سنگرشهدا
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران ✫⇠قسمت :
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :6⃣4⃣4⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 447
هنوز بیشتر از ده دقیقه از فرار دشمن نگذشته بود که عقبه دشمن متوجه شد ما منطقه را تصرف کرده ایم. بنابراین، شروع کردند به کوبیدن ما با توپخانه و کاتیوشا. برای چند لحظه باران توپ و کاتیوشا بود که با چهل گلوله همزمان روی سرمان میریخت. اگر همانطور ادامه میدادند شیرازۀ ما از همه می پاشید و دیگر نیرویی باقی نمیماند اما بچه هایی که آن شب در توپخانه بودند، به دادمان رسیدند. آنها از قبل توپهای 230 را به جزیره آورده بودند و حالا نوبت آنها بود که همزمان شش توپ شلیک میکردند. هیبت و قدرت این توپها طوری بود که بعد از شلیک آنها توپخانه عراق تا یکی دو ساعت نمیتوانست خودش را جمعوجور کند. بعد از یکی دو ساعت باز عراق دست و پا میکرد و باران کاتیوشا و توپ بر سرمان میبارید که البته به ندرت داخل کانال میافتاد با این وصف دشمن نمیتوانست حتی با حمله توپخانه اش کاری از پیش ببرد. در واقع کار ما در آن مرحله پایان یافته بود و من میتوانستم کمی استراحت کنم.
معمولاً در هر عملیاتی وقتی از بابت عملیات فکرم آسوده میشد جایی گیر می آوردم و دو ساعتی میخوابیدم. آن شب هم از بس در کانال دویده بودم پاهایم زق زق میکرد و واقعاً به استراحت نیاز داشتم. رفتم کنار آقا جلال و حاجی غلام، دو برادری که از ستونهای محکم گردان بودند، همانجا که خمپاره میزدیم سنگرمانندی بود، گفتم میخواهم استراحت کنم. خیلی هم تشنه بودم. بچه ها از آبی که از عراقیها به دست آورده بودند دادند و خوابیدم. آنقدر خسته و بیرمق بودم که یادم رفت شب پانزدهمی که امیر گفته بود، این طور به سر رسید.
بیدار که شدم تا طلوع خورشید چیزی نمانده بود. سریع نماز صبحم را خواندم و سری به کانال زدم. جایی که دیشب عراقیها ما را زمینگیر کرده بودند. میخواستم جلوتر بروم اما غیر ممکن بود. انبوه جنازه ها حرکت در کانال را غیر ممکن میکرد. از کانال بیرون آمدم و به موازات کانال پیش رفتم هرچند بیرون کانال زیر آتش توپخانه ها بود اما برای من از حرکت در میان آن همه جنازه خوشایندتر بود. هنوز در تاریک و روشن هوا نمیتوانستم ببینم چه اتفاقی افتاده است.
جلوتر رفتم و پیش بچه ها رسیدم. آنجا بود که پیکر خونین بعضی از بچه ها را دیدم. شهادت آنها ناراحتم کرده بود. دوباره برگشتم در حالی که برای محلی که پاکسازی اش کرده بودیم به فکر نگهبان بودم. در بازگشت، زیر شعاع های نور خورشید که آرام آرام معرکه را روشن میکردند، تازه دیدم در کانال چه خبر است؛ انبوه جنازه های دشمن با وضع دهشتناکی آنجا ریخته بودند. ما با یک گروهان نیرو در مقابل چندین گروهان جنگیده بودیم. تا آن روز، آن همه جنازه دشمن را با آن وضع ندیده بودم. تا چشم کار میکرد انبوه کشته ها با سرهای شکافته و تنهای دریده داخل کانال بود و اجسادی که در گریز به سمت باتلاق به هلاکت رسیده بودند.
لحظات اول صبح صدای درگیری شدیدی از پشت سر ما بلند شد. درگیری عجیبی بود! گیج شده بودم.
ـ این دیگه چیه!
سریع نصف بچه ها را فرستادم عقب و بقیه باز هم به طرف عراقیها رو کردند تا از هر دو طرف نگهبانی بدهند.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
↫✨« بــِســـم ِ ربـــــــِّـ الــشــــُّـهـداءِ والــصــِّـدیــقــیــــن »✨↬❃
#صدو_بیست_ویکمین
#ختم_قران_شهدا
ختم قران به نیابت از شهدا وتعجیل در ظهور اقا...لطفاجزهای انتخابی خود را به ای دی زیر بفرستید..
@FF8141
🌷6🌷7🌷8🌷9🌷10🌷13🌷14🌷15🌷16🌷17🌷18🌷19🌷20🌷21🌷23🌷24🌷27🌷28🌷29
وتعداد صلوات های خودرا اعلام کنید تاکنون
صلوات ختم شده⇩⇩⇩
( #s2_443_480)
ว໐iภ↬ @sangarshohada 🕊🕊
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
#دل_نگران_فرزند
✍آقا عبدالصالح تصیم گرفته بود بره سوریه موقعی بود که زهرا خانوم، همسرش، محمد حسین رو باردار بود.
با عبدالصالح توی ماشین نشسته بودم
که بهم گفت:مامان اسم بچه رو چی میخواین بذارین؟؟!! می خندید و تکرار می کرد...گفتم: شما پدر و مادر بچه این!!
اصلا به ما هیچ مربوط نیست...دوباره اصرار کرد نظرمو بگم.گفت : بابا چی؟؟؟
گفتم به خدا ما اصلااااا فکرشم نکردیم!!
شما خودتون باید انتخاب کنید..خندید و یه اسم خارجی و عجیب و غریب رو نام برد!!
✍که مثلا میخواد اسم بچه ش باشه...
منم خندیدم و گفتم خب اسم خیلی قشنگیه...یه کم که گذشت،،گفت : مامان اگه بچه م پسر باشه،میذارم محمدحسین اگه دختر باشه هم فاطمه خوشحال شدم و گفتم اتفاقا خیـــــلی اسم قشنگیه ان شاالله به سلامتی و برکت...تو خودش رفته بود!گفت: مامان یه غصه ای دارم...( تازه الان متوجه میشم منظور عبدالصالح از این حرفا چی بود...)
✍بهش گفتم چه غصه ای مامان؟؟!!
گفت : بعدا که بچه به دنیا بیاد، زیادپیش شما نیست...گفتم : یعنی چی؟؟!!!گفت : خب دیگه،،، نیست پیشتون این یکی از دغدغه های منه...تعجب کردم!!! گفتم: یعنی چی؟ چی میگی؟؟وقتی شما بیاین و برین ،، رفت و آمد داشته باشین،..چجوری بچه پیش ما نباشه؟؟!! ادامه نداد...هدف حرف هاشو نمیدونستم...اون موقع صالح می دونست رفتنیه...و من به خیال موندنش،،زندگی آینده شو ترسیم می کردم...صالح من داشت بار سفر می بست!و دل نگران فرزندش بود.
#شهید_عبدالصالح_زارع
راوے : #مادر_شهید
iD ➠ @sangarshohada🕊🕊
سنگرشهدا
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران ✫⇠قسمت :
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :7⃣4⃣4⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 448
میترسیدم عراقی هایی که در منطقه مانده بودند برگشته و درگیر شوند. اول صبح چند عراقی را که توی آب کز کرده بودند، گرفته بودیم و حالا این درگیری غیر منتظره فکرمان را مشغول کرده بود. درگیری چنان شدتی داشت که گاهی یک طرف درگیر روی کپه های خاک پیش میرفت و دقایقی بعد با فشار طرف مقابل عقب می نشست. آر.پی.جی زنهای دو طرف با جسارت برمی خاستند و مواضع طرف مقابل را هدف می گرفتند. به کسی که بغل دستم بود گفتم: «باور کن اینا هر دو طرف خودی ان!»
ـ از کجا میدونی؟!
ـ به جز بچه های خودمون کسی نمیتونه اینجا اینطوری بجنگه!
بالاخره دقایقی بعد، آن آتش هم فروکش کرد و بعد فهمیدیم یکی از طرفین دسته فرج قلیزاده از گروهانهای ما بود و دیگری از لشکر 25 کربلا! آنها در حین درگیری و پیشرَوی و پسرویها از همدیگر اسیر میگیرند و متوجه ماوقع میشوند. در آن آتش بچه ها تلفات هم داده بودند و گویا مسئول مخابرات لشکر 25 کربلا همانجا شهید شده بود. از این ناهماهنگی ها در عملیات زیاد پیش می آمد. شب قبل هم وقتی بچه ها عراقیها را در دشت دنبال میکردند، رحیم غفاری و چند نفر دیگر با رگبار بچه های لشکر 25 کربلا به شهادت رسیده بودند. شهادت مظلومانه رحیم در آن مرحله دلم را سوزاند. برای پیشگیری از چنین مواردی اقداماتی هم انجام میشد، اغلب اسم رمز داده میشد؛ کلماتی مثل «چاقو» که شامل حروفی میشد که عربها در زبانشان ندارند و نمیتوانند تلفظ کنند اما این هم زیاد مؤثر نبود.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
سنگرشهدا
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران ✫⇠قسمت :
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :8⃣4⃣4⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 449
وقتی که در هر ثانیه، هشت گلوله خارج میشود چه جای این کلمات است؟!
ما تا آن لحظه که در منطقه بودیم چیزهای آبیرنگی روی زمین میدیدیم که نمیدانستیم چه هستند. وقتی منطقه کمی آرامتر شد به صرافت افتادیم که این چیزهای آبی که روی زمین پخش شده اند چه میتوانند باشند. بچه ها آرام خبر را منتشر کردند؛ اینها شهدایی هستند که از عملیات والفجر 8 روی نمکزار ماندهاند؛ شهدا بادگیرهای آبیرنگی به تن داشتند و چندین ماه در کسوت بینشانی مانده بودند. جنازه شهدا داخل نمکزار مانده و تقریباً سالم بودند. در همان هنگام نفربری از راه رسید و ما سراغ اجساد مطهر شهدا رفتیم تا آنها را از منطقه جمع کنیم. قبل از شهدا، به کار تخلیه مجروحان مشغول شدیم. بعد از انتقال زخمی ها دو نفر از بچه ها آمدند و خبر دادند سه عراقی در کانال مجروح اند. امکان عقب بردن عراقیها نبود. یکی از بچه ها جلو آمد و گفت: «من میرم و اونا رو میزنم...» با تعجب گفتم: «ولی من صبح خط رو دیدم، مجروح عراقی نبود! یکی، دو نفر اسیر بودند که توی آب افتاده بودن و میلرزیدن.»
ـ نه آقا سید! اینا تو کانال خودمون هستند.
سریع راه افتادم و به سمتی که میگفتند رفتم. وقتی رسیدم دیدم بچه های خودمان هستند که دیشب هر سه یکجا و پشت سر هم در حالی که قصد کمک به مجروح قبلی را داشتند زخمی شده اند. صدها مگس روی زخمیها نشسته بود! مگسها را پراندم و چفیه ای رویشان کشیدم. زنده بودند. به کسی که خبر آورده بود گفتم: «میدونی اینا کی هستند؟!»
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
↫✨« بــِســـم ِ ربـــــــِّـ الــشــــُّـهـداءِ والــصــِّـدیــقــیــــن »✨↬❃
#صدو_بیست_ویکمین
#ختم_قران_شهدا
ختم قران به نیابت از شهدا وتعجیل در ظهور اقا...لطفاجزهای انتخابی خود را به ای دی زیر بفرستید..
@FF8141
🌷20🌷21🌷23🌷24🌷
وتعداد صلوات های خودرا اعلام کنید تاکنون
صلوات ختم شده⇩⇩⇩
( #s2_446_480)
ว໐iภ↬ @sangarshohada 🕊🕊
❃↫🌷«بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن»🌷↬❃
#فرازے_از_وصیت_نامہ
✍ایران اسلامی باید تحت لوای ولی فقیه همبستگی و هم دلی خود راحفظ کند تا به مملکت آسیبی نبیند. هرشخص یا فرد یا گروهی که بر ضد ولایت فقیه فعالیت کند یا قصد تضعیف ولایت فقیه و رهبر را داشته باشد بلاشک برضد صاحب الزمان (عج).هم فعالیت خواهد کرد چون از مسیر حق خارج شده است هرکس در حریم ولایت مطیع باشد هیچ وقت منحرف نخواهد شد و در آخر زمان سربلند خواهدبود و این مانند روز روشن است
#شهید_حجت_اصغری_شریبانی🌷
#تاریخ_شهادت : ۹۴/۰۸/۰۱، تاسوعای حسینی
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
❃↫🌷«بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن»🌷↬❃
✍از شهید #نواب پرسیدن:
چرا آرام نمی نشینی؟
ببین آیت الله بروجردی ساکت است
نواب گفت:
آقای بروجردی سرهنگ است
من سربازم
سرباز اگر کوتاهی کند، سرهنگ مجبور میشود بیاید وسط !
هر بار که #امام_خامنه_ای دارد میاید وسط، یعنی ما سربازها کم گذاشته ایم.
🌷اللهّم أحفظ قائدنا الخامنه ای🌷
۲۷دی سالروز #شهادت
#شهید_نواب_صفوی
iD ➠ @sangarshohada🕊🕊
🔺قسمت دوم: Roshangari.ir/video/56399
👆👆👆👆
ویدئو کامل قسمت #دوم مستند " #خارج_از_دید ۲"
از شورای ملی ایرانیان آمریکا (نایاک/NIAC) چه میدانید ؟
از خانواده "نمازی"ها که به قلب اقتصاد ایران نفوذ کرده بودند ، چه میدانید؟
چگونه گنگره و شخصیتهای حقیقی و حقوقی آمریکا میلیون ها دلار به بنیاد نایاک برای براندازی نرم در ایران کمک کردند ؟
سیامک نمازی چگونه به قراردادهای نفتی ایران با استات اویل و توتال و کرسنت نفوذ کرد باعث خسارتهای چندین میلیارد دلاری به ایران شد؟
خانواده نمازی چگونه داروها ضدباروی را از شرکت بایر آلمان وارد ایران کردند و اطلاعات دارویی ما را به نزدیکترین مقامات آمریکایی دادند؟
چگونه بنیاد نایاک با جنبش سبزیها برای تحریم ایران هم صدا شدند؟
چگونه نایاک در تیم مذاکره هستهای ایران نفوذ کرد؟
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
سنگرشهدا
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران ✫⇠قسمت :
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :1⃣5⃣4⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 450
ـ نه!
آنها را معرفی کردم؛ یکی از آنها قهرمان ملی تنیس، یکی امدادگر و سومی هم نیروی خودمان بود. به زودی قادر از راه رسید و گفت: «آگه اجازه میدی این زخمیها رو عقب ببریم، فقط یک نفر کمک به من بده» گفتم نیرو کم است و نمیتوانم کمک بدهم ولی دو نفر اسیر داشتیم که قادر میتوانست از آنها استفاده کند. تأکید کردم و گفتم: «تو از برانکارد نمیگیری بذار عراقیها زخمیها رو ببرن، تو از عقب برو و مواظب شان باش.»
ـ سید! اگه این مغز تو نبود چی میشد؟!
قادر شوخی میکرد، ناسلامتی سالها در جبهه بودیم و در صحنه های مختلف تجربه ها جمع کرده بودیم.
صبح محور کاملاً دست ما بود. من هم عقب تر آمدم و نیروهایی را که پشت گذاشته بودم دیدم. آقا قلی هم آمده بود و از شهدا عکس میگرفت. با خودم میگفتم: «اینو ببین! چه حوصله ای داره!» آقا قلی دید که نگاهش میکنم. گفت: «آقا سید! اینجا جای خوبیه برای عکس گرفتن! اینجا پر از خاطره اس!» اصلاً به اهمیت کار او فکر نمیکردم. از او در حالی که از تک تک شهدا عکس میگرفت دور شدم و آمدم پیش جواد بخت شکوهی. با او میانه خوبی داشتم و از اینکه سالم میدیدمش خوشحال بودم. گفت: «از بچه ها چه خبر!»
ـ جلو هستن!
ـ از نصرتی چه خبر؟!
ـ اونم جلوتره!
میدانستم رابطه جواد و محمد نصرتی چطور است برای همین دوست نداشتم خبر شهادت محمد را به او بدهم.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
سنگرشهدا
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران ✫⇠قسمت :
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :0⃣5⃣4⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 451
از کنار جواد گذشتم و کمی در سنگرها گشتم. در بازگشت متوجه شدم که جواد، پیکر غرق در خون محمد نصرتی را پیدا کرده است. به تماشایشان ایستادم؛ جواد گوشه جانمازش را با عطری که چند روز پیش از مشهد خریده بود خیس میکرد و صورت محمد را با آن پاک میکرد. گریه اش دلم را به درد آورد. نزدیکتر شدم و جواد را صدا زدم: «جواد!... تو چرا اینجا موندی؟» با صدای حزین و گرفته ای گفت: «تو که گفتی محمد جلو رفته، محمد که شهید شده... ببین!»
ـ من ازت میپرسم چرا اینجا اومدی؟ چرا سنگرو خالی گذاشتی و اینجا اومدی؟!
میخواستم لحن صحبتم توأم با تحکم باشد که مجبور شود از آنجا برود. همیشه وقتی چنان صحنه هایی را میدیدم و سر بچه ها داد میزدم و عصبانی می شدم، واقعاً دلم خون گریه میکرد. خصوصاً که در شهادت امیر چنان حالی را تجربه کرده بودم. حالا جواد را میدیدم که چقدر پریشان است، افسوس آن لحظه نمیدانستم دوری آنها از هم زیاد طول نمیکشد.
جواد بلند شد. من هم راه افتادم. ساعت حدود ده صبح بود که «کاظم لطفی» مرا دید و گفت: «سید! بیا این هم پولهایت!» و بعد کلی پول خُرد به من داد! قصه این بود که وقتی مشهد بودیم زیاد خرج کرده بودم. آنجا وقتی فکر میکردم این بچه ها احتمال دارد چند وقت دیگر کنار ما نباشند اصلاً به خرج کردن و تمام شدن پول اهمیت نمیدادم. آنجا پول من تمام شد. وقتی به دزفول رسیدیم به خانه زنگ زدم و گفتم که برایم پول بفرستند.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
↫✨« بــِســـم ِ ربـــــــِّـ الــشــــُّـهـداءِ والــصــِّـدیــقــیــــن »✨↬❃
#صدو_بیست_ویکمین
#ختم_قران_شهدا
ختم قران به نیابت از شهدا وتعجیل در ظهور اقا...لطفاجزهای انتخابی خود را به ای دی زیر بفرستید..
@FF8141
🌷20🌷21🌷23🌷24🌷
وتعداد صلوات های خودرا اعلام کنید تاکنون
صلوات ختم شده⇩⇩⇩
( #s2_446_480)
ว໐iภ↬ @sangarshohada 🕊🕊