eitaa logo
سنگرشهدا
7.5هزار دنبال‌کننده
15.9هزار عکس
3هزار ویدیو
52 فایل
امروز #فضیلت زنده نگہ داشتن یاد #شهدا کمتر از شهادت نیست . "مقام معظم رهبرے❤️ 🚫تبلیغ و تبادل نداریم🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :4⃣1⃣3⃣ ✍ به روایت سید نورالدین عافی 📖 شماره صفحه: 315 از وقتی در جبهه خودم را پیدا کرده بودم، اولین باری بود که به خاطر مسائل مادی دلم گرفته بود و با گریه رو به خدا کرده بودم: «خدایا! من که راضی ام به خواست تو، هر چه بخواهی به جان میخرم، اما نکنه تو ولم کنی... اگر قراره کاری بشه خودت باید لطف کنی...» نمازم که تمام شد از بس گریه کرده بودم احساس سبکی میکردم. به سنگر برگشتم. هنوز صبح نشده بود ولی چند نفری بیدار بودند و حال و روزم را دیدند: «بعله آقا سیّد!... قبول باشه داری از نماز شب برمیگردی؟» ـ نه! من که اهل نماز شب نیستم! ـ پس کجا بودی که این همه گریه کردی؟! ـ هیچچی! من تا حالا چیز مادی از خدا نخواستم. امشب رفتم به خدا بگم یه چیزی به من بده... خونه... زندگی! موضوع خوبی برای بچه ها شده بودم: «اینو ببین! همه به فکر عملیات و شهادت هستن! آقا سید هم به فکر زمین و خونه اس!» ـ آخه این خونه و زمین خواستن هم بی علت نیست! با توجه به وضع جسمی ام که از سال 1361 جانباز 70 درصد بودم، در بخش مسکن بنیاد شهید به من گفته بودند یا باید بیست و پنج سال تمام داشته باشم یا ازدواج کرده باشم که به من زمین بدهند. گفتم: «ازدواج رو ول کن! فرض کن من بیست وپنج سالمه!» ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :5⃣1⃣3⃣ ✍ به روایت سید نورالدین عافی 📖 شماره صفحه: 316 ـ نه! قانونه! من بیست سالم بود. گفتم: «میرم شناسنامم رو بزرگ میکنم!» ـ نمیشه! تو برو ازدواج کن. من قول میدم روزی که سند ازدواجتو آوردی من نامۀ تو رو به زمین شهری مینویسم. ـ مگه ازدواج به این آسونیه! نه پولی دارم و نه کاری! کی به ما دختر میده؟ روزگارمون هم که تو جبه هاس. آن روز مهندس بخش مسکن مطمئنم کرد به محض ارائه سند ازدواج کارم را درست میکند. چندین ماه گذشت تا با آن هواپیمای کذایی به تبریز رفتیم و قضیۀ ازدواج پیش آمد و یاد حرف آن مهندس در بنیاد افتادم. سند ازدواج را که نشانش دادم با خوشرویی مرا به زمین شهری معرفی کرد. در این مراحل امیر هم همراهم بود، با هم مدارک را جمع و جور کرده و به زمین شهری دادیم، یکی از مهندسین خیلی به ما محبت کرد، گفت: «شما هر جا زمین میخواید من از همون منطقه زمینی براتون مینویسم.» ما هم چون در حوالی راه آهن زندگی کرده بودیم، همانجا را مطرح کردیم. من و امیر به منطقه برگشتیم. در مرخصی بعدی نامه ای از طرف زمین شهری دریافت کرده بودیم با این مضمون که زمین آماده است و باید اقدام کنیم. رفتیم زمین را دیدیم و در واقع درست چهل و پنج روز بعد از همان درخواستی که در مسجد گردان از خدا کردم، من هم ازدواج کردم و هم زمینی به من تعلق گرفت! ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
↫✨« بــِســـم ِ ربـــــــِّـ الــشــــُّـهـداءِ والــصــِّـدیــقــیــــن »✨↬❃ لطفاجزهای انتخابی خود را به ای دی زیر بفرستید.. @FF8141 🌷9🌷10🌷11🌷12🌷13🌷14🌷15🌷17🌷18🌷19🌷20🌷23🌷24🌷25🌷26🌷27🌷 وتعداد صلوات های خودرا اعلام کنید تاکنون صلوات ختم شده⇩⇩⇩ ( ) ว໐iภ↬ @sangarshohada 🕊🕊
🍃🌸تلــاوٺ قرآטּ صبحگاهے🌸🍃 96 ڪلام حق امروز هدیہ به روح: #شهید_حامد_کوچک_زاده ╔══ ⚘ ════ 🕊 ══╗ @sangarshohada ╚══ 🕊 ════ ⚘ ══╝
هر کس سراغ خدا را گرفت و دلش تنگ بود آدرس #شهدا را بہ او بدهید ... خدایا ما را تا رسیدن بہ آسمان شهدا یارے فرما #صحبتون_شهدایی🌷 iD ➠ @sangarshohada🕊🕊
ماتنها با آنهـــايے ڪـــارداريم كه رهـــــرو #عشقند... #شهید_مجید_پازوکے #تفحص_گر_نور #سالروز_شهادتت_مبارك iD ➠ @sangarshohada🕊🕊
❃↫🌷«بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن»🌷↬❃ ✍️ #خاطرات_شهید مے گفت آدم ها سہ دستہ اند: ۱.خام ۲.پختہ ۳.سوختہ -خام ها ڪہ هیچ... -پختہ ها هم عقل معیشت دارند و دنبال ڪار و زندگے حلال اند... -سوختہ ها عاشق اند. چیزهاے بالاترے مے بیینند و مے سوزند، توے همان عشق... #خودش_هم_سوخت...🕊 #شهید_مجید_پازوکی #بمناسبت_سالروز_شهادت ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
❁ ﷽ ❁ نبـود.. و مـا بـودش ڪردیـم عصـاے موسـے نداشتیـم ... امـــا یـقیـن ابراهیـم چـــــرا ... #پل_خیـــــبر ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
❃↫🌷«بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن»🌷↬❃ : یاد شبهایی که بسیجی میشدیم شمع شبهای دوعیجی میشدیم..... این مصرع آخر میدونین یعنی چی.... ؟؟ عراق تو منطقه دوعیجی بمب فسفری مینداخت فسفر با اکسیژن هوا سریع ترکیب میشه و شعله ور میشه بچه بسیجی ها زیر بمب های فسفری گیر میکردن و فسفر به تن این بچه ها میچسبید و با هیچ وسیله‌ای خاموش نمیشد و آنها میسوختن ... میسوختن... میسوختن .... و صبح باد ، خاکستر این بچه ها رو با خودش میبرد...... کی فهمید ؟؟ کی دلش سوخت ؟؟ کی میدونه کی سوخت !! کی میدونه چرا داد نزدن و سوختن😭😭 ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
✧✦•✨﷽‌ ✨✧✦• #کلام_امیرالمومنین #دوست_واقعی ✍ دوست، دوست نخواهد بود مگر آن ڪہ برادرش را در سہ حال نگہ دارد: در سختے اش، در غيبت او و پس از مرگش. #نهج_البلاغه_حکمت۱۳۴📗 ว໐iภ↬ @sangangarshohada🕊
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :6⃣1⃣3⃣ ✍ به روایت سید نورالدین عافی 📖 شماره صفحه: 317 با امیر برای تحویل زمین رفتیم. متری هفتاد تومان که به دلیل جانبازی تخفیف هم دادند و من با حدود پنج هزار تومان که البته آن را هم از امیر قرض گرفتم، صاحب زمین شدم. قرار شد بدهی امیر را سر وقت پرداخت کنم. برادرم وقتی منطقه را دید گفت: «من خونه ام را به تو بدم در قبال این زمین!» نپذیرفتم. چند ماه بعد محله آماده تر شده بود. برادرم پیشنهاد کرد که زمین را در قبال خانه و ماشین به او واگذار کنم باز قبول نکردم. به تدریج با زحمت و همت پدرم کار ساخت خانه آغاز شد. برادرم دوباره به حرف آمده بود: «در قبال خانه و ماشینم فقط یه طبقۀ این خونه رو به من بده.» این بار جواب دادم: «حالا وقتش رسیده که با هم کمی حرف بزنیم. یادته چند ماه پیش به من گفتی معلوم نیس بعد از جنگ چه وضعی داشته باشم. منی که پنج هزار تومان نداشتم به زمین شهری بدم حالا خدا چنین خونه ای نصیبم کرده. میخوام بدونی خدایی که من به خاطر او تلاش کردم هیچوقت منو ول نمیکنه تا در جامعه سرافکنده بشم.» البته برادرم تأکید میکرد که از سر دلسوزی و نگرانی آنطور گفته است... برای چندمین بار به من ثابت شد که مهربانی و لطف خدا از تصور ما چقدر برتر است. زحمت ساخت خانه با آقاجان بود. همه تلاش او این بود که سروسامانی پیدا کنم. چیزی که من اصلاً به فکرش نبودم. زحمتهای پدرم شرمنده ام میکرد. چه در روزهایی که مجروح میشدم و زحمت هایم برای خانواده چند برابر میشد و چه ایامی که برای مرخصی می آمدم و از راه نرسیده در فکر رفتن بودم. آقاجان میگفت: «تو توی کوه بزرگ شدی، همونجا هم زندگی میکنی. طبیعت تو با کوه میسازه!» ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :7⃣1⃣3⃣ ✍ به روایت سید نورالدین عافی 📖 شماره صفحه: 318 من هم شوخی اش را تکمیل میکردم: «آقاجان! خدا برای من جای اون کوهها رو با این شهرها عوض نکنه، اون کوه و بیابون می ارزه به هزار تا شهر!» نگرانی عمده آقاجان زخمهای ماندگاری بود که من هر سال از جنگ سهمیه می گرفتم! به پدرم حق میدادم. او سالها در شرایط تنگی معیشت و سختی روزگار زحمتمان را کشیده بود تا روزی بتوانیم یاور زندگی اش باشیم. اما جنگ همه چیز را به هم زده بود. من نه تنها در کنارشان نبودم بلکه آنها دار و ندارشان را خرج من میکردند و همیشه درگیر مسائل من و مجروحیت هایم بودند. گاهی افراد خانواده و فامیل می پرسیدند که در جبهه چه کارهایی میکنیم و من وقتی از چند و چون عملیات میگفتم، ناباورانه نگاهم میکردند. مثلاً وقتی از شب دوم بدر و حجم آتش دشمن میگفتم با حیرت و تردید می پرسیدند: «پس چرا تو چیزیت نشد؟» آن وقت دوباره دلم برای جبهه له له میزد؛ جایی که آنقدر به خدا نزدیک بودیم که با رگ و پوستمان میفهمیدیم اگر خدا بخواهد ما را ابراهیم وار از آتش بیرون می آورد! هر وقت چنین گفت و گوهایی پیش می آمد، عجیب احساس غربت میکردم. فکر میکردم مردم شهر واقعاً شناخت خوبی از چیزی که در جبهه می گذرد، ندارند. اغلب فکر میکردند ما لذت زندگی و خانواده خوب و آسوده، بدن سالم و رفاه را نمیدانیم. نمیدانیم میشود در خانه ماند و روی فرش و تشک و دور از سروصدای انفجار خوابید. درک نمیکردند زندگی در جبهه طعم دیگری دارد و برادرانی در جبهه هستند که میشود در این دنیا به محبت خالصشان و آن طرف به شفاعت شان دل بست! ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
↫✨« بــِســـم ِ ربـــــــِّـ الــشــــُّـهـداءِ والــصــِّـدیــقــیــــن »✨↬❃ لطفاجزهای انتخابی خود را به ای دی زیر بفرستید.. @FF8141 🌷17🌷18🌷23🌷24🌷25🌷26🌷27🌷 وتعداد صلوات های خودرا اعلام کنید تاکنون صلوات ختم شده⇩⇩⇩ ( ) ว໐iภ↬ @sangarshohada 🕊🕊
🍃🌸تلــاوٺ قرآטּ صبحگاهے🌸🍃 97 ڪلام حق امروز هدیہ به روح: #شهید_سعید_مسافر ╔══ ⚘ ════ 🕊 ══╗ @sangarshohada ╚══ 🕊 ════ ⚘ ══╝
مـردمـان در #مـن و حـیرانے مـن، حـیرانـند ... مـن در آن ڪس ڪہ تــو را بیـند و حـیران نشـود حـیرانـم ...! #شهید_محمدحسین_مرادی #صبحتون_شهدایی🌷 ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
‌✍بـاقـیسـٺ نسل #سربداران باحنجرے بیدار وچشمانے هشیار و زبانے ڪه شوقِ سرِسبز ولالش نساخته! و #مشت_هایـے ڪه ازیاد نبرده گره خوردن را وقتـے جهـان زیرپاے نامردمان رام مـےگـردد iD ➠ @sangarshohada🕊🕊
اسیر ترفندها و حیله های دشمن نشوید و نسبت به خودتان مراقبت داشته باشید... 🌷 ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
❃↫🌷«بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن»🌷↬❃ میگفت :وقتی به شما میگم که میخوام برم سوریه کسی نباید جلوی رفتنم رو بگیره .هر کسی که با رفتن به سوریه و دفاع از حرم مخالفه باید کل گریه هایی که تو محرم و عزای حسین میکنه بریزه دور ،میدونی چرا؟چون کسی که از ته دل داره برای آقا گریه میکنه برای غریبی و تنهایی اقاست ،داره گریه میکنه و میگه آقا ای کاش ما هم اون موقع بودیم تا به شما یاری میکردیم.الان هم همون وضعیت هست خانم زینب کبری غریب و تنهاست و هل من ناصر گفته . حالا دیگه ای کاشی وجود نداره من صدای حسین زمانم رو شنیدم و باید برم. 🌷 راوی: ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
سالها گذشتہ امّا... !! هنوز عادت نڪرده ایم به دردِ دوری! هنوز #عطرِ خاڪریزها و سنگرها مشاممان را مےنوازد... ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
#طرح/ سفارت عربستان سعودی 🔸جمال خاشقچی منتقد آل سعود، در سفارت عربستان تکہ تکہ شد! پول #دجال_نیوز را سعودی های قاتل و تروریست می دهند! @sangarshohada 🕊🕊
#آقازاده_خوب عکسی از ابوالفضل شریعتمداری ،پسر حسین شریعتمداری ،مدیرمسئول کیهان در حلب سوریہ کہ پس از چندین ماه حضور در مناطق جنگی بہ تازگی بہ کشور برگشتہ @sangarshohada 🕊🕊
#الایااهل_العالم_قتل_الحسین_بکربلاء ای ڪاش جهان پرتو نورت مے‌شد مے‌آمدے و محو حضورت مے‌شد این لشکرِ اربعینِ ارباب حسین ای ڪاش ڪہ لشڪر ظهورت مے‌شد #اللهم_عجل_لولیک_الفرج iD ➠ @sangarshohada🕊🕊
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :8⃣1⃣3⃣ ✍ به روایت سید نورالدین عافی 📖 شماره صفحه: 319 معمولاً در مدتی که برای مرخصی در شهر بودیم این اتفاقها و گفت وگوها در شرایط مختلف پیش می آمد. اغلب بعد از چند روز مرخصی یا برای برگشتن به منطقه آماده میشدم یا برای درمان و پیگیری مشکلات جسمی و ادامه درمان آوارۀ مطب دکترها و بیمارستانها میشدم. گفت و گویمان با پزشکان دیدنی تر بود. اغلب وقتی برای مشکلی به دکتر میرفتم و میخواستند معاینه ام کنند تا لباسم را درمی آوردم، شوخی یا جدی می گفتند: «این مشکل تو که در برابر این بدن درب و داغان مشکل مهمی نیست!» حتی یک روز در بیمارستان امام تبریز وقتی یکی از اطبا حال و روزم را دید گفت: «میدونی که روز قیامت اعضای بدن به حرف میان و شکایت میکنن و باید جوابشون رو داد؟» ـ چرا نمیدونم! اما گمان نمیکنم این بدن از من شکایتی داشته باشه. چون این بدن رو توی ولگردی و خوشگذرونی به این روز ننداختم. خدا خودش قصۀ هر زخم منو میدونه که کجا و به چه کاری بودم. بنابراین، این بدن باید خیلی هم از من تشکر کنه!... چند ماه از اتفاقی که باعث ضایع شدن عمل جراحی بینی ام شد، میگذشت. به امید اینکه با عمل جراحی، مشکل تنفسم تا حدودی حل شود برای عمل مجدد اقدام کرده بودم. بعد از پنج ماه نوبت ـ که در آموزش و عملیات بدر گذشت ـ همراه امیر به راه افتادم. صبح اول وقت رسیدیم تهران و مستقیم رفتیم بیمارستان. دکتر برخورد خوبی داشت و نامه نوشت تا بستری ام کنند. من و امیر که حاضر نبودیم از هم جدا شویم قرار و مدار میگذاشتیم که تا زمانی که بیمارستان هستم او هم باید تهران بماند. ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :9⃣1⃣3⃣ ✍ به روایت سید نورالدین عافی 📖 شماره صفحه: 320 این تصویر که با هم به طرف بیمارستان فاطمه زهرا(س) میرفتیم همیشه در ذهنم هست؛ خیابان کم رفت و آمدی پشت بیمارستان بود که دویست سیصد متر با در اصلی فاصله داشت. جلوی بیمارستان هم پارک بود و چشم انداز قشنگی داشت. آن روزها فضای شهر طوری بود که جوانانی با پوشش غیرمتعارف که به آنها پانکی می گفتند به چشم میزدند. در همان خیابان پسری متلکی بار یک دختر کرد. من و امیر نتوانستیم بی تفاوت باشیم. جلویش را گرفتیم: «چی گفتی؟» رنگ از روی پسره پرید! وقتی فهمیدم بیست سال دارد و همسن من است، نصیحتش کردم که: «امثال تو دارن تو جبهه ها دهها نفر نیرو اداره میکنن!... اونوقت تو اینجا داری الواطی میکنی!؟» امیر میگفت: «ولش کن اینکه چیزی نمیفهمه!» در بیمارستان قرار گذاشتیم امیر هر روز وقت ملاقات یعنی سر ساعت دو بیمارستان باشد. قبل از عمل هم بنده خدا قول داد صبحها برایم صبحانه بگیرد بیاورد. امیر مثل دفعه قبل شبها میرفت خانه یکی از اقوامشان. بستری شدم و هر روز با امیر برنامه داشتیم. صبحها توی حیاط بساط صبحانه پهن میکردیم. با نگهبانها هم زود دوست شدیم. سه چهار روز قبل از عمل به آزمایشهای مختلف گذشت. اتاقی که در آن بودم اوضاعی داشت برای خودش. چهار نفر دیگر در اتاق بودند که یکی اهل زنجان بود و چانه اش را ترکش برده بود. یکی طلبه ای اهل قم بود و دو نفر دیگر کرجی بودند که بعداً فهمیدیم چه فیلمی بازی میکنند! بالاخره موعد عمل رسید و رفتم اتاق عمل. ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
↫✨« بــِســـم ِ ربـــــــِّـ الــشــــُّـهـداءِ والــصــِّـدیــقــیــــن »✨↬❃ لطفاجزهای انتخابی خود را به ای دی زیر بفرستید.. @FF8141 🌷23🌷24🌷25🌷26🌷27🌷 وتعداد صلوات های خودرا اعلام کنید تاکنون صلوات ختم شده⇩⇩⇩ ( ) ว໐iภ↬ @sangarshohada 🕊🕊