❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
#گذرے_بر_سیره_شهید
✍این سردار گمنام، به این باور رسیده بود که بیش از هر زمان دیگری می توان خطر رویارویی با دشمن دیرینه اسلام یعنی صهیونیست جهانی به سرکردگی آمریکای جنایتکار و سگ ولگرد منطقه، آل سعود خبیث و داعش اسرائیلی را حس کرد و روانه میدان نبرد در سوریه شد.او خوب فهمید که تحرکات اخیر شیطان بزرگ و استقرار نیروهای متجاوز داعش در سوریه، عراق و حملات هوایی آل سعود از هوا و دریا و زمین به یمن پیرامون اسلامهراسی و از بین بردن اسلام ناب محمدی (ص) در جهان است.
✍آری! سید شهیدمان میدانست که فتح و پیروزی با شهادتطلبی بهدست میآید و بهفرموده امام روحالله؛ جنگ ما جنگ عقیده است و جغرافیا و مرز نمیشناسد و ما باید در جنگ اعتقادیمان بسیج بزرگ سربازان اسلام را در جهان بهراه اندازیم و شک نداریم که بهفرموده امام عزیزمان، جنگ ما فتح فلسطین را بهدنبال خواهد داشت.سید جلال شهید، میدانست اگر میخواهد اسمش در لیست سربازان سپاه آخرالزمانی امام عصر (عج) ثبت شود باید شرایط ثبتنام را رعایت کند؛ ایمان، تقوا، عمل صالح، اخلاص در عمل، صبر و بردباری، شجاعت، صداقت، امانتداری، ولایی بودن، مردمی بودن و عاشق شهادت بودن را در 8 سال دفاع مقدس در مکتب عاشورای امام خمینی (ره) آموخت و در کنکور شهادت شرکت کرد و کارت معافیت از گناه و توبهنامه معتبر ممهور به مهر امام حسین (ع) را از عمه سادات در دمشق دریافت کرد.
#شهید_سید_جلال_حبیب_الله_پور🌷
@sangarshohada🕊🕊
سنگرشهدا
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران ✫⇠قسمت :
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :0⃣2⃣4⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 421
یک شب امیر را در خواب دیدم. مثل همیشه با هم حرف زدیم. با گلایه گفتم: «امیر! خودت گذاشتی رفتی منو اینجا تو دردسر انداختی!» امیر در جوابم گفت: «سید تو هم بعد از پانزده روز پیش من میایی!» از خواب پریدم. این چه خوابی بود خدایا؟! هیچ خبری از عملیات نبود.
ـ بابا اینجا که هیچی نیست! چطور بعد از پانزده روز پیش امیر میرم!؟ اینجا که گردان در سکوت کامله!
ماجرا را اول به «قلی خاقانی» گفتم که طلبه بود. بعد «پدرام شاکری» و «حسین قوجایی» که از آتشپاره های گردان بودند، قضیه را فهمیدند. حرف همه این بود: «ما نمیدانیم کی عملیات انجام میشود؟» به رسول زارع زاده هم جریان را گفتم و بعد فکر کردم دیگر حرفش را نزنم و فقط منتظر بمانم تا روز پانزدهم.
فردای روزی که خواب دیده بودم، خبر اعزام به مشهد را دادند. تا قبل از این خبر اگر پنج درصد احتمال میدادم برویم خط و درگیر بشویم، با شنیدن خبر اعزام به مشهد دیگر احتمال هر عملیاتی صفر شد. رسم بر این بود نیروهایی را که تازه از عملیات برگشته بودند با خیال آسوده به مشهد میبردند. بار و بندیلمان را بستیم و سوار اتوبوسها شدیم. همه بچه های دسته ما به اضافه آقا قلی و علی چرتاب در یک ماشین جمع شدند. با ترکیبی که دسته ما داشت، معلوم بود در ماشین هم شیطنت بچه ها گل خواهد کرد. وقتی ماشین در پلدختر ایستاد جواد رفت و تمرهندی خرید. برای من هم آورد. تا آن موقع تمرهندی نخورده بودم. گفتم: «آخه این چیه؟ چیز به این سیاهی مگه خوردن هم داره!» جواد تمرهندی دوست داشت. من هم خوردم و دیدم چیز خوشمزه ایه! بیسکویت و چیزهای دیگر هم خریده بودند؛ چیزهایی که معمولاً بچه ها دوست دارند.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
سنگرشهدا
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران ✫⇠قسمت :
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :1⃣2⃣4⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 422
واقعیت این بود که سنشان زیاد نبود. با آن سن شیطنت های بچه ها را هم میکردند. مثلاً در ماشین یکی چیزی میخورد و باقیمانده اش را میزد توی سر جلویی، او هم برمیگشت میزد تو کلۀ این یکی. جواد و حیدر هم سردسته شلوغها بودند. دو تا رحیم هم داشتیم یکی «رحیم باغبان» و دیگری رحیم غفاری که خدمت وظیفه اش را در ارتش انجام داده و پس از پایان خدمت داوطلبانه به جبهه آمده و در گردان ما بود. شلوغی اش خاص خودش بود. هر چه میگفتی برعکس جواب میداد و جوابهایش باعث خندۀ بچه ها میشد. حتی خوردنش هم خنده دار بود. رحیم به حدی به شوخی و خنده معروف شده بود که بعضی ها به او زیاد اعتماد نداشتند. شنیده بودم که می گفتند او از ارتش آمده و این حرفها.
در راه مشهد خوش گذشت. مسئول کاروان مشهد، «جلال زاهدی» مسئول گروهان دو بود که آن روزها از نیروهای مشهور لشکر بود و مدیریت قوی و نمونه ای داشت. مصطفی پیشقدم مسئول گروهان یک و علی چرتاب مسئول گروهان سه بودند. ما هم در گروهان علی بودیم. با چهار اتوبوس به راه افتادیم. برای اینکه حین توقف در غذاخوریهای بین راه، ازدحام نشود تصمیم گرفته بودند دو اتوبوس با هم و دو اتوبوس دیگر با هم هماهنگ باشند. هزینه سفر پای گردان بود و آقا جلال ترتیبش را میداد. کمپوت و کنسرو هم برداشته بودیم که در راه استفاده کنیم. آن سفر، سفر عجیبی بود. اتوبوس هر جا که بچه ها میخواستند، می ایستاد؛ کنار مناظر زیبای جنگل و سبزه زار که مدتها از آن دور بودیم.
به مشهد رسیدیم و کاروان ما در یک حسینیه نزدیک حرم مستقر شد.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
↫✨« بــِســـم ِ ربـــــــِّـ الــشــــُّـهـداءِ والــصــِّـدیــقــیــــن »✨↬❃
#صدو_نوزدهمین
#ختم_قران_شهدا
ختم قران به نیابت از شهدا وتعجیل در ظهور اقا...لطفاجزهای انتخابی خود را به ای دی زیر بفرستید..
@FF8141
1🌷2🌷3🌷4🌷5🌷6🌷7🌷8🌷9🌷10🌷11🌷12🌷13🌷14🌷15🌷16🌷17🌷18🌷19🌷20🌷21🌷24🌷25🌷26🌷27🌷28🌷29🌷30🌷
وتعداد صلوات های خودرا اعلام کنید تاکنون
صلوات ختم شده⇩⇩⇩
( #s2_437_480)
ว໐iภ↬ @sangarshohada 🕊🕊
❃↫🌷«بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن»🌷↬❃
#گذرے_برسیره_شہیــد
✍سجاد در یک خانواده شهیدپرور رشد پیدا کرد. داییهایش داود و مرتضی کمانی هر دو از شهدای دفاع مقدس هستند. پسرم دوست داشت سپاهی شود و ما هم مشوقش بودیم. از خصوصیات بارز پسرم میتوانم به محجوب بودن، داشتن ایمان قوی، حب رهبری، پاکدامنی، شجاعت، صداقت، مهربانی، احترام به بزرگترها،ورزشکار و بسیار مسئولیتپذیر اشاره کنم. سجاد اهل صله رحم بود و تمامی خصوصیات خوب یک انسان واقعی را دارا بود.
✍پسرم با ایمان قوی و علاقه شدید قلبی به اسلام و ائمه اطهار، از میهن و اسلام و کشورش دفاع میکرد و همواره گوش به فرمان رهبر بود. به نظر من همه این خوب بودنها و خالص بودنهایش، به خاطر علاقهاش به سرگذشت داییهای شهیدش داود و مرتضی کمانی بود. او مسیر شهادت را از داییهایش آموخته بود. من با تمام سختیهای پیش رو در زندگی که عمدهترین آنها از دست دادن همسرم و نداشتن مسکن و نبود منبع درآمد و مشکل تکلم و شنواییام بود، سه فرزندم را با حب ائمه اطهار بزرگ کردم.
#شهید_سجاد_زبرجدے🌷
راوے : #مادر_شهید
iD ➠ @sangarshohada🕊🕊
سنگرشهدا
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران ✫⇠قسمت :
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :2⃣2⃣4⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 423
من، جواد، حیدر و رحیم با هم به حرم میرفتیم. بعضی وقتها رسول زارع زاده و «محمد نصرتی» هم با ما می آمدند. قرارمان این بود هر روز سه بار به حرم برویم و همه نمازهایمان را در حرم بخوانیم. مشرف شدن به زیارت امام هشتم با این بچه ها صفای دیگری داشت. طبق معمول در حرم کمتر اشکم درمی آمد اما میدیدم که هر بار به حرم میرویم بچه ها میروند بالای سر حرم. حالشان دیدنی بود، گریه و راز و نیازشان... هر بار این حالت تکرار میشد و من هر بار که آنها را میدیدم، هم خوشحال میشدم و هم ناراحت. خوشحال از اینکه با چنین آدمهایی دوست هستم و ناراحت از اینکه از حالا میدیدم این بچه ها هم رفتنی اند. در بازگشت از حرم میدیدم این بچه ها از نظر شلوغی هیچ فرقی نکرده اند. ادب و معرفتشان در حرم یک بود، شیطنت شان هم خارج از حرم یک.
در حسینیه، شبها «پورخانی» ترتیب مراسم عزاداری را میداد. عکسهای یادگاری زیادی در حسینیه و شهر گرفتیم. یک بار جواد بخت شکوهی آمد و دیدیم که انگشتری خریده است. گفت: «بابتش پونصد تومن دادم!» گفتم: «جواد! آخه این چیه خریدی؟!»
ـ نه! تو نمیدونی که...
ـ باباجان! تو نمیدونی! آگه اینو تو تبریز نشون بدی اصلاً به حساب انگشتر به این نگاه نمیکنن. سرت کلاه گذاشتن.
رفتیم بازار امام رضا و با دعوا انگشتر را پس دادیم.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
سنگرشهدا
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران ✫⇠قسمت :
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :3⃣2⃣4⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 424
جواد مثل بچه های کوچولو به اسباب بازیها نگاه میکرد. دوست داشت اسباب بازی هم بخرد، هم از روی شوخی هم واقعاً اسباب بازی دوست داشت.
در آن سه چهار روز بیشتر پولمان را خرج کردیم. دوست داشتم برای بچه ها هم خرج کنم؛ بچه هایی که میدانستم بیشترشان رفتنی هستند. میتوانستم پیشبینی کنم این بچه ها چه سرانجامی خواهند داشت و اتفاقاً زیاد طول نکشید که دعای بچه ها در حرم مستجاب شد. در آن مدت حتی یک روز هم از خوابی که دیده بودم، غافل نبودم و میشمردم که آن پانزده روز کی و کجا به سر میرسد تا من به امیر برسم.
در مشهد و حرم باصفای امام رضا چند بار دسته شاخسی و مراسم عزاداری برپا شد که حال بچه ها در آن مراسمها دیدنی تر هم بود. یک بار هم به بهشت رضا رفتیم و البته قصد داشتیم به گلزار شهدای مشهد هم سری بزنیم اما برنامه هامان ناتمام ماند.
برادر جلال زاهدی از مشهد به ستاد لشکر زنگ زده بود که پول ما تمام شده و به ما پول برسانید اما جواب شنیده بود که همین امروز حرکت کنید و برگردید که کار داریم! خبر که پخش شد سروصدای بچه ها بلند شد. رفتیم حرم تا بچه هایی را که در حرم بودند، پیدا کنیم و همه جمع بشوند. هیچکس از زیارت سیر نشده بود. بچه ها به تصور ده روز به مشهد آمده بودند و حالا سفرشان در چهار روز خلاصه میشد. جمع و جور کردن بچه ها طول کشید. هر کس می رسید سر آقا جلال غُر میزد.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
↫✨« بــِســـم ِ ربـــــــِّـ الــشــــُّـهـداءِ والــصــِّـدیــقــیــــن »✨↬❃
#صدو_نوزدهمین
#ختم_قران_شهدا
ختم قران به نیابت از شهدا وتعجیل در ظهور اقا...لطفاجزهای انتخابی خود را به ای دی زیر بفرستید..
@FF8141
🌷3🌷4🌷5🌷6🌷9🌷10🌷11🌷12🌷13🌷14🌷15🌷17🌷19🌷20🌷21🌷24🌷25🌷27🌷
وتعداد صلوات های خودرا اعلام کنید تاکنون
صلوات ختم شده⇩⇩⇩
( #s2_437_680)
ว໐iภ↬ @sangarshohada 🕊🕊
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
#گذرے_بر_سیره_شهید
✍آقا مهرداد خیلی از غیبت بدش میومد اصلا خوشش نمیومد جایی نشسته کسی غیبت کنه... سعی میکرد مجلس رو ترک کنه...تو خونه همیشه میگفتن دلم میخواد تو خونه من غیبت نباشه...دلم میخواد خدا و ائمه به خونه زندگی من یه جور دیگه نگاه کنن...بسیار مهربان بودن و مودب..رفتارش با فامیل و همسایه زبانزد بود انگار این مرد خوبی تمام رو داشت،
✍هیچ وقت عصبانیت ایشون رو نمیشد دید بی اندازه صبور بودن و مدام ذکر لبش این بود ...و کفی بالله ناصرا، پایین نوشته هاش همیشه این ذکر رو می نوشت تا صبوری برای خانوادشون بمونه...همیشه بهش میگفتم آرزوم اینه دخترمون مثل خودت صبور باشه
که به خواست خدا همین جوری هم شده...
#رواے : #همسر_شهید
#شهید_مهرداد_قاجاری
#سالروز_شهادت🌷
iD ➠ @sangarshohada🕊🕊
سنگرشهدا
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران ✫⇠قسمت :
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :4⃣2⃣4⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 425
ـ این چه مشهد آوردنیه؟! میخواستین اصلاً نیارین!... مگه با سه روز هم مشهد میشه؟!
به هر حال با امام رضا وداع کردیم و ماشین راه افتاد. باید با مابقی پولی که برای کاروان مانده بود تا رسیدن به لشکر سر میکردیم. شب به یکی از شهرهای سرسبز شمال رسیدیم. در پارک جنگلی که رودخانه زیبایی هم وسط آن در جریان بود برای شام پیاده شدیم؛ اول اذان و نماز و بعد گرم کردن تن ماهی برای شام. از وقتی دستور بازگشت صادر شده بود، کسانی که جریان خواب من و آن پانزده روز را می دانستند یک جورهایی به من نگاه میکردند. وقتی داشتم نماز میخواندم آقا قلی هم از من عکس میگرفت. مرتب دوروبر من میچرخید و فیلمش را هدر میداد!
آنجا هم طبیعت باصفا بود هم حال و روز بچه ها. غذا گرچه کم بود ولی خیلی چسبید. زیر نور چراغ قوه کمی آن دوروبر گشتیم و راه افتادیم اما مه چنان پایین آمده بود که ماشینها آرام حرکت میکردند. کار به جایی رسید که راننده ها گفتند با این وضع نمیتوانند رانندگی کنند. قرار شد در شهر کوچکی سر راه بمانیم. آنجا پر از درختان پرتقال، نارنگی و لیمو بود. برای ما که در منطقه سردسیر بزرگ شده بودیم منظره درختان پرتقال کنار خیابان جالب و تماشایی بود؛ کیف میکردیم از آن همه زیبایی. رفته رفته مردم دور ما را گرفتند و فهمیدند بچه تبریز و نیروی لشکر عاشوراییم. آنقدر به ما لطف و محبت کردند که خجالت می کشیدیم به مغازه هاشان برویم و چیزی بخواهیم چون اصلاً از ما پول نمی گرفتند. آن شب مهمان مهربانی آن مردم بودیم و بدون اینکه یک ریال خرج کنیم صبحانه خوردیم و راه افتادیم.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
سنگرشهدا
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران ✫⇠قسمت :
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :5⃣2⃣4⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 426
حدود ظهر به تهران رسیدیم و ماشینها جلوی چلوکبابی ایستادند. گفتند: «هر نفر فقط یک کوبیده با یک نوشابه میخوره. بیشتر نخورین چون پول نداریم!» با این حساب ناهار هر نفر هفتاد تومان میشد و پولمان کفاف میکرد اما گوش کسی بدهکار این حرفها نبود. هر کس هر چه دلش میخواست، سفارش میداد. چاره ای نبود، آقا قلی گفت: «عیب نداره! من از بچه هایی که پول دارند میگیرم و اینجا حساب میکنیم. به لشکر که رسیدیم پول بچه ها را پس میدهیم.» ما هم نشستیم سر غذایمان. همان وقت متوجه بنز مدل بالایی شدم که ایستاد و یک نفر با کت و شلوار سفید و کراوات قرمز وارد چلوکبابی شد. من کنار آقا جلال سر میزی نشسته بودم که به در نزدیکتر بود. نمیدانم چرا آن مرد هم یک راست سراغ من آمد.
ـ آقا!
ـ بله!
ـ مسئول شما کیه؟!
ـ امری داشتید؟
ـ کاری دارم!
نمیخواستم اول آقا جلال را معرفی کنم. میخواستم ببینم با ما چه کار دارد. گفتم: «بفرمایید!»
ـ میخوام پول غذای شما رو حساب کنم!
این را که گفت جا خوردم. به آقا جلال اشاره کردم این برادر مسئول ما هستند. آقا جلال گفت: «متشکرم ولی ما خودمان پول داریم و حساب میکنیم.»
ـ من نمیگم شما پول دارید یا ندارید. اجازه میخوام پول غذای شما رو بدم.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊