eitaa logo
سنگرشهدا
7.4هزار دنبال‌کننده
16.2هزار عکس
3.1هزار ویدیو
52 فایل
امروز #فضیلت زنده نگہ داشتن یاد #شهدا کمتر از شهادت نیست . "مقام معظم رهبرے❤️ 🚫تبلیغ و تبادل نداریم🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
سنگرشهدا
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران ✫⇠قسمت :
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :0⃣5⃣3⃣ ✍ به روایت سید نورالدین عافی 📖 شماره صفحه: 351 اما صف حمام مثل همیشه شلوغ بود و مسئول حمام افراد را پنج نفری داخل یک حمام میفرستاد. بچه های ما بیشتر از بیست روز بود که حمام نکرده بودند. قرار شد دو ساعت بعد حمام را به گروهان تحویل بدهند. آن روز سلمانی هم به ما اختصاص یافت؛ حمام، سلمانی، پست، خیاطی، کفاشی و... همه صلواتی و آماده! اما صف همه جا بود، چون نیروی گروهان میخواستند دستی به سر و رویشان بکشند. برای اینکه نوبت به همه برسد کار را ساده کردند. ماشین را از یک طرف میگذاشتند روی سر و همه موها را از ته میزدند. عدۀ معدودی که مثل من نخواستند این بلا سرشان بیاید باید منتظر وقت دیگر میشدند. اما اکثر گروهان کچل شدند. دستور لغو مرخصی آن هم زمانی که حتی اتوبوسها برای انتقال نیروها آمده بودند، غافلگیرکننده بود. معنی دیگر این دستور آمادگی برای انجام عملیاتی زودهنگام بود. عملیاتی در منطقه جنوب اما در جایی که هیچکس فکرش را نمیکرد و حفاظت اطلاعات منطقه و عملیات خوب انجام شده بود. من، امیر مارالباش و دو سه نفر دیگر از برادران با دستور لغو مرخصی از رفتن به شهر منصرف نشدیم. به خاطر ساخت خانه، پدرم درگیر مشکلاتی شده بود که فقط با حضور من حل شدنی بود. پیغام فرستاده بود و خواستم به هر نحوی چند ساعتی در تبریز باشم. به ما فقط دو روز مرخصی دادند که بیشترش در راه میگذشت. خبر رفتنم به گوش بچه ها رسیده بود. نیروهای گردان در حال آماده باش بودند و قرار بود به محور عملیاتی اعزام شوند. ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
سنگرشهدا
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران ✫⇠قسمت :
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :1⃣5⃣3⃣ ✍ به روایت سید نورالدین عافی 📖 شماره صفحه: 352 «رحیم افتخاری» از بچه های محله قره آغاج تبریز آمد سراغم؛ «آقا سید! داری میری تبریز!» ـ بله انشاءالله! ـ حالا که میری تبریز یه لطفی در حق من بکن. برو از خونه مون عکس بچۀ منو بگیر و بیار تا ببینمش! هنوز اونو ندیدم! حرف آقا رحیم منقلبم کرد. من در مواجهه با پیکر شهدا یا جراحتها کسی نبودم که زود متأثر شوم، اما بعضی جاها دلم بدجور میشکست. رحیم قبلاً از خانواده اش کمی برایم گفته بود اما نمیدانستم به تازگی پدر شده است. ـ حتماً آقا رحیم... عکس بچه تو برات میارم! به تبریز که رسیدیم قبل از هر کاری مستقیم به راه آهن رفتیم تا موتورمان را تحویل بگیریم. وقتی همراه نیروهای گردان به هور میرفتیم موتور را از طریق قطار به تبریز فرستاده بودیم و از همان وقت موتور آنجا مانده بود. موتور را تحویل گرفتیم و راه افتادیم. ـ امیر! اول بریم خونۀ رحیم رو پیدا کنیم و سفارش اونو انجام بدیم! آدرس خانه شان را گرفته بودیم. در منطقه «مَنتَش» بود و تقریباً نزدیک راه آهن، اما هر چه در طول خیابان گشتیم، نتوانستیم منزل او را پیدا کنیم. منتش منطقه کوچکی است اما خانه های کوچک و جمعیت زیادی دارد و ما از هر کسی سراغ او را میگرفتیم، کسی نمیشناخت. ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
↫✨« بــِســـم ِ ربـــــــِّـ الــشــــُّـهـداءِ والــصــِّـدیــقــیــــن »✨↬❃ لطفاجزهای انتخابی خود را به ای دی زیر بفرستید.. @FF8141 🌷10🌷17🌷21🌷29🌷 وتعداد صلوات های خودرا اعلام کنید تاکنون صلوات ختم شده⇩⇩⇩ ( ) ว໐iภ↬ @sangarshohada 🕊🕊
سلام همسنگران عزیز ما قصد داریم برای یک زوج نیازمند کمک هزینه اولیه ازدواجشون فراهم کنیم چنانچه کسی قصد دارد در این امر خیر شریک بشه به ایدی زیر پیام بده... @FF8141 اجرتون با شهدا🌷
🍃🌸تلــاوٺ قرآטּ صبحگاهے🌸🍃 143 ڪلام حق امروز هدیہ به روح: #شهید_احمد_احمدی ╔══ ⚘ ════ 🕊 ══╗ @sangarshohada ╚══ 🕊 ════ ⚘ ══╝
من و خورشید نشستیم وتوافق ڪردیم #صبح را با تپش قلب تو آغاز ڪنیم.. #شهید_سید_مهدی_موسوی #صبحتون_شهدایی🌷 iD ➠ @sangarshohada🕊🕊
برخیـــز بـــرادرم منتظـر امدادگـران ، نَمـان .. کسانے هستند ڪہ #زَخمت را با زخم زبان ، مرهـم میگذارند iD ➠ @sangarshohada🕊🕊
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن»🌷↬❃ #گذرے_بر_سیره_شهید ✍بخشندگی و سخاوت شهید محمد حسین در دوران نوجوانی و جوانی خود در پایگاه مسجد فعالیت میکرد ، در یکی از شب های سرد زمستانی وقتی که با هم به خانه برمیگشتیم، پیرمرد دستفروشی در کنار خیابان بساط پهن کرده بود و دستکش و کلاه و لباس زمستانی میفروخت محمد حسین با دیدن این صحنه به سمت پیرمرد رفت و تمام وسایل او را خرید تا آن پیرمرد مجبور نباشد در آن سرما در کنار خیابان تا آن موقع شب دستفروشی کند ،بعد از اینکار خوشحالی خاصی در چهره اش پیدا بود بعد فهمیدم که شهید وسایلی که خریده بود را به مستمندان و نیازمندان داده بود #شهیدی_که_بازبان_روزه_به_شهادت_رسید راوے : #دوست_شهید #شهید_محمد_حسین_عطری🌷 ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
بــــرادر! میدان #دفاع از حـــــق مـــــرد میخواهد نہ پوتین.. #شهید_محمد_ابراهیم_همت #مردان_بے_ادعا🌷 iD ➠ @sangarshohada🕊🕊
#کلام_شهید به اصلــح راے میدهـــم به کسے که ولایــتمــدار باشــد و پاسـدار خـون شهـدا و دوستــدار مستضــعفان! #شهید_حمید_سیاهکال_مرادی #سالروز_شهادت 🌷 ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
سنگرشهدا
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران ✫⇠قسمت :
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :2⃣5⃣3⃣ ✍ به روایت سید نورالدین عافی 📖 شماره صفحه: 353 چند بار طول خیابان را طی کردیم و همه بی نتیجه، اما از همان اول زنی سر کوچه ایستاده بود که هر بار ما را به دقت نگاه میکرد. به دیوار تکیه داده بود و احساس کردم نگاه خاصی به ما دارد. ـ این پیرزن چرا مارو اینطوری نگاه میکنه؟! دل به دریا زدیم و این بار موتور را پیش پای او نگه داشتیم. دیگر به دلم برات شده بود که گمشدۀ رحیم را یافته ام. گرمی صدا و لحن کلامش این حس را تقویت میکرد. اول او بود که پرسید: «پسرم! حالتون چطوره؟» گفتیم دنبال کسی میگردیم و تا اسم «رحیم» را آوردیم؛ چهره اش برافروخته شد: «رحیم که پسر خودمه!»حس عجیبی داشتم. در مادر رحیم میشد اشتیاق و انتظار همۀ مادران رزمنده ها را دید. نامۀ رحیم را دادیم ولی اصرار داشت در خانه شان از ما پذیرایی کند. محبتش زبان ما را بست. نگفتم هنوز به خانه خودمان سر نزده ایم و وقت کمی داریم. دنبال او به راه افتادیم و در انتهای کوچه وارد خانه کوچکی شدیم که روی هم چهل متر هم نمیشد. حال عجیبی داشتم. صداقت و محبت اهالی آن خانه خیلی متأثرم کرده بود. پدرش را ندیدم، اصلاً نمیدانم پدر داشت یا نه. اما اتاقی را که رحیم بالای خانه شان برای خود و همسرش ساخته بود و با پله های نردبان مانندی میشد به آنجا رفت، را دیدم.گریه بدجوری گلویم را میفشرد. سعی کردم خودم را جمع و جور کنم و زود بلند شوم. حال امیر هم مثل من بود و هر دو ساکت مانده بودیم. گفتم: «حاج خانم! رحیم آقا میگفت بچه شو ندیده آگه بتونید عکسی از بچه تهیه کنید تا ما برای رحیم آقا ببریم خیلی خوب میشه!» ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
سنگرشهدا
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران ✫⇠قسمت :
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :3⃣5⃣3⃣ ✍ به روایت سید نورالدین عافی 📖 شماره صفحه: 354 خدا میداند گفتن این حرف چقدر برای من سخت بود. میدانستم برای خانواده ای با آن شرایط راحت نبود که در مدت کمی بتوانند عکسی از بچه تهیه کنند، اما قرار گذاشتیم قبل از بازگشت سری به آنها بزنیم و عکس بچه را بگیریم. با آن حال به خانه خودمان رفتم و پای صحبت خانواده ام نشستم. مشکلات من هم کمتر از مشکلات بچه های دیگر نبود. گرچه فکر میکردم گرفتاری ام به اندازه خانواده رحیم و خیلی های دیگر نیست، اما خودم هم فکر آسوده ای نداشتم. اسکلت بندی ساختمانی که پدرم به نام من میساخت، تمام شده بود اما پول ته کشیده بود. آن روزها به خاطر اینکه بارها وسایل ساختمان را از خانۀ تازه ساخت دزدیده بودند، آقاجان مجبور شده بود در همان شرایط به تبریز کوچ کند و در خانه بماند. خانه ای که فقط یکی از اتاقهایش را تا حدودی محفوظ کرده بودند. دیوارهای آجری بدون گچ، در و پنجره هایی بدون شیشه، پنجره ها را نایلون گرفته بودند تا کمی جلوی هوای سرد را بگیرد و روی در گونی زده بودند تا بتوانند در همان یک اتاق سر کنند. این وضع را که دیدم حالم گرفته شد. فقط یک روز میتوانستم در شهر بمانم و حتی یک صد تومانی هم نداشتم که روی آن حساب کنم. به پدرم گفتم که از بچه ها پول میگیرم و صبح شیشه ها را می اندازیم. از او خواستم کسی را پیدا کند که لااقل یک در برای اتاق درست کند. آن شب تا صبح لای لحاف و تشک لرزیدم. مدام به خودم میگفتم آقاجان و حاج خانم شبها با این وضع چطور سر میکنند؟ آن هم در زمستان تبریز که برف و بورانش معروف بود. صبح پدرم گفت که با نجاری آشنا است. ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
↫✨« بــِســـم ِ ربـــــــِّـ الــشــــُّـهـداءِ والــصــِّـدیــقــیــــن »✨↬❃ لطفاجزهای انتخابی خود را به ای دی زیر بفرستید.. @FF8141 🌷3🌷4🌷6🌷7🌷8🌷10🌷11🌷12🌷13🌷14🌷18🌷19🌷20🌷24🌷27🌷 وتعداد صلوات های خودرا اعلام کنید تاکنون صلوات ختم شده⇩⇩⇩ ( ) ว໐iภ↬ @sangarshohada 🕊🕊
سلام همسنگران عزیز ما قصد داریم برای یک زوج نیازمند کمک هزینه اولیه ازدواجشون فراهم کنیم چنانچه کسی قصد دارد در این امر خیر شریک بشه به ایدی زیر پیام بده... @FF8141 اجرتون با شهدا🌷
🍃🌸تلــاوٺ قرآטּ صبحگاهے🌸🍃 144 ڪلام حق امروز هدیہ به روح: #شهید_حسین_هاشمی ╔══ ⚘ ════ 🕊 ══╗ @sangarshohada ╚══ 🕊 ════ ⚘ ══╝
لحظه وصل بہ يك چشم زدن میگذرد... اين فراق است ڪہ هر ثانيہ اش يڪسال است #شهید_قدير_سرلک #صبحتون_شهدایی 🌷 iD ➠ @sangarshohada🕊🕊
#فرازے_از_وصیت_نامہ : شهدا را فراموش نڪنيم، شهدا زنده‌اند هر چه خواستہ ام، از شهدا و امام ‌رضا(ع) گرفتہ ام شما هم هر چه ميخواهيد، از شهدا بخواهيد. #شهید_میثم_نظری🌷 iD ➠ @sangarshohada🕊🕊
❃↫✨«بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن»↬✨❃ #خـــواب چند روز پيش يكي از دوستان خواب شهيد مرتضي رو ميبينه ميگفت شهيد مرادي رو ديدم از حال مرتضي پرسيدم گفت مرتضي رو ما هم هفته ايي يك بار ميبينيم پرسيدم چرا ؟ گفت چنان مقامي بهش دادن از ما بالاتره سرش خيلي شلوغه اي مرتضي جان دلم برات تنگ شده داداشم داداش مرتضی هم دلها تنگته #شهید_مرتضی_کریمی 🌷 راوے : دوست شهید ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
میزنم داد ڪہ تاڪَر بشود گوش فلڪ نوڪری خورده سرسفره ارباب نمڪ مادرم مشق شبم ڪرد برایم از عشق سَر زینب بہ سلامت سر نوڪر بہ درڪ #شهید_حسین_امیدواری 🌷 iD ➠ @sangarshohada🕊🕊
توگودال #شهیدپیداڪردیم هرچہ خاڪ بیرون میریخت بازبرمیگشت! اذان شدگفتیم بریم فردابرگردیم شب خواب جوونے رودیدم گفت دوست دارم گمنام بمانم بیل رابردارو ببر.. سرے است درگمنامے سرے عاشقانہ iD➠ @sangarshohada🕊🕊
سنگرشهدا
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران ✫⇠قسمت :
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :4⃣5⃣3⃣ ✍ به روایت سید نورالدین عافی 📖 شماره صفحه: 355 چند نفر با شنیدن خبر عملیات به دلایل متعدد از مسئولیت استعفا داده و به شهر برگشته بودند و در مقابل عدهای از بچه ها از جمله چهار نفر از نیروهای کمیته تا خبر را شنیده بودند، خود را به منطقه رسانده بودند تا در عملیات شرکت کنند. در دسته فقط دو سه نفر را از قبل میشناختم، اولی خود رحیم افتخاری بود، «صمد اقدام نیا» و دوستانش «رضا گلولیان» و «محمد محمدی» را هم میشناختم. دیدار بچه ها و حضور در جمعشان همیشه مایه خوشحالی مان بود مخصوصاً که بوی عملیات در منطقه پیچیده بود. عبور و مرور آن همه رزمنده در کوچه های روستا حال و هوای عجیبی داشت. خانهه ا به روستا شکل باریک و بلندی داده بودند. همه چیز در روستا پیدا میشد؛ ظرفهای بزرگی به شکل بشکه که پر از خرما بود و شاید ذخیره سالانه اهل خانه. در باغچه ها گوجه فرنگی، کاهو، سبزیجات و تربچه کاشته بودند و محصول آماده استفاده بود. از فرماندهان در مورد استفاده از آنها سؤال کردیم و جواب شنیدیم که پول آنها پرداخت شده و مصرفشان برای رزمندگان اشکالی ندارد. با خیال راحت هر چه دلمان میخواست و در دسترسمان بود، میخوردیم. زمانی که در تبریز برف می بارید و سرما بیداد میکرد ما گوجه فرنگی تازه میخوردیم. داخل خانه ها هم با اینکه گِلی بود اما سفیدکاری شده و تمیز بودند. در هر خانه ای دسته ای از بچه ها مستقر شده بودند که گاه به خانه دوستانشان مهمانی میرفتند! مشکل بزرگ روستا آب مصرفی بود که شور بود و نمیتوانستیم برای آشامیدن از آن استفاده کنیم، برای همین به وسیله تانکرها آب شیرین می آوردند. ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
سنگرشهدا
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران ✫⇠قسمت :
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :5⃣5⃣3⃣ ✍ به روایت سید نورالدین عافی 📖 شماره صفحه: 356 شبها از روشنایی لامپ استفاده میکردیم و به واسطه وجود برق میتوانستیم از نوارهای دلخواه مان هم استفاده کنیم که بیشتر نوارهای نوحه، سخنرانی و قرآن بود. وقت خوردن غذا سفره پهن میشد و بچه ها کنار هم می نشستند. طبق معمول روزهای قبل از عملیات از نظر تغذیه به نیروها خوب میرسیدند. سفره که باز میشد حتی زمانی که همه گرسنه بودند، کسی دست به غذا نمیبرد مگر اینکه مطمئن میشد بغل دستی اش غذا گرفته است. چون کمبود قاشق هم داشتیم بچه ها سعی میکردند دیگران را قبل از خودشان سر سفره بنشانند. اینها تعارف خالی و یا ریاکاری نبود که اگر این طور بود یک روزه و دو روزه بود. در حالی که روح بچه ها با این خوی زیبا یعنی ایثار مدام و مقدم داشتن دیگران بر خود، تربیت و عجین شده بود. روزهای خوش قبل از عملیات در روستا صفای دیگری داشت. بچه ها به خانه یکدیگر پاتک میزدند. این کار اغلب از راه پشت بامها انجام میشد و کمتر کسی از این پاتکها غافل بود. همیشه قبل از عملیات موهایم را کوتاه میکردم. گرد و خاک و گاه گرمای روزهای عملیات اذیتم میکرد و با آن وضع جنگیدن برایم ناخوشایند بود. عادت به استفاده از کلاه هم نداشتم نه کلاه آهنی و نه کلاه دیگر. گاهی از روی اجبار می پوشیدم! آنجا تا قضیه را مطرح کردم رحیم افتخاری زود گفت: «خودم بلدم سلمانی کنم.» با هم رفتیم زیر یک نخل. رحیم ماشینی داشت که با آن شروع کرد به خط انداختن روی سرم. ماشین بیشتر از اینکه موهایم را بچیند، آنها را میکند. بعد از مدتی یکی از بچه های کمیته پیش آمد و گفت: «تو بلد نیستی رحیم آقا، بده من!» موهایم را میکندند و روی بادگیر آبی رنگی که به همه داده بودند، میریختند. ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
↫✨« بــِســـم ِ ربـــــــِّـ الــشــــُّـهـداءِ والــصــِّـدیــقــیــــن »✨↬❃ لطفاجزهای انتخابی خود را به ای دی زیر بفرستید.. @FF8141 🌷11🌷12🌷27🌷 وتعداد صلوات های خودرا اعلام کنید تاکنون صلوات ختم شده⇩⇩⇩ ( ) ว໐iภ↬ @sangarshohada 🕊🕊
سلام همسنگران عزیز ما قصد داریم برای یک زوج نیازمند کمک هزینه اولیه ازدواجشون فراهم کنیم چنانچه کسی قصد دارد در این امر خیر شریک بشه به ایدی زیر پیام بده... @FF8141 اجرتون با شهدا🌷
🍃🌸تلــاوٺ قرآטּ صبحگاهے🌸🍃 145 ڪلام حق امروز هدیہ به روح: #شهید_یارمحمد_مولایی ╔══ ⚘ ════ 🕊 ══╗ @sangarshohada ╚══ 🕊 ════ ⚘ ══╝