↫✨« بــِســـم ِ ربـــــــِّـ الــشــــُّـهـداءِ والــصــِّـدیــقــیــــن »✨↬❃
#صدو_دوازدهمین
#ختم_قران_شهدا
لطفاجزهای انتخابی خود را به ای دی زیر بفرستید..
@FF8141
🌷16🌷19🌷20🌷21🌷22🌷
وتعداد صلوات های خودرا اعلام کنید تاکنون
صلوات ختم شده⇩⇩⇩
( #s1100_380)
ว໐iภ↬ @sangarshohada 🕊🕊
#فرازے_از_وصیت_نامہ:
مرا حلال ڪنید و همانند حضرت زینب صبور باشید و در شهادت من بے قرارے نڪنید و شاد باشید ڪہ با عنایت امام رئوفم علے بن موسے الرضا (ع) فرزند سراپا تقصیر شما را پذیرفتہ اند.
هر خانمے ڪہ چادر بہ سر ڪند و عفت ورزد، و هر جوانی ڪہ نماز اول وقت را در حد توان شروع ڪند، اگر دستم برسد سفارشش را بہ مولایم امام حسین (ع) خواهم ڪرد و او را دعا مے ڪنم؛ باشد تا مورد لطف و رحمت حق تعالے قرار گیرد.
#شهید_حسین_محرابی
#سالروز_شـهادت 🌷
iD ➠ @sangarshohada🕊🕊
سنگرشهدا
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران ✫⇠قسمت :
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :2⃣6⃣3⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 363
مثل همیشه ساعات قبل از عملیات برای من سنگین میگذشت. به بچه ها نگاه میکردم؛ غذا خوردنشان، نشست و برخاستشان، احترام شان به یکدیگر، راز و نیازشان با خدا، درد دلها و شوخی هاشان... دردم این بود که اگر زنده ماندم در بازگشت چطور جای خالی شهدا را خواهم دید. فقط کسانی که این درد را چشیده اند، میدانند از چه حرف میزنم.
طبق معمول در آخرین شب استقرار در روستا، مراسم عزاداری و دسته های شاخسی پا گرفت. آن شب بعد از نماز، گریه حزین یکی از برادران بغض همه را وا کرد و صدای گریه از هر سو بلند شد. معمولاً در شبهای عملیات حاج صادق آهنگران به جمع نیروهای لشکر عاشورا می آمد و در عزاداریهای قبل از عملیات او را در جمعمان میدیدیم. اما این بار او نبود. بچه ها دسته های سنتی شاخسی راه انداخته بودند؛ دسته هایی که گویای بیعت با فرمانده اصلی مان بود.
آن شب خوب یادم هست؛ مه زمین را خیس کرده و زمین گِلی و لغزنده بود. در نیمه تاریک آن شب محو قیافه های بچه ها بودم؛ واقعاً هیچ نوحه خوانی لازم نبود، بچه ها از دل «حسین وای، آقا وای» میگفتند و زار میزدند. در گردان ما که به نام حضرت ابوالفضل مفتخر شده بود، برادر قادر منافی مداحی میکرد، وقتی به نام حضرت عباس(ع) میرسید حال همه دگرگون میشد. بچه ها دم گرفته بودند: «ای قولسوز ابوالفضل...» یاد تأکیدهای آخرینِ سید اژدر، فرمانده گردانمان افتاده بودم که میگفت: «ما باید مثل ابوالفضل علیه السلام بجنگیم. در این راه حتی آگه لازم باشه دست هامون رو بدهیم و...»
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
سنگرشهدا
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران ✫⇠قسمت :
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :3⃣6⃣3⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 364
آن شب حس غریبی داشتم که آرزو میکردم با شروع عملیات و شرکت در متن حادثه از آنها جدا شوم؛ حس جدایی از عزیزترین هایم! یاد شهدایی که در این سالها مدتها کنارشان بودم ولی حالا... همه شان در ذهن و ضمیرم زنده بودند اما نمیدیدم شان. یاد شهدا دیوانه ام میکرد.
وقت حرکت رسیده بود. در روشنایی روز بعد از شنیدن آخرین سخنان فرمانده گردانمان آماده حرکت شدیم. سید اژدر مولایی هم مثل هر فرمانده دیگری از نیروهایش انتظار حماسه داشت و خوب می دانست چطور روحیه بچه ها را تهییج کند.
به زودی کمپرسی ها رسیدند. قرار بود نیروها با کمپرسی به خط منتقل شوند. در لحظات آخر پیشانی بندهایی بین بچه ها پخش شد. پیشانی بندهای قرمزرنگی که نام زیبای اهلبیت (ع) رویشان بود؛ «یا مهدی»، «یا حسین» و «یا اباالفضل»... منقلب شده بودم و طوری گریه میکردم که امیر هی خیره میشد و میپرسید: «سید!... سید نورالدین! مثل اینکه میری شهید بشی؟!»
ـ نه بابا! من شهید نمیشم!
ـ پس چرا این طوری گریه میکنی؟
امیر میپرسید و من دوباره میگفتم: «وقتی برگردیم دیگه این بچه ها رو اینجا نمی بینیم. برای اون لحظات، از حالا دارم گریه میکنم!»
صحنه های خداحافظی عجیبی بود، حلالیت خواستن بچه ها به خاطر کوچکترین خطاها حتی خطاهای غیرعمد! چقدر روح بچه ها لطیف شده بود و با رفتن چنین گلهایی از این جمع چقدر زندگی خالی میشد.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
↫✨« بــِســـم ِ ربـــــــِّـ الــشــــُّـهـداءِ والــصــِّـدیــقــیــــن »✨↬❃
#صدو_دوازدهمین
#ختم_قران_شهدا
لطفاجزهای انتخابی خود را به ای دی زیر بفرستید..
@FF8141
🌷16🌷20🌷21🌷
وتعداد صلوات های خودرا اعلام کنید تاکنون
صلوات ختم شده⇩⇩⇩
( #s1100_380)
ว໐iภ↬ @sangarshohada 🕊🕊
❃↫🌷«بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن»🌷↬❃
#گذرے_بر_سیره_شهید
✍ایشان به مسئله حجاب خیلی حساس بودند حتی وقتی که نامحرم در منزل هم نبود نمی گذاشتند روسری از روی سر ناموسانشان کنار برود.بعداز شهادتشان اهالی روستا از درک و فهم و عاقل بودنش و شعور انسانیتش می گفتند
همه می گفتندآنقدرخوب و انسان بی آزارو بی سروصدایی بوده است که گویی تواین روستاهمچین پسری وجود نداشته است.
یک چنین انسانهایی واقعا از اهل بهشتند. و خداوند گلچین است. و ای کاش قدر بدانیم و پاسدار حرمت خون شهیدانمان باشیم .و با بی حجابی پا روی خون شهدا نگذاریم.
و حق الناس را رعایت کنیم همچون شهیدان که به ما راه و روش آن را با اعمالشان آموختند نه فقط با حرف زدن .
#از_لسان_خواهر
#شهید_حسن_رشیدی🌷
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
سنگرشهدا
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران ✫⇠قسمت :
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :4⃣6⃣3⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 365
گریه ام برای کسانی که مرا می شناختند، عجیب بود. میدانستند آدم دل نازکی نیستم و به سختی گریه میکنم. حال پدری را داشتم که برای آخرین بار بچه اش را، ثمر زندگی اش را میدید و خداحافظی میکرد. میدانستم تلفات خواهیم داد اما تلفاتمان چه کسانی بودند؟ کدام یک از دوستان گلچین میشدند؟
با صدای اذان حرکت شروع شد. یک نفر اذان میداد و معنیاش را هم میگفت. این اذانهای وقت حرکت، عجیب آدم را بال و پر میداد. برای من و خیلی ها که سواد عربیمان بالا نبود در آن لحظات، این اذان با معنی خیلی می چسبید. از جای دوری صدای نوحه آهنگران هم می آمد. نواری پخش میشد که دوستش داشتم:
بارها از حملۀ این بعثی مزدور شیطان
گشته صدها خانه و کاشانه در دزفول، ویران!
و به اینجا که میرسید:
یکطرف افتاده مادر دست در پیکر ندارد
یکطرف افتاده کودک، سر ندارد!
حالم دگرگون میشد. رفته رفته بچه ها پشت کمپرسی ها جا گرفتند تا حرکت آغاز شود. این بار جلوی ماشین کنار راننده نشسته بودم و از حال و هوای بچه ها و تنگی جایشان بیخبر! مقصد، اروندکنار بود. در راه با دیدن توپها، تانکها و سایر سلاحهای سنگین خوشحال میشدم. جابه جایی تجهیزات و گاه نیروهای سایر لشکرها را میدیدیم. معلوم بود برای عملیات والفجر 8 از هر جهت سرمایه گذاری خوبی شده است.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
سنگرشهدا
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران ✫⇠قسمت :
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :5⃣6⃣3⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 366
به نخلستانهای کنار اروند رسیدیم و ماشین متوقف شد.
ـ از این به بعد باید پیاده برید!
پیاده شدیم و گردان راه افتاد. هر لشکری باید در منطقه معین شدۀ خودش مستقر میشد. در راه تریلی های حامل قایقها را میدیدیم. دیدن صحنه جابه جایی جرثقیلها و تانکها روحیۀ ما را چند برابر میکرد. از گریه های دو سه ساعت قبل خبری نبود، حالا دیگر همه به عملیات فکر میکردیم.
نیروها در ستونهایی منظم از سویی به سویی میرفتند. ما هم به ستون حرکت کردیم تا به روستایی در حاشیه اروندرود و میان نخلستان رسیدیم. آنجا سه اتاق مشخص کرده و گفتند که همه گردان باید آنجا مستقر شوند. بچه ها وارد اتاقها شدند اما جا برای همه نبود و عده ای بیرون اتاق ماندند. دستور رسیده بود کسی نباید بیرون بیاید. بعد از ظهر بود و هوا هنوز روشن. در آن شرایط مگر سید نورالدین قبول میکرد داخل خانه بماند و از اوضاع و احوال خبر نگیرد؟! عزم کردم بروم بیرون. البته کار دیگری هم داشتم. مثل همیشه امیر را هم صدا زدم: «بریم بیرون، ببینیم چه خبره!» زدیم بیرون. کنار روستا و داخل نخلستان نهرها یا آبراه هایی بودند که از اروند جدا شده و داخل نخلستان کشیده شده بودند. داخل این نهرها قایقهای زیادی گذاشته بودند. همانجا بود که یکی از بچه های بسیجی لشکر را دیدم. کنار یک نخل در گوشهای خلوت کرده بود. می شناختمش. نزدیکتر که شدیم دیدم دارد گریه میکند. به عکسی نگاه میکرد، چیزی مینوشت و گاه با گریه از نوشتن می ایستاد. کمی دورتر ایستاده و نگاهش کردم.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
↫✨« بــِســـم ِ ربـــــــِّـ الــشــــُّـهـداءِ والــصــِّـدیــقــیــــن »✨↬❃
#صدو_سیزدهمین
#ختم_قران_شهدا
ختم قران به نیابت از شهدا وتعجیل در ظهور اقا...لطفاجزهای انتخابی خود را به ای دی زیر بفرستید..
@FF8141
1🌷2🌷3🌷4🌷5🌷6🌷7🌷8🌷9🌷10🌷11🌷12🌷13🌷14🌷15🌷17🌷18🌷19🌷20🌷22🌷23🌷24🌷25🌷27🌷28🌷29🌷
وتعداد صلوات های خودرا اعلام کنید تاکنون
صلوات ختم شده⇩⇩⇩
( #s1101_380)
ว໐iภ↬ @sangarshohada 🕊🕊
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
#گذرے_بر_سیره_شهید
همه حرفش نمازاول وقت
همه فعالیتش نماز اول وقت
در هر شرایطی نماز اول وقت
یا جماعت و در مسجد
یا با خانواده در خانه
با بچه ها به مسجد می رفت برای نماز جماعت
در مهمانی یا در مسافرت برای برادر کوچکش که طلبه بود سجاده پهن میکرد
او امام جماعت میشد و پدر ، اهالی خانه و خودش
به او اقتدا می کردند.
درس میداد می گفت نمازاول وقت
در اردوهای آموزشی میگفت نماز اول وقت.
در میدان جنگ هم نماز اول وقت.
یاد این حرف افتادم:
لبیک یا حسین(علیه السلام) یعنی نماز اول وقت
#شهید_مهدی_طهماسبی🌷
iD ➠ @sangarshohada🕊🕊