سنگرشهدا
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران ✫⇠قسمت :
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :6⃣9⃣3⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 397
کسانی که کنار اروند کار میکردند مجروحان را با احتیاط و احترام داخل قایقها می گذاشتند و البته این همه احترام علاوه بر انجام وظیفه به خاطر پیروزی بزرگی بود که در عملیات والفجر 8 به دست آمده و خبرش در همه جا پیچیده بود. هوا روشن شده بود و ما در اورژانس کنار اروند دوباره معاینه شدیم. از آنجا به باند هلیکوپتر در اطراف خرمشهر منتقل شدیم. هلیکوپتر شینوک پر از مجروح شد، برخاست و به سوی بیمارستانی در اطراف اهواز رفت. من لحظه به لحظه از صحنه درگیری دور میشدم اما در تمام این لحظات فکر و ذکر من «جلو» بود. جایی که امیر آنجا مانده بود. به فکر زخم خودم نبودم هر چند به واسطه همان ترکش در حال رفتن به اتاق عمل بودم. بیهوشی برای ساعاتی مرا از دنیا جدا کرد.
در سالنی روی یک تخت به هوش آمدم. به هوش آمدن همان و یاد حادثه شب افتادن همان!
مرتب مجروح می آوردند و همه سخت مشغول کار بودند. لباس مرا هم مثل همه مجروحان دیگر از تنم درآورده بودند. ساعاتی گذشت و مرتب به خودم میگفتم: «باید برم اما چطوری؟» اول باید لباس گیر می آوردم. اتفاقاً یک مجروح ارتشی را نزدیک من گذاشتند که شلوارش سالم بود. وقتی لباسهایش را درآوردند من شلوارش را برداشتم و زیر تختم گذاشتم. دقایقی بعد مجروح دیگری آوردند که پیراهنش سالم بود. آن را هم کش رفتم! به زحمت از جایم بلند شدم و لباسها را پوشیدم. یک جفت دمپایی هم پیدا کردم و از بیمارستان زدم بیرون. در حالی که حتی یک قِران پول نداشتم. جیب های لباسهای جدید هم خالی بودند و از بابت صاحبانشان نگرانی نداشتم. به نگهبانی بیمارستان رفتم.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
سنگرشهدا
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران ✫⇠قسمت :
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :7⃣9⃣3⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 398
ـ برادر! ده تومن به من پول بدید من از اینجا برم.
نگهبان یک پنج تومنی به من داد و گفت: «به خدا همینو دارم!» تشکر کردم میخواستم به مدرسه براتی که مقر لشکر عاشورا در نزدیکی اهواز بود، بروم. سوار یک تاکسی شدم و پول را دادم: «این همه دار و ندار منه. اینو بگیر و منو به مدرسه براتی برسون. اونجا بقیه کرایه ات رو از بچه ها میگیرم و میدم.» راننده آدم بامرامی بود. گفت: «پول نمیخوام. هر جا بری میرسونمت.»
وقتی به مدرسه رسیدم همان پنج تومن را دادم و رفتم داخل مدرسه. قبل از همه، مسئول پشتیبانی ترابری را دیدم که بچه میاندوآب بود و در مدتی که مسئول اعزام نیروهای تبریز بود با هم آشنا شده بودیم. از او پرسیدم: «ماشین طرف اروند نمیره؟» گفت: «الان یکی میره خرمشهر» زود سوار شدم.
به خرمشهر که رسیدیم، فهمیدم منطقه بمباران شیمیایی شده. ما ماسک نداشتیم و باید با دستمال خیسی صورتمان را می پوشاندیم. همراهانم سریع جانمازشان را درآوردند و جانمازی هم به من دادند که خیسش کردم و روی دهانم گذاشتم. به حرکت خودمان ادامه دادیم اما بویی احساس نمیکردیم. هر ماشینی که از روبه رو می آمد، چراغهایش را روشن میکرد و سرنشینانش داد میزدند: «شیمیایی... ماسکهاتونو بزنین!»
ما با همان حال به ستاد تدارکات لشکر در خرمشهر رسیدیم. آنجا عوض محمدی را دیدم. عصر شده بود و او میگفت شب را در اتاق آنها بمانم اما من میخواستم بدون معطلی به منطقه درگیری برسم. میگفت: «جلو شیمیایی زدن...» اما گوش من بدهکار نبود.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
↫✨« بــِســـم ِ ربـــــــِّـ الــشــــُّـهـداءِ والــصــِّـدیــقــیــــن »✨↬❃
#صدو_شانزدهمین
#ختم_قران_شهدا
ختم قران به نیابت از شهدا وتعجیل در ظهور اقا...لطفاجزهای انتخابی خود را به ای دی زیر بفرستید..
@FF8141
🌷4🌷5🌷6🌷7🌷9🌷10🌷11🌷12🌷13🌷14🌷22🌷23🌷24🌷
وتعداد صلوات های خودرا اعلام کنید تاکنون
صلوات ختم شده⇩⇩⇩
( #s2_425_780)
ว໐iภ↬ @sangarshohada 🕊🕊
#دست_هاے_خدا
#روی_زمین_باشید
سلام همسنگران عزیز ما قصد داریم برای یک خانواده نیازمند که پدر خانواده بخاطر سن بالا و تصادف از ناحیه پا صدمه دیده فعلا زمین گیر شده #مبلغی رو جمع کنیم چنانچه کسی قصد دارد در این امر خیر شریک بشه به ایدی زیر پیام بده...
@FF8141
اجرتون با شهدا🌷
❃↫🌷«بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن»↬🌷❃
#فرازے_از_وصیت_نامہ
مگر میتوان از نعمت بزرگی که خدای مهربان به ما داده برآییم. نعمت #ولایت_فقیه، امام بزرگوارمان، آن پیر جمارانی نعمت جانشین خلف آن، علی زمانمان که ادامهدهنده همان راه و کاروان انقلاب را چه مدبرانه و زیبا از همه گردنهها و کمینها عبور میدهد اما نه، باید بیش از این شاکر باشیم نه زبانی، بلکه عملی مثل شهیدانمان لبیک بگوییم.از همه آشنایان و دوستان میخواهم در صورت امکان یک روز برایم نماز و روزه به جای آورند؛اگر انشاءالله در آن عالم دیگر باز هم در کنار شما عزیزان باشم، جبران کنم!
#شهید_حاج_حسین_همدانی🌷
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
#ســـــرداران_غریب
بیماران اعصاب و روان دوران جنگ
مظلوم ترین و #گمنام_ترین قشر رزمندگان جنگ کہ امروز نان و آبے برای هیچ رسانہ ای ندارند
کسے هم سراغشان نمیرود فدا شدند تا امروز کسی قربانے جنگ نشود!
iD ➠ @sangarshohada🕊🕊
سنگرشهدا
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران ✫⇠قسمت :
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :8⃣9⃣3⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 399
فقط میگفتم: «تو یه ماشین بده. من میخوام حالا برم.» دید حریفم نمی شود. به یکی از راننده ها سپرد مرا به قسمت تدارکات در کنار اروند برساند. نمی توانستم پایم را راحت خم کنم، درد و سوزش را تحمل میکردم و صدایم درنمی آمد. ترجیح دادم پشت تویوتا بنشینم و پایم را دراز کنم. به راه افتادیم و به نخلستانها که رسیدیم، دیدم هر ماشینی از روبه رو می آید سرنشینانش ماسک زده اند و به ما هم علامت میدهند که شیمیایی زده. نه راننده ماسک داشت نه من. ابتدای نخلستان ماشین متوقف شد و راننده سراغم آمد.
ـ من دیگه جلوتر نمیروم.
ـ یعنی چه که نمیرم؟ تو شیشه هاتو بکش بالا و رانندگیت رو بکن. من عقب نشستم آگه هم شیمیایی زدن به من اثر میکنه نه تو!
حرفهایم کارگر نبود. گفت: «نه برادر! همینجا پیاده شو. میخوام برگردم!»
جرّ و بحث فایده ای نداشت. مجبور شدم با همان وضع پیاده به راه بیفتم. بالاخره به مقر لشکر مشهد رسیدم. همانجا که قبل از عملیات یک جاخشابی پاتک زده بودیم! همه ماسک زده بودند و میگفتند شیمیایی زده اما به نظرم زمان تأثیرش گذشته بود و اثر چندانی نداشت. سراغ محور لشکر عاشورا را گرفتم. یکی از بچه های اطلاعاتشان با محبت گفت: «من میبرم اونجا میرسونمت.» ترک موتورش سوار شدم و راه افتادیم.
کنار اروندرود رسیدیم؛ به همان روستایی که همین چند روز پیش برایم بهترین جای دنیا بود و حالا عزاخانه ای که قلبم را میفشرد.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
سنگرشهدا
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران ✫⇠قسمت :
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :9⃣9⃣3⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 400
روستا محل تدارکات شده بود و اتاقهای روستا پر از وسایل مختلف مثل ماسک، غذا و... بود. از آن برادر مشهدی خداحافظی کردم. هر چه نگاه کردم آشنایی ندیدم. کسی هم مرا نمی شناخت. دقایقی بعد «محرم آقا کیشی پور» را دیدم که در تدارکات کار میکرد. بعد از سلام و احوالپرسی اصرار کرد همراهش بروم داخل. گفتم: «نمی آیم. کار دارم. تو فقط یه ماسک و یه چراغ قوه بده به من.» دیگر شب شده بود.
ـ میخوای چیکار کنی؟
ـ میرم اورژانس.
ـ اونجا که شیمیایی زدن.
راست میگفت. شنیده بودم به اورژانس شیمیایی زده اند و کادر پزشکی و زخمی ها همه به شهادت رسیده اند.
پرسیدم: «شهدا رو اونجا آوردن؟»
ـ بله. اورژانس پر از جنازه اس!
من گمشده ای میان جنازه ها داشتم و میخواستم به هر ترتیب آنجا بروم. محرم ماسک خودش را با یک چراغ قوه به من داد. به طرف اورژانس راه افتادم. در اورژانس انبوه جنازه ها کنار هم ردیف شده بودند. نور چراغ قوه را روی اجساد مطهر شهدا میگرفتم، زیر نور کوچک چراغ قوه چه میدیدم خدایا؟! مگر چقدر ظرفیت داشتم آن همه آشنای به خون خفته را ببینم، انگار همه شان را می شناختم! همه شان را. همه رزمنده های بی ادعا و مخلص بودند؛ بچه های خط شکن عاشورا. سینه ام بدجور تنگ شده بود.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
↫✨« بــِســـم ِ ربـــــــِّـ الــشــــُّـهـداءِ والــصــِّـدیــقــیــــن »✨↬❃
#صدو_شانزدهمین
#ختم_قران_شهدا
ختم قران به نیابت از شهدا وتعجیل در ظهور اقا...لطفاجزهای انتخابی خود را به ای دی زیر بفرستید..
@FF8141
🌷14🌷24🌷
وتعداد صلوات های خودرا اعلام کنید تاکنون
صلوات ختم شده⇩⇩⇩
( #s2_427_780)
ว໐iภ↬ @sangarshohada 🕊🕊
#دست_هاے_خدا
#روی_زمین_باشید
سلام همسنگران عزیز ما قصد داریم برای یک خانواده نیازمند که پدر خانواده بخاطر سن بالا و تصادف از ناحیه پا صدمه دیده فعلا زمین گیر شده #مبلغی رو جمع کنیم چنانچه کسی قصد دارد در این امر خیر شریک بشه به ایدی زیر پیام بده...
@FF8141
اجرتون با شهدا🌷
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
#فرازے_از_وصیتنامہ
✍ اگر جهانخواران بخواهند درمقابل دین ما بایستند، ما در مقابل آنان خواهیم ایستاد و تا نابودی کامل آنها از پای نخواهیم نشست؛ یا همه آزاد میشویم، یا از مرگ شرافتمندانه استقبال خواهیم کرد، اما در هرحال پیروزی با ما خواهد بود...
همیشه و در تمام حالات به فکر امام زمان (عجل الله تعالی فرجه)باشید، مدافع خوبی برای ولایت...
#شهید_عبدالرحیم_فیروز_آبادی🌷
iD ➠ @sangarshohada🕊🕊
بعد از حرمتشکنی شهرداری منطقه ۱۷ در سالن همایشهای این نهاد و برگزاری حرکات موزن بانوان در حضور مربی مرد ، این بار اقدام به جایگزینی گلدون به جای عکس شهدا...
دلیل حذف تصاویر مبارک شهدا روی دیوارهای منتهی به میدان ابوذر و نصب گلدان به بهانه فضای سبز عمودی چیست؟
ایا این بی احترامی به خانواده شهدا نیست؟
واقعا جای تاسف است در منطقه ای که ۴۰۰۰ شهید داره و دارالشهدای پایتخت محسوب میشه این رفتارها از شهردار اصلاحطلب این منطقه سرمیزنه ...
البته این جماعت اصلاحطلب کارنامه سیاهی در زمینه استحاله فرهنگ شهادت دارن
iD ➠ @sangarshohada🕊🕊
سنگرشهدا
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران ✫⇠قسمت :
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :0⃣0⃣4⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 401
به دنبال گمشده ام یک یک بچه هایی را که هر یک به گونه ای شهید شده بودند، دیدم اما «امیر من» آنجا نبود و این دردم را سنگین تر میکرد. با اینکه ماسک هم زده بودم اما بوی شیمیایی را خوب احساس میکردم. دست خالی از اورژانس بیرون آمدم و رفتم پیش محرم. دیگر نای تکان خوردن نداشتم. با آن حال نزار گفتم: «محرم! میخوام امشب اینجا بمونم!» برایم جایی درست کرد، نمازم را نشسته خواندم. غذا هم داد که خوردم و خوابیدم در حالی که درد پای عمل شده رنجم میداد.
صبح باز هم به سمت اورژانس راهی شدم اما دیر کرده بودم. جنازۀ بچه ها را در نایلون پیچیده و در یخچال بزرگتری که به همین منظور آنجا بود، می گذاشتند. از جیب هر شهیدی هر چه بیرون آورده بودند جداگانه گذاشته بودند. در روشنای صبح بهتر میشد بچه ها را تماشا کرد. همانجا میخکوب شدم؛ یکی دست نداشت، یکی پا، یکی سر داده بود، یکی سوخته بود و... فضا سنگین بود. چشمهای خسته ام دیگر تاب نداشت. حدود ده دقیقه آنجا مات و مبهوت نشستم.
ـ خدایا پس امیر کجاست؟
برخاستم و به روستا و محل تدارکات برگشتم. دشمن رذل باز شیمیایی زده بود! از دور محرم را دیدم که مرا صدا زد تا ماسکش را بگیرد. وضع را که آنطور دیدم زود دَر رفتم! آنجا ماسکهای بسته بندی شده ای هم بود و او می توانست یکی بردارد.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
سنگرشهدا
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران ✫⇠قسمت :
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :1⃣0⃣4⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 402
کنار اروندرود رسیدم و سوار یکی از قایق هایی شدم که بچه ها را آن سوی اروندرود میبرد. قایقها از دو سوی اروند در حال حرکت به ساحل مقابل بودند و نیرو، مهمات و وسایل تدارکات را جابه جا میکردند. بعضی از قایقهای بزرگ هم تانک و نفربر حمل میکردند. پلی روی اروندرود نصب نشده بود و همه چیز باید با قایق حمل میشد. آنطرف که رسیدم قبل از هر چیز فکر کردم چقدر منطقه عوض شده است. هواپیماها مرتب در حال پرواز بودند؛ هواپیماهای ما و دشمن. عراق از صبح زود پاتک شدیدی را در منطقه شروع کرده بود. میخواستم فرمانده گردانمان، سید اژدر مولایی، را پیدا کنم. قبل از او، «رضا اسکندری» و چند نفر از بچهه ای گردان را دیدم و بعد سید اژدر را. تا مرا دید گفت: «برگشتی؟»
ـ بله، چه خبر؟!
ـ زخمی ها را برگردوندیم. همۀ بعثی هایی رو که تو نوک بودند و بچه ها رو شهید کردن، کشتیم. یه تعداد اسیر گرفتیم.
ـ امیر چی شد آقا سید؟
ـ برش گردوندیم عقب.
ـ خودت دیدیش؟
ـ رضا اسکندری دیده.
برگشتم پیش اسکندری. میخواستم مطمئن بشوم.
ـ آقا رضا! تو امیر رو دیدی؟
ـ آره.
ـ خودت اونو عقب بردی؟
ـ بله.
ـ کجا بردیش؟
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
↫✨« بــِســـم ِ ربـــــــِّـ الــشــــُّـهـداءِ والــصــِّـدیــقــیــــن »✨↬❃
#صدو_شانزدهمین
#ختم_قران_شهدا
ختم قران به نیابت از شهدا وتعجیل در ظهور اقا...لطفاجزهای انتخابی خود را به ای دی زیر بفرستید..
@FF8141
🌷24🌷
وتعداد صلوات های خودرا اعلام کنید تاکنون
صلوات ختم شده⇩⇩⇩
( #s2_427_780)
ว໐iภ↬ @sangarshohada 🕊🕊