با خوشرویی مرا به زمین شهری معرفی کرد. در این مراحل امیر هم همراهم بود، با هم مدارک را جمع و جور کرده و به زمین شهری دادیم، یکی از مهندسین خیلی به ما محبت کرد، گفت: «شما هر جا زمین میخواید من از همون منطقه زمینی براتون مینویسم.» ما هم چون در حوالی راه آهن زندگی کرده بودیم، همانجا را مطرح کردیم.
من و امیر به منطقه برگشتیم. در مرخصی بعدی نامه ای از طرف زمین شهری دریافت کرده بودیم با این مضمون که زمین آماده است و باید اقدام کنیم. رفتیم زمین را دیدیم و در واقع درست چهل و پنج روز بعد از همان درخواستی که در مسجد گردان از خدا کردم، من هم ازدواج کردم و هم زمینی به من تعلق گرفت!
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
↫✨« بــِســـم ِ ربـــــــِّـ الــشــــُّـهـداءِ والــصــِّـدیــقــیــــن »✨↬❃
#صدمین
#ختم_قران_شهدا
لطفاجزهای انتخابی خود را به ای دی زیر بفرستید..
@FF8141
🌷9🌷10🌷11🌷12🌷13🌷14🌷15🌷17🌷18🌷19🌷20🌷23🌷24🌷25🌷26🌷27🌷
وتعداد صلوات های خودرا اعلام کنید تاکنون
صلوات ختم شده⇩⇩⇩
( #s1043_980)
ว໐iภ↬ @sangarshohada 🕊🕊
❃↫🌷«بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن»🌷↬❃
✍️ #خاطرات_شهید
مے گفت آدم ها سہ دستہ اند:
۱.خام ۲.پختہ ۳.سوختہ
-خام ها ڪہ هیچ...
-پختہ ها هم عقل معیشت دارند و دنبال ڪار و زندگے حلال اند...
-سوختہ ها عاشق اند. چیزهاے بالاترے مے بیینند و مے سوزند، توے همان عشق...
#خودش_هم_سوخت...🕊
#شهید_مجید_پازوکی
#بمناسبت_سالروز_شهادت
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
❃↫🌷«بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن»🌷↬❃
#آهنگران_میخوند :
یاد شبهایی که بسیجی میشدیم
شمع شبهای دوعیجی میشدیم..... این مصرع آخر میدونین یعنی چی.... ؟؟
عراق تو منطقه دوعیجی بمب فسفری مینداخت فسفر با اکسیژن هوا سریع ترکیب میشه و شعله ور میشه
بچه بسیجی ها زیر بمب های فسفری گیر میکردن و فسفر به تن این بچه ها میچسبید و با هیچ وسیلهای خاموش نمیشد و آنها میسوختن ...
میسوختن...
میسوختن ....
و صبح باد ، خاکستر این بچه ها رو با خودش میبرد......
کی فهمید ؟؟
کی دلش سوخت ؟؟
کی میدونه کی سوخت !!
کی میدونه چرا داد نزدن و سوختن😭😭
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊