سنگرشهدا
✍اینجا مزار فرماندهے مخلص وتقواست کہ گفتہ بود: دشمنان نمے دانند ما براے #شهادت مسابقہ مے دهیم....
❃↫🌷«بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن»↬🌷❃
#فرازے_از_وصیت_نامہ
مگر میتوان از نعمت بزرگی که خدای مهربان به ما داده برآییم. نعمت #ولایت_فقیه، امام بزرگوارمان، آن پیر جمارانی نعمت جانشین خلف آن، علی زمانمان که ادامهدهنده همان راه و کاروان انقلاب را چه مدبرانه و زیبا از همه گردنهها و کمینها عبور میدهد اما نه، باید بیش از این شاکر باشیم نه زبانی، بلکه عملی مثل شهیدانمان لبیک بگوییم.از همه آشنایان و دوستان میخواهم در صورت امکان یک روز برایم نماز و روزه به جای آورند؛اگر انشاءالله در آن عالم دیگر باز هم در کنار شما عزیزان باشم، جبران کنم!
#شهید_حاج_حسین_همدانی🌷
#سالروز_شهادت
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
#انگلیس_روباه
#اختصاصی
⭕️ عوامل انگلیس و جریان یمانی کذاب و متناظران روزنامه شرق و سایت خبرآنلاین در بصره در حال تدارک زنان فاحشه ای هستند تا آنها را به صف راهپیمایان ایرانی اربعین گسیل کنند تا از طریق جو سازی و هوچی گری، خوراک تبلیغی برای رسانه های دجال صفت داخلی و خارجی در جهت فتنه عمیق اختلاف انگیزی بین شیعیان ایجاد نمایند. قرار بر این است که زنان بدکاره در ابتدا سراغ افراد سالخورده که توجه کمتری دارند بروند تا حاشیه سازی و جیغ داد کنند و مانند سریال مختار دعوای عرب و عجم را به یک بلوای خونین در زمین اربعین تبدیل نماید.
بر همه تکلیف است هوشمندی و هشیاری لازم را مبذول نموده و برادران عراقی عضو کانال هم در گروه ها و کانال های خود این موضوع را اطلاع رسانی نمایند تا فتنه انگلیسی ها را در نطفه خفه کنیم.
ببینید شیاطین چه فکرهای پلیدی دارند؟
آیا نباید شیطان را نابود کرد؟
@sangarshohada 🕊🕊
سنگرشهدا
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران ✫⇠قسمت :
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :4⃣1⃣3⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 315
از وقتی در جبهه خودم را پیدا کرده بودم، اولین باری بود که به خاطر مسائل مادی دلم گرفته بود و با گریه رو به خدا کرده بودم: «خدایا! من که راضی ام به خواست تو، هر چه بخواهی به جان میخرم، اما نکنه تو ولم کنی... اگر قراره کاری بشه خودت باید لطف کنی...» نمازم که تمام شد از بس گریه کرده بودم احساس سبکی میکردم. به سنگر برگشتم. هنوز صبح نشده بود ولی چند نفری بیدار بودند و حال و روزم را دیدند: «بعله آقا سیّد!... قبول باشه داری از نماز شب برمیگردی؟»
ـ نه! من که اهل نماز شب نیستم!
ـ پس کجا بودی که این همه گریه کردی؟!
ـ هیچچی! من تا حالا چیز مادی از خدا نخواستم. امشب رفتم به خدا بگم یه چیزی به من بده... خونه... زندگی!
موضوع خوبی برای بچه ها شده بودم: «اینو ببین! همه به فکر عملیات و شهادت هستن! آقا سید هم به فکر زمین و خونه اس!»
ـ آخه این خونه و زمین خواستن هم بی علت نیست!
با توجه به وضع جسمی ام که از سال 1361 جانباز 70 درصد بودم، در بخش مسکن بنیاد شهید به من گفته بودند یا باید بیست و پنج سال تمام داشته باشم یا ازدواج کرده باشم که به من زمین بدهند. گفتم: «ازدواج رو ول کن! فرض کن من بیست وپنج سالمه!»
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
سنگرشهدا
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران ✫⇠قسمت :
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :5⃣1⃣3⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 316
ـ نه! قانونه!
من بیست سالم بود. گفتم: «میرم شناسنامم رو بزرگ میکنم!»
ـ نمیشه! تو برو ازدواج کن. من قول میدم روزی که سند ازدواجتو آوردی من نامۀ تو رو به زمین شهری مینویسم.
ـ مگه ازدواج به این آسونیه! نه پولی دارم و نه کاری! کی به ما دختر میده؟ روزگارمون هم که تو جبه هاس.
آن روز مهندس بخش مسکن مطمئنم کرد به محض ارائه سند ازدواج کارم را درست میکند. چندین ماه گذشت تا با آن هواپیمای کذایی به تبریز رفتیم و قضیۀ ازدواج پیش آمد و یاد حرف آن مهندس در بنیاد افتادم. سند ازدواج را که نشانش دادم با خوشرویی مرا به زمین شهری معرفی کرد. در این مراحل امیر هم همراهم بود، با هم مدارک را جمع و جور کرده و به زمین شهری دادیم، یکی از مهندسین خیلی به ما محبت کرد، گفت: «شما هر جا زمین میخواید من از همون منطقه زمینی براتون مینویسم.» ما هم چون در حوالی راه آهن زندگی کرده بودیم، همانجا را مطرح کردیم.
من و امیر به منطقه برگشتیم. در مرخصی بعدی نامه ای از طرف زمین شهری دریافت کرده بودیم با این مضمون که زمین آماده است و باید اقدام کنیم. رفتیم زمین را دیدیم و در واقع درست چهل و پنج روز بعد از همان درخواستی که در مسجد گردان از خدا کردم، من هم ازدواج کردم و هم زمینی به من تعلق گرفت!
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
↫✨« بــِســـم ِ ربـــــــِّـ الــشــــُّـهـداءِ والــصــِّـدیــقــیــــن »✨↬❃
#صدمین
#ختم_قران_شهدا
لطفاجزهای انتخابی خود را به ای دی زیر بفرستید..
@FF8141
🌷9🌷10🌷11🌷12🌷13🌷14🌷15🌷17🌷18🌷19🌷20🌷23🌷24🌷25🌷26🌷27🌷
وتعداد صلوات های خودرا اعلام کنید تاکنون
صلوات ختم شده⇩⇩⇩
( #s1043_980)
ว໐iภ↬ @sangarshohada 🕊🕊
❃↫🌷«بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن»🌷↬❃
✍️ #خاطرات_شهید
مے گفت آدم ها سہ دستہ اند:
۱.خام ۲.پختہ ۳.سوختہ
-خام ها ڪہ هیچ...
-پختہ ها هم عقل معیشت دارند و دنبال ڪار و زندگے حلال اند...
-سوختہ ها عاشق اند. چیزهاے بالاترے مے بیینند و مے سوزند، توے همان عشق...
#خودش_هم_سوخت...🕊
#شهید_مجید_پازوکی
#بمناسبت_سالروز_شهادت
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
❃↫🌷«بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن»🌷↬❃
#آهنگران_میخوند :
یاد شبهایی که بسیجی میشدیم
شمع شبهای دوعیجی میشدیم..... این مصرع آخر میدونین یعنی چی.... ؟؟
عراق تو منطقه دوعیجی بمب فسفری مینداخت فسفر با اکسیژن هوا سریع ترکیب میشه و شعله ور میشه
بچه بسیجی ها زیر بمب های فسفری گیر میکردن و فسفر به تن این بچه ها میچسبید و با هیچ وسیلهای خاموش نمیشد و آنها میسوختن ...
میسوختن...
میسوختن ....
و صبح باد ، خاکستر این بچه ها رو با خودش میبرد......
کی فهمید ؟؟
کی دلش سوخت ؟؟
کی میدونه کی سوخت !!
کی میدونه چرا داد نزدن و سوختن😭😭
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
سنگرشهدا
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران ✫⇠قسمت :
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :6⃣1⃣3⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 317
با امیر برای تحویل زمین رفتیم. متری هفتاد تومان که به دلیل جانبازی تخفیف هم دادند و من با حدود پنج هزار تومان که البته آن را هم از امیر قرض گرفتم، صاحب زمین شدم. قرار شد بدهی امیر را سر وقت پرداخت کنم. برادرم وقتی منطقه را دید گفت: «من خونه ام را به تو بدم در قبال این زمین!» نپذیرفتم. چند ماه بعد محله آماده تر شده بود. برادرم پیشنهاد کرد که زمین را در قبال خانه و ماشین به او واگذار کنم باز قبول نکردم. به تدریج با زحمت و همت پدرم کار ساخت خانه آغاز شد. برادرم دوباره به حرف آمده بود: «در قبال خانه و ماشینم فقط یه طبقۀ این خونه رو به من بده.» این بار جواب دادم: «حالا وقتش رسیده که با هم کمی حرف بزنیم. یادته چند ماه پیش به من گفتی معلوم نیس بعد از جنگ چه وضعی داشته باشم. منی که پنج هزار تومان نداشتم به زمین شهری بدم حالا خدا چنین خونه ای نصیبم کرده. میخوام بدونی خدایی که من به خاطر او تلاش کردم هیچوقت منو ول نمیکنه تا در جامعه سرافکنده بشم.» البته برادرم تأکید میکرد که از سر دلسوزی و نگرانی آنطور گفته است... برای چندمین بار به من ثابت شد که مهربانی و لطف خدا از تصور ما چقدر برتر است.
زحمت ساخت خانه با آقاجان بود. همه تلاش او این بود که سروسامانی پیدا کنم. چیزی که من اصلاً به فکرش نبودم. زحمتهای پدرم شرمنده ام میکرد. چه در روزهایی که مجروح میشدم و زحمت هایم برای خانواده چند برابر میشد و چه ایامی که برای مرخصی می آمدم و از راه نرسیده در فکر رفتن بودم. آقاجان میگفت: «تو توی کوه بزرگ شدی، همونجا هم زندگی میکنی. طبیعت تو با کوه میسازه!»
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
سنگرشهدا
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران ✫⇠قسمت :
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :7⃣1⃣3⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 318
من هم شوخی اش را تکمیل میکردم: «آقاجان! خدا برای من جای اون کوهها رو با این شهرها عوض نکنه، اون کوه و بیابون می ارزه به هزار تا شهر!» نگرانی عمده آقاجان زخمهای ماندگاری بود که من هر سال از جنگ سهمیه می گرفتم! به پدرم حق میدادم. او سالها در شرایط تنگی معیشت و سختی روزگار زحمتمان را کشیده بود تا روزی بتوانیم یاور زندگی اش باشیم. اما جنگ همه چیز را به هم زده بود. من نه تنها در کنارشان نبودم بلکه آنها دار و ندارشان را خرج من میکردند و همیشه درگیر مسائل من و مجروحیت هایم بودند.
گاهی افراد خانواده و فامیل می پرسیدند که در جبهه چه کارهایی میکنیم و من وقتی از چند و چون عملیات میگفتم، ناباورانه نگاهم میکردند. مثلاً وقتی از شب دوم بدر و حجم آتش دشمن میگفتم با حیرت و تردید می پرسیدند: «پس چرا تو چیزیت نشد؟» آن وقت دوباره دلم برای جبهه له له میزد؛ جایی که آنقدر به خدا نزدیک بودیم که با رگ و پوستمان میفهمیدیم اگر خدا بخواهد ما را ابراهیم وار از آتش بیرون می آورد!
هر وقت چنین گفت و گوهایی پیش می آمد، عجیب احساس غربت میکردم. فکر میکردم مردم شهر واقعاً شناخت خوبی از چیزی که در جبهه می گذرد، ندارند. اغلب فکر میکردند ما لذت زندگی و خانواده خوب و آسوده، بدن سالم و رفاه را نمیدانیم. نمیدانیم میشود در خانه ماند و روی فرش و تشک و دور از سروصدای انفجار خوابید. درک نمیکردند زندگی در جبهه طعم دیگری دارد و برادرانی در جبهه هستند که میشود در این دنیا به محبت خالصشان و آن طرف به شفاعت شان دل بست!
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
↫✨« بــِســـم ِ ربـــــــِّـ الــشــــُّـهـداءِ والــصــِّـدیــقــیــــن »✨↬❃
#صدمین
#ختم_قران_شهدا
لطفاجزهای انتخابی خود را به ای دی زیر بفرستید..
@FF8141
🌷17🌷18🌷23🌷24🌷25🌷26🌷27🌷
وتعداد صلوات های خودرا اعلام کنید تاکنون
صلوات ختم شده⇩⇩⇩
( #s1045_980)
ว໐iภ↬ @sangarshohada 🕊🕊
#فرازے_از_وصیت_نامہ
اسیر ترفندها و حیله های دشمن نشوید و نسبت به خودتان مراقبت داشته باشید...
#شهید_علیرضا_بریری🌷
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
سنگرشهدا
#فرازے_از_وصیت_نامہ اسیر ترفندها و حیله های دشمن نشوید و نسبت به خودتان مراقبت داشته باشید... #شهی
❃↫🌷«بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن»🌷↬❃
#خاطرات_شهید
میگفت :وقتی به شما میگم که میخوام برم سوریه کسی نباید جلوی رفتنم رو بگیره .هر کسی که با رفتن به سوریه و دفاع از حرم مخالفه باید کل گریه هایی که تو محرم و عزای حسین میکنه بریزه دور ،میدونی چرا؟چون کسی که از ته دل داره برای آقا گریه میکنه برای غریبی و تنهایی اقاست ،داره گریه میکنه و میگه آقا ای کاش ما هم اون موقع بودیم تا به شما یاری میکردیم.الان هم همون وضعیت هست خانم زینب کبری غریب و تنهاست و هل من ناصر گفته .
حالا دیگه ای کاشی وجود نداره من صدای حسین زمانم رو شنیدم و باید برم.
#شهید_علیرضا_بربری🌷
راوی: #همسر_شهید
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊