❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
#گذرے_بر_سیره_شهید
✍آقا مهرداد خیلی از غیبت بدش میومد اصلا خوشش نمیومد جایی نشسته کسی غیبت کنه... سعی میکرد مجلس رو ترک کنه...تو خونه همیشه میگفتن دلم میخواد تو خونه من غیبت نباشه...دلم میخواد خدا و ائمه به خونه زندگی من یه جور دیگه نگاه کنن...بسیار مهربان بودن و مودب..رفتارش با فامیل و همسایه زبانزد بود انگار این مرد خوبی تمام رو داشت،
✍هیچ وقت عصبانیت ایشون رو نمیشد دید بی اندازه صبور بودن و مدام ذکر لبش این بود ...و کفی بالله ناصرا، پایین نوشته هاش همیشه این ذکر رو می نوشت تا صبوری برای خانوادشون بمونه...همیشه بهش میگفتم آرزوم اینه دخترمون مثل خودت صبور باشه
که به خواست خدا همین جوری هم شده...
#رواے : #همسر_شهید
#شهید_مهرداد_قاجاری
#سالروز_شهادت🌷
iD ➠ @sangarshohada🕊🕊
سنگرشهدا
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران ✫⇠قسمت :
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :4⃣2⃣4⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 425
ـ این چه مشهد آوردنیه؟! میخواستین اصلاً نیارین!... مگه با سه روز هم مشهد میشه؟!
به هر حال با امام رضا وداع کردیم و ماشین راه افتاد. باید با مابقی پولی که برای کاروان مانده بود تا رسیدن به لشکر سر میکردیم. شب به یکی از شهرهای سرسبز شمال رسیدیم. در پارک جنگلی که رودخانه زیبایی هم وسط آن در جریان بود برای شام پیاده شدیم؛ اول اذان و نماز و بعد گرم کردن تن ماهی برای شام. از وقتی دستور بازگشت صادر شده بود، کسانی که جریان خواب من و آن پانزده روز را می دانستند یک جورهایی به من نگاه میکردند. وقتی داشتم نماز میخواندم آقا قلی هم از من عکس میگرفت. مرتب دوروبر من میچرخید و فیلمش را هدر میداد!
آنجا هم طبیعت باصفا بود هم حال و روز بچه ها. غذا گرچه کم بود ولی خیلی چسبید. زیر نور چراغ قوه کمی آن دوروبر گشتیم و راه افتادیم اما مه چنان پایین آمده بود که ماشینها آرام حرکت میکردند. کار به جایی رسید که راننده ها گفتند با این وضع نمیتوانند رانندگی کنند. قرار شد در شهر کوچکی سر راه بمانیم. آنجا پر از درختان پرتقال، نارنگی و لیمو بود. برای ما که در منطقه سردسیر بزرگ شده بودیم منظره درختان پرتقال کنار خیابان جالب و تماشایی بود؛ کیف میکردیم از آن همه زیبایی. رفته رفته مردم دور ما را گرفتند و فهمیدند بچه تبریز و نیروی لشکر عاشوراییم. آنقدر به ما لطف و محبت کردند که خجالت می کشیدیم به مغازه هاشان برویم و چیزی بخواهیم چون اصلاً از ما پول نمی گرفتند. آن شب مهمان مهربانی آن مردم بودیم و بدون اینکه یک ریال خرج کنیم صبحانه خوردیم و راه افتادیم.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
سنگرشهدا
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران ✫⇠قسمت :
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :5⃣2⃣4⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 426
حدود ظهر به تهران رسیدیم و ماشینها جلوی چلوکبابی ایستادند. گفتند: «هر نفر فقط یک کوبیده با یک نوشابه میخوره. بیشتر نخورین چون پول نداریم!» با این حساب ناهار هر نفر هفتاد تومان میشد و پولمان کفاف میکرد اما گوش کسی بدهکار این حرفها نبود. هر کس هر چه دلش میخواست، سفارش میداد. چاره ای نبود، آقا قلی گفت: «عیب نداره! من از بچه هایی که پول دارند میگیرم و اینجا حساب میکنیم. به لشکر که رسیدیم پول بچه ها را پس میدهیم.» ما هم نشستیم سر غذایمان. همان وقت متوجه بنز مدل بالایی شدم که ایستاد و یک نفر با کت و شلوار سفید و کراوات قرمز وارد چلوکبابی شد. من کنار آقا جلال سر میزی نشسته بودم که به در نزدیکتر بود. نمیدانم چرا آن مرد هم یک راست سراغ من آمد.
ـ آقا!
ـ بله!
ـ مسئول شما کیه؟!
ـ امری داشتید؟
ـ کاری دارم!
نمیخواستم اول آقا جلال را معرفی کنم. میخواستم ببینم با ما چه کار دارد. گفتم: «بفرمایید!»
ـ میخوام پول غذای شما رو حساب کنم!
این را که گفت جا خوردم. به آقا جلال اشاره کردم این برادر مسئول ما هستند. آقا جلال گفت: «متشکرم ولی ما خودمان پول داریم و حساب میکنیم.»
ـ من نمیگم شما پول دارید یا ندارید. اجازه میخوام پول غذای شما رو بدم.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
↫✨« بــِســـم ِ ربـــــــِّـ الــشــــُّـهـداءِ والــصــِّـدیــقــیــــن »✨↬❃
#صدو_بیستمین
#ختم_قران_شهدا
ختم قران به نیابت از شهدا وتعجیل در ظهور اقا...لطفاجزهای انتخابی خود را به ای دی زیر بفرستید..
@FF8141
1🌷2🌷7🌷8🌷9🌷10🌷11🌷12🌷13🌷14🌷15🌷16🌷17🌷18🌷19🌷20🌷21🌷22🌷23🌷24🌷25🌷26🌷27🌷28🌷29🌷30🌷
وتعداد صلوات های خودرا اعلام کنید تاکنون
صلوات ختم شده⇩⇩⇩
( #s2_437_680)
ว໐iภ↬ @sangarshohada 🕊🕊
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
#گذرے_بر_سیره_شهید
✦⇠چندماه قبل از شهادتش، برا سفر کاری رفته بود ترکیه.نماز هاش رو تو هتل نمی خوند. میگفت معلوم نیست اینجا چه کارهایی کردن. شاید نجس باشه.
✦⇠هتل دار بهش گفته بود اولین ایرانی هستی که میبینم برا نماز صبح هم میری مسجد. همه اون ساعت، مست از دیسکو ها بیرون میومدن!
یه مسجد پیدا کرده بود. نماز هاش رو میرفت اونجا میخوند. با اینکه مسجد اهل تسنن بود. با چند نفر رفیق شده بود و هدایتشون کرده بود.
با یه نفر از کشور هلند دوست شده بود و دعوتش کرده بود به سمت شیعه. بهش گفته بود برو سرچ کن نهج البلاغه رو پیدا کن بخون ببین علی چی گفته. بهش دعای کمیل رو نشون داده بود....
انسان وقتی آماده پرواز باشه فرق نمیکنه چند ماه آخر رو کجای این کره خاکی باشه...ایوب آماده بود...باند پرواز مهم نیست...ترکیه یا سوریه......
#شهید_ایوب_رحیم_پور 🌷
#استانبول
چند ماه قبل از شهادت
iD ➠ @sangarshohada 🕊🕊
سنگرشهدا
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران ✫⇠قسمت :
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :6⃣2⃣4⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 427
آقا جلال نمیخواست قبول کند اما آن مرد با خواهش و اصرار به ما قبولاند پول غذایمان را بپردازد، میگفت بچهها هر چه میخواهند بفرمایند. دوباره به بچه ها گفتیم: «هر کس هر چه میخواهد بخورد!»
وقت خداحافظی همان مرد باسخاوت گفت: «اینطور که میبینم شما دارید طرفای اهواز میرید. تا اهواز هر خرجی دارید به عهدۀ من!»
ـ ممنون! سر ناهار حسابی زحمت دادیم!
ـ نه! شما خرجتان تا اهواز هر چقدر میشود از این کیف بردارید!
خیلی خواهش کرد، دست آخر چند اسکناس هزار تومانی برداشتیم. او میخواست بیشتر برداریم اما گفتیم همین کافی است. خداحافظی کردیم و او رفت. در تعجب بودیم. زمانی که پولمان ته کشیده و همه گرسنه بودیم، سر رسیدن مردی با آن شرایط و آن اخلاق و خوش خدمتی تعجب آور بود!
وقتی به لشکر رسیدیم. ماشینهای دیگر هم رسیده بودند. آنها به بچه های ما پُز ماندن در کاخ کنار دریا و مهمان نوازی اهالی آن شهر شمالی را دادند. ما هم قصه همان مردی را که خدا فرستاده بود تا اینطور به ما خدمت کند، گفتیم. برای همه، مهمان نوازی خانواده شهدا و مردم عادی تر بود تا برخورد غیرمنتظره کسی که اصلاً از سر و رویش نمیشد حدس زد به فکر رزمنده ها باشد.
لشکر با یک هفته پیش قابل مقایسه نبود. روزی که به مشهد رفتیم.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
سنگرشهدا
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران ✫⇠قسمت :
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :7⃣2⃣4⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 428
همه جا آرام بود اما حالا هر کس که میرسید میشنید: «عجله کنید!» ما تا از ماشین پیاده شدیم کمی با دوستانمان کل کل کردیم و بعد دویدیم تا لباس هایمان را بپوشیم و آماده شویم. هیچکس تا آن لحظه به طور قطع نمی دانست عملیات انجام خواهد شد یا نه؟ تا ظهر اسلحه هامان را هم تحویل گرفتیم و همه بچه های گردان امام حسین جمع شدند. حالا دیگر زمزمه عملیات بلند بود و قرار بود به زودی به منطقه برویم. آن روز سیزده روز از خواب امیر میگذشت. با خودم میگفتم: «آیا دو روز دیگر واقعاً میرم پیش امیر!؟»
عصر سوار اتوبوسها شدیم و به اروندکنار رفتیم؛ همان منطقه عملیاتی والفجر 8 و همان روستایی که با امیر و بچه های گردان ابوالفضل قبل از والفجر 8 آنجا مانده بودیم. شب قرار بود همانجا بمانیم. آن شب چه خاطره ها که برای من زنده نشد... حال عجیبی داشتم و بچه ها هم چیزهایی میدیدند. توپخانه عراق منطقه را میزد. نزدیک صبح آتش شدیدتر هم شد.
صبح قرار شد با مینی بوس کنار اروندرود برویم. ماجرا داشت شروع میشد؛ هیچکس حاضر نبود در ماشین کنار من بنشیند! باب مزاح باز شده بود.
ـ نگاه کن! حالا به خاطر سید هم که شده این توپ میافته رو ماشین ما!
اینها را می شنیدم و می خندیدیم. من هم جواب میدادم: «باباجون! حالا دو روز مونده که پونزده روز تکمیل بشه! شما از حالا دارین منو میفرستین اون ور!» اینها را میگفتم اما خودم هم داشتم باور میکردم که اتفاقی دارد میافتد. گلوله های توپ این طرف و آن طرف مینی بوس منفجر میشدند اما ما به سلامت رسیدیم.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
↫✨« بــِســـم ِ ربـــــــِّـ الــشــــُّـهـداءِ والــصــِّـدیــقــیــــن »✨↬❃
#صدو_بیستمین
#ختم_قران_شهدا
ختم قران به نیابت از شهدا وتعجیل در ظهور اقا...لطفاجزهای انتخابی خود را به ای دی زیر بفرستید..
@FF8141
1🌷2🌷7🌷8🌷9🌷12🌷13🌷14🌷15🌷16🌷17🌷18🌷19🌷20🌷21🌷22🌷23🌷24🌷25🌷26🌷27🌷28🌷29🌷30🌷
وتعداد صلوات های خودرا اعلام کنید تاکنون
صلوات ختم شده⇩⇩⇩
( #s2_442_780)
ว໐iภ↬ @sangarshohada 🕊🕊
❃↫🌷«بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن»🌷↬❃
#فرازے_از_وصیت_نامہ
✍شهدا حجت را بر همہ تمام ڪردند و جاے هیچ گونہ عذر و بهانہ اے نیست. همه ما در قبال خون شهدا مسئول هستیم، پس بڪوشیم ڪہ دِین این شهدا را ادا ڪنیم تا فردا شرمنده ے آنها نباشیم.
#علی_نقی_ابونصری🌷
📚ڪتاب تا ڪربلا، صفحہ 168
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
#قرآن_و_شناسایی_پیکر
#شهید_علم_الهدی
عراقیها با تانك از روی اجساد مطهر شهدای هویزه گذشتند، طوری كه هیچ اثری از شهدا نماند. بعدها جنازهها به سختی شناسایی شدند. حسین را از قرآنی كه در كنارش بود شناختند. قرآنی با امضای امام خمینی(ره) و آیت الله خامنه ای....
#حماسه_خونين_شهداي_هويزه_و #شهادت_شهیدمحمدحسین_علم_الهدی
#گرامی_باد🌷
iD ➠ @sangarshohada🕊🕊
سنگرشهدا
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران ✫⇠قسمت :
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :8⃣2⃣4⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 429
تحرک اطراف اروندرود دیدنی بود. با قایق ها به آن سوی اروند منتقل و در سنگرها مستقر شدیم. آنجا از دست پشه ها امان نداشتیم. پمادهای ضد گزیدگی داده شده بود که افاقه نمیکرد. هر جای بدنمان را که از لباس بیرون بود با پماد میپوشاندیم شاید پشه ها نزدیک نشوند.
قرار بود تا شب همانجا بخوابیم. علاوه بر دسته یک که دسته ما بود، بچه های دسته دو و سه هم بودند، علی تیربارچی، رسول آفتابی، «هاشم تاری» و عده ای دیگر را هم دیدیم.
عصر خبر ناگواری رسید. «محمد سبزی» جانشین گردان امام حسین، «سید محمد وطنی»، «میرحیدر پایدار» و یکی دو نفر دیگر شهید شده بودند. خبر شهادت آنها همه را ناراحت کرد، حتی بعضی از بچه ها میگفتند: «دیگه عملیات انجام نمیشه!»
همان جناحی که در والفجر 8 در دست دشمن مانده بود محل مورد نظر برای عملیات «یا مهدی» بود. عراق میخواست آن منطقه را خشک کند و ما میخواستیم زودتر از او وارد عمل شویم. لشکرهای جناحین ما جلو رفته بودند و در منطقه ای حدود سه کیلومتر در وسط نیروهای ما، دشمن باقیمانده و خاکریزی زده بود که نیروهای زیادی آنجا مستقر بودند. کنار کارخانه نمک «سهراه مرگ» قرار داشت، جایی که همیشه زیر دید و آتش شدید دشمن بود. سه راه مرگ از یک طرف به منطقه لشکر 25 کربلا میرفت، از یک طرف به محور لشکر ما. روی اروند دو پل زده بودند. یکی در منطقه لشکرهای عاشورا و 25 کربلا و یکی در منطقۀ لشکر امام رضا. ما از کنار همین پلها با قایق عبور کردیم و به آن سوی اروند رفتیم.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
سنگرشهدا
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران ✫⇠قسمت :
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :9⃣2⃣4⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 430
موقعیت ما در منطقه بدتر از موقعیت عراق بود. چون پشت سر ما آب بود و روبه رویمان تا جایی که خط عراق شروع میشد حدود نیم متر آب نمک سطح زمین را پوشانده بود.
سازماندهی انجام شد. اتفاقاً رحیم غفاری را به عنوان تیربارچی به ما دادند. سابقه شلوغکاری های او در ذهنم بود. یکی از برادرها گفت: «اونو تیربارچی ندین! نمیشه روش حساب کرد!» آن روز و در آن شرایط قرار شد هدایت دسته به عهدۀ من باشد. قلباً مایل نبودم مسئولیت قبول کنم ولی شرایط خاصی بود و پذیرفتم.
آن شب، شب چهاردهم خواب من بود. حال عجیبی داشتم و فکر میکردم روز پانزدهم چه خواهد شد؟!
به نیروها نگاه میکردم؛ دسته ما دسته خوبی بود. رحیم باغبان معاون دسته بود. یکی از آر.پی.جی زن هامان برادر صادقی بود و پورناجی هم کمک او بود. کریمی تک تیرانداز بود. دو پسرعمو هم بودند که اهل سراب بودند و بچه های مؤمن و جدی ای بودند، اسم یکیشان که طلبه هم بود «حجت» بود. یک نفر از بچه های بندر شرفخانه به نام «حسین» را هم به دسته ما دادند. در سایر دسته ها هم چهره های شاخصی بودند؛ «سید محمد وطنی خطیبی» که مسئول دسته بود ولی توانایی رهبری یک گردان را هم داشت و خیلی زود شهید شد، آقا قلی یوسفی پور و... قرار شد شب بمانیم و روز بعد حرکت کنیم؛ یعنی روز پانزدهم!
صبح روز پانزدهم حرکت کردیم و ظهر به خط رسیدیم. خط جاده ای بود که کنار آن کانال زده بودند و حدود یک کیلومتر در محور 25 کربلا و محور ما کشیده شده بود.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
↫✨« بــِســـم ِ ربـــــــِّـ الــشــــُّـهـداءِ والــصــِّـدیــقــیــــن »✨↬❃
#صدو_بیستمین
#ختم_قران_شهدا
ختم قران به نیابت از شهدا وتعجیل در ظهور اقا...لطفاجزهای انتخابی خود را به ای دی زیر بفرستید..
@FF8141
🌷7🌷8🌷9🌷12🌷13🌷14🌷15🌷16🌷18🌷19🌷20🌷21🌷22🌷23🌷24🌷25🌷28🌷
وتعداد صلوات های خودرا اعلام کنید تاکنون
صلوات ختم شده⇩⇩⇩
( #s2_442_780)
ว໐iภ↬ @sangarshohada 🕊🕊
سنگرشهدا دراینستاگرام ، 👇
instagram.com/_u/sangareshohada
لطفا از پیج سنگرشهدا در اینستاگرام حمایت کنید..ممنون